نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

نشانه‌های فصل قبل در فصل جدید

از روزهای اول کارم در کتاب‌فروشی یک مشتری خاص چشمم رو گرفت. که دختر جوون لاغراندامی بود، با آرایش‌های فانتزی و کوله بزرگی با طرح سریال فرندز. همون روز اول بهش گفتم که کوله‌اش قشنگه و اون هم از پشت ماسک خندید و تشکر کرد. از اون به بعد هم هروقت سر می‌زد یه جمله‌ای چیزی رد و بدل می‌کردیم یا گاهی صرفاً چندتا سوال می‌پرسید و یک‌بار هم لیوان کافیش رو می‌خواست بندازه دور و من ازش گرفتم و انداختم تو سطل آشغال خودمون پشت میز و کلی خجالت کشید، ولی نمی‌دونم چرا. 

خلاصه که اگه هنوز دانشجو بودم، احتمالاً می‌رفتم بهش می‌گفتم، هی من ازت خوشم می‌اد. دوست بشیم؟ اون دوران و قبل‌ترش هم از این کارها زیاد می‌کردم. زیاد نتایج جالبی نگرفتم ازش. دیگه بعید به نظر می‌سه که برم به یکی بگم، هی بیا دوست بشیم. هی، با من دوست می‌شی؟ برای این نیست که بزرگ شدم، بیشتر برای اینه که علاقه‌ام به دوستی و راستش به طور کل بشریت رو از دست دادم. به مرور متوجه شدم وقت گذروندن با خودم رو بیشتر دوست دارم. در کل دوستی توی ایران هم دیگه به درد نمی‌خوره. همه دارن می‌رن و دیگه emotional investigate کردن روی آدم‌های این‌جا فقط و فقط ضربه به دنبال داره. یه ویدئویی توی یوتیوب می‌دیدم که بدی‌های مهاجرت به ژاپن رو می‌گفت، طرف خودش فکر کنم تایلندی یا فیلیپینی بود که مهاجرت کرده بود ژاپن، ولی هرچی که گفت رو می‌شد به کشورهای دیگه هم تعمیم داد. یکیش که بیشتر از همه تو فکرم مونده، اینه که با بقیه مهاجرها دوست نشید. اون‌ها ممکنه برن و این باعث می‌شه شما هربار emotional investigate کنید و هربار که اون‌ها رفتن ضربه ببینید و این پروسه سخت رو باز از اول شروع کنید. پس با لوکال‌ها دوست بشید. شما هم که الان این رو می‌خونید اگه ایران نیستید، گوش بدید، با لوکال‌ها دوست بشید. اگه ایرانید هم کلاً دوست نشید. 

حالا من هم این حرف‌ها رو می‌زنم، به خاطر اینه که رفقای الانم رو خیلی دوست دارم و اینکه همه‌شون، واقعاً همه‌شون به معنای واقعی کلمه، نقشه برای رفتن دارن، کمکی به ثبات روانی من نمی‌کنه ولی اشکالی نداره. بهرحال هرکس توی زندگیش باید با یه سری جبرهای جغرافیایی کنار بیاد و اینم مال ماست. من حتی به اون حرف با کسی دوست نشید هم خودم خیلی گوش نمی‌دم، نمونه‌اش اتفاقی که یکشنبه برام افتاد.

Vincent van Gogh - Garden at Arles

من یکشنبه امتحان آیین‌نامه داشتم. زودتر رسیده بودم و پشت درهای بسته راهنمایی و رانندگی، تو گوشی چندتا سوال رو مرور می‌کردم. که یک دختری اومد و ازم پرسید که کجا باید بریم امتحان بدیم و من بهش گفتم که فکر کنم از همین دره. و چشمم افتاد به خال‌هایی که زیر چشمش کشیده بود، چتری‌های رنگیش و کیف فرندزش. همون دختری بود که زیاد می‌اومد شهر کتاب. خنده‌ام گرفته بود. بعد بهمون گفتن که برای امتحان باید از در دیگه‌ای بریم داخل و تا وقتی می‌رفتیم اون سمت، چادری که باید می‌پوشیدیم تا راهمون بدن داخل ساختمون، مدام به دست و پام می‌پیچید. منم از سرم درش اوردم و با غرغر مچاله‌اش کردم زیر بغلم که باعث شد بخنده و بیشتر باهام حرف بزنه. چند تا سوال راجع به امتحان پرسید و وقتی از اون اتاقکی که موبایل‌ها رو می‌گرفتن بیرون اومدم، منتظرش موندم که بیاد.

"یه سوال بپرسم؟" سرش رو تکون داد. "زیاد می‌ری شهر کتاب، نه؟" پرسید: چطور مگه؟ که بهش گفتم من رو یادت نمی‌اد؟ اونجا کار می‌کردم. مکث کرد و بعد گفت آره! گفت که معمولاً تو یاداوری آدم‌ها خوب نیست ولی من رو یادش می‌اد و دیگه تا رفتن سر جلسه و بیرون اومدن، چسبیده بودیم بهم. حتی صندلی‌هامون هم پیش هم افتاده بود. خندیدیم و گفتیم که "ببین، این سرنوشته." تا بیایم بیرون و انسپ بگیریم، همه‌چی عادی و خوب پیش رفت. منم انقدر این دست و اون دست کردم تا شماره‌اش رو بگیرم که تا خودش گفت. انقدر دوست‌داشتنی بود که حد نداشت. 

الان خب با این توصیفات احتمالاً فکر می‌کنید تا حالا ده‌بار هم رو دیدیم و بیست ساعت حرف زدیم. ولی خب هیچی نشده، فعلاً، جز اینکه اینستاگرام هم رو فالو کردیم و راستش فکر نکنم هم که باهاش صمیمی بشم، همین که دورادور بشناسمش خوبه. و خب، حقیقتش یکم هم خورد تو ذوقم وقتی فهمیدم چهارسال ازم کوچیکتره:)) به تجربه فهمیده‌ام با نوجوون‌ها خیلی خوب کنار نمی‌ام. ولی باز هم اگه پیشرفتی اتفاق افتاد می‌ام براتون تعریف می‌کنم.

۲ یادداشت

چگونه یک کتاب‌فروش را آزار دهیم.

دوران کتاب‌فروشی، گاهی بعضی ناز و اداها، لوس‌بازی‌های بچگونه و تیکه‌انداختن‌های بی‌مورد، خیلی آزارم می‌داد. 

مثلاً یک‌بار یک گروه از دخترهای نوجوون اومده بودن و دنبال یک‌سری کتاب‌های خیلی خاصی می‌گشتن که خب یا نداشتیم یا پیدا نمی‌شدن یا چه. نزدیک به نیم ساعت به سختی گشتم و این‌ها هم این پشت برای من قر و غمزه می‌اومدن که:"چرا هیچی ندارید و دارید ما رو ناراحت می‌فرستید! چرا کتاب‌های دوستم رو پیدا کردید، پس من چی؟" به هر چه زحمت بود به خودم گفتم حتماً خیلی کتاب دوست دارن که انقدر براشون مهمه. ناراحت بفرستمشون؟ نه نه، باید حتماً چیزی که می‌خوان براشون پیدا کنم. یک ساعت درگیر این چندتا دخترک بودم و سعی کردم برای هرکدوم حداقل یکی از کتاب‌هایی که می‌خواستن رو پیدا کنم که حالا بماند که نفری دو سه‌تا رو پیدا کرده بودم دیگه. که آخرش یکم قیمت‌ها رو نگاه کردند، "همه" کتاب‌ها رو به جز یک‌دونه، دسته‌جمعی گذاشتن روی میز، زیر لب یه تشکر زوری زمزمه کردن و رفتن! حالا بنده عرضی ندارم. وظیفه‌ام بوده و کتاب‌ها چه فروش می‌رفتن چه نه، ربطی به حقوق بنده نداشت. ولی اون همه ناز و ادا رو هنوز هم نمی‌فهمم. چه عذاب وجدانی گرفته بودم که دارم چندتا نوجوون کتاب‌دوست رو ناراحت می‌کنم!

یک مشکلی هم که دارم، اون هم این‌که املام به شدت بده. به هیچ وجه هم نمی‌دونم چرا. از کودکی هم اهل مطالعه بودم ولی باز هم خیلی از لغات رو درست به خاطر نمی‌ارم. یک‌بار یک دختر خانمی اومد و اسم یک نویسنده‌ای رو گفت، و من برای پیدا کردنش پرسیدم:"اسمش با الف نوشته می‌شه یا عین؟" که برگشت بهم گفت که:"خاک تو سرت! تو کتاب‌فروشی کار می‌کنی!" من یه خنده معذبی کردم و چیزی نگفتم، ولی به نظرم خیلی کار بی ادبانه‌ایه که به کسی که نمی‌شناسی بگی خاک تو سرت! حال اینکه بد بودن املا به معنای بی‌سوادی نیست. نه اینکه ادعای سواد داشته باشم، ولی کتاب دست گرفتن بلدم به‌ هر صورت.

یک‌بار دیگه هم یک دختری اومده بود که به شدت به ظاهرش رسیده بود و خوش‌تیپ بود. ازم کتابی خواست و بردم قفسه رو نشونش دادم. کتاب رو که برداشت دید پلاستیک داره. پرسید می‌تونه بازش کنه؟ که گفتم معمولاً نمی‌گذاریم ولی اگر قصد خرید دارید مسئله‌ای نیست. کتاب رو گرفت سمتم که:"پس برام بازش کن. من می‌ترسم ناخنم بشکنه." حال بنده از این دخترهاییم که ناخن‌هایم را همیشه از ته می‌گیرم و همه سرم نغ می‌زنن که ناخن‌هایم قشنگن و حیفشون می‌کنم. اون روز هم به هزار بدبختی پلاستیک رو باز کردم، و هی از خودم می‌پرسیدم چرا از مامانش که کنار ایستاده بود، نخواست؟ می‌ترسید ناخن مامانش هم بشکنه؟

یه دختر دیگه‌ای هم بود که همه تلاشش رو کرده بود که خیلی خوش‌پوش باشه ولی راستش به نظر من بیشتر شلخته و رنگی بود تا خوش‌لباس. خلاصه که اومده بود یک کتاب به عنوان هدیه بخره که خیلی بافرهنگ به نظر بیاد. در حالی که مشخصاً فرهنگ به نظرش همون سه کتابی بود که نوجوونی خونده بود. سراغ همون‌ها رو هم گرفت. بردمش قفسه رو نشونش دادم و گفتم که بابا لنگ‌دراز تموم شده. این دشمن عزیز هست که ادامه بابا لنگ‌درازه. خنده پرتمسخری کرد و گفت:"لابد این مردان کوچک هم دنباله زنان کوچکه." که بهش گفتم:"آره هست. درواقع جلد سومشه ولی ادامه زنان کوچکه." طرف بعد سریع بحث رو عوض کرد. به خاطر این‌که بعداً کلی بهش خندیدم هنوز عذاب وجدان دارم.

من به هیچ عنوان نه عقیده دارم و نه حتی فکر می‌کنم که کتاب خوندن کسی رو بهتر یا برتر یا بافرهنگ‌تر می‌کنه. و حتی اگر جرئت کنم، ادعا دارم که این طرز فکر اشتباه و حتی مسمومه. قطعاً مفید هست، ولی هیچ چیزی رو تضمین نمی‌کنه. همه جور کتابی هست، همه جور آدم کتاب‌خون داریم و بیشتر از تنوع بی‌نهایت کتاب‌ها، برداشت و استفاده‌های مختلف از کتاب، وجود داره.

۱ یادداشت

اگه آدم بودن (1) و پسا-کتاب‌فروشی

nullاگه آدم بودن...

عادت دارم که با اشیا و مفاهیم انتزاعی دوست بشم. قابل‌اعتمادترن. شاید برای همینه که خیلی پیش میاد که به چشم انسان ببینمشون. دست خودم نیست. اولین‌بار که چشمم به این لپ‌تاپ افتاد اون پسرک هفده‌ساله با تی‌شرت سفید و موهای خرمایی رو دیدم که عاقل‌اندرسفیه نگاهم می‌کرد ولی در نهایت می‌خندید. به پاکی صبح. 

چند روز پیش که روز پادکست بود، با استوری اینستا این روز رو به پادکست‌های مورد علاقه‌ام تبریک گفتم و بیشترشون انقدر لطف داشتن که جوابم رو دادن. اون‌جا بود که پادکست‌ها رو هم به چشم دیدم. نمی‌دونم چرا دانشجو بودن و تو یه کلاس دانشگاه به سر می‌بردن، فقط بودن.

این نکته رو هم ذکر کنم که منظور من هیچ‌کدوم از تهیه‌کننده‌های محترم نیستن و منظورم صرفاً اون محصوله. اون پادکست و نه بیشتر. به کتاب اشاره دارم نه نویسنده. این‌ها همگی دوستان محبوب من هستن و همه‌شون رو توصیه می‌کنم. خوش‌حال می‌شم اگه شما هم پادکست‌های موردعلاقه‌تون، فارسی یا انگلیسی، رو بهم معرفی کنید. 

به چشم من، پادکست کمیکولوژی اون پسره محبوب بامزه‌ایه که ته کلاس می‌شینه و به استاد گوش نمی‌ده مگه وقت‌هایی که می‌خواد بهش تیکه بندازه. با این حال دوست‌داشتنیه و کسی ازش بدش نمی‌اد. خیلی به ظاهرش می‌رسه و همیشه نیش بازش روی صورتشه. با همه خوش‌وبش داره و سریع می‌تونه ارتباط برقرار کنه. قدش خیلی بلند نیست و روی این مسئله حساسه. با همه دخترهای کلاس یکم تیک می‌زنه ولی درمورد هیچ‌کدومشون جدی نیست. امتحان‌هاش رو با تقلب‌هایی که بهترین دوستش بهش می‌رسونه پاس می‌کنه.

بهترین دوستش پادکست اسطوراخه که کنارش میشینه. باهوش و قدبلنده و به جای اینکه خیلی پیرو مد و فشن باشه، معمولاً لباس‌هایی می‌پوشه که همیشه و همه‌جا معقول و جذابن. اگه استاد باسواد باشه بادقت گوش می‌ده و سوال می‌پرسه ولی اگه از استاد خوشش نیاد وقتش رو پای حرف‌هاش هدر نمی‌ده و کنار کمیکولوژی که داره زیر میز با گوشیش بازی می‌کنه، کتابش رو می‌خونه. یکم مرموزه و باید وقت بذاری تا باهاش جور بشی. ولی وقتی بشناسیش تازه می‌فهمی که چقدر خلاق، مهربون و دوست‌داشتنیه.

پادکست الف هدف جهان و زندگی رو در هنر می‌بینه. کلاس‌های تئوری براش وقت‌تلفی محسوب می‌شن و به محض اینکه حضوریش رو زد، می‌پیچونه تا زودتر به تمرین بچه‌های تئاتر برسه. اگه احساس کنه یکی از بچه‌های کلاس به یکی از نقش‌هایی که لازم دارن می‌خوره، انقدر پاپیچش می‌شه تا قبول کنه. به جز نمایش و بحث‌های مربوط بهش، چیز دیگه‌ای توجهش رو جلب نمی‌کنه. کم‌حرف و مودبه و معمولاً یه پیرهن سفید می‌پوشه و توی کوله مشکیش چندتا نمایشنامه داره و اگه فرصت کنه، سعی می‌کنه یکیشون رو به فارسی ترجمه کنه. همیشه بوی سیگار و قهوه می‌ده و دوست‌های زیادی نداره، همونطور که هیچ دشمنی هم نداره. 

پادکست فیکشن، اون دختره ریزه‌میزه عینکیه که چون دیشب مهمونی بوده و نخوابیده ممکنه سرکلاس خوابش ببره. اگه به استاد گوش بده، سوال‌پیچش می‌کنه و کم‌تر حرفی رو کاملاً قبول می‌کنه. به همه‌چی شک داره و با چشم‌های ریز شده به بقیه زل می‌زنه. لباس‌هاش مخصوصاً برای شخص اون طراحی شده‌ان و هرچیزی نمی‌پوشه. بچه محبوبیه و با همه حرف می‌زنه و از همه شایعات دانشکده و شاید حتی دانشگاه باخبره و اون‌هایی رو که براش جالب‌ترن رو برای بقیه تعریف می‌کنه.

پادکست ساگا منزوی، درونگرا و گوشه‌گیره. سرش به کار خودشه و اونقدری که لازمه درس می‌خونه. همیشه داره روی پروژه‌های شخصی خودش کار می‌کنه. از یه مدل لباس ساده، چندرنگ داره و مدام همون‌ها رو می‌پوشه. گاهی یادش می‌ره اصلاح کنه و کل روز ته‌ریشش رو می‌خارونه. به اطرافش زیاد توجهی نمی‌کنه و حواس‌پرته. کمی مرموزه و با اینکه اگه کسی باهاش حرف بزنه، با لبخند جواب می‌ده، ولی صحبت رو طول نمی‌ده و از زیرش در می‌ره. به نظر می‌اد با طبیعت و درخت‌ها و گربه‌ها بیشتر ارتباط می‌گیره تا آدم‌ها. موهای نامرتبش همیشه باعث می‌شن آدم دلش بخواد نوازششون کنه. 

شما دیگه کدوم یکی از دانشجوهای این کلاس رو می‌شناسید؟

 

            

 

nullپسا-کتاب‌فروشی.

اهل برگشتن به جاهایی که کارم باهاشون تموم شده نیستم. مثلاً، دلم نمی‌خواست حتی برای کارهای فارغ‌التحصیلی برگردم به دانشگاه. وقتی رفتم هم زیاد توش پرسه نزدم. نوستالوژی من رو غمگین می‌کنه. گذشته رو هیچ‌وقت دوست ندارم. نمی‌خوام سعی کنم چیزی رو که دیگه از دستم رها شده دنبال کنم. برای همین هم هست که هنوز، از روز آخر تاحالا، یک‌بار هم به کتاب‌فروشی سر نزدم. احساس می‌کردم اون فصلیه که تموم شده و ورقش زدم و احتیاجی به مرورش ندارم.

اون‌جا با همکارهای زیادی، صمیمی شدم و این همکارها انقدر معرفت دارن که توی این مدت بهم پیام دادن و چندباری تماس گرفتن. حتی با اینکه من کسی نیستم که اول پیام بدم یا تماس بگیرم، ولی اون‌ها رهام نکردن. شنیدم که حتی مدیرمون هم ازشون سراغم رو گرفته و حالم رو پرسیده. گفته بوده که حالش چطوره و اگه خوبه چرا نمی‌اد که بهمون سر بزنه. بچه‌ها هم زیاد می‌گن که برم، پس شاید فردا برم. نمی‌دونم با چه حسی قراره برم و با چه حسی قراره برگردم، ولی تلاش می‌کنم زنده بمونم. :))) احتمالا سرم رو با لوازم‌التحریر و واشی گرم کنم. من عاشق لوازم‌التحریرم. 

 

Cause I'm fine, then I'm not

I'm spinning round and I can't stop

I can't do this alone

And time flies and it's so slow

I'm up and down like a yo-yo

I can't do it on my own

See, I've tried and I can't pull the sword from the stone

 

این کمی از متن آهنگیه که بیانگر حال‌واحوالم جدای این مسئله است. شبیه حس‌وحال این آهنگ از پسنجر با اون اشاره قشنگش به داستان آرتور. 

دو نسخه داره و هردو رو این‌جا می‌ذارم. اگه گوش دادین، برام بگین که کدومش رو بیشتر دوست داشتین. کاور آلبوم‌هاش رو هم می‌ذارم چون خیلی دوسشون دارم. مخصوصاً اونی که روش رد ته لیوان داره.

Sword from the stone

Sword from the stone (Patchwork version)

   

 

۴ یادداشت

کتابی به زندگی ادامه می‌ده.

حقیقتش، اولش که این پست رو شروع کردم قصد داشتم ابتدا باز از چند مشتری جالب بگم و اسمش رو بذارم "انواع آقایون مسن 3 + کتابی تغییر می‌کند." ولی بعد دیدم که نمی‌تونم و صحبت کردن راجع به چیزی که به گذشته تعلق پیدا کرده برام سخت شده. 

من دیگه توی کتاب‌فروشی کار نمی‌کنم و بعد از سه ماه از کارم بیرون اومدم. 

سعی می‌کنم خلاصه براتون توضیح بدم که چرا. من و همکار موفرفری شیفتی برای بخش کتاب کار می‌کردیم. با اینکه من از همکار موفرفری منظم‌تر بودم، مدیرمون که با موفرفری دوست‌های قدیمی بودن، ترجیح می‌داد یا من رو تنهایی ملامت کنه یا هردوی ما رو باهم. اشتباهاتی که ذکر می‌کرد مشکلاتی بود که موفرفری ایجاد و من مدام در حال رفع کردنشون بودم. پس هربار جوابش رو می‌دادم و بار آخر بهش گفتم من نمی‌تونم از این بهتر کار کنم، دیگه نمی‌ام. اون هم قبول کرد و چند شب بعدش با اون یکی رئیس من رو صدا کردن و بعد از تشکر گفتن که دیگه از فردا نیا. دلیلش رو هم بخوام بگم چرا، این سه‌تا عبارت توی فکرم از بین حرف‌هاشون مونده: "آدم حرف‌گوش‌کن‌تر می‌خوایم." و "سعی کن تو زندگی بیشتر شل بگیری." و "خیلی مقاومت داری." کلی هم تعریف کردن ازم که علاقه‌ای به بازگو کردنشون ندارم.

مسئله دیگه اینه که من توی اولین جلسه فروشگاهی که شرکت کردم هم، وقتی گفتن اگه انتقادی دارید بگید، کلی انتقاد کردم درحالی که دختر جدید دیگه ساکت مونده بود و بعد از من هم یکی دیگه از دوستانشون رو آوردن برای بخش کتاب. البته این دوستشون آدم باسواد مودبیه و از من برای این کار بهتره و من ابداً نمی‌گم که مشکل از فروشگاه بود که الان دیگه کتاب‌فروش نیستم. اصلاً و ابداً. من با روی خوش خداحافظی کردم و رئیس‌ها هم با خوش‌رویی تشکر کردن. فقط، به قدر کافی حرف‌گوش‌کن نبودم و انگار انعطاف کمی دارم و بیش از حد ایده‌آل‌گرام. البته گمون  می‌کنم بخشیش برای این بود که درسی بشم برای بقیه کارمندها که بیشتر حرف گوش کنند. منتها هنوز گیجم که اگه انتقاد و بحث نمی‌خوان، چرا مدام همیشه با ادعای زیاد می‌گفتن که حرف‌هامون رو بزنیم و انتقاد کنیم. گمونم من هنوز سیاست لازم و کافی برای کار کردن توی جامعه رو ندارم.

دروغه اگه بگم ناراحت نشدم. اولش مطمئن بودم که نشدم، چون به‌هرحال می‌خواستم بعد از مدتی از این کار انصراف بدم و روی درس‌خوندن تمرکز کنم. ولی وقتی شبش خوابم نبرد و مدام حرف‌هاشون توی فکرم تکرار می‌شد، متوجه شدم که بیشتر از توقعم روم تاثیر گذاشته. جلوی خانواده بیش از حد خندیدم و سعیم رو کردم جایی راجع بهش حرف یا غر نزنم. مدام می‌گفتن که اصلاً خوب شد و می‌خواستن مطمئن بشن که ناراحت نیستم که؟ و من تاکید می‌کردم که ابداً. و خیلی هم خوبه و می‌تونم به کارهای عقب مونده‌ام برسم. و از این نظر واقعاً خوبه. به چندتا از دوست‌هام توی ساری سر زدم و احتمالاً این هفته هم به تهران برم برای انجام کارهای فراغ‌التحصیلیم. حتی راستش دلم برای محیطش هم تنگ نشده، ولی بی‌کار بودن خلأیی رو در من ایجاد می‌کنه که نادیده گرفتنش سخته. و این جمله آزاردهنده هم هست که مدام توی سرم تکرار می‌شه: توی اولین کارت شکست خوردی. به هر دلیلی که باشه، این پایان، یک شکست بود.

ولی می‌خوام روی بخش خوبش تمرکز کنم. همیشه دلم می‌خواست آدم ماجراجویی باشم و توی شهرهای زیادی زندگی و شغل‌های زیادی رو امتحان کنم. کار کردن توی کتاب‌فروشی، حتی فقط به مدت سه ماه، فصلی بود که خوش‌حالم که توی کتابم دارمش. تجربه‌های بیشتر برای بهتر نوشتن کمکم می‌کنه. به خوبی می‌دونم که آدمی پر از کم‌وکاستیم. یکی از اون کم‌وکاستی‌ها اینه که هر مسئله‌ای به‌شدت روم تأثیر می‌ذاره و برای کوچک‌ترین حال خوب و لبخند، باید چندبرابر بقیه تلاش کنم. ولی ما این‌طوری به دنیا می‌ایم: پر از چاله و مقدار کمی زمان برای پر کردن هر تعداد چاله که از پسشون برمی‌ایم. 

هروقت به تموم شدن اون کار فکر می‌کردم نگران اینجا بودم و هستم. که وبلاگ قشنگم چی می‌شه پس؟ ظاهرش به زودی عوض می‌شه ولی به‌هیچ‌وجه تصمیم ندارم ترکش کنم. هنوز یک دفتر چرک‌نویس پر از مشتری‌های عجیب برای تعریف‌کردن دارم و زندگی هم ادامه داره. ممکنه کار دیگه‌ای پیدا کنم یا توی محیط جالب دیگه‌ای قرار بگیرم. کتابی می‌مونم چون علاقه‌ام به کتاب‌ها و نوشتن بی‌حدوحصره. کتابی به زندگی ادامه می‌ده.

نقاشی امروز: Ships Riding on the Seine at Rouen از کلود مونه.

 

۱۱ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان