نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

اگه آدم بودن (1) و پسا-کتاب‌فروشی

nullاگه آدم بودن...

عادت دارم که با اشیا و مفاهیم انتزاعی دوست بشم. قابل‌اعتمادترن. شاید برای همینه که خیلی پیش میاد که به چشم انسان ببینمشون. دست خودم نیست. اولین‌بار که چشمم به این لپ‌تاپ افتاد اون پسرک هفده‌ساله با تی‌شرت سفید و موهای خرمایی رو دیدم که عاقل‌اندرسفیه نگاهم می‌کرد ولی در نهایت می‌خندید. به پاکی صبح. 

چند روز پیش که روز پادکست بود، با استوری اینستا این روز رو به پادکست‌های مورد علاقه‌ام تبریک گفتم و بیشترشون انقدر لطف داشتن که جوابم رو دادن. اون‌جا بود که پادکست‌ها رو هم به چشم دیدم. نمی‌دونم چرا دانشجو بودن و تو یه کلاس دانشگاه به سر می‌بردن، فقط بودن.

این نکته رو هم ذکر کنم که منظور من هیچ‌کدوم از تهیه‌کننده‌های محترم نیستن و منظورم صرفاً اون محصوله. اون پادکست و نه بیشتر. به کتاب اشاره دارم نه نویسنده. این‌ها همگی دوستان محبوب من هستن و همه‌شون رو توصیه می‌کنم. خوش‌حال می‌شم اگه شما هم پادکست‌های موردعلاقه‌تون، فارسی یا انگلیسی، رو بهم معرفی کنید. 

به چشم من، پادکست کمیکولوژی اون پسره محبوب بامزه‌ایه که ته کلاس می‌شینه و به استاد گوش نمی‌ده مگه وقت‌هایی که می‌خواد بهش تیکه بندازه. با این حال دوست‌داشتنیه و کسی ازش بدش نمی‌اد. خیلی به ظاهرش می‌رسه و همیشه نیش بازش روی صورتشه. با همه خوش‌وبش داره و سریع می‌تونه ارتباط برقرار کنه. قدش خیلی بلند نیست و روی این مسئله حساسه. با همه دخترهای کلاس یکم تیک می‌زنه ولی درمورد هیچ‌کدومشون جدی نیست. امتحان‌هاش رو با تقلب‌هایی که بهترین دوستش بهش می‌رسونه پاس می‌کنه.

بهترین دوستش پادکست اسطوراخه که کنارش میشینه. باهوش و قدبلنده و به جای اینکه خیلی پیرو مد و فشن باشه، معمولاً لباس‌هایی می‌پوشه که همیشه و همه‌جا معقول و جذابن. اگه استاد باسواد باشه بادقت گوش می‌ده و سوال می‌پرسه ولی اگه از استاد خوشش نیاد وقتش رو پای حرف‌هاش هدر نمی‌ده و کنار کمیکولوژی که داره زیر میز با گوشیش بازی می‌کنه، کتابش رو می‌خونه. یکم مرموزه و باید وقت بذاری تا باهاش جور بشی. ولی وقتی بشناسیش تازه می‌فهمی که چقدر خلاق، مهربون و دوست‌داشتنیه.

پادکست الف هدف جهان و زندگی رو در هنر می‌بینه. کلاس‌های تئوری براش وقت‌تلفی محسوب می‌شن و به محض اینکه حضوریش رو زد، می‌پیچونه تا زودتر به تمرین بچه‌های تئاتر برسه. اگه احساس کنه یکی از بچه‌های کلاس به یکی از نقش‌هایی که لازم دارن می‌خوره، انقدر پاپیچش می‌شه تا قبول کنه. به جز نمایش و بحث‌های مربوط بهش، چیز دیگه‌ای توجهش رو جلب نمی‌کنه. کم‌حرف و مودبه و معمولاً یه پیرهن سفید می‌پوشه و توی کوله مشکیش چندتا نمایشنامه داره و اگه فرصت کنه، سعی می‌کنه یکیشون رو به فارسی ترجمه کنه. همیشه بوی سیگار و قهوه می‌ده و دوست‌های زیادی نداره، همونطور که هیچ دشمنی هم نداره. 

پادکست فیکشن، اون دختره ریزه‌میزه عینکیه که چون دیشب مهمونی بوده و نخوابیده ممکنه سرکلاس خوابش ببره. اگه به استاد گوش بده، سوال‌پیچش می‌کنه و کم‌تر حرفی رو کاملاً قبول می‌کنه. به همه‌چی شک داره و با چشم‌های ریز شده به بقیه زل می‌زنه. لباس‌هاش مخصوصاً برای شخص اون طراحی شده‌ان و هرچیزی نمی‌پوشه. بچه محبوبیه و با همه حرف می‌زنه و از همه شایعات دانشکده و شاید حتی دانشگاه باخبره و اون‌هایی رو که براش جالب‌ترن رو برای بقیه تعریف می‌کنه.

پادکست ساگا منزوی، درونگرا و گوشه‌گیره. سرش به کار خودشه و اونقدری که لازمه درس می‌خونه. همیشه داره روی پروژه‌های شخصی خودش کار می‌کنه. از یه مدل لباس ساده، چندرنگ داره و مدام همون‌ها رو می‌پوشه. گاهی یادش می‌ره اصلاح کنه و کل روز ته‌ریشش رو می‌خارونه. به اطرافش زیاد توجهی نمی‌کنه و حواس‌پرته. کمی مرموزه و با اینکه اگه کسی باهاش حرف بزنه، با لبخند جواب می‌ده، ولی صحبت رو طول نمی‌ده و از زیرش در می‌ره. به نظر می‌اد با طبیعت و درخت‌ها و گربه‌ها بیشتر ارتباط می‌گیره تا آدم‌ها. موهای نامرتبش همیشه باعث می‌شن آدم دلش بخواد نوازششون کنه. 

شما دیگه کدوم یکی از دانشجوهای این کلاس رو می‌شناسید؟

 

            

 

nullپسا-کتاب‌فروشی.

اهل برگشتن به جاهایی که کارم باهاشون تموم شده نیستم. مثلاً، دلم نمی‌خواست حتی برای کارهای فارغ‌التحصیلی برگردم به دانشگاه. وقتی رفتم هم زیاد توش پرسه نزدم. نوستالوژی من رو غمگین می‌کنه. گذشته رو هیچ‌وقت دوست ندارم. نمی‌خوام سعی کنم چیزی رو که دیگه از دستم رها شده دنبال کنم. برای همین هم هست که هنوز، از روز آخر تاحالا، یک‌بار هم به کتاب‌فروشی سر نزدم. احساس می‌کردم اون فصلیه که تموم شده و ورقش زدم و احتیاجی به مرورش ندارم.

اون‌جا با همکارهای زیادی، صمیمی شدم و این همکارها انقدر معرفت دارن که توی این مدت بهم پیام دادن و چندباری تماس گرفتن. حتی با اینکه من کسی نیستم که اول پیام بدم یا تماس بگیرم، ولی اون‌ها رهام نکردن. شنیدم که حتی مدیرمون هم ازشون سراغم رو گرفته و حالم رو پرسیده. گفته بوده که حالش چطوره و اگه خوبه چرا نمی‌اد که بهمون سر بزنه. بچه‌ها هم زیاد می‌گن که برم، پس شاید فردا برم. نمی‌دونم با چه حسی قراره برم و با چه حسی قراره برگردم، ولی تلاش می‌کنم زنده بمونم. :))) احتمالا سرم رو با لوازم‌التحریر و واشی گرم کنم. من عاشق لوازم‌التحریرم. 

 

Cause I'm fine, then I'm not

I'm spinning round and I can't stop

I can't do this alone

And time flies and it's so slow

I'm up and down like a yo-yo

I can't do it on my own

See, I've tried and I can't pull the sword from the stone

 

این کمی از متن آهنگیه که بیانگر حال‌واحوالم جدای این مسئله است. شبیه حس‌وحال این آهنگ از پسنجر با اون اشاره قشنگش به داستان آرتور. 

دو نسخه داره و هردو رو این‌جا می‌ذارم. اگه گوش دادین، برام بگین که کدومش رو بیشتر دوست داشتین. کاور آلبوم‌هاش رو هم می‌ذارم چون خیلی دوسشون دارم. مخصوصاً اونی که روش رد ته لیوان داره.

Sword from the stone

Sword from the stone (Patchwork version)

   

 

۴ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان