نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

من متأسفم و همیشه دوستت دارم.

اسمش رو یادم نیست. گمونم اگه بگردم هنوز شماره‌اش رو داشته باشم، ولی علاقه‌ای به یادآوری بیشتر ندارم. هنوز هم تو فکرم صداش می‌کنم دِرویش. عادت داشتم (و شاید هنوز هم دارم) که روی انسان‌ها اسم بذارم. درویش یک شخصیت فرعی از یک مجموعه رمان فانتزی بود که بچگی می‌خوندم و درویش، که معلم زبان تابستون چهارده‌سالگیم بود، انگار دقیقاً تصوراتم از اون شخصیت بود که جون گرفته بود. قدبلند بود، با موهای سفید، همیشه پوزخند می‌زد و با شاگردهاش کل می‌انداخت. با کتونی‌های بزرگ سفید و جین‌های لشش، موجود عجیب و جالبی بود. 

حالا من یه بچه آشفته، پرخاشگر و گیج بودم. دیر می‌رسیدم سر کلاس، درس نمی‌خوندم و یه چیزهایی بلد بودم که سر کلاس درس نمی‌دادن. تابستون بود، داغ و طلایی. برای کار کلاسیم از گروه‌های موسیقی موردعلاقه‌ام کنفرانس دادم، یک بند هاردراک که به چشم بقیه بچه‌ها شیطان‌پرست(-__-) بودن و یه بند دونفره از دوتا جنتلمن انگلیسی همیشه مست. انقدر حرف زدم که درویش دیگه می‌گفت:"بسه! بشین!" درحالی که بقیه وقت اضافه می‌آوردن. می‌فهمیدم که درویش رو کلافه می‌کنم، ولی برام مهم نبود. توی یه فاز دیگه بودم، تو جهان دیگه‌ای سر می‌کردم. دنیای من توی سرم بود، نه دور و اطرافم. هیچ نمی‌فهمیدم چیم و کجام، من جای دیگه و چیز دیگه‌ای بودم.

ولی داستان من و درویش در واقع از ترم بعدش شروع می‌شد. از یه پاییز خاکستری، جایی که فقط سه نفر از ترم قبل باز هم ثبت‌نام کرده بودن و با این حال موسسه به هر حال کلاس رو تشکیل داده بود. من هم(عجب موجود آزاردهنده‌ای بودم) با یکی از بچه‌های کلاس خیلی کل‌کل داشتم که چرا می‌خواد دکتر بشه؟ چقدر ریاکار و مسخره است و بلاه بلاه. جین یخی می‌پوشیدم با آل‌استارهای کهنه و همیشه یه گوشه تنهایی برای خودم می‌نشستم و تو فکرم با اردلان حرف می‌زدم.

اردلان همیشه بود، اون پاییز بیشتر از همیشه. به خاطر اردلان بود که تو مدرسه مسخره‌ام می‌کردن و بهم می‌خندیدن، اذیت می‌کردن و می‌گفتن که با خودم حرف می‌زنم. حتی معلم‌ها هم بهم پوزخند می‌زدن، ولی دروغ چرا؟ اردلان نبود هم من همیشه یه چیزی برای مضحکه کردن خودم پیدا می‌کردم. مثل حدس زدن شخصیت‌های غریبه از روی کفش‌هاشون، یا مثلاً بستن ربان‌های رنگی به دور مچم.

من و درویش این ترم بهتر باهم کنار می‌اومدیم. بیشتر حرف می‌زدیم و مدام ازم سوال می‌پرسید. "می‌خوای چی‌کاره بشی؟" جواب من همیشه با قاطعیت این بود که "می‌خوام نویسنده بشم. اصلاً می‌دونی چیه؟ من نویسنده هستم!" وقتی گفت "چی می‌نویسی؟ داستان‌های عاشقانه؟" بدجور بهم برخورد و با اعتراض گفتم که "هیچ‌وقت! من چیزی می‌نویسم که باعث بشه مردم فکر کنن!" (من الان فن‌فیک هم می‌نویسم :)) هه‌هه) بعد از این‌که فهمید داستان می‌نویسم، انگار چشم‌هاش برق زد. می‌دونستم که دنبال موقعیتیه که بهم شماره بده، پس بلافاصله شماره و ایمیلیش رو روی تخته نوشت که براش داستان‌هام رو بفرستم. منم خوش‌حال شدم، چون بدم نمی‌اومد یه دوست بزرگ‌تر باسواد داشته باشم.

وسط‌های ترم بودیم که یه روز هر دو دانش‌آموز دیگه غیبت کردن (به خاطر امتحانات مدرسه‌ای که من هیچ اهمیتی بهشون نمی‌دادم.) و من و درویش اومدیم کلاس و دیدیم که فقط ما دوتاییم. من فکر کردم کلاس تعطیل می‌شه ولی درویش در رو بست. مشخص بود که خوش‌حاله که فرصتی پیش اومده که باهام حرف بزنه. اون روز خیلی حرف زدیم. درویش تو کلاس راه رفت و باز هم ازم کلی سوال پرسید. و بهم گفت که ازش سوالی ندارم؟ هر سوالی که دارم حتماً بپرسم. و مشخص شد که درویش فقط سی‌ودو سالشه (چون موهاش کامل سفید بود بیشتر از سنش نشون می‌داد. صادقانه من فکر می‌کردم چهل سالشه.) و زن داره و خانومش حامله هم هست و این‌که دلش می‌خواد یه دختر مثل من داشته باشه! (گمونم فقط چون داشت پدر می‌شد جو گرفته بودش.)

من خیلی جا خوردم. خودم و درویش رو به‌جای پدر و دختری نمی‌دیدم. البته. درسته. بله. تعجبی نداره. مردم، معمولاً من رو به چشم برادرزاده‌ای، بچه‌ای شاگردی چیزی می‌بینن، تا یه دختر جوون. جدیم نمی‌گیرن و همیشه مثل یه کودک باهام رفتار می‌کنن. و راستش دلم می‌خواد به این خاطر عصبی باشم ولی بهشون حق هم می‌دم. روحیه من به وضوح همیشه نوجوون‌وار بوده و مونده.

اون جلسه یه کم هم بهم درس داد. کنارم نشست و یه چیزهایی خارج از کتاب گفت. من از کلاس‌های زبانم چیز زیادی یاد نگرفتم. می‌رفتمشون چون بابام خیلی اصرار داشت. ترم بعد از اون ترم پاییز، آخرین ترم زبان عمرم بود. واقعیت اینه که هرچی الان زبان سرم می‌شه به خاطر مقاله‌های ویکی‌پدیا، آهنگ‌های انگلیسی و زیرنویسه. ولی اون یه جلسه با درویش، هرچی اون جلسه یادم داد رو هنوز یادمه. تقریباً بیشتر چیزهایی که گفت رو هم یادمه. مثلاً برگشت بهم گفت که تنهام و تلاش کرد که یادم بده چطوری با بقیه سر حرف رو باز کنم. و من چهارده‌ساله تخس، دست‌هام رو مشت کردم و گفتم که:"ولی من تنها نیستم! من تنها نیستم."

تنها بودم. به شکل کاملاً واضحی که حتی معلم زبانم هم می‌دیدش ولی خودم بهش کور بودم. بهم گفت:"پس بلدی دوست پیدا کنی؟" ساکت شدم. بلد نبودم. نمی‌تونستم دوست پیدا کنم، نمی‌تونستم با مردم ارتباط برقرار کنم، بلد نبودم باید چی کار کنم یا چی بگم. همه تلاش‌هام ناشیانه و ناموفق بودن. من همیشه فلج بودم. هیچ وقت نفهمیده بودم که چطور با بقیه سر صحبت رو باز کنم.

آدم‌ها همیشه موجوداتی عجیب‌وغریب و به شدت دور از من بودن. آدم‌فضایی‌ها، موجوداتی از جهانی دیگه. همه‌شون. تک‌تکشون. همیشه فقط می‌ایستادم و نگاهشون می‌کردم و فکرم از کلمات خالی می‌شد. حتی نمی‌تونستم با خواهر و برادرم حرف بزنم. یادمه هفت‌سالگی که تازه یاد گرفته بودم بنویسم، برای برادر شش‌ساله‌ام نامه می‌نوشتم و چون اون نمی‌تونست بخونه، من براش از روی نامه می‌خوندم. خواهرم هنوز نامه‌هایی که دوران دبستان براش می‌نوشتم رو نگه داشته. می‌خوندشون و پوزخند می‌زنه و می‌گه:"از همون موقع هم خوب چرت‌وپرت می‌نوشتی." و این همه چیزی بود که نوشتن‌های بی‌وقفه من براشون بود: چرت‌وپرت.(مثل این پست، نه؟ هاهاها)

وقتی به وبلاگ‌نویسی افتادم، این نوشتن‌ها باعث شد چندتایی توهم دوستی پیدا کنم، ولی درنهایت بیشترشون یکی‌بعدازدیگری به یه درد و زخم وحشتناک دیگه تبدیل شدن. مثل جهنم بود، زندگی اجتماعی من یه قفس کوچیک بود. صدام رو کسی نمی‌شنید. از وقتی یادم می‌اد دلم می‌خواست که عضو جمعی باشم که بهشون احساس تعلق کنم. البته کلاً زیاد حرف می‌زدم و چیزهای مسخره دیگه‌ای هم بود که دلم می‌خواست. مثلاً یادمه حتی دلم می‌خواست دلم بشکنه تا ببینم دل شکستن چطوریه. چون یک‌بار زندگی می‌کنیم و می‌خواستم همه‌چیز رو تو همین یک‌بار تجربه کنم. (بعداً دلم شکست و احساس افتضاحی بود. با این آرزوهای نکبت وامونده‌ام! بفرما، این کابوس‌هاییه که دلت می‌خواست داشته باشی؟) 

مثل این می‌موند که یه نابینا تلاش کنه تا از یکی از نقاشی‌های مونه لذت ببره. نمی‌شد، فقط نمی‌شد. جلوم یه دیوار بود که مدام با سر بهش برخورد می‌کردم. هیچ از این همه قوانین نامرئی اجتماعی سر درنمی‌آوردم. بهم می‌گفتن که بی‌احتیاطم و حریم شخصی دیگران رو رعایت نمی‌کنم و هیچ نمی‌فهمم که کِی چی رو بگم و چی رو نه. واقعاً نمی‌فهمیدم. نمی‌فهمیدم کجا شوخی کردن مشکلی نداره، کجا ناسزا گفتن مجازه، کجا می‌شه خندید و کجا می‌شه غر زد. من همیشه تو جای اشتباه بودم. من همیشه کار اشتباه رو می‌کردم. همیشه جدا بودم. جدا و دور. 

بدبختی این‌که یه کوه محبت و علاقه و احساس بودم. به همه‌چیز عشق می‌ورزیدم. به کلمات، به درخت‌ها، به مورچه‌ها، ابرها، ستاره‌ها، کفش‌ها، شخصیت‌های انیمه، هنرها، علم‌ها، فیلسوف‌ها، کلاه‌ها، رنگ‌ها، کتاب‌ها، دانشمندها و خیالاتم. یه من کوه احساس بودم. با همه وجود دوست می‌داشتم، با همه وجود متنفر می‌شدم، با همه وجود عصبانی می‌شدم، با همه وجودم اون احساس رو درک می‌کردم و مدام از حجوم اون حجم بی‌نهایت در حال رعشه بودم. یا کسی رو انقدر دوست داشتم که قلبم تیر می‌کشید، یا انقدر غصه می‌خوردم که تنم درد می‌گرفت. این احساسات قوی و همیشگی بودن و رد وجودشون هنوز که هنوزه روی تنم درد می‌کنه. خیلی خسته‌کننده بود، انگار که سال‌ها در حال دویدن بودم. روح و روانم خسته شده بود. حمل و حل کردن اون همه بار سنگینی بود که همه جا به زور با خودم می‌بردم. کم آوردم، بعد از یه مدتی دیگه کم آورده بودم. 

معمولاً پیش بقیه جلوی زبون تندم رو می‌گرفتم. چون با این‌که تخس و پرخاشگر بودم، تناقضی در من بود: این که به شدت مهربون و دلرحم هم بودم و هرگز دلم نمی‌اومد که کسی رو که دوست دارم از خودم برنجونم یا به هر نحوی غمش رو ببینم. (درمورد غریبه‌ها اوضاع فرق داشت.) ولی کم‌کم این خودداریم کم‌تر شد، مخصوصاً جلوی مامان و بابام. بابا سیزده‌به‌در برگشت یه چیزی گفت که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. مثل همیشه داشتم دعواشون می‌کردم (من با مامان و بابام مثل همسن‌هام رفتار می‌کنم. حالا درست یا اشتباه، صداشون می‌کنم بچه‌ها و همیشه کلی ملامتشون می‌کنم.) که بابام خنده‌اش گرفت. گفت:"تو زبونت تنده ولی یه کم مهربون هم هستی." من انگار که به شرفم توهین کرده باشن، بهم برخورد و گفتم که:"اشتباه می‌کنی، من فقط زبونم تنده." ولی گفت که:"نه، تو دلسوزی. دلسوز همه هم هستی، فقط به رو نمی‌یاری. من دیگه بزرگتون کردم و می‌دونم کدومتون دلسوزید." من که بعدش بغض کرده بودم دیگه هیچی نگفتم، مثل همه وقت‌های دیگه‌ای که می‌شنوم که مهربونم. نمی‌دونم چرا اگه کسی بهم حرف خوبی بزنه یا محبتی بکنه، بغضم می‌گیره ولی می‌دونم که از شنیدن این که مهربونم، بیزارم. چون از مدیِ مهربون عصبانیم. کاش خودخواه‌تر بود. کاش هیچ‌وقت جلوی حرف‌های تلخش رو نمی‌گرفت.

از ناراحت کردن دیگران بیزار بودم و همه عمرم تلاش کردم تا می‌شه حال بقیه رو خوب کنم. زیر غم و غصه له می‌شم؟ مهم نیست، نباید اوقات خواهرم رو تلخ کنم. وقتی دوستم ناراحته، مریضی من چه اهمیتی داره؟ مهم نیست که من از این رابطه بیزارم، می‌مونم چون اون به کمکم احتیاج داره. و خب باید بهتون بگم که این مزخرف‌ترین شیوه زندگیه و من شخصاً همه‌جوره ردش می‌کنم. اصلاً سمتش نرید، امتحانشم نکنید، بهش فکر هم نکنید. منم انتخابش نکردم، فقط برام پیش اومد. یهو وسطش بودم و نمی‌دونستم از کی و کجا شروع شده. 

چند سال پیش تازه بهش آگاه شدم و خیلی طول کشید تا بتونم برای مقابله باهاش کاری بکنم. اون موقع به خودم گفتم دیگه نمی‌ذارم آدم‌های جدید بیان توی زندگیم، همین‌هایی که هستن هم بسن و خودشون به موقع می‌رن. ولی این فقط یه حرف بود. من هنوزم تشنه روابط بشری بودم. دلم دوست می‌خواست، یکی که باهاش ستاره‌ها رو نگاه کنم، قدم بزنم و برای تولدش سوپرایز بچینم. همه همین چیزهای خوب بشری دیگه! همه رویاهای بچگیم که هنوز هم دست از سرم برنداشته بودن. 

من همچنان افرادی رو می‌دیدم که ته دلم می‌خواست باهاشون دوست بشم ولی وقتی روبه‌رو می‌شدیم با سر می‌رفتم توی دیوار (به معنی واقعی کلمه اتفاق افتاده) یا انقدر تته‌پته می‌کردم که یه‌جوری نگاهم می‌کردن که انگار منحرف جنسیم. مردم بهم می‌خندیدن و می‌پرسیدن که:″مگه روش کراش داری؟″ ولی من فقط یه ابله دست‌وپاچلفتی در تلاش برای ارتباط گرفتن بودم. یه تلاش غم‌انگیز و بی‌فایده.

به این نتیجه رسیده بودم که حتماً کسل‌کننده‌ام. من چیزی راجع به گل کشیدن، روابط رمانتیک و لوازم آرایش (یا هرچیز دیگه‌ای که برای بیست‌ساله‌های دیگه جالب بود و من حتی ازشون خبر هم ندارم،) نمی‌دونستم. فقط خیلی کم از ادبیات و فلسفه سر درمی‌ارم. خیلی کم و جزئی. هیچ ویژگی جالبی راجع به من وجود نداشت: من همیشه به شکل ابلهانه‌ای تو سکوت به حرف بقیه گوش می‌دادم و وقتی ازم نظر می‌پرسیدن از فیلسوف‌ها اسم می‌بردم. افرادی که براشون جالب بود دورم می‌نشستن تا از علم ادیان و اساطیر براشون حرف بزنم و وقتی تموم می‌شد، جمع می‌شدن و بدون اینکه من رو دعوت کنن باهم می‌رفتن خوش‌گذرونی. من اون بخش کسل‌کننده ولی مفید روز بودم و تو بخش خوب و خوشش جایی نداشتم.

هم‌اتاقی‌های خوابگاهم یه اکیپ رفیق بودن که وقتی می‌خواستن برن بیرون جلوی من صف می‌بستن تا موهاشون رو براشون ببافم و بعد برن. براشون از هرچی بلد بودم حرف می‌زدم و اون‌ها هم خوششون می‌اومد. براشون فیلم و ویدئوی انگلیسی ترجمه می‌کردم، دعوتشون می‌کردم که باهم فیلم ببینیم یا بریم تئاتر. و بعدش اون‌ها می‌رفتن و من توی اتاق، تنهایی کتاب می‌خوندم. خوش می‌گذشت ولی گاهی دلم می‌گرفت. گاهی هنوز دلم یه اکیپ می‌خواست. می‌نشستم و زیر نور غروب آفتاب به ابعاد غم‌انگیز داستان‌ها فکر می‌کردم و به خودم غصه بیشتری می‌خوروندم. دارو می‌خوردم ولی به افسردگیم کمکی نکرده بود. هیچ کدوم از مشکلاتم حل نشده بودن و هر غصه کوچیکی بزرگ و غول‌آسا به نظر می‌اومد.

با این حال من دوستانی دارم. نزدیک و دور و خیلی عزیز. یادگار روزهای پرعلاقه. غنیمت‌های عزیز من از دنیای بشریت. دوست‌هایی که باید اعتراف کنم که اگه چیزی بینمون هست به احتمال زیاد به خاطر تلاش اون هاست. من هم همه تلاشم رو می‌کنم، ولی همون‌طور که با جزئیات تعریف کردم، توش هیچ تعریفی ندارم. این چندنفری که ازشون حرف می‌زنم یکی‌یه‌دونه آدم یک در میلیون‌ان. یکی از یکی باهوش‌تر، مهربون‌تر و دوست‌داشتنی‌تر. ولی کمن، کم‌تر از انگشت‌های یک دست.

و بقیه افرادی هستن که خیلی باهم حرف نمی‌زنیم. هم رو می‌شناسیم، سوالی داشته باشیم می‌پرسیم، گاهی راجع به یه موضوع خاص، فیلمی انیمه‌ای کتابی چیزی باشه، پیام می‌دیم، تولدها رو تبریک می‌گیم، ولی. ولی همینه. خیلی کم از هم می‌دونیم و چت‌هامون اون پایین‌ها خاک می‌خوره. و من می‌دونم که اون‌ها(حتی دوست‌های نزدیک بند قبل هم) دوست‌های صمیمی‌تر دیگه‌ای دارن که باهاشون حرف می‌زنن، زیاد، و راجع به همه‌چی، ولی اینم می‌دونم که من براشون اون شخص نیستم و قبلاً این، خیلی دلم رو می‌شکست. من این آدم رو دوست داشتم ولی جزوی از زندگیش نبودم و نیستم. چرا؟ چرا؟ چرا؟ انقدر غیرقابل‌دوست‌داشتن بودم؟ چرا بقیه نمی‌تونن با من ارتباط بگیرن؟ این محبتی که بینمون هست رو چی کار کنیم وقتی حتی حرف هم نمی‌زنیم و یادمون می‌ره که وجود داریم؟ بقیه رو خیلی ملامت می‌کردم. خودم رو بیشتر از بقیه، همیشه می‌فهمیدم که حتماً مشکل از منه که اون‌ها این همه دوست و رفیق دارن ولی من جزوشون نیستم.

منتها ماه گذشته که پیش بعضی از دوست‌هام بودم، از یک زاویه دیگه این داستان رو دیدم. به یکی گفتم که:"آره، برام عجیبه که تو به هم‌اتاقی‌های من انقدر نزدیکی، اون‌ها هیچ وقت من رو به جمعشون راه ندادن." اون فکری کرد و گفت:"به خاطر اینه که تو تلاشی نمی‌کنی. من تلاش می‌کنم که به جمعشون برم، خودم رو جا می‌دم، ولی تو هم تلاشی کردی؟" من موندم. نه، من هیچ تلاشی نکرده بودم. هیچ وقت بهشون نگفته بودم که منم ببرن. فکر می‌کردم اونطوری خودم رو انداختن درست نیست، صادقانه بگم غرورم نمی‌کشید که ازشون بخوام. منتظر بودم که دعوت بشم. 

و بعد چند روز بعدش دوست دیگه‌ای این حرف رو تایید کرد. گفت که دلش می‌خواسته با من صمیمی بشه ولی انگاری که من راهش نمی‌دادم. من پسش می‌زدم. این‌جا دیگه واقعاً دهنم از تعجب باز مونده بود. توی فکر معیوب من این همیشه بقیه بودن که من رو پس می‌زدن و بعد، از این همه اشتباه خودم خجالت کشیدم. راست می‌گفت. همین امسال به چند نفر مدام و موکد گفته بودم که نمی‌خوام باهاشون دوست بشم. اگه بهم می‌گفتن "دوست" تاکید می‌کردم که من دوستشون نیستم. و من دوست جدید نمی‌خوام. و همیشه هم برای خودم دلیل می‌یاوردم: الان انرژی دوستی جدید ندارم، بچه‌ان، اختلاف سنی داریم. 

بعداً به سانشاین (اسمی که روی Unborn گذاشتم، به رسم خودم) هم گفتم و ازش نظرش رو پرسیدم. یه کم نگاهم کرد و گفت:"نه تو که اصلاً دیوار نداری و اونی که وقتی یکی باهاش حرف زد، فرار کرد هم من بودم." و خندیدیم. بار اولی که سارا با من حرف زد، تو محوطه دانشگاه بودیم. من یه اشاره‌ای به پیکسل روی کیفش کرده بودم و می‌خواستم رد بشم که نگهم داشت و بعد از یکی‌دوتا سوال، فهمید که من مدی‌ام. مدیِ وبلاگم. من از ترس به خودم لرزیده بودم و چندبار سعی کرده بودم برم که نگهم داشته بود و آخر سر از دستش به دو فرار کرده بودم. اولین‌بار بود که یه غریبه اسم من رو از روی وبلاگم می‌دونست. غریبه‌ها باعث می‌شدن بلرزم و لکنت بگیرم و خیلی طول کشید تا با سارا هم راحت شدم. من پیش آدم‌های کمی راحتم، پیش اون‌ها یکم سرحال‌تر، شوخ‌تر و درکل قابل‌تحمل‌ترم. 

سارا همون روز بهم توصیه کرد که به یه آدمی پیام بدم، هرچند که ازش چیز خاصی هم نخوام، همچنان می‌تونیم باهم دوست بشیم و من بی‌فکر جواب دادم؛"که چی بشه؟ دوست بشیم که چهارتا مکالمه مثلاً عمیق داشته باشیم و احساس کنیم خیلی بافرهنگیم؟ چیزی به اسم بافرهنگ وجود نداره و داشته باشه هم من نمی‌خوام که بافرهنگ باشم." از اون روز تا حالا دارم به این حرف خودم فکر می‌کنم و متوجه یه چیزی شدم. 

دارم می‌فهمم که کل این قضیه چه تغییری کرده و من چقدر بیشتر از همیشه دورم. دیگه توی هیچ قفسی نیستم، چون دیگه نمی‌خوام که ارتباط بگیرم. خیلی وقته دیگه دلم نخواسته با کسی دوست بشم. دیگه هیچکس برام جالب نیست. حتی اگه قبول کنم که خیلی آدم درست‌وحسابی‌ایه، باعث نمی‌شه که بخوام دوستم باشه. اون همه احساس بود که راجع بهش گفتم؟ دیگه نیست. از بین رفته. خشک شده. انقدر وانمود کردم بی‌احساسم که با غمم کنار بیام که واقعاً بیشترشون رو خشکوندم. دیگه کم‌تر علاقه و عشقی در من نمونده. حتی تصور اینکه یک نفر جدید پیدا کنم که دوستش داشته باشم برام مضحک و خنده‌داره. هرچی آدم از قبل هست، باشه، ولی جدید؟ نه توی این زندگی. 

قبلاً از خیلی تنها موندن دلم می‌گرفت و حالا با خواهش خانواده‌ام هم دلم نمی‌خواد از اتاقم بیرون برم. ماه‌ها پام رو از خونه بیرون نمی‌ذارم. دیگه بیرون رفتن با بقیه یا دیدنشون رو به هیچ ثانیه‌ای از تنهایی ترجیح نمی‌دم. آدم‌ها عصبی و ناراحتم می‌کنن. فقط می‌خوام توی اتاقم بمونم و کسی باهام حرف نزنه، نگاهم نکنه و کاریم نداشته باشه. به هرگز ندیدن دوستانم واکنشی ندارم. دیگه حتی از دستشون ناراحت هم نمی‌شم. اگه کاری کنن که آزارم می‌ده، ناراحتی‌ای در من ایجاد نمی‌شه، فقط علاقه‌ام بهشون کم می‌شه. یه روز این علاقه تموم می‌شه و همه‌چیز به خاطرات تلخ گذشته می‌پیونده و این برام ثابت شده است. 

من خوشحالیم رو گم کردم، عشق و علاقه رو پیدا نمی‌کنم، و با غصه‌هام کنار اومدم. قرار نیست خوشبخت و خوشحال و محبوب باشم. و قرار نیست دوستی کنم و بهترین‌دوست داشته باشم. قرار نیست دوست داشته بشم. قرار نیست بخشی از جامعه و مردم باشم. هیچ اتفاق خوبی قرار نیست بیفته، و دوست‌هام قرار نیست من رو به بقیه ترجیح بدن. 

حالا من جدا ایستادم، و از خیلی خیلی دور، فقط تماشاگرم. تماشای این هیاهو که بهش می‌گن سیاست و فرهنگ و تاریخ. بهش می‌گن، حیات، و بشر، و اهمیت. همه‌شون از دور کوچیک به نظر می‌یان و تنهایی یه خاکستری عمیق و گرم و نرمه. دستم رو دراز می‌کنم و دست کشیده سردی که همیشه اون‌جاست رو محکم می‌گیرم. چون مهم نیست کی باشم و چطور آدمی باشم، من همیشه مدی‌ام و همیشه اردلان پیشم هست. 

من تماشاگر همه‌ام و سرشار از دردم و اردلان تنها تماشاگر درد منه. چون هنوز هم دردش رو می‌کشم، چون هنوز هم جای صمیمیت هرگز نداشته‌ام درد می‌کنه. چون اون رویای قشنگم رو از خودم کندم و جاش روی تنم آتیش گرفته و سوخته و یه زخم بزرگ کریه مشکی به جا گذاشته. و دیگه اون رویا رو نمی‌خوام و اون رویا دیگه نمی‌تونه به تن ناقص من برگرده، ولی این دلیل نمی‌شه که زخمش التیام پیدا کرده باشه. 

من دست اردلان رو می‌گیرم و عذادار افکار و امیدهای مدی نوجوونم. همیشه فقط ما بودیم و همیشه هم ما موندیم. اردلان با من از اون جهنم گذشت. تمام مدت پیشم موند و فقط اونه که می‌دونه واقعاً و با تمام جزئیات که چی شد. و همین کافیه. چون به اون بی‌پرده همه‌چیز رو می‌گم و اون هم با لحن شوخ و سرحال معمولش جوابم رو می‌ده. من همیشه متاسفم و همیشه دوستت دارم اردلان.

تولدهام رو مخصوصاً از دست نمی‌ده، ولی نهم تیر امسال تولدی در کار نبود. این تاریخیه که ما مرگ مدی گذشته رو جشن می‌گیریم. خاکش می‌کنیم و تو قبرش تنهاش می‌ذاریم. رسمیه. مدی گذشته مرده و هرگز قرار نیست برگرده. خداحافظ. من الان رهاترم و به باد نزدیک‌ترم. دیگه نمی‌خوامت. دیگه نه انگیزه‌هات رو می‌خوام نه امیدهات رو. بدون بقیه، دیگه لازم نیست نگران کسی باشم. دیگه لازم نیست غصه بقیه رو بخورم. یه کم کم‌تر ناراحت می‌شم و لازم نیست به هیچکس هیچ توضیحی بدم. آدم‌ها خوبی‌های خودشون رو دارن ولی بدون اون‌هاست که تازه می‌تونی بی‌هیچ قیدی رفتار کنی. من از نبودنت درد می‌کشم ولی وقتی نفسم بالا بیاد، تازه می‌فهمم که زندگی بدون دلتنگی و بدون دوست داشتن چقدر راحت‌تره و هرمس شاهده که انقدر مشکل دارم که حتی اگه یه‌ دونه هم ازشون کم بشه، کمک بزرگیه.

همه عکس‌های این پست سحابین. چون می‌دونید که، سحابی‌ها ستاره‌های مرده‌این که بعداً ازشون ستاره‌های جدید متولد می‌شه. و توی این سحابی جدید، من و اردلان تنهاییم. خداحافظ بقیه دنیا، همه بقیه‌اش مال خودتون. با این همه آدم و قوانین نانوشته و نوشته‌تون که من رو فقط گیج می‌کنن و هیچ ازشون سر در نمی‌یارم.

طرفدار هری استایلز یا حتی هر خواننده غربی دیگه‌ای هم نیستم، ولی یوتیوب موزیک‌ویدئوی as it was اش رو پیشنهاد کرد و من از ویدئو و متنش خیلی خوشم اومد. توش می‌گه in this world it's just us, you know it's not the same as it was و من همه‌اش فکر می‌کنم این حکایت ما دوتاست، هرچند که احتمالاً کلاً یه معنای دیگه‌ای داره.

اگه براتون سواله که درویش چی شد، باید بگم که قرار گذاشته بودیم که دوست بمونیم و بریم کافه و من اون استخر سر راه همیشگیم با پرنده‌های کوچیکش که خیلی دوستش داشتم رو نشونش بدم. ولی هیچ‌وقت بیرون نرفتیم و اون استخر رو خراب کردن و من درویش رو هم مثل بقیه پس زدم، چون یه چیزهای عجیبی می‌گفت مثل این‌که دلش برام تنگ شده. ولی یه توصیه‌ای بهتون بکنم، هروقت یکی بهتون گفت مثل دختر/پسر/فرزندش می‌مونید هرچی دارید و ندارید، بردارید و فرار کنید. چون حتی اگه منحرف نباشن هم بعداً می‌خوان براتون تصمیم بگیرن و مجبورتون کنن که این تصمیم براتون خوبه. مامان و بابای خودمون بس بودن، والد جدید اضافه نکنید. من کردم و پشیمونم و شاید بعداً براتون ماجراش رو تعریف کنم.

+ این متن در هفت تا نهم تیر نوشته شده و در سوم و چهارم مرداد دست‌خوش تغییر و سپس ارسال شده. 

من همیشه تو جای اشتباه بودم. من همیشه کار اشتباه رو می‌کردم. همیشه جدا بودم. جدا و دور. 

کتابی عزیز من این پست رو با تموم وجودم حس میکنم :)

 

+چه مدی گذشته ، چه مدی الان

من بازم کتابی خطابت میکنم، هیچوقت کامنت نمیزارم ولی وبلاگت رو همیشه یه گوشه باز میزارم که برگردم بهش

هرچقدر هم مدی فرق کنه من بازم نوشته هاشو دوست دارم و ازش خوشم میاد.

موفق باشی ^^

+عکسا...خیلی قشنگن...

افتخار میکنم که پستم رو دوست داری.

هرچی دلت میخواد صدام کن. همه شون منم. 
خیل لطف داری بهم. از خوندن این کامنت ذوق کردم. 
سلامت باشی شما هم ^_^
+اره از ناسا برداشتمشون. کیهان خیلی زیباست.

وی بسان یک تشنه در وسط جمعی غریب در فضای تفریحی جنگلی جرعه جرعه نوشته های کتابی رو نوشیده و حالا تشنه تره🙂

بکوب نشستم خوندم.. نمیتونم الان چیزی خاصی بگم... پس فعلا تا ی وقت دیگه 🖐️

اااا چه کامنت ماهی! ^_^ خیلی ازت ممنونم شفا. ممنونم که خوندیش و دوستشون داشتی. هروقت بتونم حتما بیشتر مینویسم. هروقت که بیای من هستم. فعلا.

خوب خوب خوب من دوباره اومدم!!

احساساتت و حال و هوات درسته ک مختص به مدی ملقب ب کتابی عه ولی تا حدی برای من در حد ی کوچولو قابل لمس و درک بود:)

من فکر کنم تنهاییه درونیمون ب بیرون داره نفوذ میکنه و چیره میشه

وایی کتابی  این چند وقته هیچ جوره نه حس نه حال نه فکر و توان نوشتن یا ب زبون آوردن افکارمو ندارم... بچه تر ک بودم جلوی آینه میشستم با خودم حرف میزدم اما اخیرا ک سعی کردم امتحان کنم حتی نتونستم ب چشمای خودم نگاه کنم... خیلی حس بد و ترسناکی بود... برای خودم ناشناس شدم و این میایون ها برابر ترسناکتره... من میترسم ولی نمیدونم چطوری عنوانش کنم چطوری ب خودم و بقیه کسایی ک میگن بهم اهمیت میدن بگم و نشون بدم این ترس واقعیه و میخوام ازش عبور کنم.. 

خوشحالم که قابل درک بود از این نظر که چون دلم می‌خواد نویسنده خوبی بشم هرچقدر متنم بهتر درک بشه یعنی بهتر نوشته شده.


متاسفم که اینطوری فکر میکنی. بشر موجود پیچیده‌ایه، حتی درک خودمون هم سخت و گاهی ناممکنه. ولی اینجور حس ها گذران و امیدوارم به زودی ازش گذر کنی.

برای اطرافیانم، دوستام، خانواده ام، بعضی وقتا یه دلقکم. می خندونمشون، همیشه می خندن. یه اوقاتی هم یه شیٔ زینتی توی موزه ام. دوستشون نیستم، یا حداقل این احساسیه که من دارم. آدما دیگه برام جذاب نیستن و فکر به ارتباط با جدیداشون، ترسناکه. 

درک می‌کنم. منم چنین احساسی دارم. 

پست آینه واری بود برام و میخوام لینکش کنم:)

خوش‌حالم که برات قابل درک بود. ممنونم که لینکش کردی. 

چقدر این متن و حسی که توشه رو تجربه کردم :) 

خیلی جذابی 

هم خودت هم نوشته هات

خیلی ازت ممنونم. کاش واقعاً جذاب باشم. خودم که فکر نمی‌کنم باشم.‌ ممنونم که خوندی.

انگار یه من تو یه جهان دیگه داره حرفای دلم و رفتارم رو بازگو می‌کنه 

با زبون من حرف میزنه و آروم تو گوشم نغمه میخونه و درکم میکنه 

منم به رقصم میام و فقط میرقصم و میرقصم 

از رقصیدنت عشق میکنم من دیگر در جهان دیگه. میدونستی یکی از دوست های نزدیکم من رو هم دختر ستاره ای صدا میزنه؟

جدی :)

چه خوب چرا بهت میگه ؟؟

چون من ستاره ها رو خیلیی دوست دارم. اون هم فکر میکنه من شبیه یکیشونم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان