نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

و به شکلی جادویی

یه بُعدی از من هست که همزمان با بُعد بدبین و افسرده‌ام زندگی می‌کنه. اون گوشه‌موشه‌ها از بچگی، از وقتی یادم می‌آد، وجود داشته و هست و برای خودش یه نفسکی می‌کشه. خیلی خوش‌بین، خیلی مهربون، و خوش‌حال و بیخیاله!

همیشه می‌گم، اگه من افسرده نبودم، خیلی آدم خوش‌بینی می‌شدم.

اگه افسرده نبودم، اون بعد کوچولوی سرخوش وجودم می‌شدم.

اون بعد کوچولوی سرخوش، به شکلی مسخره و کاملاً غیرمنطقی، معتقده که همیشه همه‌چیز در انتها درست می‌شه. مشکلات خودبه‌خود از بین می‌رن، و به شکلی جادویی من به چیزهایی که می‌خوام می‌رسم! :))

توضیح تصویر: این روزها خیلی حلقه دست می‌کنم

حقیقتاً نمی‌دونم چرا و چگونه ممکنه این اتفاق بیفته. شاید واقعاً همونطور که همیشه به شوخی (یا شایدم جدی؟ کی می‌دونه؟:))) ادعا می‌کنم، من جادوگرم، یا به قول سولویگ، تو زندگی قبلیم دختر هکاته بودم، یا سایکیکم و می‌تونم آینده رو ببینم و بدونم که درست می‌شه، خوب می‌شه، ما از پسش برمی‌آییم.

روزهایی که حالم بهتره، وقتی با دقت بیشتری بهش فکر می‌کنم، می‌بینم که شاید، و فقط شاید و گاهی، اون دخترک کوچیک سایکیک درونم خیلی هم بیراه نمی‌گه. 

مثلاً من اون کتاب‌خونه بزرگی که بچگی برام آرزو بود رو الان دارم، اون مجموعه فیگوری که یه رویا بود رو گذاشتم کنار کتابخونه‌ام، هِل، حتی تونستم مجموعه آلبوم اصل موردعلاقه‌ام رو جمع کنم. هممم، یکم جدی‌تر بهش نگاه کنیم.

توضیح تصویر: گالری نیان - نمایشگاه بهت آثار خسرو خسروی

بدون اینکه بدونم چطوری و کی اتفاق افتاد، انگلیسیم پیشرفت کرد، تونستم دبیرستان رشته‌ام رو عوض کنم، بدون اینکه درس بخونم فقط چون موزیک‌های هاردراک زبانم رو تقویت کرده بودن، فلسفه قبول شدم، و بعد.

خب، بعدش سال‌های بدی پیش اومد. یه مشکل شخصی بزرگ داشتم که مثل یه مرداب بود که نمی‌تونستم خودم رو ازش بیرون بکشم. بدتر از همه اینکه نمی‌تونستم (حتی هنوز هم نمی‌تونم) راجع بهش با کسی صحبت کنم. (روانشناسی که پارسال می‌رفتم پیشش بهم می‌گفت واضحه که یه سری ترامای بزرگ داری که داری سعی می‌کنم قایمشون کنی. می‌خواستم بهش بگم نو شت هاها) بعد، کرونا، خیلی بیشتر از تصورم زمینم زد. برگردوندم به خونه اول، خودم رو توی اتاقم زندانی کردم و کسی نبود که نگرانم بشه و بگه که داری اشتباه می‌کنی. دانشگاه تموم شد و من هنوز توی اتاقم زندانی‌ای خودخواسته بودم. دوران سیاهی بود. گم شده بودم، تحت فشار و دور افتاده بودم. داشتم غرق می‌شدم، با تراماهام تنها گذاشته شده بودم. تقریباً کل آرشیو این وبلاگ مال اون دوره است. شما روزهای خوب من رو ندیدید...

ولی بعد حدس بزنید که چی؟ من بدون اینکه درس بخونم رشته موردعلاقه‌ام رو توی دانشگاهی که الان دانشگاه موردعلاقمه قبول شدم!:))

توضیح تصویر: من سر کلاس‌های ارشد

به هرمس قسم اگه بدونم چطوری:)) من فقط زبان زدم و رفتم سر کلاس و دیدم همکلاسی‌هام برای قبولی توی همین رشته ده‌ها برابر من کتاب و درس خوندن. راستش من حتی زبانم هم اونقدرها که دیگه انقدر باعث جلو افتادنم بشه خوب نیست. واقعاً مونده‌ام که چی شده. هیچ‌گونه سهمیه و اینجورچیزها هم ندارم. شاید دخترک درونیم بیراهم نمی‌گه، شاید جادویی در کاره!

الان دانشجوی ارشد فلسفه هنر دانشگاه علامه‌ام. استاد موردعلاقه‌ام توی کل دنیا رو پیدا کرده‌ام و از ثانیه‌به‌ثانیه کلاس‌هاش لذت می‌برم. با هم‌کلاسی‌هام خیلی اختلاف عقیده دارم، ولی در کل آدم‌های بدی نیستن و انقدر از من باسوادترن که باعث می‌شن من هم سعی کنم یه تکونی به خودم بدم و پیشرفت کنم. (هرچند هنورم تنبلی می‌کنم و همچنان از همه‌شون عقب‌ترم.) باهم به گالری‌گردی می‌ریم و تراژدی و زبان می‌خونیم. 

توضیح تصویر: من و دوستم و موچی

دستبند گلدوزی‌ای که دست دوستمه رو من دوختم و درست کرده‌ام

مشکلاتم؟ بیشتر شدن. خونه‌به‌دوشم. خانواده‌ام بیشتر از همیشه جلوی پام سنگ می‌اندازن. هم‌اتاقی‌هام یکی‌یک‌دونه تجسم سربروس‌ان. ارشد خیلی خیلی، خیلیییییییییی بیشتر از تصورم سخته. اضطراب درس و دانشگاه مثل یه سری خفاشن که مدام دور سرم پرواز می‌کنن و موهام رو می‌کشن. 

ولی در نهایت، من بهترم.

من دارم می‌جنگم، هرچند که احساس می‌کنم دارم شکست می‌خورم، ولی در حال جنگم. حتی اگه ببازم، حتی اگه خونین به زمین بیفتم و نفس آخرم رو بکشم، می‌دونم که توی زمین درستی بوده. می‌دونم که در راه درستی بوده. تو جنگ من بوده.

حداقل، دیگه تو مرداب نیستم. جاییم که دلم می‌خواد و بیشتر از قبل خودمم.

توضیح تصویر: رفته بودیم پیک‌نیک

و من بالاخره اردلان‌دار شدم!:)) اردلان اسم پیانومه. الان پیشم نیست، چون که خونه‌به‌دوشی و بی‌مکانی و این‌ها، ولی اینکه یه جایی از دنیاست و مال منه، مثل یه لنگریه که به این دوزخ زمینی وصلم می‌کنه. اردلان آرزوی من از دوازده‌سالگیه، چیزی که فکر می‌کردم بدون دیدنش می‌میرم. و دخترک خوشبین درونم چشمک می‌زنه و یاداوری می‌کنه: به شکلی جادویی!

کسی هست که در ازای نوشتن داستان برام کمی حقوق می‌ریزه، به دوستم توی گردوندن فروشگاه لباسش کمک می‌کنم، به گالری‌گردی می‌رم، به تماشای تئاتر می‌رم، همه تلاشم رو می‌کنم که کمی کتاب بخونم و کلاس‌هام رو نیفتم، یه چشم‌هام اکلیل می‌زنم و موهام رو مشکی پرکلاغی می‌کنم و زندگی بهتره.

خیلی بهتر از اون داروخونه لامصب که با خودم عهد بستم تا وقتی زندم دیگه تو جایی مثل اون‌جا کار نکنم.

از این جملات ساده رد نشیم: درومدن از اون داروخونه، کار کردن توی یه فروشگاه اینترنتی، حقوق گرفتن برای نوشتن! اگه اینها یکی‌یک‌دونه رویا نیستن پس چین؟

شاید من زیادی خوش‌بینم. من همیشه بیش از حد قدردان بودم. ولی یه دریچه‌های کوچیکی تو زمان وجود داره که دلم می‌خواد حرف اون بعد خوش‌بین وجودم رو قبول کنم. باورش کنم وقتی می‌گه از پس این ارشد فوق‌العاده سخت برمیایم، بالاخره یه گوشه برای زندگی پیدا می‌کنیم و همه‌چیز، کم‌کم، بهتر می‌شه.

نظرتون چیه؟ یکم خوش‌بین‌تر باشیم؟

توضیح تصویر: اردلان من

+ توی اینستاگرام و کانال تلگرامم به علت سهولت بیشتر، تقریباً هرروز فعالم. اگه دلتون خواست بیشتر از این موجود متناقضی که الان داره می‌نویسه بدونید، بیاید پیشم. لینک‌ها در ستون کتاب‌های پیشنهادی/پیوندها هست.

+ فروشگاه لباس من و دوستم: لینک اینستاگرام - لینک تلگرام

هرچقدرم خوشبین باشم، هنوز همچنان فقیرم و به هر کمکی که بتونم بگیرم، محتاج! :))

۵ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان