نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

یک روز ساکت در آبان‌ماه

اواسط آبان بود که از ایستگاه مترو یه "هات‌داگ پنیری" خریدم. با اسپرایت، همیشه با اسپرایت و بعد قدم‌هام رو از پله‌ها بالا و پایین کشیدم و سوار واگن اول مترو شدم. چون خیلی لش و کند عمل کرده بودم، همه صندلی‌ها پر بودن که البته برام مهم نبود. به پشت در راننده تکیه دادم و همون‌جا روی زمین نشستم. کلاه هودیم سرم بود و هرلحظه بیشتر توش فرو می‌رفتم. از صبح هیچی نخورده بودم و کم‌کم گشنه‌ام می‌شد. هات‌داگ پنیری رو بیرون کشیدم و همون‌جا بین مردمی که دورم ایستاده یا نشسته بودن، مشغول شدم. شاید خوش‌مزه نبود، ولی به گشنگی من می‌چسبید. 

واگن خیلی شلوغ نبود. شاید حدود ده تا بیست نفر بجز افرادی که روی صندلی‌ها نشسته بودن، سرپا اول واگن جمع شده بودن. یکی دو نفر هم کنار من روی زمین نشسته بودن. توجه‌ها جلب خانومی شد که نشسته بود وسط صندلی‌ها و با گریه و لباس‌های مشکی از بچه هاییش که توی بهشت زهرا دفن کره بود، حرف می‌زد. هر دوتا بچه‌اش، فوت شده بودن. هر دوتا بچه‌ای که به سختی تنهایی بزرگشون می‌کرده و حالا کل زندگی خودش که یه پزشک بوده، خلاصه شده بوده به رفت و آمدش به بهشت زهرا. 

دوتا دختر جوون که کنارش نشسته بودن باهاش هم‌صحبت شدن و صحبتشون گل انداخت و مشخص شد که درد مشترکی دارن و همشون عزیزان و پاره‌های تنشون رو به علت مشترکی باختن. و بعد یکی از دخترهای جوون، شروع کرد به شعار دادن. کل واگن به رهبریش جواب دادن و تکرار کردن. از ته دل، توی اون قفس متحرک برای آزادیشون داد می‌زدن. کل واگن، به جز دونفر خانم چادری که اون طرف واگن ایستاده بودن. 

اون‌ها چیزهای دیگه‌ای می‌گفتن و سعی می‌کردن حرف خودشون رو بزنن ولی مردم بلندتر و بلندتر جوابشون رو می‌دادن. هیچکس عقب نکشید، بعضی‌ها باهاشون صحبت کردن ولی کسی گوش نمی‌کرد. اون سه‌نفر داغ‌دیده بیشتر از بقیه عصبانی شدن و با خشم و گریه شعارهاشون رو تکرار می‌کردن. اون زن‌ها به حرف مخالفشون ادامه دادن. می‌گفتن این مترو برای ماست، اگه بدت می‌یاد پیاده شو. 

این حرفش چنان خون رو در رگ‌هام به جوش آورد که به لرز افتادم. چطور مال مردم رو، مختص فقط فرقه خودشون می‌دونستن؟ ولی تا دهنم رو باز کنم، کس دیگه‌ای جوابش رو داد: مال ایرانه! از پول من، مالیات من، و سرزمین منه! شماها اشغالگرید و باید پیاده بشید!

کل واگن موافق بودن. اون‌ها افرادی بودن که باید پیاده می‌شدن. مدام هم نمک می‌پاشیدن روی زخم دخترهای جوون داغدار. کم‌کم انقدر شدید شد که نزدیک بود به درگیری بدنی برسه. یه آقایی رو دیدم که اومده بود و به دخترهای معترض چیزی می‌گفت. ترسیدم. فکر کردم می‌خواد اذیتشون کنه، ولی دقت که کردم دیدم داره آرومشون می‌کنه. از این آدم‌هایی بود که توی زمین دو طرف بازی می‌کنن و فقط می‌خواست همه رو ساکت کنه. ولی حداقل در حال آزار و اذیت نبود. 

خلاصه بیشتر مردم، به اون خانم چادری می‌گفتن که ایستگاه بعد پیاده بشه. با عشوه قبل رفتن گفت:"من نمی‌خوام پیاده بشم، کلاسم دیر می‌شه." باورم نمی‌شد جلوی مادری که دوتا بچه‌اش رو از دست داده بود، از دیر شدن کلاسش می‌گفت. هرچند به نظرم فقط می‌خواست وانمود کنه که جلوی بیشتر مردم، نباخته. انگار این‌که همه مردم چی می‌خوان براش مهم نبود. مهم بردن و بالا موندن خودش بود. نماینده خوبی بود برای خودشون. 

طول کشید تا قطار باز به راه افتاد. دلیلش رو زود فهمیدیم، دوتا مامور لباس شخصی مرد، ریختن توی واگن که دخترها و خانم معترض رو ببرن. نفهمیدیم زن چادری صداشون کرده بود، یا راننده. داد می‌زدن و تهدید می‌کردن. 

- پیاده شو! می‌دمت دست نیروی ویژه! یالا پاشو!

مگه ما مرده بودیم که بذاریم ببرنشون؟ همه واگن جلوشون ایستاده بودن و نمی‌ذاشتن. بالاخره مجبور شدن دست خالی برن و مترو باز به راه افتاد. ترسیده بودم و پاهام شل شده بودن. دوباره رفتم و نشستم. سکوت معذبی حاکم شده بود. دخترک تسلیم نشده بود و باز شعار داد. چند ایستگاه بعد هم دست دوستش رو محکم گرفت و پیاده شد. از ته دل آرزو کردم که یه تار مو از سرشون کم نشه. 

+ این پیشو که بغل من خوابیده بود رو برای تلطیف فضا ببینید و مراقب خودتون باشید. 

۵ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان