همیشه دلم میخواست که برم بیرون و زندگی کنم. توی سریالها و کتابها و یوتیوب و مانیتورهای مختلف، مردم اون بیرون بودن. اینکه اون بیرون کجاست مهم نبود. فقط معناش زیر پتو و زل زدن بهشون روی مانیتور لپ تاپ نبود. این هدف من شده بود. از دوستیهایی که توی تلگرام میساختیم خسته بودم. دوستی میخواستم که بتونم بغلش کنم. میدونی؟ زندگی. بغل، گریه، شک، تردید، خنده، درد، دویدن، زخم، خستگی، بو! بوی خوب بارون و بوی زننده دستشویی عمومی.
یکی از دلایلی که رفتم داروخونه شروع به کار کردم این بود. میخواستم زندگیم رو شروع کنم. شاید باید به خاطرش میرفتم سر کار. خیلیم در اشتباه نبودم. بهرحال فروختن کاندوم به مردهای مریض و تحمل زورگویی جزوی از زندگی بود. ولی مشکل اینجا بود که فقط ابعاد بدش گیرم میومد.
ولی اوضاع بهتر شد. رفتم ساری، تتو زدم، موهام رو بنفش کردم، از مهر که دانشگاه شروع شد احساس یکی از اون دخترهای سریالهای آمریکایی رو داشتم. من امسال زندگی کردم. از یکی خوشم اومد، تجربههای ناخوشاید داشتم، با همکلاسیهام ارتباط گرفتم، بردمشون به یه گالری بسته تا سرزنشم کنن، برای رسیدن به اخرین قطار مترو دویدم، وقتی رسیدم خونه قبل از اینکه بتونم کلاهم رو دربیارم روی فرش بیهوش شدم. وقتی رفیقم کمکم رو میخواست اونجا بودم، دستش رو گرفتم، بیشتر از اینکه تایپ کنم "اگه کاری از دستم برمیومد بهم بگو" ازم برمیومد.
نمیگم باید مثل من بود که احساس زندگی کرد، ولی من به این واقعیتها احتیاج دارم تا بتونم ادامه بدم.
امسال اینجا کمتر پست گذاشتم چون سرم گرم زندگی بود. امسال به هیچی دوبار فکر نکردم. فقط پا شدم رفتم و انجامش دادم. حرفم رو زدم و از کسی فرار نکردم. از خودم فرار نکردم. پررنگترین رژ لبم رو امتحان کردم و یه بچه تو مترو بهم گفت خوشگلی. اره شاید حتی با یه مرد کاملا غریبه تو مترو لاس زده باشم یا برای اولین بار نود فرستاده باشم. ولی از هیچ کدومش پشیمون نیستم. نه چون درست بودن، چون اشتباه کردن رو به هیچ کاری نکردن ترجیح میدم.