نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

نشانه‌های فصل قبل در فصل جدید

از روزهای اول کارم در کتاب‌فروشی یک مشتری خاص چشمم رو گرفت. که دختر جوون لاغراندامی بود، با آرایش‌های فانتزی و کوله بزرگی با طرح سریال فرندز. همون روز اول بهش گفتم که کوله‌اش قشنگه و اون هم از پشت ماسک خندید و تشکر کرد. از اون به بعد هم هروقت سر می‌زد یه جمله‌ای چیزی رد و بدل می‌کردیم یا گاهی صرفاً چندتا سوال می‌پرسید و یک‌بار هم لیوان کافیش رو می‌خواست بندازه دور و من ازش گرفتم و انداختم تو سطل آشغال خودمون پشت میز و کلی خجالت کشید، ولی نمی‌دونم چرا. 

خلاصه که اگه هنوز دانشجو بودم، احتمالاً می‌رفتم بهش می‌گفتم، هی من ازت خوشم می‌اد. دوست بشیم؟ اون دوران و قبل‌ترش هم از این کارها زیاد می‌کردم. زیاد نتایج جالبی نگرفتم ازش. دیگه بعید به نظر می‌سه که برم به یکی بگم، هی بیا دوست بشیم. هی، با من دوست می‌شی؟ برای این نیست که بزرگ شدم، بیشتر برای اینه که علاقه‌ام به دوستی و راستش به طور کل بشریت رو از دست دادم. به مرور متوجه شدم وقت گذروندن با خودم رو بیشتر دوست دارم. در کل دوستی توی ایران هم دیگه به درد نمی‌خوره. همه دارن می‌رن و دیگه emotional investigate کردن روی آدم‌های این‌جا فقط و فقط ضربه به دنبال داره. یه ویدئویی توی یوتیوب می‌دیدم که بدی‌های مهاجرت به ژاپن رو می‌گفت، طرف خودش فکر کنم تایلندی یا فیلیپینی بود که مهاجرت کرده بود ژاپن، ولی هرچی که گفت رو می‌شد به کشورهای دیگه هم تعمیم داد. یکیش که بیشتر از همه تو فکرم مونده، اینه که با بقیه مهاجرها دوست نشید. اون‌ها ممکنه برن و این باعث می‌شه شما هربار emotional investigate کنید و هربار که اون‌ها رفتن ضربه ببینید و این پروسه سخت رو باز از اول شروع کنید. پس با لوکال‌ها دوست بشید. شما هم که الان این رو می‌خونید اگه ایران نیستید، گوش بدید، با لوکال‌ها دوست بشید. اگه ایرانید هم کلاً دوست نشید. 

حالا من هم این حرف‌ها رو می‌زنم، به خاطر اینه که رفقای الانم رو خیلی دوست دارم و اینکه همه‌شون، واقعاً همه‌شون به معنای واقعی کلمه، نقشه برای رفتن دارن، کمکی به ثبات روانی من نمی‌کنه ولی اشکالی نداره. بهرحال هرکس توی زندگیش باید با یه سری جبرهای جغرافیایی کنار بیاد و اینم مال ماست. من حتی به اون حرف با کسی دوست نشید هم خودم خیلی گوش نمی‌دم، نمونه‌اش اتفاقی که یکشنبه برام افتاد.

Vincent van Gogh - Garden at Arles

من یکشنبه امتحان آیین‌نامه داشتم. زودتر رسیده بودم و پشت درهای بسته راهنمایی و رانندگی، تو گوشی چندتا سوال رو مرور می‌کردم. که یک دختری اومد و ازم پرسید که کجا باید بریم امتحان بدیم و من بهش گفتم که فکر کنم از همین دره. و چشمم افتاد به خال‌هایی که زیر چشمش کشیده بود، چتری‌های رنگیش و کیف فرندزش. همون دختری بود که زیاد می‌اومد شهر کتاب. خنده‌ام گرفته بود. بعد بهمون گفتن که برای امتحان باید از در دیگه‌ای بریم داخل و تا وقتی می‌رفتیم اون سمت، چادری که باید می‌پوشیدیم تا راهمون بدن داخل ساختمون، مدام به دست و پام می‌پیچید. منم از سرم درش اوردم و با غرغر مچاله‌اش کردم زیر بغلم که باعث شد بخنده و بیشتر باهام حرف بزنه. چند تا سوال راجع به امتحان پرسید و وقتی از اون اتاقکی که موبایل‌ها رو می‌گرفتن بیرون اومدم، منتظرش موندم که بیاد.

"یه سوال بپرسم؟" سرش رو تکون داد. "زیاد می‌ری شهر کتاب، نه؟" پرسید: چطور مگه؟ که بهش گفتم من رو یادت نمی‌اد؟ اونجا کار می‌کردم. مکث کرد و بعد گفت آره! گفت که معمولاً تو یاداوری آدم‌ها خوب نیست ولی من رو یادش می‌اد و دیگه تا رفتن سر جلسه و بیرون اومدن، چسبیده بودیم بهم. حتی صندلی‌هامون هم پیش هم افتاده بود. خندیدیم و گفتیم که "ببین، این سرنوشته." تا بیایم بیرون و انسپ بگیریم، همه‌چی عادی و خوب پیش رفت. منم انقدر این دست و اون دست کردم تا شماره‌اش رو بگیرم که تا خودش گفت. انقدر دوست‌داشتنی بود که حد نداشت. 

الان خب با این توصیفات احتمالاً فکر می‌کنید تا حالا ده‌بار هم رو دیدیم و بیست ساعت حرف زدیم. ولی خب هیچی نشده، فعلاً، جز اینکه اینستاگرام هم رو فالو کردیم و راستش فکر نکنم هم که باهاش صمیمی بشم، همین که دورادور بشناسمش خوبه. و خب، حقیقتش یکم هم خورد تو ذوقم وقتی فهمیدم چهارسال ازم کوچیکتره:)) به تجربه فهمیده‌ام با نوجوون‌ها خیلی خوب کنار نمی‌ام. ولی باز هم اگه پیشرفتی اتفاق افتاد می‌ام براتون تعریف می‌کنم.

۲ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان