نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

حوادث هفت روز گذشته

خواهر من مستقل شده (تقریباً) و تهران با گربه‌اش زندگی می‌کنه. من هم گاهی که احتیاج دارم تنها باشم یا صرفاً دلم برای تهران و دوران دانشجویی تنگ می‌شه، می‌رم چند روزی پیشش می‌مونم. درواقع زیاد پیش اون حساب نمی‌شه چون به ندرت خونه است و بیشتر من و هایروییم. هایرو گربه خاکستری پشمالوی چهارساله‌ایه که ظاهراً عنق و بداخلاقه، ولی وقتی بهت عادت کنه مهربون و لوس می‌شه. باید ببنید چطور خودش رو توی بغل خواهرم ولو می‌کنه و لپش رو لیس می‌زنه. هایرو به ژاپنی می‌شه خاکستری، و خب این پیشنهاد من و دوست‌هام بود که این‌طوری صداش کنیم. اون موقع‌ها یکم ژاپنی سرم می‌شد و عاشقش بودم.

خلاصه این‌که، هفت روز گذشته رو به یکی از این سفرهای تنهاییم به تهران گذروندم و این‌جام تا ماجراهایی که برام پیش اومد رو براتون تعریف کنم.

 

nullحادثه کبوتر.

یه کبوتر چاهی توی تراس خونه گیر کرده که لنگ می‌زد. خواهرم به سختی از تراس درش آورد. صحنه قشنگی نبود. روش پر از نوعی مگس تنبل انگل‌وار بود. ازم خواست اون‌ها رو از روش بردارم ولی من اصلاً آدم مناسبی برای مقابله با حشرات نیستم. آخر به سختی توی یه جعبه گذاشتیمش و ازم خواست که ببرم توی پارک رهاش کنم. گفتم:"این‌جوری می‌میره که." گفت:"اگه می‌تونی ببرش دامپزشکی، من باید برم سرکار و وقت ندارم." و رفت. 

من مونده بودم و یه کبوتر آسیب‌دیده و یک عدد گربه که مدام می‌رفت سرش رو می‌کرد توی جعبه. به هزار زحمت از هم دورشون کردم و حاضر شدم و جعبه به دست راه افتادم. عصرتر بلیط تاتری رو داشتم که چند روز قبل خریده بودمش و قرار بود برم پیش دوتا از دوست‌هام، خونه یکیشون. دوست دیگه‌ای که برای ناهار اومده بود پیشم، کمکم کرد و به دوتا دوست دیگه‌ام خبر دادم که ممکنه به تاتر نرسم و به خونه اومدن که اصلاً نمی‌رسم. اون‌ها برن و من سعیم رو می‌کنم که بیام. 

هم‌چنان با یک جعبه بزرگ دنبال آدرس دامپزشکی‌هایی که گوگل‌مپ نشون می‌داد، راه افتادیم. اولیش رو هرچی گشتیم پیدا نکردیم. بعد از کلی پیاده‌روی و پرس‌وجو، بالاخره مشخص شد که از اون‌جا رفتن و گوگل‌مپ داره آدرس سه سال پیش رو می‌ده. دوستم دیرش شده بود. براش اسنپ گرفتم که بره و خودم راه افتادم دنبال آدرس یه دامپزشکی دیگه. به سختی اون یکی رو هم پیدا کردم و با جعبه توی نوبت نشستم. طول کشید تا یه دکتر بداخلاق اومد و کبوتر رو معاینه کرد و با لحن بدی گفت که پاش شکسته و یا باید ببرمش بیمارستان تا جراحی بشه. یا یه دارویی رو بده بهم که سه ماه هرروز بهش بدم بلکه بهتر بشه. چنان بداخلاق و بی‌تفاوت بود که مشخصاً می‌خواست زودتر دختری که برای حیوون‌های خیابونی دل می‌سوزونه رو از مطب بیرون کنه و به گربه‌ها و سگ‌های گرون‌قیمتی که بهش پول می‌دن، برسه.

من پول جراحی نداشتم. چون، همون‌طور که با جزئیات درجریانید، به‌شدت بی‌کارم. و نمی‌تونستم سه ماه نگهش دارم، مخصوصاً توی خونه‌ای که یک گربه توش زندگی می‌کنه. جعبه رو برداشتم و راه افتادم به قدم زدن توی پس‌کوچه‌ها. جایی چندتا درخت دیدم و کبوتر رو از جعبه بیرون گذاشتم و رفتم. مدام خودم رو سوال‌پیچ می‌کردم که کار درستی کردم یا چیز بیشتری از دستم برمی‌اومد یا نه. هنوز هم نمی‌دونم. فقط امیدوارم که پاش یه جوری جوش بخوره و بتونه با بال‌های سالمش از دست گربه‌ها فرار کنه. یا اگر هم نتونست فرار کنه حداقل یه گربه خیابونی رو از گرسنگی نجات بده. 

تلاش برای کمک به یک کبوتر آسیب‌دیده: شکست خورد.

 

nullحادثه رامن.

دوستی که اون روز ناهار پیشم بود این غذا رو پیشنهاد داد و من در طی چندروز دوبار درستش کردم و نه تنها من و دوست‌هام که خواهرم هم خوردش و خیلی خوشش اومد. نمی‌دونم شما چقدر نودل می‌خورید ولی تو خوابگاه ما نودل خدایی می‌کرد. به خاطر یک شایعه بی‌سروته که چمی‌دونم، یه ربطی به بهائیت یا داعش و این‌چیزها داشت، بوفه خوابگاه از ترم دوم من به بعد دیگه نودل نمی‌آورد و توی خوابگاه نودل فقط با نودل معاوضه می‌شد و با ارزش‌تر از پول بود. دیگه کار به جایی رسیده بود که هرچی دم دستمون بود می‌ریخیتم با نودل می‌پختیم و می‌خوردیم و کلی هم کیف می‌کردیم و به‌به و چه‌چه. مخصوصاً اون عده‌ای که مثل من، خیلی تو کف ژاپن یا کره یا کشورهای دیگه شرقی بودن و استفاده از چاپستیک‌هاشون رو به قاشق‌وچنگال ترجیح می‌دادن. راستش من هنوز هم روی مجموعه چاپستیک‌هام خیلی حساسم. مامانم چند روز پیش سر سوراخ کردن وسط کتلت ته یکیشون رو سوزوند و من هنوز ناراحتم... داریم از بحث منحرف می‌شیم، نه؟ بگذریم.

خلاصه اگه از نودل‌های عادی خسته شدین، یا اگه فقط یه مدل آشپزی جدید با نودل می‌خواید، به‌شدت پیشنهاد می‌کنم امتحانش کنید. اگه هم مثل من غذای بدون گوشت بهتون نمی‌چسبه، می‌تونید از مرغ و گوشت آب‌پز کنارش استفاده کنید. دستور پختش: لینک

 

nullحادثه سه نفر، سه شب و سه نمایش.

من می‌میرم برای تئاتر. اهل بازیگریش هم نیستم، فقط می‌رم تماشا. دبیرستانی یا دانشجو، هیچ‌وقت فرصت تماشای یه نمایش رو از دست ندادم و قرار نیست که بدم. دوستی دارم که خیلی در این مورد پایه است و دوست سومی داریم که بار اولش بود که به تئاتر میرفت. ولی هر سه شب دنبال خودمون کشوندیمش و درنهایت معتادش کردیم. این‌که چه طور شد که سه‌تا و توی سه شب پشت سر هم، از سر ذوق بود و کمبود فرصت روزهایی که تهرانم، ولی پشیمون نیستم. این‌جا می‌خوام از هرکدومشون یکم بگم، چون هرسه هنوز وقت دارن و اگه خواستین، می‌تونین بهشون سربزنین.

nullتئاتر اول: درخت شیشه‌ای آلما (لینک).

گمونم بار اولم بود که توی عمارت نوفل لوشاتو نمایشی می‌دیدم. جاش رو بلد نبودم و به‌خاطر قضیه کبوتر دیر رسیده بودم و سه‌تایی مجبور بودیم چهارراه رو به سمت پایین بدویم و با خوش‌شانسی فقط چنددقیقه‌ای دیر برسیم. نمایش هنوز شروع نشده بود. 

طراحی صحنه، نورپردازی و کارگردانیش عالی بود. داستانش کمی پیچیده بود ولی تکه‌های پازل در انتها کنار هم چیده می‌شدن و کاملش می‌کردن. طوری بود که ممکن بود هر یک ربع یک‌بارش یک داستان‌کوتاه جداگونه باشه و درعین‌حال انسجام خوبی داشت. به جز سانسورهای مسخره‌ای که داشت، هیچ ویژگی بدی به ذهنم نمی‌رسه. بازی‌هاشون هم خیلی خوب بود. آدم رو به وجد می‌آورد و حتی به خنده می‌انداخت. فقط اگه داستان‌های تخیلی و سورئال رو دوست ندارید، ممکنه خوشتون نیاد. نمایشی بود که تا لحظه آخر، درگیرت می‌کرد. 

 

nullتئاتر دوم: مشاهیر (لینک).

برای دیدن این تئاتر خوبه که اول یه آشنایی ساده با شخصیت‌هاش داشته باشید. کلئوپاترا، تیمور لنگ، خیام نیشابوری، زیگموند فروید، فان بتهوون، مادام ترزا، فریدا کالو و مرلین مونرو. بیشتر از داشتن سیر داستانی، مربوط به عقاید و فلسفه است. من رو خیلی جذب کرد. نورپردازی عالی و موسیقیش محشر بود. آدم رو به فکر فرو می‌برد و گاهی انقدر می‌خندوند که دلمون درد می‌گرفت. خیلی هوشمندانه نوشته شده بود.

شبی که ما رفتیم اجرای ویژه بود یعنی بازیگرها تلفیقی از گروه‌های مختلف بودن. گروه‌های متفاوتی از بازیگرها، هرشب اجرا دارن و انگار چند شب آینده گروه مرلین اجرا دارن پس نمی‌تونم دقیقاً بگم که به خوبی اون شب خواهد بود یا نه. ولی شبی که ما رفتیم شکسپیر، فروید و بتهوون فوق‌العاده بودن. 

سالنش هم تماشاخانه ملک بود. این‌جا رو هم بار اولم بود که می‌رفتم. خوب بود، فقط مشکل این بود که انگار عادت نداشتن کاتالوگ بدن برای کارهاشون. من و دوست دیگه‌ایم که پایه‌تره برای تئاتر، کاتالوگ‌ها رو جمع می‌کنیم. به نظرم کار قشنگیه، مخصوصاً که گاهی بعضی‌هاشون یادداشت‌هایی از کارگردان رو دارن و تصاویری از بازیگرها و برای مرور خاطرات خیلی به درد می‌خورن. به‌هرحال اون دوستم یکم پیگیر شد و دوتا اتیکت گرفتیم از این نمایش.

 

nullتئاتر سوم: خدایان (لینک).

به این یکی هم دیر رسیدیم. خیلی دیر، در این حد که بعد از شروع نمایش. راستش ساعتش خیلی زود بود و داشتیم فیلم می‌دیدیم و به کل زمان رو فراموش کرده بودیم. ولی باز هم دقایق اولیه تونستیم بریم داخل و داستان رو از دست ندادیم. آقای وودی آلن خیلی خوب نوشته بودن ولی بازی‌ها راستش کمی ضعیف بود. نورپردازی و کارگردانی هم خیلی تعریفی نداشت. بااین‌حال، فوق‌العاده سرگرم‌کننده و بامزه بود. شاید بتونم به یک چای بعدازظهر تشبیهش کنم. ساده و عادی و کمی دوست‌داشتنی.

سر این نمایش هم نه از کاتالوگ خبری بود نه از اتیکت. باز هم تماشاخانه ملک این‌جا ناامیدمون کرد. حالا مطمئن نیستم که تقصیر تماشاخانه باشه. به‌جاش عکس پوسترش رو می‌ذارم.

 

nullحادثه خسته نباشید.

توی دوروزی که سه نفری کنار هم بودیم، خیلی درگیر بحث های روان‌شناسی شده بودیم و انواع تست‌های شخصیت‌شناسی رو دوباره و دوباره امتحان می‌کردیم. یکیمون برونگرا و دوتامون درونگرا بودیم. وقتی بعد از تئاتر خدایان تا دکه می‌رفتیم تا دوست‌هام سیگار بخرن، دونفر از بازیگرهاشون داشتن به سمتمون می‌اومدن. دوست برونگرام گفت:"بیاید بهشون خسته نباشید بگیم!" دوست درونگرام رو به من کرد و با ذوق پرسید:"بگیم؟" من شونه بالا انداختم و یه قدم عقب‌تر رفتم. زمزمه کردم:"خب بگیم."

معمولاً از چنین حرکاتی استقبال می‌کنم ولی اون چند روز ظرفیت ارتباط‌گرفتنم با آدم‌ها خرج شده و رو به اتمام بود. به‌هرحال اومدن رد شدن و گفتیم. بعد دوست برونگرا خندید و گفت:"بلندی صدامون از برونگرا به درونگرا کم می‌شد." و درست می‌گفت. خندیدیم بهش ولی وقتی ازشون خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم پیاده تا مترو برم که برسم به انقلاب و قدمی بزنم، فکرم درگیر هزارتا مسئله بود و مخصوصاً این یکی: که من حتی کنار بقیه درونگراها، درونگراترم.

هندزفری توی گوشم بود و قدم‌هام گیج و گم‌شده. چتری‌های جدیدم آزارم نمی‌دادن. همه‌چیز خوب بود، به جز روان مشوشم. خاطره عجیبی شد اون شب. منظومه سرزمین بی‌حاصل الیوت رو گرفتم و یه ماگ هات چاکلت خوردم. کجا؟ معلومه ترنجستان سروش محبوبم که برام پر از خاطرات دانشجویی و رفاقت‌های قشنگه. بامزه این‌که منظومه سرزمین بی‌حاصلم چاپ 94 بود و به طرز غیرقابل‌باوری ارزون بود. موقع حساب کردن، صندوقدار تعجب کرده و کمی شاکی بود. درکش می‌کردم. توی فروشگاهی که من کار می‌کردم قیمت این‌جور کتاب‌ها رو توی سیستم بیشتر می‌کردن، ولی خب، این یک دفعه من قسر در رفتم.

 

nullحادثه ماژیک‌های استاد.

دلیل اصلی تهران رفتنم سر زدن به دانشگاه و تحویل دادن کارت دانشجوییم بود. با اینکه می‌شد پستش کنم، دلم می‌خواست خودم برم. همه دوست‌هایی که اون‌جا پیدا کردم رو بعد از تعطیلی‌ها، بارها دیدم، حتی همین هفته. مخصوصاً یکیشون که دوست‌داشتنی‌ترین خانم دکتر دنیاست. ولی خود دانشگاه رو مدت‌ها بود که ندیده بودم. فکر می‌کردم خیلی دلگیر باشه، ولی راستش عادی‌تر از تصورم بود. قراره دلم براش تنگ بشه، ولی شاید نه اونقدری که بشینم غصه‌اش رو بخورم. خوشحالم که اون‌جا می‌مونه، و همیشه دوستش خواهم داشت. زندگی جای جاری شدنه، نه موندن و راکد بودن. و این مسئله ربطی به فیزیک و جسم نداره. شاید من زیادی مباحث نظری خوندم، ولی هیچ‌وقت بهای اصلی یه چیزی رو به جسمش نسبت نمی‌دم.

به جز کارت دانشجویی، یک امانتی دیگه‌ای هم داشتم. استادی داشتیم که خیلی سخت‌گیر بود، ولی تا دلتون بخواد باسواد. دوست‌داشتنی و بامزه هم بود، ولی به خاطر کمی خشک و خیلی مقرراتی بودنش بیشتر بچه‌های کلاس ازش خوششون نمی‌اومد. به جز من و اون خانم دکتری که ذکر کردم. من عاشقشم. هنوز هم استاد موردعلاقه‌ام توی کل دوران‌هاست. اون هم من رو دوست و بهم اعتماد داشت. بین کل بچه‌های کلاس، فقط به من کارهاش رو می‌گفت و شماره‌اش رو می‌داد. یکی از کارهایی که بهم سپرده بود این بود که چندتا ماژیک نوی دانشگاه همیشه تو کیفم باشه تا سر کلاس‌هاش بهش تحویل بدم و وقتی بهمون گفتن جمع کنید برید خونه، اتفاقی که یک سال و نه ماه پیش افتاد، و ما اصلاً فکر نمی‌کردیم بیشتر از آخر هفته طول بکشه، اون ماژیک‌ها هنوز توی کوله من بودن و با من به خونه اومدن. تمام مدت نگهشون داشته بودم و مونده بودم چی‌کارشون کنم. بالاخره دیروز، با کارت دانشجویی بردمشون به دانشکده. توی فضای ساکتش که پر از روح سرزنده دانشجوهاست، قدم زدم و در یک کلاس باز رو پیدا کردم و بعد از مدت‌های طولانی، ماژیک‌ها به خونه برگشتن. 

این هم یه عکسی که از یه آقایی حین شستن آمبولانس گرفتم:

برم که بخونمش...

خوشحالم پست گذاشتی کتابی قشنگم:))) 

ای ویلی وانکای دوست داشتنی. خیلی خوشحالم که اینجایی و بازم ازت کامنت دارم.null​​​​​​​


فقط اینکه وقتی پستش کردم هنوز بخش های اخریش ادیت نشده بود":) اگه این جواب رو قبل از تموم کردن پست میبینی یه بار صفحه رو رفرش کن. :)))

راجب گربه : ای خداااااااااا عررررررررررررررییینننگگگگ!!!! میدونی دیگه نه؟؟ من روانی گربه هامممم⁦(-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩___-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩-̩̩̩)⁩  اینکه روش اسم ژاپنی گذاشتی ته جذابیت برای منه. از طرف من سرشو ناز کن و ببوسش و وقتی داره خر خر می‌کنه بغلش کن:)

+

راجب کوتوری چان ( کبوتر خانم ) حقیقتش یه همچین اتفاقی برای منم افتاد. یه بچه گنجشک رو نجات دادم. تا یک هفته با دست بهش غذا و دارو دادم و بعد اون روزا توی دستام مرد ... و من نمیدونم چرا. با فکر کردن بهش یادم میاد که چقدر گریه کردم و حالم بد شد.

میدونی؟ گاهی اوقات ما تمام سعیمونو برای کمک کردن به موجودات بی زبونی که هزاربار از انسان ها بیشتر ترجیهشون میدم میکنیم. اما میدونی؟ دستای ما خالیه. ما انسانیم و توانی داریم.تو میتونستی فقط بیخیالش بشی.رهاش کنی اما نکردی. من مطمئنم کوتوری همیشه این محبتت رو یادش میمونه. امیدوارم نجات پیدا کنه ... از خدا برای اون یه معجزه درخواست میکنم. اما ممکنه کوتوری معلول معجزه ی یه حیوون دیگه باشه‌. 

این وسط تو خودت تبدیل به یه چیز خاص توی این دنیای فاکی شدی. خیلی روشنتر و با ارزش تر از ادمای پولداری که ۱۰ میلیون خرج مانیکور حیوونایی میکنن که عملا تبدیل به یه انسان شدن و از طبیعتشون جا موندن ... فقط میتونم بگم من بخواطر این کمکت و این نور ازت ممنونم( برم ادامه ی پست رو بخونم)

 

ااا حتما حتما. ولی انقدام فرندلی نیست. فقط خواهرم رو خیلی دوست داره. 


+ راستش هنوزم نسبت بهش حس بدی دارم و حتی خیلی دودل بودم که راجع بهش بنویسم یا نه، ولی کامنتت خیلی خوشحالم کرد. ازت ممنونم. منم خیلی براش امیدوارم. خوب میتونست پرواز کنه. فقط کاش از پس پاش بربیاد. 

نه نه من ازت ممنونم. چقدر قشنگ گفتی. قلبم :")

یعنی اگه الان بغلت کنم زنده میمونی؟؟ تو هم کلکسیون چاپستیک جمع میکنیییی؟؟؟ خدایاااا!! منممممم!!! من دوتا ازین چوبیای بامبو دارم. دو جفتم سرامیکس و یکیم گلدار:)) دارم برای اون مدلای شیشه ایش پول جمع میکنم:)))

حقیقتش من زیاد با نودل غذا درست میکنم. مثلا یکیش اینه : نودل تند رو با کنجد و سس مخصوص که : مایونز چیلی ، قرمز آتیشی و سس پنیر و آویشنه ) اماده میکنم. مرغ رو یک ساعت با مواد طعم دهنده آب پز میکنم. بعدم با کره سرخش میکنم و توی سس همش میزنم تا بره به خوردش.بعدم یه لایه نودل و یه لایه مرغ میریزم و با چاپستیکا دخلشو میارم:))

ارههه زنده میمونم. من خودم یه پا بغلیم. من یه جفت فلزی دارم یه جفت هولوگرامی کهنمیدونم جنسش چیه و چند تا چوبی. شیشه ای؟ چه قشنگ ندیدم تاحالا. لینکی چیزی داره برام بفرستی؟


چقدر خوب. من اونقدرام اهل اشپزی نیستم. یعنی توش همچین خوبم نیستم. و خب تندی هم نمیتونم بخورم ":) ولی اینی که میگی اب دهنم رو راه انداخت.

این یکی از مدلاشه

https://s4.uupload.ir/files/dsc05437_zci3.jpg

این دومیم یکی دیگست

اااا دلم خیلی یکی می‌خواد. 

سلااااام کتابییی جونم😄

یجوری مرور کردی ک احساس کردم تموم این لحظه ها من کنارت وایساده بودم نظاره میکردم 😂🤭

ما هم ی مدت ی کبوتر اومد تو بالکن خونمون.. ب دیوار بالکن آبگرمکن و قفس مرغ عشق وصل بود.. ی مدت دوتا کبوتر هی شاخه میاوردن و روی قفس میچیدن تا ی لونه کوچولو درست شد.. بعدشم کبوتر ماده اومد نشست و بوومم تخم گذاشت!

برای اینکه اذیت نشن ما از همون اول وسایلی ک نیاز داشتیم رو از بالکن برداشتیم ک هی در باز نکنیم و بترسه

یکم بعدش هم جوجه بدنیا اومد.. برام خیلی جالب بود ک تنها روزاشو میگذروند و آخرش هم تنهایی پر زد رفت

سلااام. امیدوارم که خوب باشی.

خب پس موفق شدم. 
ااا این کبوتره هم لونه کرده بود توی تراس. انقدر کثیفش کرده بود که نگو. چه قدر عجیب. یعنی بچه هاش چی شدن؟ بچه هاش هم رفتن؟
چقدر مهربون بودین شما^^ بعضیا بیرونشون میکنن.

من خیلی وقته تئاتر نرفتم 

یادمه کمتر از 12 سالم بود سالی دو سه بار برای نمایش های طنز خانوادگی میرفتیم... حتی یکی دو بار هم رفتم پشت صحنه و و هرکیو ک میدیدم خسته نباشید گفتم بدون منتظر بودن برای جواب به نفر بعدی خسته نباشید میگفتم🤭

بچگیام اجتماعی تر بودم😂🤧

ی مدت هم دو سال پیش چسبید بودم ب یکی از آشناهامون ک کارگردانی خونده.. انقدر راجب صحنه و فیلمنامه و فیلمبرداری و داستان پردازی حرف میزدیم تا بابام بیاد ما دوتا رو جدا کنه🤭😂

دلم براش تنگ شده.. خیلی وقته که نمیتونم خبری ازش بگیرم💔🥺

خیلی قشنگه که از سن کم به این محل های فرهنگی میرفتی. و واقعا اجتماعی بودی ها. من نه اون موقع نه الان نمیتونم اینکارهارو بکنم. صحبت کردن واقعی با غریبه ها انقدر برام سخته که انتها نداره. راستش صحبت با اشناها هم برام سخته. نمیتونم به خوبی با ادم ها صحبت کنم. 


اااا دلم یه دوست که کارگردانی خونده بشه خواست. ^^ 
آوو امیدوارم دوست های دیگه ای پیدا کنی که جاش رو برات پر کنن.

کتابی جونم واقعا دوران دانشجویی رو دوست داشتی؟!

میدونی من خیلی آدم ترسویی میشم موقع تغییر.. و این سال آخر دبیرستان و کنکور هم ی حرکت جهشی برای تغییر تجربه هاس.. مگه نه؟

گاهی اصلا دلم نمیخواد درس بخونم تا از این تغییرات مثلا جلوگیری کنم.. ولی سخته☹️جدا میگم

من اون آدم قبلی 11-12 سالگیم نیستم و برای آدم جدیدتر شدن هم میترسم پوسته بندازم. شدم عین ی ماری ک فصل پوست اندازیشه ولی دوست نداره تغییر کنه😶عجب تشبیهی! 😮

وقتی میگی کتابی جونم دلم میخواد جواب بدم جانم:))

اره واقعا به دبیرستان ترجیحش میدادم البته شاید چون من از دبیرتسان بیزار بودم... ولی جدی میگم دانشگاه خیلی بیشتر خوش میگذره.
ولی میفهمم چی میگی که از تغییر بدت میاد. منم خیلی بهش فکر میکنم. 
نمیخوام بهت بگم دانشگاه بهترین کاریه که میتونی الان بکنی، ولی بذار چندتا از ویژگی های باحالش بگم که شاید براش هیجان زده بشی.
و راستش ترس از تغییر و کلا ترس، چیز بد یا عجیبی نیست. تا وقتی نترسی، نمیتونی شجاع باشی. 
ویژگی های خوب دانشگاه: پیچوندن کلاس با دوستات، چای و قهوه توی بوفه، امکان غیبت، همایش های دانشجویی، اردوهای دانشجویی، انجمن های علمی، اگه بری به شهر دیگه خوابگاه و استقلال، کتابخونه های بزرگ دانشگاه ها، سروکله زدن با حراست سر لباس:))

سلام

دلم برای تئاتر رفتن تنگ شده. آخرین بار آذر ۹۸ بود که رفتم.

منم کاتالوگ‌های تئاترا رو جمع می‌کنم! یه بار یه تئاتری رفته بودیم، قبل از اینکه وارد سالن بشیم آتیلا پسیانی که کارگردانش بود اومد سه ساعت برامون سخنرانی کرد و یه جا هم گفت به خاطر محیط زیست و این حرفا کاتالوگ نمی‌دیم. می‌خواستم بگم مرد حسابی، فکر نمی‌کنی یکی با اینا مجموعه داره جمع می‌کنه؟ پول بلیت دادم کاتالوگ منو بده :))

 

اوضاع سالن‌ها از نظر فاصله‌گذاری و این چیزا خوب بود؟

سلام.

حق داری. منم به جز این سه تا، کاتالوگ هارو که نگاه میکردم دیدم اخرین بار 98 رفته بودم. خیلی خوشحال شدم که دوباره باز شدن سالن ها. 
چقدر عالی. خیلی دوست دارم مجموعه کاتالوگ هات رو ببینم. 
وای :))) چقدر خوب گفتی. دقیقا حس منه وقتی کاتالوگ نمیدن. منم یه بار اتیلا پسیانی رو دیدم. نمایش صد در صد بود که دخترش بازی کرده بود و خودش جلوی ما ردیف اول نشسته بود. اخرش دختر وپسرش روی صحنه براش کیک تولد اوردن. 

اوضاع خوب بود اره. بین هر گروه از بیننده ها حداقل یک صندلی فاصله بود و نمیذاشتن ماسک هارو دربیاریم. 

کبوتره...............

منم اگه جای تو بودم کار دیگه ای نمیتونستم بکنم عملا...وی چرا انقدر دلم براش سوخت؟😔

اون ماژیکا 😂😂 من فکر میکردم فقط توی مدرسه اینطوریه نگو توی دانشگاه هم همینه:)

حق داری منم خیلی دلم براش میسوزه هنور هم.

اره بابا دانشگاهم همینه. همیشه همیشه ماژیکا خراب بودن و رنگ نمیدادن، یه اوضاعی بود. 

ولی امسال واقعا سال عجیبیه

هیچ وفت فکر نمیکردم اول مهر تا ساعت 10 بخوابم و بعد برم بیرون تا 2 بعد بیام خونه فیلم ببینم و بعدش بیان و کانت بذارم...

از ته ته ته دلم ارزو میکنم امسال که دارم میرم دانشگاه، دانشگاه ها غیر حضوری باشه...

عجیبه ولی خوب نیست؟ من یه جورایی خوشحالم که پاییزم با ترس از مدرسه و دانشگاه عوض نمیشه. برای اولین بار پاییز فقط پاییزه!

منم برات همین ارزو میکنم. درست میشه. 

کثیف کاریه پرنده ها از گربه ها و سگ ها هم چندشناک تره🤧😑

مامان کبوتره وقتی جوجه از تخم در اومد دو روز براش غذا آورد بعد ولش کرد.. جوجه هم بعد چند روز گشنگی فهمید نباید همینجور بشینه ی گوشه ☹️

****

جدن بچگیم جالب بود.. اجتماعی بودنم هم از صدقه سری مامانم بود ما حداقل هر هفته با 4تا خانواده 4_5 نفره شب نشینی داشتیم.. مامانم هم اکثرا کشون کشون منو می‌برد مهمونی🤭🤧 دورانی بود😂

راستش من در حالت عادی کم رو و خجالتیم یکی بسیار متشابه ب خودت🤭😅ولی وقتی بیفتم رو دور حرف زدن حتی بعده سور اسرافیل هم ب حرفم ادامه میدم😂😅

مرسی بابت ی دعای قشنگت🥺🥺 ولی جدا دلم میخواد ببینم طرفو حداقل کتابی که امانت دادم دستش رو پس بگیرم😂من جونم ب کتابا و فیلمام وصله🤧

****

💚💙

والا منم از دبیرستانم خیری ندیدم 💔😂 هنوزم تو فکر اون 25 تومنی ام ک قبل شروع کرونا مدرسه آزمون گرفت برای اردو پارک بانوان 😐😂ببین من کی برم مدرسه هم اونو6بگیرم هم پول سرویس رو😂😂😐

همین چند موردی که ذکر کردی اصن باعث میشه تا 40 سالگی بخوام 10تا مدرک بگیرم🤩😂😎

چقدر حرف زدن با تو خوبه کتابی 💚🍀 انرژی های خوب خوب ازت ساطع میشه🤩

وای:( موندم واقعا ولش کرده یا یه روز که رفته بیرون خوراک گربه ها شده...null​​​​​​​

وای پس من خوش شانسی اوردم. اخه من از بچگی از مهمونی خوشم نمیومد ولی از شانس خوب من به خاطر کار بابام شهری زندگی میکردیم که هیچ دوست و اشنایی نداشتیم پس از اول به راحتی به انزوام ادامه میدادم! یادمه حتی وقتی از طرف مدرسه مارو میبردن اردو من کتابام یادم نمیرفت و ملت وسطی بازی میکردن من با هری و رون و هرمیون میرفتم ماجراجویی:)) همونطوری هم موندم. 
ولی از طرفی این رو هم درک میکنم. اگه پیش یکی از دوست های صمیمیم باشم به شدت پرحرف میشم! منتها این روزها دوست های صمیمی زیادی ندارم. 
ااا پس امیدوارم حتما ببینیش. منم وقتی کتابای امانتیم رو پس نمیدن خیلی عصبانی میشم. حتی ممکنه باهاشون بد حرف بزنم. null​​​​​​​ولی تو از من الگو نگیر اصلا:))

ااا چه بی مسئولیت. وقتی کنسل شده باید پس بدن خودشون. حتما پس بگیر. من تشویقت میکنممم. 
منم دبیرستانی بودم دلم میخواست کلی مدرک بگیرم. راستش الانم خیلی بدم نمیاد ولی از طرفی دانشگاه هم خسته میکنه ادم رو. خوشحالم اگه کمترین کمکی کردم. null​​​​​​​

حرف زدن با تو هم خوبه^^ ممنونم^_^null​​​​​​​


چه خوب کاری کردی از تئاترهایی که دیدی نوشتی. نمی‌دونستم سالن‌ها دوباره باز شدن. من آخرین بار خرداد امسال رفتم و اونجا هم به ما کاتالوگ ندادن و من هم نگرانِ پوشه دفترچه های تئاترم شدم :)))

 

منم خیلی دوست دارم رامن بخورم ولی رامن اصلی خیلی فاصله داره با این رامنی که دستورشو گذاشتی :دی

ممنونم. ^^ خوشحالم که دوسش داشتی. 

آخ پس این درد مشترک هممونه! خیلی باحاله قبلش فکر نمیکردم کس دیگه ایم مثل من جمعشون کنه. خوشحالم. 
من در این جور موارد که کاتالوگ نمیدن تصویر پوسترشون رو میبرم پرینت میگیرم. 

ااا پس خیلی متفاوته. من بیشتر به عنوان یه روش پختن نودل گذاشتمش و لغت رامن رو از به خاطر سایتش استفاده کردم. چون نمیدونم فرقشون چیه و اینها. فقط یادمه یبار خوندم که یا نودل یجور رامنه یا رامن یجور نودله=)) من را از اشتباه دربیاورید.

چه جالب، منم ۱۰۰ ٪ رو دیدم ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد جریانش چی بود! در واقع فقط به خاطر کاتالوگشه که می‌دونم دیدمش :))

این عکس کاتالوگ‌هامه:

https://bayanbox.ir/view/2323513598783935236/photo-2021-09-23-23-42-30.jpg

به علاوه‌ی دو تا تئاتر «دیابولیک رومئو و ژولیت» و «بینوایان» که کاتالوگ ندادن یا به من نرسید.

اونی که گفتم آتیلا پسیانی اومد حرف زد همون دیابولیک رومئو و ژولیت بود. تو اون تئاترم دختر و پسرش بازی می‌کردن. من خسروشون رو اولین بار اونجا بود که می‌دیدم🤩😁

 

+ داره کم‌کم ۱۰۰٪ رو یادم میاد. انگار چیز خفنی بود نه؟ :))

ااا عکس کاتالوگ هات رو برام گذاشتی^_^ ممنونمممم.

چقدرررر جذابن. دیدن کاتالوگ ها باعث میشه دلم بخواد منم میدیدمشون. 
مخصوصا اون ریچارد و داستان پاندا خیلییی جذبم کرده. چه جالب سقراط رو منم رفتم نمیدونم حالا دقیقا یکی بوده اونی که رفتیم یا نه چون کاتالوگ من متفاوته. یعنی دو مدل چاپ کرده بودن؟ سقراط رو دوست داشتی؟ من خیلییی دوسش داشتم. 
حالا از بین این هایی که رفت یکدومشون تاتر مورد علاقه ات بودن؟ برای من خیلی سخته بگم. 
خوبی کاتالوگ ها هم همینه... خاطرات رو برامون نگه میدارن نه؟
خیلی بده به طرف نمیرسه. منم یه بار رفتم تاتر سهروردی و بهم کاتالوگ نرسید. مجبور شدم پوسترش رو پرینت بگیرم. اینم مجموعه من که فقط خدایان توش نیست که هنوز وقت نکردم پوسترش رو پرینت بگیرم:
https://bayanbox.ir/view/5535043423341230908/20210929-013042.jpg
ااا پس پسرشم بازیگره. منم دختر و پسرش رو فقط همونجایی که بهت گفتم دیدم. پسرشون بازی نمیکرد ولی اومد با خواهرش که بازی میکرد برای باباشون کیک اوردن. 
+صددرصد... اره خیلی خفن بود. بازیها خوب بود مخصوصا. یکمم ترسناک بود. راجع به یه بازیگر معروف دائم الخمر و یه دختری بود که به خاطر اون بازیگره تصادف کرده بود و میخواتس انتقام بگیره و اینها.

ااا تو هم سقراطو دیدی؟ :) خانه برنارد آلبا رو دوست داشتم می‌تونستم ببینم.

برای منم سخته بگم ولی از بین اینا سقراط رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی اولین تئاتری بود که می‌رفتم ولی خودشم خیلی متفاوت بود.

در انتظار آدولف هم باحال بود. ولی متاسفانه خیلی یادم نمونده داستاناشونو :/ باز خدا رو شکر کاتالوگ‌هاشون هستن که خاطراتو نگه دارن برامون :))

یادمه داستان خرس‌های پاندا خیلی به دلم نچسبید. من نمایشنامه‌ش رو قبلا خونده بودم و انتظارم از نمایش بیشتر بود!

 

من بیشتر این تئاترا رو با ۳-۴ نفر از دوستام رفتم. حالا هر بار ترکیب فرق کرده :)) یه بار اینا رفتن زندانی خیابان دوم و من نتونستم برم. جواد عزتی و مه‌لقا باقری تو اون بازی می‌کردن. جونم برات بگه که بعد از اون موقع هررر بار حرف تئاتر میشه اونو یادآوری می‌کنن که چقدر خوب بوده! :))

 

آتیلا پسیانی که گفتم قبل از دیابولیک یه سری حرف زد، یه جا هم گفت تو نمایش یه جا که دختر و پسره همدیگه رو بغل می‌کنن اینا خواهر برادرن، حساس نشید :)) تئاتر تموم شد و من تازه دوزاریم افتاد که اون دو تا دختر و پسر خودش بودن. اصلا حین نمایش حواسم نبود :))

 اره^^ من کلا خود سقراط رو خیلی دوست دارم و نمایشش رو هم خیلی خوب دراورده بودن. مخصوصا افلاطونش چه جذاب بود. 3:

ااا در کل قبلا فکر میکردم ادم اول نمایشنامه رو بخونه بعد تئاتر رو ببینه بهتره ولی حالا با این حرفت دو به شک شدم. راست میگی در اون صورت ممکنه در حد انتظارت نباشه و بخوره تو ذوقت.

واااای :)) اینجوری خیلی بده. منم یه دوستی دارم که بیشتر این تئاترها رو باهاش رفتم و سر یکی با دوست دیگه ای رفت و من دعوت نبودم. سیزیف رو رفته بود. اقا انقققددددد میکوبه تو سرم که اون بهترین تئاتریه که دیده و اصلا نمونه نداره که حد نداره :))))

منم رفتم صددرصد اینطوری بودم که این اسمش پسیانیه یعنی دختر اتیلا پسیانیه؟ که یهو اخر تاتر خود شخصش رفت رو استیج گفتم آها:)))

چقدر جذاب بود 

لذت بردم از خوندنش، چه گربه ی بامزه ای :)

زیاد با تئاتر و سینما میونه ای ندارم :/ ولی بازم از تعریفات خوشم اومد و وسوسه شدم

امیدوارم خوش بگذره و شاد باشی

اااا مممنونم خیلی خوشحالم که خوشت اومد. 

اگه بعدا رفتی و دوست داشتی بیا برام تعریف کن لذت ببرم ^_^
سلامت باشی تو هم همینطور. 

سلام ظهرت بخیر:)

وای رامن:))))))))))خیلی خوشمزه است خدایی منم عاشقشم ولی با گوشت دوست ندارم همون طعم رشته ها خوبن واسم

تئاتر....

منم عاشق تئاترم ولی باورت میشه تا حالا تئاتر شهرمون نرفتم؟فقط چون عاشق بازیگریم و کلی تمرین میکنم توی راهنمایی و دبیرستان تئاتر بازی میکردم و توی مسابقات کارهای تئاتر دیگران رو میدیدم

راستی در اخر چون عاشق کتاب هستین میخوام دعوتتون کنم به چنل تلگرامم که اونجا در حال ترجمه رمان انگلیسی ام

تحصیلات اکادمیک واسه تجمه ندارم فقط با دانش زبانی خودم هست ولی خوشحال میشم یک کتابخون و تئاتر دوست عضو بشه

 

اینجا

سلام وقت بخیر. 

ااا شما برعکس منی. من اصلا بازیگری دوست ندارم ولی مدام میرم تئاتر و نودل رو هم با گوشت ترجیح می‌دم. امیدوارم توش موفق باشی. ^^ 

خیلی از دعوتت ممنونم ولی در حال حاضر کتاب‌های نیمه‌خونده زیادی دارم و گمونم اول اون‌ها رو تموم کنم. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان