نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

تقریباً بیست‌روزگی.

که تاحالا بیشتر از همه از درد نوشتم. درد و عذاب بیشترین حسی بوده که کل عمرم داشتم و هرچقدر تلاش کردم و تیزی به دست گرفتم و سعی کردم که جداش کنم از خودم و کلمات بی‌معنای نوشته‌های بی‌هدفم، نتونستم که نتونستم. انگار با یه نخ ابریشمی محکم دوخته بودنش به پوست تک‌تک لحظه‌هایی که با نفس کشیدن از زندگی گدایی می‌کردم. هر لحظه بی‌پایان از اون شب‌های ابدی به هرچیزی که می‌دیدم و نمی‌دیدم قسم می‌خوردم که اون‌جا دیگه باید ته جهان می‌بود، که باید دیگه بالاخره انتهاش رو دیده باشم.

و خشم همیشه بود. همیشه یه گوشه می‌ایستاد و با نیشخند تمسخرآمیزی نگاهم می‌کرد. وجودش رو حس می‌کردم، به همراه انزجار، وجودم رو از هم می‌دریدند. می‌لرزیدم و خودم رو می‌زدم، زمین رو می‌زدم، زمان رو نفرین می‌کردم و فریادهای خفه‌شده‌ام گلوم رو می‌خراشیدن.

امروز همه اون شب‌ها متفاوت به نظر می‌یان. چون نزدیک به بیست روزه که خشم نشونم داد که واقعاً چی تو چنته داره. درد اون روزهام رو می‌نوشتم، ولی الان از لغات خجالت می‌کشم. از نشستن شرمم می‌شه و با این‌که هیچی جز انزجار نمی‌فهمم، جرئت ادعا کردن ندارم. که من چیم در مقابل این درد؟ که من چی می‌فهمم از خشم مادری که بچه‌اش برنگشت؟ لرز؟ خودزنی؟ همه‌شون بیشتر از گذشته و دیگه حتی متوجهشون هم نمی‌شم. عذاب تو پشت‌زمینه گم شده. وقتی تیکه‌پاره‌های وجودم رو می‌بینم که چطور از بین می‌رن. وقتی هر لحظه همه فکر و ذکرم اینه که کاش من به جای شما مرده بودم. که چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ چه کاری از دستم برمی‌یاد که برای یک تار موی شما، یک زخم گلوله و یک کبودی تن شما، انجام بدم؟ 

نه، درد خجالت کشیده و اونی که من فکر می‌کردم نهایت خشمه، الان شبیه به یه شوخی مضحک به نظر می‌یاد. خشم هم کم آورده. هر خدایی و هر قسم و لعن و نفرینی از رنگ‌ورو رفته و کنار ما شعار می‌ده. 

 

#مهسا_امینی

(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان