دوران کتابفروشی، گاهی بعضی ناز و اداها، لوسبازیهای بچگونه و تیکهانداختنهای بیمورد، خیلی آزارم میداد.
مثلاً یکبار یک گروه از دخترهای نوجوون اومده بودن و دنبال یکسری کتابهای خیلی خاصی میگشتن که خب یا نداشتیم یا پیدا نمیشدن یا چه. نزدیک به نیم ساعت به سختی گشتم و اینها هم این پشت برای من قر و غمزه میاومدن که:"چرا هیچی ندارید و دارید ما رو ناراحت میفرستید! چرا کتابهای دوستم رو پیدا کردید، پس من چی؟" به هر چه زحمت بود به خودم گفتم حتماً خیلی کتاب دوست دارن که انقدر براشون مهمه. ناراحت بفرستمشون؟ نه نه، باید حتماً چیزی که میخوان براشون پیدا کنم. یک ساعت درگیر این چندتا دخترک بودم و سعی کردم برای هرکدوم حداقل یکی از کتابهایی که میخواستن رو پیدا کنم که حالا بماند که نفری دو سهتا رو پیدا کرده بودم دیگه. که آخرش یکم قیمتها رو نگاه کردند، "همه" کتابها رو به جز یکدونه، دستهجمعی گذاشتن روی میز، زیر لب یه تشکر زوری زمزمه کردن و رفتن! حالا بنده عرضی ندارم. وظیفهام بوده و کتابها چه فروش میرفتن چه نه، ربطی به حقوق بنده نداشت. ولی اون همه ناز و ادا رو هنوز هم نمیفهمم. چه عذاب وجدانی گرفته بودم که دارم چندتا نوجوون کتابدوست رو ناراحت میکنم!
یک مشکلی هم که دارم، اون هم اینکه املام به شدت بده. به هیچ وجه هم نمیدونم چرا. از کودکی هم اهل مطالعه بودم ولی باز هم خیلی از لغات رو درست به خاطر نمیارم. یکبار یک دختر خانمی اومد و اسم یک نویسندهای رو گفت، و من برای پیدا کردنش پرسیدم:"اسمش با الف نوشته میشه یا عین؟" که برگشت بهم گفت که:"خاک تو سرت! تو کتابفروشی کار میکنی!" من یه خنده معذبی کردم و چیزی نگفتم، ولی به نظرم خیلی کار بی ادبانهایه که به کسی که نمیشناسی بگی خاک تو سرت! حال اینکه بد بودن املا به معنای بیسوادی نیست. نه اینکه ادعای سواد داشته باشم، ولی کتاب دست گرفتن بلدم به هر صورت.
یکبار دیگه هم یک دختری اومده بود که به شدت به ظاهرش رسیده بود و خوشتیپ بود. ازم کتابی خواست و بردم قفسه رو نشونش دادم. کتاب رو که برداشت دید پلاستیک داره. پرسید میتونه بازش کنه؟ که گفتم معمولاً نمیگذاریم ولی اگر قصد خرید دارید مسئلهای نیست. کتاب رو گرفت سمتم که:"پس برام بازش کن. من میترسم ناخنم بشکنه." حال بنده از این دخترهاییم که ناخنهایم را همیشه از ته میگیرم و همه سرم نغ میزنن که ناخنهایم قشنگن و حیفشون میکنم. اون روز هم به هزار بدبختی پلاستیک رو باز کردم، و هی از خودم میپرسیدم چرا از مامانش که کنار ایستاده بود، نخواست؟ میترسید ناخن مامانش هم بشکنه؟
یه دختر دیگهای هم بود که همه تلاشش رو کرده بود که خیلی خوشپوش باشه ولی راستش به نظر من بیشتر شلخته و رنگی بود تا خوشلباس. خلاصه که اومده بود یک کتاب به عنوان هدیه بخره که خیلی بافرهنگ به نظر بیاد. در حالی که مشخصاً فرهنگ به نظرش همون سه کتابی بود که نوجوونی خونده بود. سراغ همونها رو هم گرفت. بردمش قفسه رو نشونش دادم و گفتم که بابا لنگدراز تموم شده. این دشمن عزیز هست که ادامه بابا لنگدرازه. خنده پرتمسخری کرد و گفت:"لابد این مردان کوچک هم دنباله زنان کوچکه." که بهش گفتم:"آره هست. درواقع جلد سومشه ولی ادامه زنان کوچکه." طرف بعد سریع بحث رو عوض کرد. به خاطر اینکه بعداً کلی بهش خندیدم هنوز عذاب وجدان دارم.
من به هیچ عنوان نه عقیده دارم و نه حتی فکر میکنم که کتاب خوندن کسی رو بهتر یا برتر یا بافرهنگتر میکنه. و حتی اگر جرئت کنم، ادعا دارم که این طرز فکر اشتباه و حتی مسمومه. قطعاً مفید هست، ولی هیچ چیزی رو تضمین نمیکنه. همه جور کتابی هست، همه جور آدم کتابخون داریم و بیشتر از تنوع بینهایت کتابها، برداشت و استفادههای مختلف از کتاب، وجود داره.