شنبه هفته پیش رفتم مغازه لوازم آرایشی سر کوچهمون که لاک بخرم، معمولاً از همینجا هم خرید میکنم. هم قیمتهاش خوبه هم فروشنده خوشاخلاقی داره و نزدیک هم هست. دم در منتظرم بودن پس عجله داشتم، ولی موقع حساب کردن شنیدم که فروشنده به دوستش گفت:"هنوزم فروشنده پیدا نکردم." من با یه حال بیفکر و بیخیالی که همیشه دارم و خیلی بده، گفتم:"ئه؟ فروشنده میخواین؟ من بیام؟" که طرف جدی گرفت و با ذوق گفت:"آره، آره میای؟" و بعد خیلی سریع شمارهام رو گرفت و از همون اول شروع کرد به پرحرفی و تملغگویی که خیلی از ادب من خوشش اومده و حتماً بیام.
منم راستش خوشم اومده بود. هم نزدیک بود هم آدم خوشاخلاقی به نظر میاومد که برام خیلی مهم بود. پس به حرفش گوش دادم و فردا صبحش همون ساعتی که گفت رفتم سرکار. نهونیم صبح تا دوونیم ظهر، و از چهارونیم تا دهونیم شب. شیفت اول رو یکریز حرف زد. حتی نفس هم نمیگرفت. از اخلاق کار و همیشه مهربون بودن با مشتری و این چیزها تعریف میکرد. دختر قدکوتاهی بود که سیوخوردهای سن داشت ولی کمتر بهنظر میاومد. با خط چشم و رژ لب پررنگ، ولی دماغی از ترکیبافتاده که یا بد عملش کرده بود یا توی تصادف بلایی سرش اومده بود. همون شیفت اول خیلی ازش خوشم اومد. واقعاً مهربون بود و اذیت نمیکرد و آدم بادرکی بهنظر میاومد. البته زیاد هم فرصت حرف زدن بهم نمیداد و تا میخواستم سوالی بپرسم، میگفت:"با هم کنار میایم، من اذیتبکن نیستم و دستودلباز هم هستم."
تو مقایسه با رئیسهای قبلیم انقدر مهربون و خوشبرخورد شده بود که خیلی خوشم اومد دیگه. بعد به عادت کار قبلیم شروع کردم قفسههای مغازه رو براش تمیز کردن. خیلی شلخته بود. روی همه قفسهها یک وجب خاک بود، اجناس بیسلیقه و بیترتیب همهجا رها شده بودن و کشوها شلوغ و کثیف بود. نصف مغازه کوچیک مخصوص عطرها بود و نصف دیگه وسایل بهداشتیوآرایشی. من از قسمت آرایشی شروع کردم و قفسههای لاک رو تمیز کردم و دستمال کشیدم و به ترتیب رنگ چیدمشون. خیلی خوشش اومد و یکم هم کمکم کرد، ولی خب زودتر از من رفت خونه و همون دفعه اول، کلیدهای مغازه رو داد دست من، که من ببندم و برم خونه.
اولش یکم ترسیدم که خب الان کل مغازه دست منه، ولی بعد دیدم که کار سختی هم نیست. بعد از اون دیگه تا چهار روز من مغازه رو باز میکردم و میبستم. شبها ساعت دهونیم احساس تنهایی عجیبی کل تنم رو میگرفت. اون خیابون معمولاً دیگه تعطیل کرده بودن و من تنها ته مغازه تو سرما نشسته بودم و افکار منفی فرصت خوبی برای حمله پیدا میکردن. انقدر تو یوتیوب میگشتم تا زمان بگذره و برگردم خونه. با اینکه وقت زیادی برای استراحت یا حموم نداشتم، ولی راضی بودم چون میتونستم هرچقدر خواستم گوشی دست بگیرم یا کتاب بخونم. برام خوراکی هم میخرید و چای هم میذاشت و بهم بد نمیگذشت. حتی یکبار یکم عطر از دستم ریخت، نه تنها دعوام نکرد که حتی به روم هم نیاورد. واقعاً مهربون بود.
من هم هرروز یک قسمت مغازه رو تمیز میکردم. تا آخر روز سوم کل قفسهها مرتب شده بود. اگه بخوام بهتون چندتا راز بین فروشندهای بگم، میشه اینها که:
1. عطر مخلوط چیه؟ باقیمونده عطرهای غیرمحبوب رو میریخت توی هم و به کمترین قیمت به اسم عطر مخلوط میفروخت.
2. اگه تاریخ وسایل مغازه میگذشت، یا با الکل تاریخ رو پاک میکرد یا با دروغ و چاپلوسی بیشتر میفروختشون که زودتر تموم بشن.
3. هرچی تو مغازه پیدا میشد که مثلاً تِستر(به فارسی میشه آزمایشی؟) بود یا نمونه بود یا حتی ادوکلنهای نصفه خودش رو میذاشت تو بخش آف و به هرچقدر که میخریدن، میفروخت.
4. اگه جایی بهتون گفتن تو بار فلان وسیله برچسبش کنده شده، دروغه. فروشندهها خودشون میکنن. (اگه قیمت کتابی خط خورده بود و گفتن نشر کرده هم دروغه، فروشنده خط میزنه. دلیلش اینه که اگه با قیمت قبل بفروشن، نمیتونن جنس رو جایگزین کنن چون سر هر چاپ به شدت گرون میشه.)
5. قیمتها رو عشقی میداد. مثلاً اگه یه مشتری بیشتر خرید میکرد، قیمتها رو از حفظ یه نموره بالاتر میداد و تازه با تخفیف قیمت خود وسیله رو میفروخت. یا مثلاً میگفت اینها بهشون میخوره بیستوپنج، نه؟ از الان بگیم بیستوپنج.
6. بهم میگفت از لغات انگلیسی استفاده کن که مشتری فکر کنه خیلی سرت میشه و جنس رو بخره.
از من خیلی نظر میپرسید. انگار حالا من چیزی سرم میشه. گمونم چون میدید من یکم سلیقه دارم یا وسایل رو طور خاصی میچینم یا مدام کتاب میخونم، بهنظرش دیگه خیلی آدم موجهی میاومدم. و انقدر هم از ادبیات و فلسفه و هر مبحثی در این باب دور بود که کتاب از دستم میگرفت و میپرسید:"چیه؟" و وقتی جواب میدادم:"رمانه." با گیجی نگاهم میکرد. بعد میپرسید:"خب، ازش چی یاد گرفتی؟" و من یه لحظه میموندم که چی بهش بگم. از علم هم انقدر سرش نمیشد که نمیدونست جدول تناوبی روی ماگم چیه و براش خیلی خندهدار بود وقتی گفتم که علم رو خیلی دوست دارم. صفحه اینستاگرام فروشگاه رو هم داده بود دستم و براش استوری میذاشتم و کلی خوشش میاومد و مشتری هم جذب شد.
تا اینکه دوستم و مامانم و خواهرم، یکصدا گفتن که بابا، روزی یازدهساعت داری میری، ازش بپرس روز یا ساعت تعطیلت کیه؟ مرخصیت چطوریه؟ حقوقت چقدره؟ که خب دیدم حق میگن، چون اگه روز تعطیل نمیداشتم، حتی وقت نمیکردم دوش بگیرم، چه برسه که خریدی بکنم یا دوستی رو ببینم. پس من شیفت اول روز چهارم حرفش رو زدم. که خیلی بدش اومد. اصلاً نمیذاشت من صحبت کنم. مدام حرفهایی مثل"من اذیتبکن نیستم، راه میایم، دستودلبازم، دلم میخواد راحت باشی، خیالت راحت باشه." تحویلم میداد. دیگه دستم اومده بود که این زبونبازیهاش خیلی هم از ته دل نیست. بیشتر سعی میکرد گیجت کنه تا چیزی نگی. و مدام هم میگفت تو فکر میکنی من فلان و بهمانم که عذاب وجدان بگیری. در نهایت به زور از زیر زبونش کشیدم که هیچ خبری از روز یا حتی شیفت آف نیست، و حقوقش هم اونقدری که خودش ادعا میکرد خوب نبود. در این حد که دوستم گفت:"فکر کردم گفت دستودلبازه."
وقتی ظهر به خانوادهام گفتم، همهشون فقط گفتن"بیا بیرون". مخصوصاً خواهرم که ملامتم کرد که چرا از روز اول با طرف طی نکردم که اوضاع چطوره و بهم گفت که نترسم، با این ساعت کاری این حقوق رو همهجا بهم میدن و اینکه خودش حاضر نیست حتی یک روز رو خودش بایسته خیلی ظلمه و برم دنبال جایی که حداقل قانون کار رو رعایت کنه. من باز خیلی دودل بودم، چون از اخلاق خوبش خیلی خوشم اومده بود و دلم میخواست باهاش صحبت کنم که از اون پول کم، باز هم کم کنه ولی یک روز درهفته یا حداقل یک شیفت در هفته رو نیام و وقت کنم به یه کاری برسم.
عصر که رفتم مدام فکرم درگیر بود و آخر سر ازش پرسیدم:"مانداناخانم، یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟" که گفت بگو و همین که گفتم اینکه روز تعطیل ندارم فکرم رو مشغول کرده، امون نداد و حمله کرد. خیلی بهش برخورده بود. گفت که روز تعطیلی در کار نیست و اینکه صبح باهام صحبت کرده، چرا باز حرفش رو پیش میکشم؟ گفتم:"خب رفتم با خانوادهام مشورت کردم و قانون کار رو سرچ کردم." اسم سرچ براش مثل ناسزا بود. صداش رو برد بالا که:"تو فکر کردی من چطور آدمیم؟ فکر کردی من میخوام حقت رو بخورم؟ تو به چه حقی رفتی سرچ کردی! تو به من شک کردی که رفتی سرچ کردی!"
شوکه شده بودم، بدتر از قبل نمیذاشت حرف بزنم. از این تغییر رفتار ناگهانیش جا خورده بودم. بهش گفتم؛ اینطور نیست خیلی خوشبرخورده و من چنین جسارتی نکردم، فقط خب وقت نمیکنم به هیچ کاری برسم و این خیلی برام سخت میشه. که باز با داد بهم گفت:"کار همینه! سخته! فروشندگی همینه!" گفتم:"خب یعنی هیچ حق تعطیلی نداریم؟ قانون کار چی میگه پس؟" که گفت:"نخیر نگفته، چی گفته؟ غلط کرده!"
بعد زنگ زد به برادرش که که بهم ثابت کنه چنین چیزی وجود نداره. برادرش انسان مودبتر و حسابیتری بود و همه حق ها رو داد به من که، بله چنین قانونی وجود داره ولی "مرام فروشندگی" اینه که هرروز بیای! بهش گفتم:"خب در این صورت من حتی وقت نمیکنم هیچ کار دیگهای بکنم." که باز هم بهم حق داد و گفت که:"آره، حداقل هفتهای یک شیفت منطقیه." که بهش یاداوری کردم که روز اول بهم گفته یکی دیگه رو هم میگیره که شیفتی بشیم، که گفتن مغازه "دودست" میشه و امکانش نیست.
بعد از قطع کردن همچنان با داد و دعوا میگفت که باید همون صبح بهش میگفتم، صبح بخاطر من فروشنده رد کرده. بهش گفتم خب الان پیام بده، یعنی در طی این چندساعت منصرف شده؟ که باز میزد جاده خاکی که: آره، باید صبح میگفتی! حالا در بدترین حالت 4-5 ساعت گذشته بود. حرف زدن باهاش مثل گیر افتادن توی یه دایره بود. هی هم ننهمنغریبم بازی درمیآورد که:"من تازه فروشنده گرفته بودم که برم به زندگیم برسم." خیلی ناراحت بودم. دلم میخواست بهش بگم مگه من زندگی ندارم آخه؟ ولی نگفتم. اولش نمیخواستم از اون کار دربیام، ولی الان با این رفتارش دیگه اصلاً نمیخواستم بمونم.
باز حرف مرام زد که مرامش این بود که چند روز زودتر بگم! حالا من کلاً چهارروز بود رفته بودم و خودش از اول حرف ساعت و حقوق رو نزده بود و همون روز صبح به زور از زیر زبونش حرف کشیده بودم. بهرحال بهش گفتم که:"باشه اشکالی نداره. من تا وقتی که فروشنده پیدا کنی، برات رایگان کار میکنم." که باز شروع میکرد به بدوبیراه گفتن.
حتی به افسردگیم هم تیکه انداخت. خوش کسی بود که مدام آهنگهای شیشوهشت (اسمشون اینه؟ بلد نیستم.) بذاره و برقصه، ولی من اهلش نیستم. من بیشتر یه گوشه ساکت مینشستم و کتاب میخوندم. برگشت بهم گفت که:"من یکی رو نمیخوام گوشه مغازه دپرس بشینه!" گفتم:"ولی من با مشتریها، مودب و خوشروام." که گفت:"وقتی من هستم چی؟"
یه کار بدی که کردم این بود که حقوق جای قبلی رو بهش گفتم و فکر کرد هرچی ازون بیشتر بده دیگه باید کلاهم رو بندازم بالا. میگفت که:"من دارم فلان قدر بهت میدم، جای قبلی انقدر بهت میدادن." در حالی که اونجا تکشیفت بود و اینجا دوشیفت. که درواقع مال هردوشون به شکل ناجوانمردانهای کم بود. بهش گفتم:"خب اگه خوب بود که همونجا میموندم." جواب داد:"من فلان قدر بهت میدم، کمه؟" بهش گفتم:"زیاد هم نیست." این یکی رو خوب کردم بهش گفتم چون در مقابل بددهنیهای دیگهاش مدام سعی میکردم بگم که من منظور بدی ندارم، فقط میخوام صحبت کنم.
آخر سری هم مظلومبازی درآورد که:"خدای منم بزرگه!" من همینطوری مونده بودم که آخه مگه چه ظلمی در حقش کرده بودم. بازم وقت رفتن خواستم ازش دلجویی کنم، گفتم:"ببخشید باز هم، من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم." که باز داد زد که ناراحت شدمممم و فلانننن و بیسااااار. خسته شده بودم دیگه. فقط کیفم رو جمع کردم و گفتم:"باشه پس بهتره که من برم." گفت:"بیا فلان خوراکیها که مامانت آورده بود رو هم بردار!" گفتم:"نمیخواد." و زدم بیرون. یک ساعت بعدش پیام داد که از صفحه مغازه دربیام و منم لوگ اوت کردم ولی دیگه جواب پیامش رو ندادم. خونه پیش مامانوبابام گریهام گرفته بود انقدر که آدم بیادبی بود.
حقوق اون چند روزم رو هم نداد. اولش که فکر نمیکرد واقعاً برم، تهدید میکرد که:"اگه نمیخوای، برو. حقوق این چند روزت رو هم بهت میدم." ولی وقتی جدی شد حرفش رو نزد. روز اول دو-سه سیسی عطر بهم هدیه داده بود که حیف خونه بود وگرنه بهش پس میدادم. اما حالا که فکرش رو میکنم، میبینم خوب کردم که پس ندادم. که چی بشه؟ رسماً یک دور مغازهاش رو براش تمیز کردم و چهار روز کامل ایستادم و چندمیلیون براش فروختم در حالی که خودش مدام مهمونی و دوردور بود.
خلاصه که تجربه بشه براتون، اصلاً گول ظاهر خوش و چربزبونیهای یک نفر رو نخورید و از همون اول همهچی رو باهاش صحبت کنید. حیف شد یکباره درومدم، نشد براتون عکسهای درستوحسابی بگیرم. اینها رو سرسری گرفته بودم که به خواهرم نشون بدم.
تجربه های دیگه ای هم دارم، مثلا تست دادم برای تدریس زبان یا برای منشی دکتر بودن، ولی بعداً میام بقیهاش رو تعریف میکنم.
و در آخر، حتماً به این پست (لینک) سر بزنید. هنر سارا فوقالعادهست و به شدت الهامبخشه، بیاید هممون باهم از جوونهای بااستعداد حمایت کنیم. من عاشق این آرتبوکم، مطمئنم که شما هم ازش خوشتون میاد.
شبوروز خوبی داشته باشید.