نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

فرستاده‌ی ادگار آلن پو

چند روز پیش یک اتفاق فوق‌العاده‌ای برام افتاد.

با دوستام به یک کتاب‌فروشی رفته بودیم و هرکدوم کتاب‌هایی برداشتیم و نشستم پشت میز مطالعه. پشت تنها صندلی خالی دور میز یک کوله آویزون بود. از خانم صندلی کناری پرسیدم؛ ببخشید این کوله شماست؟ گفت آره و خواست برش داره، که بهش گفتم نه فقط می‌خواستم‌اجازه بگیرم روی صندلی بشینم که اوکی بود و نشستم.

کتابی که برداشته بودم رو ورق زدم و بلافاصله عاشقش شدم. پشتش نوشته بود مش‌آپ ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخسه. و اگه نمی‌دونید؛ بدونید که من می‌میرم برای آلن پو. توش هم پر از تصاویر آناتومی موجوداتی بود که انگار از داستان‌های تو فکرم درومده بودن.

ازش عکس گرفتم که بعدا برم اینترنتی بخرمش و به دوستانم که همراهم بودند جدی-شوخی گفتم اگه خواستید برام هدیه بخرید این کتاب رو بخرید. بعد...

یه صدایی گفت: من برات می‌خرمش.

برگشتم دیدم همون خانمی بود که کنارم نشسته بود. چندبار پلک زدم و سعی کردم تشخیص بدم این چطور جمله‌ایه و چرا من نمی‌فهمم که چه منظوری داره.

گفتم: چی؟ جدی؟

گفت: آره به عنوان سوپرایز!

گفتم: آخه نمی‌شه که...

گفت: چرا خب می‌خواستم همینطوری سوپرایزت کنم!

و کتاب رو برداشت برد صندوق! من که ماتم برده بود به دوست‌هام گفتم: چی شد الان؟ چی کار کنم؟

یکیشون گفت: حداقل برو پیشش!

رفتم صندوق و گفتم: آخه نمی‌تونم بپذیرم خیلی لطف می‌کنید.

که گفت: چرا که نه، می‌خوام بگیرمش برات.

گفتم: آخه شرمنده می‌شم.

گفت: شرمنده چی، برو بشین.

منم برگشتم و نشستم. و خانومه با کتابه که اینجور دورش رو بسته بود برگشت و من کلی ازش تشکر کردم. بعد یکم حرف زدیم و رشته‌ام رو پرسید و من بهش گفتم می‌خوام از این اتفاق یک مموآر بنویسم و پرسید مموآر چیه و توضیح دادم.

گفت چرا این کتاب رو دوست داری گفتم آلن پو! و گفت چقدر دنیات با من فرق می‌کنه من ادبیات فارسی می‌خونم.

گفتم کاش می‌تونستم براتون کارت تشکر درست کنم. گفت تشکر لازم نیست، خودم می‌خواستم خوشحالت کنم.

و بعد از مدتی ما خداحافظی کردیم و من دوباره تشکر کردم و رفتیم.

۱ یادداشت

اشتباهات عزیزم

همیشه دلم می‌خواست که برم بیرون و زندگی کنم. توی سریال‌ها و کتاب‌ها و یوتیوب و مانیتورهای مختلف، مردم اون بیرون بودن. اینکه اون بیرون کجاست مهم نبود. فقط معناش زیر پتو و زل زدن بهشون روی مانیتور لپ تاپ نبود. این هدف من شده بود. از دوستی‌هایی که توی تلگرام می‌ساختیم خسته بودم. دوستی می‌خواستم که بتونم بغلش کنم. میدونی؟ زندگی. بغل، گریه، شک، تردید، خنده، درد، دویدن، زخم، خستگی، بو! بوی خوب بارون و بوی زننده دستشویی عمومی.

یکی از دلایلی که رفتم داروخونه شروع به کار کردم این بود. میخواستم زندگیم رو شروع کنم. شاید باید به خاطرش میرفتم سر کار. خیلیم در اشتباه نبودم. بهرحال فروختن کاندوم به مردهای مریض و تحمل زورگویی جزوی از زندگی بود. ولی مشکل اینجا بود که فقط ابعاد بدش گیرم میومد.

ولی اوضاع بهتر شد. رفتم ساری، تتو زدم، موهام رو بنفش کردم، از مهر که دانشگاه شروع شد احساس یکی از اون دخترهای سریال‌های آمریکایی رو داشتم. من امسال زندگی کردم. از یکی خوشم اومد، تجربه‌های ناخوشاید داشتم، با همکلاسی‌هام ارتباط گرفتم، بردمشون به یه گالری بسته تا سرزنشم کنن، برای رسیدن به اخرین قطار مترو دویدم، وقتی رسیدم خونه قبل از اینکه بتونم کلاهم رو دربیارم روی فرش بیهوش شدم. وقتی رفیقم کمکم رو میخواست اونجا بودم، دستش رو گرفتم، بیشتر از اینکه تایپ کنم "اگه کاری از دستم برمیومد بهم بگو" ازم برمیومد. 

نمیگم باید مثل من بود که احساس زندگی کرد، ولی من به این واقعیت‌ها احتیاج دارم تا بتونم ادامه بدم.

امسال اینجا کمتر پست گذاشتم چون سرم گرم زندگی بود. امسال به هیچی دوبار فکر نکردم. فقط پا شدم رفتم و انجامش دادم. حرفم رو زدم و از کسی فرار نکردم. از خودم فرار نکردم. پررنگترین رژ لبم رو امتحان کردم و یه بچه تو مترو بهم گفت خوشگلی. اره شاید حتی با یه مرد کاملا غریبه تو مترو لاس زده باشم یا برای اولین بار نود فرستاده باشم. ولی از هیچ کدومش پشیمون نیستم. نه چون درست بودن، چون اشتباه کردن رو به هیچ کاری نکردن ترجیح میدم.

۶ یادداشت

و به شکلی جادویی

یه بُعدی از من هست که همزمان با بُعد بدبین و افسرده‌ام زندگی می‌کنه. اون گوشه‌موشه‌ها از بچگی، از وقتی یادم می‌آد، وجود داشته و هست و برای خودش یه نفسکی می‌کشه. خیلی خوش‌بین، خیلی مهربون، و خوش‌حال و بیخیاله!

همیشه می‌گم، اگه من افسرده نبودم، خیلی آدم خوش‌بینی می‌شدم.

اگه افسرده نبودم، اون بعد کوچولوی سرخوش وجودم می‌شدم.

اون بعد کوچولوی سرخوش، به شکلی مسخره و کاملاً غیرمنطقی، معتقده که همیشه همه‌چیز در انتها درست می‌شه. مشکلات خودبه‌خود از بین می‌رن، و به شکلی جادویی من به چیزهایی که می‌خوام می‌رسم! :))

توضیح تصویر: این روزها خیلی حلقه دست می‌کنم

حقیقتاً نمی‌دونم چرا و چگونه ممکنه این اتفاق بیفته. شاید واقعاً همونطور که همیشه به شوخی (یا شایدم جدی؟ کی می‌دونه؟:))) ادعا می‌کنم، من جادوگرم، یا به قول سولویگ، تو زندگی قبلیم دختر هکاته بودم، یا سایکیکم و می‌تونم آینده رو ببینم و بدونم که درست می‌شه، خوب می‌شه، ما از پسش برمی‌آییم.

روزهایی که حالم بهتره، وقتی با دقت بیشتری بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که شاید، و فقط شاید و گاهی، اون دخترک کوچیک سایکیک درونم خیلی هم بیراه نمی‌گه. 

مثلاً من اون کتاب‌خونه بزرگی که بچگی برام آرزو بود رو الان دارم، اون مجموعه فیگوری که یه رویا بود رو گذاشتم کنار کتابخونه‌ام، هِل، حتی تونستم مجموعه آلبوم اصل موردعلاقه‌ام رو جمع کنم. هممم، یکم جدی‌تر بهش نگاه کنیم.

توضیح تصویر: گالری نیان - نمایشگاه بهت آثار خسرو خسروی

بدون اینکه بدونم چطوری و کی اتفاق افتاد، انگلیسیم پیشرفت کرد، تونستم دبیرستان رشته‌ام رو عوض کنم، بدون اینکه درس بخونم فقط چون موزیک‌های هاردراک زبانم رو تقویت کرده بودن، فلسفه قبول شدم، و بعد.

خب، بعدش سال‌های بدی پیش اومد. یه مشکل شخصی بزرگ داشتم که مثل یه مرداب بود که نمی‌تونستم خودم رو ازش بیرون بکشم. بدتر از همه اینکه نمی‌تونستم (حتی هنوز هم نمی‌تونم) راجع بهش با کسی صحبت کنم. (روانشناسی که پارسال می‌رفتم پیشش بهم می‌گفت واضحه که یه سری ترامای بزرگ داری که داری سعی می‌کنم قایمشون کنی. می‌خواستم بهش بگم نو شت هاها) بعد، کرونا، خیلی بیشتر از تصورم زمینم زد. برگردوندم به خونه اول، خودم رو توی اتاقم زندانی کردم و کسی نبود که نگرانم بشه و بگه که داری اشتباه می‌کنی. دانشگاه تموم شد و من هنوز توی اتاقم زندانی‌ای خودخواسته بودم. دوران سیاهی بود. گم شده بودم، تحت فشار و دور افتاده بودم. داشتم غرق می‌شدم، با تراماهام تنها گذاشته شده بودم. تقریباً کل آرشیو این وبلاگ مال اون دوره است. شما روزهای خوب من رو ندیدید...

ولی بعد حدس بزنید که چی؟ من بدون اینکه درس بخونم رشته موردعلاقه‌ام رو توی دانشگاهی که الان دانشگاه موردعلاقمه قبول شدم!:))

توضیح تصویر: من سر کلاس‌های ارشد

به هرمس قسم اگه بدونم چطوری:)) من فقط زبان زدم و رفتم سر کلاس و دیدم همکلاسی‌هام برای قبولی توی همین رشته ده‌ها برابر من کتاب و درس خوندن. راستش من حتی زبانم هم اونقدرها که دیگه انقدر باعث جلو افتادنم بشه خوب نیست. واقعاً مونده‌ام که چی شده. هیچ‌گونه سهمیه و اینجورچیزها هم ندارم. شاید دخترک درونیم بیراهم نمی‌گه، شاید جادویی در کاره!

الان دانشجوی ارشد فلسفه هنر دانشگاه علامه‌ام. استاد موردعلاقه‌ام توی کل دنیا رو پیدا کرده‌ام و از ثانیه‌به‌ثانیه کلاس‌هاش لذت می‌برم. با هم‌کلاسی‌هام خیلی اختلاف عقیده دارم، ولی در کل آدم‌های بدی نیستن و انقدر از من باسوادترن که باعث می‌شن من هم سعی کنم یه تکونی به خودم بدم و پیشرفت کنم. (هرچند هنورم تنبلی می‌کنم و همچنان از همه‌شون عقب‌ترم.) باهم به گالری‌گردی می‌ریم و تراژدی و زبان می‌خونیم. 

توضیح تصویر: من و دوستم و موچی

دستبند گلدوزی‌ای که دست دوستمه رو من دوختم و درست کرده‌ام

مشکلاتم؟ بیشتر شدن. خونه‌به‌دوشم. خانواده‌ام بیشتر از همیشه جلوی پام سنگ می‌اندازن. هم‌اتاقی‌هام یکی‌یک‌دونه تجسم سربروس‌ان. ارشد خیلی خیلی، خیلیییییییییی بیشتر از تصورم سخته. اضطراب درس و دانشگاه مثل یه سری خفاشن که مدام دور سرم پرواز می‌کنن و موهام رو می‌کشن. 

ولی در نهایت، من بهترم.

من دارم می‌جنگم، هرچند که احساس می‌کنم دارم شکست می‌خورم، ولی در حال جنگم. حتی اگه ببازم، حتی اگه خونین به زمین بیفتم و نفس آخرم رو بکشم، می‌دونم که توی زمین درستی بوده. می‌دونم که در راه درستی بوده. تو جنگ من بوده.

حداقل، دیگه تو مرداب نیستم. جاییم که دلم می‌خواد و بیشتر از قبل خودمم.

توضیح تصویر: رفته بودیم پیک‌نیک

و من بالاخره اردلان‌دار شدم!:)) اردلان اسم پیانومه. الان پیشم نیست، چون که خونه‌به‌دوشی و بی‌مکانی و این‌ها، ولی اینکه یه جایی از دنیاست و مال منه، مثل یه لنگریه که به این دوزخ زمینی وصلم می‌کنه. اردلان آرزوی من از دوازده‌سالگیه، چیزی که فکر می‌کردم بدون دیدنش می‌میرم. و دخترک خوشبین درونم چشمک می‌زنه و یاداوری می‌کنه: به شکلی جادویی!

کسی هست که در ازای نوشتن داستان برام کمی حقوق می‌ریزه، به دوستم توی گردوندن فروشگاه لباسش کمک می‌کنم، به گالری‌گردی می‌رم، به تماشای تئاتر می‌رم، همه تلاشم رو می‌کنم که کمی کتاب بخونم و کلاس‌هام رو نیفتم، یه چشم‌هام اکلیل می‌زنم و موهام رو مشکی پرکلاغی می‌کنم و زندگی بهتره.

خیلی بهتر از اون داروخونه لامصب که با خودم عهد بستم تا وقتی زندم دیگه تو جایی مثل اون‌جا کار نکنم.

از این جملات ساده رد نشیم: درومدن از اون داروخونه، کار کردن توی یه فروشگاه اینترنتی، حقوق گرفتن برای نوشتن! اگه اینها یکی‌یک‌دونه رویا نیستن پس چین؟

شاید من زیادی خوش‌بینم. من همیشه بیش از حد قدردان بودم. ولی یه دریچه‌های کوچیکی تو زمان وجود داره که دلم می‌خواد حرف اون بعد خوش‌بین وجودم رو قبول کنم. باورش کنم وقتی می‌گه از پس این ارشد فوق‌العاده سخت برمیایم، بالاخره یه گوشه برای زندگی پیدا می‌کنیم و همه‌چیز، کم‌کم، بهتر می‌شه.

نظرتون چیه؟ یکم خوش‌بین‌تر باشیم؟

توضیح تصویر: اردلان من

+ توی اینستاگرام و کانال تلگرامم به علت سهولت بیشتر، تقریباً هرروز فعالم. اگه دلتون خواست بیشتر از این موجود متناقضی که الان داره می‌نویسه بدونید، بیاید پیشم. لینک‌ها در ستون کتاب‌های پیشنهادی/پیوندها هست.

+ فروشگاه لباس من و دوستم: لینک اینستاگرام - لینک تلگرام

هرچقدرم خوشبین باشم، هنوز همچنان فقیرم و به هر کمکی که بتونم بگیرم، محتاج! :))

۵ یادداشت

یک زندگی کارگری

یه روز که من و پریچهر شیفت بودیم، صدام کرد و گفتش که به یه دختر شونزده، هفده ساله با آرایش پررنگ، اون پرایمر بنفش رو نشون بدم. چون خب پرایمر می‌خواست و ما هم فقط چندتا پرایمر داشتیم که برای برند وت اند وایلد بود. روش نوشته بود استیکی و من می‌دونستم چطور کار می‌کنه. دختره گفت این چرا این شکلیه گفتم استیکیه، مثل ماتیک، پایینش رو می‌چرخونی می‌یاد بالا و می‌زنی روی صورتت. از مایع راحت‌تره. 

(اگه نمی‌دونید پرایمر چیه: چیزیه که قبل از آرایش روی پوستشون می‌زنن تا پوست یک‌دست و آماده آرایش بشه و معمولاً حرفه‌ای‌ترها استفاده‌اش می‌کنن.)

دختره خرید و رفت و بعدش دو سه روز بعدش با مامانش برگشت. صورت خودش رو که مثل من گرد بود باز هم پررنگ آرایش کرده بود. مامانش خانم خشک و خوش‌چهره‌ای بود با اجزای استخونی که خیلی شق و رق ایستاده بود. متاسفانه لحنشون به شدت گستاخ و بی‌ادب و تحقیرآمیز و حق‌به‌جانب بود. 

دختره بهم گفت که من بهش جنس اشتباهی فروخته‌ام. گفتم چرا. گفت به من اشتباه گفتی. گفتم چیو؟ گفت نگفتی این اکلیلیه. با تعجب پرسیدم اکلیلیه؟

مشکل این بود که این پرایمر حالت شاین داشت و به درد آرایش‌های خاصی می‌خورد و من اصلاً نمی‌دونستم که اینطوریه. روی کل اون جسم هیچی و مطلقاً هیچی و به هیچ زبونی ننوشته بود که شاینه. منم که خب تا حالا ازش استفاده نکرده بودم و حق هم نداریم وسایل داروخونه رو بدون خریدن تستی چیزی بکنیم و من واقعاً توان مالی خریدن پرایمر به اون گرونی رو هیچ‌وقت نداشته‌ام. ولی غیرقابل‌استفاده نبود. می‌تونست به عنوان پرایمر سایه یا هایلایتر استفاده‌اش کنه واقعاً.

بهش گفتم: خب تو نپرسیدی که اکلیلیه یا نه که من بهت بگم نمی‌دونم! گفت من تا حالا هزارتا پرایمر استفاده کردم، هیچ‌کدوم اکلیلی نبوده‌ان!

″آروم″ اومد و باهاشون صحبت کرد و بهشون توضیح داد که واقعاً کاری نمی‌شه کرد و ما هم نمی‌دونستیم و چون این محصول باز و استفاده شده نمی‌تونیم پسش بگیریم. پرایمر رو گذاشته بودن جلومون و می‌گفتن ما پولشون رو هدر کردیم و این به دردشون نمی‌خوره و کاملاً مشخص بود که به شکلی راسخ اعتقاد داشتن که من سرشون کلاه گذاشته‌ام. 

بالاخره پرایمر رو گذاشتن و رفتن. بهشون گفتیم ببرنش ولی چون می‌خواستن ما رو ناراحت کنن، گفتن به دردمون نمی‌خوره و جاش گذاشتن و رفتن.

بعدش آروم زنگ زد به پریچهر که ببینه کار درستی کرده یا نه و پریچهر تایید کرد که کار دیگه‌ای نمی‌شد کرد. من خیلی ناراحت بودم. هرروز و هرروز مشتری‌های بیشتری باهام بدرفتاری می‌کنن و دروغ می‌گن و پرخاش می‌کنن. و توی این مورد، هنوزم فکرم درگیره که چه مامان خوبی داشت که برای یه پرایمر اینجوری پشت بچه‌اش درمی‌یاد و اینکه یعنی مقصر کی بود؟ من باید می‌دونستم که اکلیلیه و بهش می‌گفتم؟ ولی از کجا؟ و اون هم خودش هم نپرسیده بود که صادقانه بهش بگم نمی‌دونم. آروم می‌گه من کار اشتباهی نکردم و نباید عذاب وجدان داشته باشم. ولی برام جالبه که نظر شما رو هم بدونم. صادقانه اگه فکر می‌کنید اشتباه از من بوده، برام توضیح بدید.

یه ماجرای کوچولو دیگه هم این‌که یک‌بار یک مشتری اومده بود ازم پن‌کک خرید. ازش پرسیدم پوستش چربه یا خشک که گفت خشک. دو بار هم پرسیدم و جوابش رو تکرار کرد. ولی فرداش پسرش اومد و گفت شما کرم اشتباهی دادید! گفتم چطور؟ گفت پوستش چربه. از اینکه به چشمم زل می‌زنن و دروغ می‌گن که پولشون رو هرجور شده پس بگیرن بیزاااااااارم.

به پسرش گفتم خودش به من گفت پوستش خشکه من پرسیدم. پسره زنگ زد به مادره و وقتی مادره باز گفت من اشتباه کردم، دوباره یاداوری کردم که خودش گفته. که اعتراف کرد که آره من اشتباه گفتم ولی حالا نمی‌شه عوضش کنی؟

از این حجم از پستی در تعجب بودم. یعنی حتی می‌دونست که اشتباه کرده، ولی باز هم می‌خواست تقصیر رو بندازه گردن من که بتونه کرم بخره! 

که خب جوابم به هر حال منفی بود چون وسایل آرایشی بهداشتی اگه از پلمپ دربیان امکان تعویضشون وجود نداره. ولی الان یادم نمی‌یاد که چک کردم که ببینم بازش کرده یا نه. شاید اگه بازش می‌کردم و می‌دیدم که دست‌نخورده است می‌شد عوضش کرد؟

یک‌بار هم یک خانم خیلی خیلی بددهنی که کلی بهم پرخاش کرد یه جنسی رو خرید که من کم ثبتش کرده بودم. تا رفتم فاکتورش رو درست کنم انقدر سرم داد زد که خدا می‌دونه. من سعی می‌کردم کمکش کنم ولی اون می‌گفت:"تو کاریت نباشه!" خلاصه وقتی رفته بود صندوق به جای اینکه مابقی مبلغ رو بده، یجور دیگه‌ای حساب کرده و صندوق‌دار رو گیج کرده بود و خلاصه کمتر پول داده بود که مجبور شدم خودم بقیه‌اش رو کارت بکشم در نهایت. 

یه چیز دیگه که سر این کار ازش بیزارم این ضررهای مالیه. حقوقم گریه‌داره انقدر کمه و بخش زیادی از کار من تمیزکاریه و مرتب کردنه. و من واقعاً دست‌وپا چلفتیم. یک‌بار آستینم به چیزی گیر کرد و افتاد و شکست و مجبور شدم بخرمش. و هربار جنسی از دستم می‌افته پر از ترسم که این‌بار چند تومن باید بدم؟ 

این زندگی منه. یک زندگی کارگری. من با یه کله پر از زبان و فلسفه و ادبیات و فلان و بهمان زیر پوشک‌ها رو دستمال می‌کشم و دختر دکتره که بی‌هیچ سواد یا تلاشی با پول مامانش می‌ره کانادا و برمی‌گرده و مامانش وسط داروخونه با ذوق محکم بغلش می‌کنه و بخاطر دوهفته دلتنگی می‌زنه زیر گریه. در حالی که حقوق من یک دهم یکی از بلیط‌های رفت دخترشه و همون رو هم چهار روز دیر واریز می‌کنه. (شاید از یک دهم هم کمتر، اصلاً نمی‌دونم بلیط چند هست؟!)

از این زندگی کارگری بیزارم چون من ازش باهوش‌ترم. چون من می‌تونم کارهای بزرگتر و بیشتری نسبت به دستمال کشیدن و شنیدن داد بخاطر یه پرایمر کوفتی بکنم. ولی هیچی هیچ‌وقت جوری که من می‌خوام و براش تلاش می‌کنم پیش نمی‌ره و مطمئنم که هیچ‌وقت هم بهتر نمی‌شه.

+ عکس رو از یه آموزشگاه موسیقی گرفتم.

۹ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان