امروز میخوام چند تا از خوبیهای کتابفروشی رو به ذکر مثال نام ببرم. نه چون سر کار بدی نداره، چون بین اون همه بدیای که توی دهتا پست جا نمیشن، میخوام به خوبیهای کوچیکی که دارم بیشتر نگاه کنم. شاید هم فقط برای اینکه نوشتن راجع بهشون راحتتره و باعث میشه بتونم حواسم رو از افکار بد و خبرهای ناراحتکننده پرت کنم. میدونم که ممکنه بعضی از افرادی که چشمشون به این پست میافته هم، چنین حسی داشته باشن. امیدوارم این نوشته براتون کمترین کمکی باشه.
خوبیهای کوچیک سر کار من، به جز مشتریهای عجیب و جذاب و در جریان چاپ جدیدترین کتابها بودن، و البته که مرتب کردن کتابها درحالی که داری به پلیلیستی که توش دست داری گوش میدی، شامل این کوچولوها میشه:
اول: آقاکمال.
حدود سه ماه پیش که برای دوره آموزشی رفته بودم به کتابفروشی، سرتاپا استرس بودم و نمیتونستم با همکارهام که برام آدمهای کاملاً غریبهای بودن درستوحسابی صحبت کنم. ازطرفی احساس بدی داشتم راجع به کار کردن و در کل خودم، توی روزهای سیاهی به سر میبردم. پس برای اینکه به خودم کمکی کرده باشم، با آقاکمال گوشه ویترین کتابها دوست شدم و از اون به بعد، هرروز صبح بهش سلام کردم و شبها بهش خداحافظ گفتم و گاهی باهاش حرف زدم.
آقا کمال آقای کوچولوی خندهرو، مهربون و بامزهایه و همیشه با خنده و لحجهای که نمیدونم کجاییه جوابم رو میده و من صادقانه عاشقشم. هرکس که میاد پیشم، ازش میپرسم:"راستی آقاکمال رو دیدی؟" و آقا کمال کوچولو رو نشونشون میدم که اونها هم از لبخند کوچولوش لذت ببرن. حتی از همکارم موقع تمیز کردن قفسهها خواستم که آقاکمال رو سرجاش نگه داریم و اون هم با خوشرویی قبول کرد.
وقتی آقا کمال رو به سارا معرفی کردم، گفتش که اون رو یاد اون افسران جنگهای تبریز میاندازه. و منم بهش گفتم که: من رو هم همینطور، اصلاً احتمالاً اون دستش رو هم توی همون نبردها از دست داده.
راستی، اسم آقاکمال از روی یکی از گربههای دانشگاهمون گرفته شده. این آقای پیشو اونروزها مریض بود ولی الان باز حالش خوبه و برگشته به روال عادی زندگیش.
راستی بچهها، شما آقاکمال رو دیدین؟ اینجاست:
دوم: دانستنیها.
توی محیط سرکار ما، لقبداشتن عادیه. اذیت و شوخی و سرکار گذاشتن هم. به همین ترتیب من هم چندتایی لقب دارم که یکیشون پاورقیه. از این مدل آدمهام که ممکنه بیاینکه کسی پرسیده باشه، چندتا اطلاعات اضافی راجع به موضوعی که برام جالبه بدم. مثلاً مدیر با یکی شوخی میکنه که خنگه و من براش توضیح میدم که استدلالش اشتباهه چون خنگ بودن به این مسئله به این دلیل ربطی نداره و درواقع به چیز دیگهای گفته میشه خنگ. و مدیرمون که میخواست سربهسرش بذاره، میگه: ممنونم پاورقی. اینم پاورقیمونه. شماره میزنیم، پایین صفحه توضیح میده.
اطلاعاتم پراکنده، سطحی و بهدردنخورن و اکثراً برای بقیه جالب نیستن و من وقتی دارم با ذوق تعریف میکنم مردم، ابرو بالا میاندازن. ولی خوشبختانه دوستهایی که برام موندن و بعضی از همکارهام گاهی بهم گوش میدن.
مقدار زیادی از این پاورقی بودنم رو مدیون دانستنیها خوندن توی دوران دبیرستانم. اون دورانی که عرفان خسروی عزیز سردبیرش بود و کل مجله یه حسوحال شوخطبعی جذابی داشت. چهارزانو روی راهروی پهن دبیرستان مینشستم و مجله علمی دوستداشتنیم رو ورق میزدم. بعدها سردبیر و کل هیئت تحریریه عوض شدن و من هم سرم گرم مدیاهای دیگه شد و به طور کلی دوستیمون رو گم کردیم. حتی آرشیوم رو تیکهوپاره کردم و به جز یکی-دو جلدی که خیلی دوست داشتم و چندتا مقالهای که برام عزیز بودن، بقیه رو ریختم دور.
تلاشم اینه که اخبار سیاسی رو تا میتونم دنبال نکنم. چون به احتمال نوددرصد، میشینم و بهخاطرشون گریه میکنم. بااینحال، دلم میخواست حداقل از اخبار علمی باخبر باشم. پس دوباره مدتیه که دانستنیها میخونم.
آب خوردن فروشگاه رو بچهها باید برن از دکه روبهرویی بخرن. معمولاً کاری نیست که کسی براش داوطلب بشه به جز من، که میخوام برم به دکه روبه رویی سر بزنم و علاوه بر خریدن آب معدنی، از آقااِبی بپرسم که:"شماره جدید دانستنها نیومد؟" همیشه با چند روزی تاخیر به دست اِبی میرسه. اِبی آقاییه که صاحب دکه است و من نمیدونم این خلاصه اسمشه یا فامیلیش. خلاصه همه تو فروشگاه به این اسم صداش میکنن و در موردش چیزهای عجیبوغریبی میگن.
سوم: گیاهها.
من عاشق رسیدگی به گیاههای خونگی و آب دادن بهشونم. فروشگاه ما هم پر از گیاهه. بیشتر از همه کاکتوس، شمعدونی، سانسوریا و پیچ. از روز اولی که رفتم سرکار دلم میخواست من مسئول آب دادن به گلوگیاهها باشم، ولی نمیدونستم مدیر گلدونهاش رو خیلی دوست داره. البته، گاهی که خودش حالش رو نداره، به بقیه بچههای فروشگاه میگه که به گلدونها آب بدن و یکبار که به جورابقشنگ گفت، جورابقشنگ که دلش نمیخواست اینکار رو بکنه، به من اشاره کرد و گفت:"چرا به این نمیگین؟ خیلی بیشتر از من از گیاهها سر درمیاره." مدیر هم به من گفت. من به وضوح خیلی خوشحال شدم و بعد از اون، مدیر بیشتر اوقات به من میگه که آبشون بدم. من سعی کردم باهاش صحبت کنم که کلاً بدتشون دست من، چون اون داره زیادی بهشون آب میده و او قاطعانه گفت که نه و فقط وقتی که خودش گفت و اندازهای که خودش میگه باید براشون آب بریزم. بههرحال اینکار رو خیلی دوست دارم.
احتمالاً یه روز یه گلدون مال خودم ببرم و روی میز بذارم. دلم نمیاد از از گلدونهایی باشه که الان توی اتاقم دارم. باید یکی اختصاصی برای سر کار بخرم.
توی این عکس یه کمی از پیچهامون معلوم میشه:
چهارم: غنایم.
وقتهایی که بار سنگین میاد، مجبور میشیم که در فروشگاه رو ببندیم و همه بخشها باید دوشیفته کار و کمک کنیم تا همه جنسها ثبت بشه و قیمت بخوره و چیده بشه. گاهی اوقات بین اجناس یه جعبهها با ماگهایی هست که برای فروش نیست و برندهای گرونتر به عنوان بستهبندی اجناسشون میفرستن و بچههای فروشگاه اونها رو برای خودشون برمیدارن. این دفعه که یک بار سنگین اومده بود، پنج تا ماگ اونر به عنوان استند ماگ و رواننویس نوک نمدی بینشون بود. دوتا از ماگها طرحدار و سهتاشون ساده و کوچیکتر بودن و بین اون بزرگترها، که جفتشون قشنگ بودن، یکیشون با طرح میدان سرخ و کبوترهای در حال پرواز حسابی چشمم رو گرفت.
من بیش از حد ماگ و لیوان دارم. یه کابینت دو طبقه توی آشپزخونه به زور همه ماگها و لیوان های من رو توی شکم خودش جا میده. ولی اون لحظه احساس میکردم که اگه اون ماگ رو توی قفسه ماگهام نداشته باشم یه چیزی بینشون ناقص میشه. ولی مدیر همین که اون ماگ رو دید دستور داد که بذاریمش برای آقای فلانی چون آقای فلانی از همکارهامون توی فروشگاه ماگ برای چای نداره.
من که وارد فروشگاه شده بودم بهم گفته بودن برای چای ماگ بیارم ولی راستش من دلم نمیاومد حتی ارزونترن ماگم رو ببرم. همهاش میترسیدم لبپر بشه یا یه غریبه توش چای بخوره. دو-سه روزی که یکی از ماگهام توی آشپزخونه بود، فکرم همهاش پیشش بود. آخرسری برش گردوندوندم خونه و یه بسته لیوان یکبارمصرف با خودم بردم. یکی از همکار هام که میخوام اینجا جورابهای غیرکسلکننده یا جورابقشنگ صداش کنم(مدیر همیشه به جورابهای قشنگش گیر میده.)، یه روز که بهش گفتم من اینجا ماگ ندارم، یکی از از ماگهای بی صاحب فروشگاه رو برداشت و گفت که ماگ زیاد داریم و اسم من رو روش نوشت.
اون روز هم به همون همکارم گفتم که دلم فلان ماگ رو میخواست ولی رئیس دادش به فلانی. جورابقشنگ رفت و ماگ رو پیدا کرد و گفت که دوتا ازش هست و اون یکی که بیشتر دوست دارم رو من بردارم. گفت به همکارمون گیسو که مسئول بخش تحریره هم گفته و مشکلی نداره و من میتونم بعداً بیسروصدا برم از فلان جا برش دارم. گذاشته اونجا برای من که کسی نبینه و سرش دعوا نشه. پرسیدم:"مطمئنی؟ واقعاً مشکلی نداره؟ رئیس راضیه؟" که گفت مشکلی نداره و بچههای تحریر میتونن اینها رو بردارن یا به هرکسی که دلشون میخواد، بدن. خوششانس بودم که بچههای تحریر از من خوششون میاد. راستش من هم خیلی دوسشون دارم.
گاهی بین بارها اشانتیونی هست که مال ماست، مثل اون صفحه وایتبوردی کوچولوی بنفش که الان بالای تختمه. یهبار هم مجبور شده بودیم همه اسلایمها رو بریزیم دور، چون خراب شده بودن و غیربهداشتنی بود و کلی داستان داشت. شانسی بینشون دوتا سالم پیدا کردیم که قسمت من و یکی از بچههای صندوق شد. من قبلاً تحتتأثیر یوتیوبرها اسلایم خریده بودم ولی خراب از آب در اومده بود. این دفعه یه اسلایم سالم خوب داشتم.
خب، برای این پست عقلم به همین چهارتا قد میداد. برای پست بعدی دنبال خوبیهای جدیدی میگردم و سعی میکنم عکسهای بهتری بگیرم.