نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

کتابی به زندگی ادامه می‌ده.

حقیقتش، اولش که این پست رو شروع کردم قصد داشتم ابتدا باز از چند مشتری جالب بگم و اسمش رو بذارم "انواع آقایون مسن 3 + کتابی تغییر می‌کند." ولی بعد دیدم که نمی‌تونم و صحبت کردن راجع به چیزی که به گذشته تعلق پیدا کرده برام سخت شده. 

من دیگه توی کتاب‌فروشی کار نمی‌کنم و بعد از سه ماه از کارم بیرون اومدم. 

سعی می‌کنم خلاصه براتون توضیح بدم که چرا. من و همکار موفرفری شیفتی برای بخش کتاب کار می‌کردیم. با اینکه من از همکار موفرفری منظم‌تر بودم، مدیرمون که با موفرفری دوست‌های قدیمی بودن، ترجیح می‌داد یا من رو تنهایی ملامت کنه یا هردوی ما رو باهم. اشتباهاتی که ذکر می‌کرد مشکلاتی بود که موفرفری ایجاد و من مدام در حال رفع کردنشون بودم. پس هربار جوابش رو می‌دادم و بار آخر بهش گفتم من نمی‌تونم از این بهتر کار کنم، دیگه نمی‌ام. اون هم قبول کرد و چند شب بعدش با اون یکی رئیس من رو صدا کردن و بعد از تشکر گفتن که دیگه از فردا نیا. دلیلش رو هم بخوام بگم چرا، این سه‌تا عبارت توی فکرم از بین حرف‌هاشون مونده: "آدم حرف‌گوش‌کن‌تر می‌خوایم." و "سعی کن تو زندگی بیشتر شل بگیری." و "خیلی مقاومت داری." کلی هم تعریف کردن ازم که علاقه‌ای به بازگو کردنشون ندارم.

مسئله دیگه اینه که من توی اولین جلسه فروشگاهی که شرکت کردم هم، وقتی گفتن اگه انتقادی دارید بگید، کلی انتقاد کردم درحالی که دختر جدید دیگه ساکت مونده بود و بعد از من هم یکی دیگه از دوستانشون رو آوردن برای بخش کتاب. البته این دوستشون آدم باسواد مودبیه و از من برای این کار بهتره و من ابداً نمی‌گم که مشکل از فروشگاه بود که الان دیگه کتاب‌فروش نیستم. اصلاً و ابداً. من با روی خوش خداحافظی کردم و رئیس‌ها هم با خوش‌رویی تشکر کردن. فقط، به قدر کافی حرف‌گوش‌کن نبودم و انگار انعطاف کمی دارم و بیش از حد ایده‌آل‌گرام. البته گمون  می‌کنم بخشیش برای این بود که درسی بشم برای بقیه کارمندها که بیشتر حرف گوش کنند. منتها هنوز گیجم که اگه انتقاد و بحث نمی‌خوان، چرا مدام همیشه با ادعای زیاد می‌گفتن که حرف‌هامون رو بزنیم و انتقاد کنیم. گمونم من هنوز سیاست لازم و کافی برای کار کردن توی جامعه رو ندارم.

دروغه اگه بگم ناراحت نشدم. اولش مطمئن بودم که نشدم، چون به‌هرحال می‌خواستم بعد از مدتی از این کار انصراف بدم و روی درس‌خوندن تمرکز کنم. ولی وقتی شبش خوابم نبرد و مدام حرف‌هاشون توی فکرم تکرار می‌شد، متوجه شدم که بیشتر از توقعم روم تاثیر گذاشته. جلوی خانواده بیش از حد خندیدم و سعیم رو کردم جایی راجع بهش حرف یا غر نزنم. مدام می‌گفتن که اصلاً خوب شد و می‌خواستن مطمئن بشن که ناراحت نیستم که؟ و من تاکید می‌کردم که ابداً. و خیلی هم خوبه و می‌تونم به کارهای عقب مونده‌ام برسم. و از این نظر واقعاً خوبه. به چندتا از دوست‌هام توی ساری سر زدم و احتمالاً این هفته هم به تهران برم برای انجام کارهای فراغ‌التحصیلیم. حتی راستش دلم برای محیطش هم تنگ نشده، ولی بی‌کار بودن خلأیی رو در من ایجاد می‌کنه که نادیده گرفتنش سخته. و این جمله آزاردهنده هم هست که مدام توی سرم تکرار می‌شه: توی اولین کارت شکست خوردی. به هر دلیلی که باشه، این پایان، یک شکست بود.

ولی می‌خوام روی بخش خوبش تمرکز کنم. همیشه دلم می‌خواست آدم ماجراجویی باشم و توی شهرهای زیادی زندگی و شغل‌های زیادی رو امتحان کنم. کار کردن توی کتاب‌فروشی، حتی فقط به مدت سه ماه، فصلی بود که خوش‌حالم که توی کتابم دارمش. تجربه‌های بیشتر برای بهتر نوشتن کمکم می‌کنه. به خوبی می‌دونم که آدمی پر از کم‌وکاستیم. یکی از اون کم‌وکاستی‌ها اینه که هر مسئله‌ای به‌شدت روم تأثیر می‌ذاره و برای کوچک‌ترین حال خوب و لبخند، باید چندبرابر بقیه تلاش کنم. ولی ما این‌طوری به دنیا می‌ایم: پر از چاله و مقدار کمی زمان برای پر کردن هر تعداد چاله که از پسشون برمی‌ایم. 

هروقت به تموم شدن اون کار فکر می‌کردم نگران اینجا بودم و هستم. که وبلاگ قشنگم چی می‌شه پس؟ ظاهرش به زودی عوض می‌شه ولی به‌هیچ‌وجه تصمیم ندارم ترکش کنم. هنوز یک دفتر چرک‌نویس پر از مشتری‌های عجیب برای تعریف‌کردن دارم و زندگی هم ادامه داره. ممکنه کار دیگه‌ای پیدا کنم یا توی محیط جالب دیگه‌ای قرار بگیرم. کتابی می‌مونم چون علاقه‌ام به کتاب‌ها و نوشتن بی‌حدوحصره. کتابی به زندگی ادامه می‌ده.

نقاشی امروز: Ships Riding on the Seine at Rouen از کلود مونه.

 

سلام کتابی عزیز

خدا قوت بهت 💪😄

میدونی امروز ی ویدیو دیدم که می‌گفت هیچ برد و باخت مطلقی تو زندگی نیست پس تو هم ناراحت نباش که تو شغل اولت این اتفاق افتاد💚🍀

زندگی پر از بدست آوردن و از دست دادن هاست مگه نه؟ اگه حالت بهتر میشه حتما یه لیست بنویس ک تو این مدت مخصوصا وقتی از کتابفروشی بیرون اومدی چه چیزایی بدست اوردی😄

تازه کتابی جون مهم نیست که بخاطر انتقادی ک حتی خودشون گفتن سرزنش بشی و به سیاست هایی که باید یاد گرفت فکر کنی.. به نظر من اینکه تو خوده واقعیتو نشون میدی یه سلاح ارزشمنده 😉😎

خلاصه ک منتظر تغییرات وب قشنگت و خوده مهربونت هستم 😊

حسابی مراقب خودت باش، خوب غذا بخور، خوب بخواب و از لحظه هات لذت ببر کتابی عزیزم💚🍀

فعلآ 

سلام سلام

ازت ممنونم سلامت باشی. null​​​​​​​
هیچ برد و باخت مطلقی نیست... درست میگی. 
درسته^^ چشم حتما بهش فکر میکنم.
خود واقعیم سلاح ارزشمندیه ^_^ چقدر قشنگ گفتی ازت ممنونم. null​​​​​​​
چقدر کیوت و ماهی، چشم حتما. کلییی انرژِی گرفتم از این کامنت قشنگت. خیلی ممنونتم. null​​​​​​​

من یه ادم جدیدم و هیچ شناختی ازت ندارم

ولی

چقدر خوب نوشته بودی؛جوری که نمیتونستم از ویطاش ول کنم و تا اخرش کامل کامل خوندم

کار کردن توی کتاب فروشی؟ وای این خیلی خوبه خیلی باحاله

خوشحالم و تو هم خوشحال باش که این تجربه رو به دست اووردی بعدا میتونی ازش برای بچه هات قصه بگی: *)

میدونم که خودت اینو میدونی اما با خودت مرور کن که هر شکست مقدمه ی پیروزیه.شاید با تموم کردن کار توی اونجا جای بهتری کار کنی و به موقعطت بهتری برسی که اگه اونجا میموندی هیچ وقت بهش نزدیک هم نمیشدی

در اخر

خیلی خوبه که مستقل شدی و داری کار میکنی .بهت حسودیم شد😃💟

 

سلام به آدم جدید null​​​​​​​

چقدر خوشحالم ^_^ هیچی به اندازه خوب شنیدن راجع به نوشتنم من رو خوشحال نمیکنه. null​​​​​​​
درست میگی. تجربه خیلی خوبی بود. 
آره... مثلا اگه روز درسم تمرکز کنم احتمالا نتیجه های خوبی بگیرم. یا شاید توی یه نشر یه کاری پیدا کنم که باز به کتاب ها نزدیک باشم *_* میدونی خیلی سخته که توی کارت خوب باشی ولی به خاطر اخلاقت به مشکل بخوری. من همیشه فکر میکردم اگه توی کارم خوب باشم مهمتره. :)))
مستقل نشدم متاسفانه... کارم رو هم که میبینی دیگه ندارم. ولی طوری نیست هممون یه روز به اون نقطه میرسیم. بیا یکم دیگه صبر کنیم. null​​​​​​​

یعنی این وبلاگ می‌خواد بسته بشه؟

نه اصلا. فقط تغییر میکنه و شاید بعد از چند تا خاطره دیگه از کتاب فروشی راجع به محیط های دیگه ای که توشون قرار گرفتم بنویسم. بهرحال حتما آپدیت میشه من اینجا رو خیلی دوست دارم و نمیخوام ببندمش. ^^

سلام

حس میکنم این مشکل منم هست بقیه هم همش این رو بهم میگن که یکم انعطاف پذیر باش زیاد سخت نگیر

امیدوارم یک کار بهتر و خوبتر پیدا کنینO:-)

سلام لیدی لوکی^_^

بیا مثلا فکر کنیم این انعطاف پذیر نبودن شاید یه روز به درد بخوره :))) نمیدونم راستش. شاید باید تلاش کنم که تغییر کنم. 
ممنونم ازت. null​​​​​​​

نظر منم همینه انعطاف پذیری خوبه اما نه همیشه:-) یکسری موقعیت ها می تونه بدردبخور باشه.

من سعی کردم تغییر بدمش اما نشد...امیدوارم انجامش بدین

خواهش:-)

 

 

آره موافقم. ممنونم. nullnull​​​​​​​

خیلی خوشحالم کتابی ادامه می ده. از وقتی فهمیدم دیگه توی کتاب فروشی کار نمی کنی، دائم فکر می کردم که اینجا چی میشه. برو به ماجراجویی هات ادامه بده، ما همیشه حمایتت می کنیم. :* 3> *های فایو*

It's always nice to have sunshine on your side! thanks. nullnull​​​​​​​

راستش من آشنایی آنچنانی باهات ندارم و هنوز وقت نکردم سری به متن های گذشتت بزنم ولی هنوزم برای حرفایی که میخوام بگم تفاوتی ایجاد نمیکنه...

میدونی کتابی بودن بخاطر قضیه کتابفروشی نبود...شاید بخاطر اون این وبلاگو باز کردی ولی ببین ما توی زندگیمون کلی علایق داریم که اگه عمیقا نمیخواستیش و توی وجودت نبود،مطمئنا یه دنیای ماورای واقعیت هم براش نمیساختی؛پس،تو برای همیشه کتابی میمونی و زیادسرش ذهنتو درگیر نکن=)

برای کارت...خب راستش من متاسف نیستم بیشتر خوشحالم که تونستی تجربه کسب کنی بعدشم اینکه میتونی جاهای دیگه ای هم پیدا کنی!بهرحال همه چی توی یه کتابفروشی خلاصه نمیشه که

چقدر میفهممت!من سرچیزای معمولی مثل آب خوردن هم کلی فکر و خیال میکنم و همه چیزو جدی میگیرم خصوصا احساسات...مثلا همون لحظه که میگم آره من خیلی خوبم،وقتی یه مدت میگذره تازه تازه حس میکنم داره کم کم خودشو نشون میده و روم تاثیر میذاره و بله...ادامه ماجراD:

*چرا اینجا رو به یه کتابفروشی تبدیل نمیکنی؟منظورم اینه که...توضیحات قسمت منو رو ببین؟اینجا رو بکن مکانی برای راهنمایی کسایی که دنبال کتابن و وقتی بهشون معرفی کردی و خوندن و ازت تشکر کردن،فکر کن که اون کتابو براشون فروختی!اه ببخش من توضیحاتم زیاد اوکی نیست امیدوارم منظورمو فهمیده باشی:"

اینجارو بهتر کن...یکم گردگیری کمک میکنه...رنگ آمیزی هم لازم داره...همین دیگه...

+تو میتونی!

\(^▽^)/

اااا ببین چه کامنت قشنگی گرفتم. ازت ممنونم.  


موافقم و خیلی ممنون. تا ببینیم زندگی چی برامون مد نظر داره. 

حتما به معرفی کتاب هم فکر میکنم، خیلی خوب میشه.

nullnull​​​​​​​

چقدر خوشحال شدم وقتی گفتین می‌مونین:)

تنوع هم لازمه.. این کار نشد یکی دیگه=) 

ممنونم کامنت تو هم منو خوشحال کرد *_* آره^^ بریم سراغ ماجرای بعدی. nullnull​​​​​​​

تا وقتی اون چیزی که واسش ساخته شدی رو پیدا کنی، کلی چیزای مختلف تجربه میشه:)

برای تجربه‌های جدید ذوق دارم. ^_^ ممنونم. null​​​​​​​

همه اینا تجربه ست 

اون حس خلا بعدش رو کاملا درک‌می کنم و از طرز نوشتنت درموردش خیلی لذت بردم...

این اتفاقا زیاد پیش میاد، تازه اول راهی... قراره تجربه های زیادی کسب کنی و به نظرم باید بابتش هیجان زده باشی... اگه قرار بود دائم یه جا کار کنی خسته کننده می شد 

به امید بهترین زورها... :)

چه کامنت قشنگ و مثبتی*_* 

خیلی موافق و امیدوارم و خیلی هم ازت ممنونم. null​​​​​​​

کتابی دلم برات تنگ شده

چرا دیگه برامون نمینویسی؟

سلام ویلی وانکا! دقیقا اومده بودم که پست جدید رو بنویسم که این کامنت رو دیدم. منم دلم براتون تنگ شده. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان