نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

فقط یک زندگی معمولی سخت و راحت با دوستانی فوق‌العاده

انگار مدام منتظر بودم که یک اتفاق خیلی عجیبی بیفته تا بیام و براتون تعریف کنم، ولی همه چیز بیش از حد زندگی بود. اتفاقات خوب و بدی که ترکیب می‌شن، همیشه جایی به شکل آزاردهنده یا دلنشینی، خاکستری.

تصویر 1. کتاب‌هایی که از نمایشگاه کتاب امسال گرفتم

روزهایی بود که خیلی جدی بدی‌ها و خوبی‌های راه‌های مختلف فرار از زندگی برای همیشه رو سبک و سنگین می‌کردم و روزهایی هم که هرکار که می‌کردم نیشم جمع نمی‌شد. این روزهای خوب رو مدیون افرادی بودم که دوست صداشون می‌زنم.

به چهره‌هاشون نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم، می‌دونم که باز هم دلم خواهد خواست که بمیرم، ولی این لحظه و این جا، از ته دل خوش‌حالم که زنده‌ موندم.

پس نقشه همین بود، تا می‌تونم جمع کنم و برم نگاهشون کنم و صداشون رو بشنوم و دستشون رو بگیرم و بغلشون کنم تا بتونم ادامه بدم که بتونم برگردم و برم...

سرکار.

تصویر 2. محل بازی کودکان در داروخونه باران

به کار عادت کرده‌ام. به محیطش، به مردمش و حتی به بدی‌هاش. بشر توی این مسئله حرف نداره، نه؟ کنار اومدن و عادت کردن. ساعت‌هاش بده و حقوقش خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کم‌تر از مبلغیه که بهش امیدوار بودم، ولی واقعاً انرژی درومدن ازش و گذروندن دو سه ماه کاراموزی شبانه‌روزی بی‌حقوق جای دیگه رو ندارم. تا وقتی توی این شهر هستم، همین‌جا می‌مونم. خوبیش اینه که وقتی انیمه می‌بینم یا کتاب می‌خونم؛ هیچ عذاب‌وجدانی ندارم. من دارم کار می‌کنم، من لیاقت ولگردی و وقت تلف کردن رو به دست آوردم.

هرچند که واقعاً اونقدری وقت برام نمی‌مونه در کل اصلاً.

از مردمش بگم که نه خیلی به طور خاص باهام مهربونن نه به طور خاص بداخلاق. درواقع هیچ‌کس اون‌جا چندان به من اهمیت نمی‌ده. من یک شخصیت فرعیم، من پسرک کارگریم که اون گوشه‌ها و خارج از داستان برای خودش گاهی وجود داره. باهم قهر می‌کنن، دعوا می‌کنن، آشتی می‌کنن، رئیس می‌بردشون بیرون شام و نقشه می‌کشن و کارهای جدی و مهم می‌کنن و من رو انقدر لایق نمی‌دونن که تو هیچ کدومش دخیلم کنن. فقط بیشتر از بقیه بهم کارهای یدی و سخت می‌دن چون جدیدم و جایگاه خاصی ندارم. کمر و زانو درد می‌گیرم ولی خب گاهی هم وقتی برای بقیه چای می‌ریزن، برای من هم می‌یارن.

ماگ برکینگ بد رو بردم سر کار و هربار چای می‌خورم به والتر وایت و جسی نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم دنیای خودم رو دخیل کنم، چون دنیای داروخونه خیلی دورم می‌کنه. هندزفری بلوتوثی خریدم و گاهی یواشکی کتاب صوتی یا موزیک گوش می‌دم. با خودم موزیک زمزمه می‌کنم. هرچند که هم تو شهر کتاب هم دبیرستان بخاطرش مسخره می‌شدم ولی مهم نیست. هر چرتی که به فکرم بیاد می‌خونم. 

به شکل غیرقابل‌انتظاری من فروشنده خیلی خوبیم. فروشم خوبه، با مردم کنار می‌یام و توی کارم صبور و خوش‌اخلاقم. حتی یک‌بار یک دختر جوونی با صدای بلند بهم گفت:"تو چقدر خوبی! این اخلاق خوبت یه دنیا می‌ارزه! آدم کم‌تر چیزی این روزها می‌بینه، همیشه نگهش دار!" و منم با ذوق ازش تشکر کرده بودم.

تصویر 3. زیر درخت توت

یک‌بار هم سر راه با یه سوپرمارکتی عجیب آشنا شدم، خیلی خیلی کوچیک با خوراکی‌هایی ارزون‌تر از قیمت جلد که وقتی پرسیدم، آقای مسن فروشنده گفت که به قیمت روی جلد کار نداره و خودش نسبت به قیمتی که جنس رو خریده، می‌فروشه. 

یک بار که هم از درخت توت آویزون شده بودم، یه آقایی از مغازه‌اش برام یه دسته چوبی آورد که باهاش شاخه‌ها رو بیارم پایین. یک‌بار هم یکی باهام شوخی کرد که برای اون هم توت بذارم. یک‌بار هم یک خانومی راهنمایی کرد که از فلان شاخه بچینم چون بیشتر توت داره، یک‌بار هم یک آقایی توت‌هایی که چیده بود رو بهم تعارف کرد. چندباری هم چندتا پسر بچه که روی درخت‌ها نشسته بودن با دست‌های سرخشون بهم توت دادن. ماجراهای توتی زیاد داشتم!:))

تصویر 4. دست بنده

رتبه‌های ارشد اومد و رتبه‌ام چیز متوسطی شده. به طوری که هم می‌تونه زمینه ماجراجویی‌ای جدید باشه و هم این‌که ممکنه هیچی نباشه. بهرحال گمونم بالاخره زندگی، یه راهی برای ادامه پیدا می‌کنه. و بهت روزهایی می‌ده که یادشون بیفتی و دلت گرم بشه و بتونی باهاشون هفته‌ها سرما رو بگذرونی. روزهایی مثل اون وقتی که به نمایشگاه رفتم و یکی از شما رو دیدم که چقدر دوست‌داشتنی بود و حتی گذاشت که بغلش کنم.

با سارا بودم و بعدش با مهسو، سولویگ رو دیدیم و دوست خیالیم اردلان سربه‌سر دوست‌هام می‌گذاشت. سر حجاب اذیت می‌کردن و ما بیشتر از همیشه دلمون می‌خواست موهامون رو آزاد بذاریم. دم در بهم گفتن که با دستمال سرم راهم نمی‌دن و باید شالی چیزی سر کنم. پس من هم دستمال سرم رو درآوردم و از قصد گشتن دنبال شالم توی کوله‌ام رو کش دادم. 

سارا با نقاب آنوبیس اومده بود و موهای سبزش به قشنگی یک ماریمو توی محیط طبیعی ژاپنیش بود. بعد یک تخته دیدیم که روش مغلطه‌هایی راجع به حجاب نوشته بودن. سارا ناراحت شد و دنبال ماژیک گشت. من جلوتر رفتن و اخم کردم. تخته‌پاک‌کن رو برداشتم و کاملاً پاکش کردم و دست سارا رو گرفتم و به راهم رفتم که یکی زد روی شونه‌ام. با خودم گفتم:"خب، همینه. گرفتنم. تموم شد." ولی وقتی برگشتم یک دخترخانومی بود که بهم گفت:"عالی بود! عاشقتم!" بهش گفتم:"قربونت برم!" و مسلمه که کلی ذوق کردم.

بعدش مهسو اومد پیشم که موهای آبی اون هم سبز شده بود. یه آقای غرفه‌داری رو با این‌که بهش گفتیم ما طرفدار سروش حبیبی‌ایم گیج کردیم و یه کتاب به اسم "فیلسوف‌ها و دیوانه‌ها" رو نشون مهسو دادم و گفتم:"مگه فرقی هم دارن؟" که باعث شد خوشش بیاد و بخنده. 

برای من؟ اون روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود و فکر نمی‌کردم از این بهتر بشه تا اینکه این عزیزان دلم تصمیم گرفتن برای من! برای مدی پیر فرسوده یک جشن اختصاصی بگیرن و بعد به خودم گفتم:"هوم. چه خوب که زنده موندم!" 

تصویر 5 و 6. دوستانی دارم بهتر از آب روان

با من به موزه اومدن و وقتی با دهن باز به مونه و پیکاسوی موزه هنرهای معاصر زل زده بودم یا وقتی که بهشون سیخونک می‌زدم و تو کاخ سعدآباد می‌گفتم این کریستین دیوره! این سالوادور دالیه! با من تعجب می‌کردن. همراهم به یه تئاتر بد اومدن و بعدش برام راجع بهش حرف زدن و بهم گوش کردن. (تئاتر "مجلس شبیه لیر بیچاره")

و بغلم کردن، انقدر بغلم کردن که هنوز هم بین بازوهام حسشون می‌کنم. عزیزکان قشنگم! جنگاوران روزهای سخت من. هم‌رزم‌های قوی‌ترم! 

ممنونم که بلندم کردین تا چندتا قدم کم‌جون دیگه بردارم.

تصویر 7. کاخ سبز مجموعه سعدآباد

+ این پست پاورقی دارد.

پاورقی ۵ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان