نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

انواع آقایون مسن 3 + نام‌گذاری شخصیت‌های جدید کتاب

اواسط فروردین یه صبح خیلی خلوت تو داروخونه مشغول یک کار کاملاً بی‌معنا و مسخره دیگه‌ای که بهم دیکته‌اش کرده بودن، بودم که یه آقای پیری که سال‌های دراز زندگی قامتش رو خمیده بود و با عصا راه می‌رفت، آمد داخل. موهای پرپشتش یک‌دست سفید بودن و اگه درست یادم مونده باشه، سبیلش هم همینطور.

با صدای بلند و رسائی به همه سلام کرد و سال نو رو تبریک گفت و رفت سراغ پذیرش و نسخه خودش و خانومش رو تحویل داد. بعد گفت:"پس تا شما داروهای ما رو آماده می‌کنید، من براتون یه شعر به مناسبت سال نو بخونم؟"

از همه حاضرین داروخونه اجازه‌ای گرفت و روی صندلی نشست و از جیبش به دفترچه کوچیک درآورد و ورقش زد و شروع کرد به آواز خوندن. مدام هم به اطراف نگاه می‌کرد تا تایید و تشویق بقیه رو ببینه. من تعجب کرده بودم و مدام لبخند می‌زدم ولی بقیه عادت داشتن. یکی بهم گفت که مشتری ثابته و همیشه می‌یاد و می‌خونه.

اولی یه شعری راجع به بهار بود و بقیه رو یادم نیست به جز اینکه یکیش "من یه پرنده‌ام" بود. کارش که تموم شد، ازمون پرسید:"خوب بود؟ خوشتون اومد؟" بقیه خیلی آروم سر تکون می‌دادن و تایید می‌کردن. من هم گفتم:"خیلی. دستتون درد نکنه."

داروهاش رو که گرفت و رفت صندوق که حساب کنه، همچنان داشت حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد. می‌گفت که این آهنگ‌های عاشقانه رو برای خانومش می‌خونه و می‌گفت که خانومش نگرانه که حالا که پیر و فرتوت شدن باید چی‌کار کنن و می‌گفت که همیشه بهش می‌گه که:"تا من هستم، خودم مراقبتم، غصه‌اش رو نخور."

ایشون در تقسیم‌بندی انواع آقایون مسن، در نوع عاشق‌های دوست‌داشتنی قرار می‌گیرن.

این‌جا می‌خوام چند جمله‌ای از پست قبل رو تصحیح کنم. یادتونه که گفتم همگی به جز خود خانم دکتر مهربونن؟ خب نیستن. یادتونه گفتم همه‌شون دوستش دارن؟ خب ندارن.

همزمان با معرفی شخصیت‌های جدید، بیشتر توضیح می‌دم.

از **صاحل** شروع کنیم. همون داروسازی که صاحب داروخونه است. می‌خوام صداش کنم صاحل، چون ترجمه انگلیسیش می‌شه beach و تلفظ این کلمه خیلی شبیه تلفظ لقبیه که من بهش دادم. (If you know, you know) اوایل فکر می‌کردم فقط بداخلاقه و من بهش بددلم و اگرنه خانم خوبیه، ولی هرچی بیشتر می‌گذره انگار بیشتر می‌فهمم که حتی انسان خوبی هم نیست.

مثلاً عادت داره که همه رو مسخره می‌کنه. از مشتری گرفته تا افرادی که برای شرکت‌های پخش دارو کار می‌کنن. همین که پاشون رو از داروخونه بیرون می‌ذارن، پوسته مودبش غیب می‌شه و شروع می‌کنه با صدای بلند مسخره‌شون کردن و همراه با کارمندهاش که مجبورن به جک‌های بی‌مزه رئیسشون بخندن، قاه‌قاه با خنده وحشتناکش خندیدن. البته اونجا همه عادت دارن مدام بقیه رو مسخره کنن و پشت سرشون حرف بزنن. پارانویای من هرروز بدتر می‌شه که خب پشت سر من چی‌ها می‌گن و به کجای وجود من می‌خندن؟ ولی سعی می‌کنم فعلاً بیخیالش بشم و فقط یکم دیگه زنده بمونم تا بتونم برگردم خونه و بخوابم.

بعد به خودم گفتم خب شاید خانم صاحل بقیه رو مسخره می‌کنه ولی حداقل یک بار شنیدم که به یکی گفت هدفش پول نیست و خدمت‌رسانی به مردمه. ولی بعد فهمیدم این رو هم فقط به غریبه‌ها می‌گه و وانمودشه. حتی با مشتری‌ها هم بدجنسه. همین که می‌رن پشتشون حرف‌های بدی می‌زنه. مثلاً شنیدم یک بار گفت:"یه کاری کنیم پای این هم بشکنه و دیگه نیاد اینجا." یک بار هم به یک آقایی که قبلاً از چینش داروخونه با شوخی و تیکه انتقاد کرده بود، دارو نداد. به دروغ بهش گفت اون دارو رو نداره و وقتی رفت با افتخار به کارمندهاش گفت که از قصد بهش دارو نداده.

این بدجنسیش دامن من رو هم گرفت. واقعیت اینه که من واقعاً از صداهای بلند یا ناگهانی می‌ترسم. گمونم یه ربطی به بیماری‌های روانیم داشته باشه چون روانشناسم حسابی راجع بهشون سوال‌پیچم کرد. وقتی کسی سرم داد می‌زنه، از جا می‌پرم، وحشت یا بغض می‌کنم و گاهی ناخوداگاه می‌لرزم. اگه کار اشتباهی کردم، کافیه که بهم بگن. حتی اخراجم کنن. واقعاً دلیلی نداره که مثل خان‌های قدیم که سر زیردست‌هاشون داد می‌زدن، فریاد بکشن. من این مشکل رو با رئیس‌های شهر کتاب هم داشتم. گمون می‌کردم دنیا از این رفتارهای قرون وسطایی عبور کرده باشه.

من هرچی که برای یاد گرفتن بود رو مدت‌هاست که یاد گرفتم. و خانومی که قراره بهم درس بده هم هرازچندگاهی بهم می‌گه که خب الان نفس بگیرم و استراحت کنم. حالا توی یکی از این نفس‌ها نشسته بودم و دوتا کارمند اطرافم باهم حرف می‌زدن، که دیدیم این صاحل خانم شروع کرد به داد و بیداد که:"یعنی همه‌چیز رو یاد گرفتی؟ فلان تاریخ ازت امتحان می‌گیرم! کاری جز حرف زدن و خندیدن ندارید؟" این اولین باری بود که به جز سر امتحان و مصاحبه من رو خطاب قرار می‌داد: برای داد زدن.

این خانومی که قراره بهم درس بده رو صدا کنیم **پریچهر**. چون بچگی کتاب‌های "میم مودب‌پور" رو دوست داشته (مشخصه که ادبیات نقطه قوتش نیست) و خیلی زیباست و جوون‌تر از سنش به نظر می‌یاد، پس پریچهر، که اسم یکی از کتاب‌های مودب‌پور هم هست. این خانم با من مهربونه. خیلی هم باحوصله بهم درس می‌ده و به همه سوال‌هام جواب می‌ده و تا حالا هیچ اذیتم نکرده.

پریچهر یک روز که داشتم می‌گفتم کتاب بیارم و ساعت‌های خلوتی بخونم، وحشت کرد و پرید وسط حرفم که:"این کار رو نکنی‌ها!! دکتر خیلی عصبانی میشه. مگه ندیدی اون‌روز چه دادی زد؟ روزهایی هم که نیست، دوربین‌ها رو با گوشیش چک می‌کنه. حالا دیدی خودشون وقتی انقدر حرف می‌زنن، عیبی نداره؟" بهش گفتم خب پس بگو کجا رو تمیز کنم وقتی بیکارم. که گفت جایی لازم نداره و فقط یکم چیزهایی که یاد گرفتم رو مرور کنم.

ولی وقتی فرداش نشسته بودم و کار خاصی نمی‌کردم، یکی از کارمندها که مدیر داخلیه و بذارید صداش کنیم **مدیرک**، بهم گفت که چرا بیکار نشستم. پاشم یه جیزی یاد بگیرم و اگه همه رو یاد گرفتم پس یه جایی رو تمیز کنم.

مشغول شدم و یه قفسه رو انتخاب کردم و سرگرم تمیز کردن شدم که اون یکی خانمی که باهام خوبه و اسمش آتوساست ازم پرسید که مگه اونجا کثیفه؟ منم شونه بالا انداختم و گفتم:"نه، ولی وقتی می‌شینم مدیرک می‌گه که یه جایی روتمیز کنم." **آتوسا** که براش اسم مستعار نمی‌ذاریم چون اسم خودش بیش از حد قشنگه، نگاهی کرد و چیزی نگفت و یکم بعد بهم گفت که امروز دیگه نمی‌خواد تمیزکاری کنم.

به جز آتوسا و پریچهر، **بابای داروخونه**(لقبی که کارمندهای قبلی بهش دادن) هم باهام بدک نیست. حداقل بداخلاقی نمی‌کنه. یک آقاییه که موهای وسط سرش ریخته و فقط اطراف سرش مو داره که همون ها هم بیشترشون سفیده و با یه ریش پرفوسوری بلند و پوست سبزه. یکم شکم داره و همیشه یه لیوان چای دستشه. گاهی صندوق می‌شینه و بیشتر اوقات توی انباره و بار می‌یاره و می‌بره. وقتی برای خودش که چای دم می‌کنه، برای بقیه هم می‌ریزه. از هفته دوم برای منم هرازچندگاهی چای می‌ریزه. فکر کنم از اینکه فهمیده مثل خودش یه معتاد چایم خوشش اومده. یک بار حتی لیوان چای رو آورد و داد دستم. با چشم‌های درشت شده ازش گرفتم و پرسیدم:"برای من؟؟" چنان ذوق کرده بودم که حد نداشت.

خواهرخانوم بابای داروخونه که صندوقدارمونه هم خانم خوبیه. صداش کنیم **تازه عروس** چون تازه عروسه.

یه خانم دیگه هم هست که خیلی خوش برخورده و بیاید صداش کنیم **خوشگل‌خانم** چون هم رفتار شیرینی داره و هم به نظرم چهره ساده‌اش واقعاً قشنگه. یک بار باهم راجع به سریال‌های آمریکایی حرف زدیم و ارتباط گرفتیم. ولی چون توی بخش دارو کار می‌کنه، فرصت نمی‌شه زیاد ببینمش.

یک دختر جوونی هم هست، که ریزه میزه و خیلی بانمکه. اسمش اسم یه پرنده است پس بیاید صداش کنیم **پرنده**. پرنده با من بداخلاقی نمی‌کنه ولی تحویلم هم نمی‌گیره. چون تقریباً همسن‌ایم(اون یکم از من کوچیکتره) خیلی سعی کردم که باهاش دوست بشم ولی گمونم براش جذاب نیستم. نه نگاهم می‌کنه نه خیلی جواب لبخندهام رو می‌ده و جواب سلام و خداحافظیم رو هم زیرلبی و سر راه می‌ده. چون خیلی خوش‌تیپه می‌ترسم فکر کنه من بدلباسم چون مجبورم بخاطر شرایط داروخونه بدترین لباس‌هام رو بپوشم. (احتمالاً فقط وسواس خودمه.)

می‌رسیم به خانم **آروم**. صداش می‌کنم آروم چون به انگلیسی می‌شه slow و این کلمه یه معنای کندذهن هم داره. البته خیلی آدم خنگی نیست، ولی انقدر ازش دلخورم که دلم می‌خواد یکم بی‌ادب باشم. من اوایل فکر می‌کردم خانم آروم هم دختر معقولیه ولی فقط چند روز بیشتر لازم بود تا نشون بده که زیر لبخندهای تصنعیش چی قایم شده.

این خانم به عمد و از قصد من رو اذیت می‌کنه. من اول فکر کردم که حتماً دارم قضاوت می‌کنم. شاید نمی‌خواد اذیتم کنه و فقط سختگیره. مثلاً گیر می‌داد که چرا به فیش، پنج ثانیه زل می‌زنم باید بیشتر و بادقت‌تر بخونمش. منم بهش نمی‌گفتم که خب من از بچگی تندخوان بودم و نوشته‌ها رو سریع‌تر از بقیه می‌خونم. فقط سرم رو انداختم پایین و گذاشتم نیم‌ساعت راجع به بدیهی‌ترین چیزها ملامتم کنه و حرف‌های خودش رو تکرار کنه. سر ساده‌ترین اتفاقات، می‌نشست و به شکلی طولانی و پایان‌ناپذیر ملامت و نصیحتم می‌کرد.  نکات واضحی که هرکسی بلده، و من همه‌شون رو دوسال پیش توی شهرکتاب ماه‌ها تمرین کرده بودم. بهم کارهای سخت و زیاد می‌داد و هر حرفی که با مشتری می‌زدم رو می‌کوبید و هرکاری که می‌کردم رو، کارهایی که بالادست‌های اون بهم سپرده بودن رو، نمی‌ذاشت انجام بدم. وقتی سختش بود خودش کاری رو بکنه، می‌سپردش به من.

اون شب که رسیدم خونه کلی گریه کردم. ولی باز هم به خودم گفتم شاید مدلشه. شاید نمی‌خواد از عمد من رو اذیت کنه. فرداش وقتی از دیدن خانم پریچهر خیلی خوشحال شدم و بهش گفتم که شیفت‌هام با خودش رو بیشتر دوست دارم، تعجب کرد و گفت چرا؟ گفتم شما خیلی مهربونید، خانم آروم یکم سختگیرتره. اخم کرد و گفتش که مگه خانم آروم چیکار می‌کنه؟

من واقعاً نمی‌خواستم چغلی کنم. فقط براش گفتم که این نکته‌ها رو بهم تذکر داده ولی خانم پریچهر پوکر شد و گفتش که این داره اینجوری می‌کنه که بگه بعد از رفتن اون (من رو به جای خانم پریچهر که می‌خواد بره آوردن) اون مدیر بخشه و می‌خواد مثلاً بگه من رئیسم. بهم گفت بهش توجه نکنم و اون به من دقت کرده و من کارم خوبه و فقط بگذارم حرف‌هاش رو بزنه. اون کلاً پرحرف و جلبه.

مدتی بعد هم دیدم که خانم آروم داره به پریچهر چیزی می‌گه. توجه نکردم ولی پریچهر برگشت و با حالت معناداری به من گفت:"همه به من ایراد می‌گیرن که چرا تو رو لای پر قو بزرگ می‌کنم. مثلاً همین این." و به آروم اشاره کرد. فهمیدم منظورش چیه. آروم یجوری بود که انگار متعجب و دلخور بود که پریچهر حرفش رو به من زده. مشخص شد که من رو اذیت می‌کنه چون به نظرش احتمالاً دوران کاراموزی من راحت‌تر از اونه.

خلاصه که خیلی زندگی خوبه دوستان! عاشق کارم و شهر مزخرفم و آب‌وهوای خشک و داغشم. اینکه داروهام تموم شده و دیگه وقت نمیکنم برم دکتر نورعلی‌نوره. همه چیز فوق‌العاده است و من عاشق بیگاری هستم. اینکه هنوز معلوم نشده که حتی اصلاً من رو می‌خوان یا نه که دیگه بهتر از این نمی‌شه.

بهرحال سعی می‌کنم بعداً یه پست بنویسم و راجع به روتین پوستی و چیزهایی که این مدت یاد گرفتم، براتون توضیح بدم.

+ کاش توی یه چاپخونه کار می‌کردم.

+ عکس‌های این هفته:

دوتای اول: سر راه کار از این برگ توت روی زمین خوشم اومده بود و همینطوری ازش عکس گرفتم (من زیادی از کفش‌هام عکس می‌گیرم، نه؟) فرداش دقیقاً همون برگ رو ولی پژمرده و له شده دیدمش و برام جالب بود و باز ازش عکس گرفتم.

سه‌تای دوم، یک گربه به‌شدت دوست‌داشتنی و خوش‌رنگ و عزیزدله که سر راه کار دیدمش که همینجوری وسط پیاده‌رو دراز کشیده.

۵ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان