َA complicated simple life

Writing my story my own fuckin way

چرا کودک نفرت‌انگیزی بودم.

nullمن همیشه از این‌که چرا هیچکی تا مدت مدیدی باهام دوست نمی‌شد، گلایه می‌کنم. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چه بچه تنهایی بودم. مخصوصاً تا اواخر راهنمایی، حتی یک نفر که به ایده‌آل‌های فکر من به عنوان دوست نزدیک باشه، نداشتم. دو هفته پیش، روزهای اول سال (سال نوتون مبارک! سال خوبی داشته باشید.) به لطف یک سفر جاده‌ای با خانواده ساعت‌ها وقت خالی برای تفکر داشتم و برای یه لحظه عجیب، بیرون از زاویه دید خودم به بچگیم نگاه کردم و متوجه شدم که چرا هیچ دوستی نداشتم: چون موجود نفرت‌انگیزی بودم. و حالا می‌خوام برای شما تعریف کنم که چرا و چطور در سال‌های دبستان، بچه منفوری بودم. 

nullریاضی: از وقتی یادم می‌اومد، توی ریاضی کارم خوب بود و به همین خاطر که توش خوب بودم هم خیلی دوستش داشتم. وقتی بقیه بچه‌ها عاشق زنگ ورزش بودن، من از رسیدن ساعت‌های ریاضی ذوق می‌کردم. حالا کجاش نفرت‌انگیز می‌شه؟ اینجاش که معلم پنجم دبستانمون، بعد از اینکه درس دادنش تموم می‌شد، یک‌سری تمرین روی تخته می‌نوشت تا بچه‌های بنویسند و حل کنند و هرکی زودتر حل کرد، دفترش رو زودتر می‌برد که نشون معلم بده تا مطمئن بشه که درسته. و من به طرز آزاردهنده‌ای همیشه نفر اول بودم. و این اول بودن من، به فاصله دو-سه‌دقیقه نبود، حدود ده‌دقیقه-یک‌ربع زودتر همه تمرینات رو کاملاً درست حل می‌کردم و دفترم رو می‌بردم و بقیه بچه‌های طفلک با نگاه‌هاشون برام آرزوی مرگ می‌کردن. یادمه که چیزهایی می‌گفتند مثل این‌که "چطور ممکنه" و من قیافه از خودراضی‌ای می‌گرفتم و از برتری خودم کیف می‌کردم. حتی برای این‌که بیشتر خودم رو به رخ بکشم، با این‌که همیشه اول می‌شدم هر دفعه بازهم زودتر و زودتر حل می‌کردم تا کسی ازم جلو نزنه.

بچه‌های طفلک انقدر از دستم شاکی بودن که فکر می‌کردن من شب قبل درس‌ها رو می‌خونم و یاد می‌گیرم، درحالی که هرگز این‌کار رو نمی‌کردم. اون‌ها که به خیال خودشون این راز من بود، شب قبل درس رو می‌خوندن و یاد می‌گرفتن یا سعی می‌کردن به هر قیمتی شده از من جلو بزنن، و یکی دوبار هم موفق شدن ولی همه رو اشتباه حل کرده بودن و باز هم نفر اولی که همه رو درست حل کرده بود من بودم و منم این رو بلند اعلام می‌کردم تا همه یادشون باشه کی بهترینه. یعنی می‌خوام بگم کی ممکن بود بخواد با چنین موجودی دوست بشه؟ و تازه این اولیشه!

nullکار گروهی: موجودی کنترل‌گر، کمال‌گرا و مستبد بودم. اول که خب توی گروه‌بندی شدن کسی دلش نمی‌خواست با من دوست بشه و معلم‌ها من رو می‌ذاشتن پیش شاگردهای تنبل کلاس که بهشون کمک کنم. اون‌ها هم توی کارهایی مثل نقاشی برای پوشه گروهی و روزنامه‌دیواری و غیره خیلی شل کار می‌کردن. نقاشی‌های زشت می‌کشیدن یا کارشون رو نمی‌اوردن یا چه. منم که از اول دل خوشی ازشون نداشتم، همه‌چیز رو خودم می‌کشیدم و درست می‌کردم و کارهای اون‌ها رو به معلم نشون نمی‌دادم. یادمه معلم چهارم دبستانم دعوام کرد و گفت هرچقدرهم کارهای اون‌ها بده، باید همون‌ها رو بذارم توی پوشه.

همیشه هم توی هر گروهی که بودم یه‌جورهایی سعی می‌کردم رئیس گروه باشم، قوانین رو تعیین کنم و از این جورکارها. کسی هم به حرف من گوش نمی‌کرد و دیگه با من بازی نمی‌کردن. که خب بهشون کاملاً حق می‌دم. انگار از آدم‌های حرف‌گوش‌کن خوشم می‌اومد. مثلاً اول دبستان به بغل‌دستیم گفتیم بیا از این به بعد همیشه ما دوتا روی این نیمکت بشینیم، من خوشم نمی‌آد هرروز یه جایی بشینیم. حالا که دارم با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم که خب آخه این چه حرف مسخره‌ایه که تو هفت‌سالگی به دوستم گفتم؟ معلومه که با من دوست نشد و دیگه پیشم نیومد. این عادت مسخره سخنرانی برای بقیه و نشون دادن راه درست بهشون تا مدت‌های مدیدی روم مونده بود.

nullبچه باحالی نبودم: از بچگی از ورزش بدم می‌اومد و عاشق کتاب خوندن بودم. وقتی همه عاشق زنگ ورزش بودن، من ازش بیزار بودم و مدام از معلم می‌خواستم که بذاره توی کلاس بمونم که نقاشی بکشم یا کتاب بخونم. توی بازی‌هایی مثل وسطی بد بودم و کسی هم از بازی کردن با من خوشش نمی‌اومد. وقتی می‌رفتیم اردو، همه گروه‌گروه می‌شدن و شیطنت می‌کردن و من تنهایی یه گوشه می‌شستم و پشت کتاب هری‌پاترم قایم می‌شدم و با حسرت نگاهشون می‌کردم. من بچه دل‌نشینی نبودم و در عوض همه طردم کرده بودن. بقیه فیلم‌های سینمایی می‌دیدند و از فوتبال و بازی‌های کامپیوتری حرف می‌زدند و تنها هنر من این بود که سعی می‌کردم رمان زندگی جیمز پاتر (بابای هری پاتر) رو شخصاً بنویسم. بزرگ‌ترین آرزوم داشتن همه کتاب‌های مجموعه هری‌پاتر بود و به عنوان جایزه کارنامه از بابام متن اصلی و کامل "بی‌نوایان" رو می‌خواستم. به طرز آزاردهنده‌ای هم مدام تلاش می‌کردم بقیه رو مجبور کنم کتاب بخونن. صادقانه باور داشتم کتاب‌خوندن بهترین کار دنیاست و این رو براشون می‌خواستم، ولی الان می‌فهمم که چه حرکت یک‌طرفه و بی‌معنایی بوده.

nullپز دادن: خیلی بچه پزپزویی بودم. هرچیز خوبی که داشتم رو سعی می‌کردم جلوی چشم همه ازش استفاده کنم تا همه بدونن، یا برای همه تعریف می‌کردم، حالا به هر وسیله‌ای که می‌شد. حتی به وسیله نوشتن توی انشام! از بابام هرچیزی که بقیه داشتن و من نداشتم رو می‌خواستم، اون هم حتماً یک درجه بهترش رو. خوب شد حالا خیلی خانواده متمولی نبودیم وگرنه دیگه خدا رو بنده نبودم. این قضیه درمورد کتاب‌خوندنم هم بود. اصلاً بدم نمی‌اومد که بگم چندتا کتاب خوندم و باعث بشم والدین بقیه به من به چشم "بچه مردم" نگاه کنن. ولی راستش حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم فقط تلاش‌های نافرجامی برای جلب محبوبیت بودن.

nullاعتراض به تقلید: مدام در حال اعتراض به معلم‌ها و بقیه بودم که چرا بقیه بچه‌ها از من تقلید می‌کنند. انشاهای خوبی می‌نوشتم و بقیه بچه‌ها دفعه‌های بعد از انشاهای من کپی می‌کردن و می‌نوشتن، یا از نقاشی‌های قشنگم کپی می‌کردن و من از این قضیه بیزار بودم. یادمه معلم پنجم دبستانم ازم کلافه می‌شد و می‌گفت تقلید فقط از کارهای بده و اگه کسی از کارهای خوب تو یاد گرفته دیگه اسمش تقلید نیست و کار بدی هم نیست. ولی من هنوز هم بهش می‌گم تقلید و هنوز هم نمی‌تونم تحملش کنم. بهتر شدم ولی گاهی خیلی آزارم می‌ده. احساس می‌کنم فردیتم رو ازم می‌گیرن. انگار ازم دزدی شده. گمونم هنوز هم نشونه‌های بچه نفرت‌انگیز بودن رو حفظ کردم.

nullدوستی: این همه ادعا داشتم و این همه دلم می‌خواست دوست داشته باشم ولی یادمه چنان پررو بودم که نمی‌خواستم با هرکسی دوست بشم و دلم می‌خواست دوستم از اون چهارپنج نفر محبوب کلاس که نمره‌های خوبی دارن باشن. یادمه دوم دبستان یکی خیلی دلش می‌خواست با من دوست بشه و همه‌جا دنبالم می‌اومد و من خیلی ازش بدم می‌اومد چون احساس می‌کردم خودشیرین‌کنه. (نه که خودم نبودم!-__-) منم رک‌وراست بهش می‌گفتم نمی‌خوام باهات دوست بشم! به‌هرحال تلاشم برای دوستی با بچه‌های محبوب هم جواب نداد و هربار به هرکدومشون گفتم، اون‌ها گفتن نه و من هم گریه‌ها می‌کردم. خیلی گریه‌او و احمق بودم.

nullخانم متشخص: به عنوان یه بچه هفت تا یازده‌ساله، زیادی خشک و عصاقورت‌داده بودم. نمی‌دونم چرا و از کجا عبارت "خانم متشخص" رو شنیده بودم و نمی‌دونم چرا همه هدف بچگی من این شده بود که یه "خانم متشخص" باشم! لفظ قلم حرف می‌زدم و همیشه یه جوری راه می‌رفتم و رفتار می‌کردم انگار که دامن‌های بلند پرنسسی تنمه. حالا که فکرش رو می‌کنم احتمالاً تاثیر دیدن بیش از حد انیمیشن‌های باربی بود.

nullادای نماز خوندن: بچه‌هایی که می‌خواستم باهاشون دوست بشم، مذهبی بودن و من هم ادا درمی‌آوردم که نماز می‌خونم و توی مدرسه چادر سر می‌کردم تا بینشون پذیرفته بشم ولی جواب نداد. فهمیده بودن که ادا درمی‌آرم و سعی می‌کردن غیرمستقیم بهم بگن. یادمه مسئول نماز ظهر مدرسه هم شده بودم پنجم دبستان و حتی توی انتخابات شورای دانش‌آموزی هم شرکت کردم و تعداد رای‌هام با یک نفر دیگه به عنوان نفر اول برابر شده بود ولی بعداً موقع نوشتن اسامی‌، اون رو اول نوشتن و من رو دوم. خیلی ناراحت شدم و به معلم پرورشی هم گفتم ولی بهم اهمیت نداد. هنوز هم مطمئنم این‌کار رو کرده چون اون یکی بچه رو بیشتر دوست داشت. اون رو همه بیشتر دوست داشتن. توی همه‌چیز به یک اندازه خوب بودیم ولی همه اون رو دوست داشتن و از من بدشون می‌اومد. شاید چون اون مدام تلاش نمی‌کرد بقیه رو مجبور کنه که هری پاتر بخونن.

nullدروغِ درس خوندن: تا آخر پنجم دبستان بین نمره‌های من جز بیست نمره دیگه‌ای پیدا نمی‌شد مگر اینکه ورزش. این‌طور نیست که نمره بیست دبستان ارزشی داشته باشه، ولی نمی‌دونم چرا خب یه عده از بچه‌های کلاس که مدام بیست نمی‌گرفتن، درگیر بودن که من حتماً خیلی درس می‌خونم و هرچی من و مامانم به بچه‌ها و والدینشون می‌گفتیم من اصلاً خونه درس نمی‌خونم و لای کتاب رو هم باز نمی‌کنم، باور نمی‌کردن و فکر می‌کردن من دروغگوام. خونه خیلی درس می‌خونم و توی مدرسه به دروغ می‌گم نمی‌خونم. این قضیه دروغگویی تا دانشگاه با من اومد. هم راهنمایی هم دبیرستان هم دانشگاه من متهم به دروغگویی شدم که حتماً خونه و خوابگاه خیلی درس می‌خونم، با اینکه دیگه حتی نمره‌های خوبی هم نمی‌گرفتم و به سختی پاس می‌کردم. نمی‌دونم چی توی طرز حرف زدن یا قیافه من هست که شبیه به دروغگوها به نظر می‌آم. دوست‌هام می‌گن به خاطر طرز حرف‌زدنمه! نمی‌دونم و مهم هم نیست دیگه. درنهایت من هیچ‌وقت یاد نگرفتم چطوری درس بخونم.

nullnullبه شدت دراماتیک بودم: یک‌بار که با مامانم یا یادم نیست کی، دعوام شده بود، رفتم اتاقم و کاغذهای روی دیوار رو کندم و پاره کردم :))) یا یادمه یک‌بار دیگه بی‌اجازه از خونه رفتم بیرون و وقتی مامانم پرسید:"کجا می‌ری؟" گفتم:"هر جهنمی از این‌جا بهتره!" و در رو کوبیدم و رفتم! آخه بچه ده‌ساله چته؟ یه دوچرخه زرد داشتم. از بچگی عاشق دوچرخه بودم و هنوز هم هستم. با دوچرخه‌ام انداختم تو کوچه پس‌کوچه‌های محله و رفتم تا یه جاهای خلوت. اون‌جا یه کارگری که بنده‌ی خدا ناشنوا بود، با زبون نامفهومی به سختی بهم گفت که برگردم و این‌جا خطرناکه. حالا که عقلم می‌رسه می‌فهمم بهم چی گفته. خیر ببینه.

nullnullتمیز نبودم: از حموم رفتن می‌ترسیدم. نمی‌دونم چرا، از اون محیط دربسته می‌ترسیدم و درکل دوستش نداشتم و هفته‌ای دوبار به زور مامان و بابام می‌رفتم حموم. یا مثلاً اگه زور بالا سرم نبود مسواک نمی‌زدم یا حتی یادمه که ناخون‌هام رو با دست یا دندون می‌کندم. موهام بلند و درهم‌پیچیده بود و تا بابام به زور شونه‌اشون نمی‌کرد خودم مرتبشون نمی‌کردم. خلاصه که همون شعره بودم که حسنی داشت!

nullnullبچه نفرت‌انگیز در خانه: از مامانم که پرسیدم از من چی یادشه، بهم گفت که آروم بودم و مدام سرم توی نقاشی کشیدن یا کتاب بود. نگران درسم هم نبود چون با این‌که نمی‌خوندم نمره‌هام بیست بودن. ولی با این‌که آروم بودم و تو مدرسه با کسی دعوا نمی‌کردم، ولی دوستی هم نداشتم. من یادمه که تو خونه با همه مشکل داشتم. مادر و پدرم به من توجهی نداشتن و من همیشه از این‌که نظر من رو نمی‌پرسیدن، عصبانی بودم و خیلی باهاشون دعوا می‌کردم ولی اون‌ها حتی به دعواهای من هم توجهی نداشتن. توجه‌ها مال خواهر نوجوون دردسرسازم یا برادر کوچک‌تر تنبلم و مدرسه‌اش بودن. یادمه بچه مردم توی خونه ما دخترعموی هم‌سن من بود که مدام مثل یه وزنه به فرق سر من کوبونده می‌شد. چون اون سر و زبون داشت و من نداشتم، این جمله رو مستقیم به خودم می‌گفتن.

بین خواهر و برادرم هم محبوب نبودم. برادرم عادت داشت زیر پتو من رو حبس کنه و وقتی از ترس به گریه افتادم، بهم بخنده. چون معلم سوم دبستانم بهمون گفته بود که بچه‌ها اگه زیر پتو بمونن و راه نفس براشون نمونه، خفه می‌شن و می‌میرن. نمی‌دونم چرا اون ترس همیشه باهام موند، حتی الان هم نمی‌تونم کاملاً زیرپتو بخوابم. رابطه خواهر و برادرم خوب بود، باهم بازی کامپیوتری می‌کردن و من چون توش خوب نبودم وقت بازی نمی‌گرفتم. باهم جفت می‌شدن و از اذیت من لذت می‌بردن. من زود گریه‌ام می‌گرفت و کسی هم ازم دفاع نمی‌کرد. مامانم صدام می‌کرد "رویایی" و کسی وقت نمی‌ذاشت تا به چرت‌وپرت‌های طولانی من گوش بده، پس از بچگی با خودم و دوست‌های خیالیم صحبت می‌کردم و بیشتر مسخره می‌‌شدم. 

Peter Ilsted - Girl reading

nullعاقبت بچه نفرت‌انگیز: خیلی سال گذشته. الان هم برادرم دوستم داره، هم خواهرم. راستش گمونم الان محبوب‌ترین عضو خونه باشم. ولی همچنان کارم توی روابط اجتماعی افتضاحه. هنوز هم نمی‌تونم ارتباط بگیرم و بقیه هم باهام راحت نیستن. حتی دوست‌هام هم به سختی می‌ذارن بهشون نزدیک بشم یا گاهی اصلاً نمی‌ذارن. نمی‌دونم این چه ویژگی‌ایه و چطوری جداش کنم، ولی شاید دیگه ارزشش رو نداره. من به اندازه خودم خیلی سختی کشیدم، از آدم‌ها هم بدی زیادی دیدم، خوبی هم دیدم. ولی دیگه رویای دوستی رو نمی‌پرورونم. دیگه از پشت کتابم هیچ دنیای بیرونی رو نگاه نمی‌کنم. خوب بودنم توی ریاضی به جایی نرسید، هنوز هم داستان می‌نویسم ولی اون‌ها هم پیشرفت خاصی نداشتن. نقاشی کم‌رنگ شده و دیگه از خانم‌های متشخص خوشم نمی‌اد. وسواس تمیزی گرفتم و دخترعموم می‌خواد باهام دوست بشه ولی من نمی‌تونم جواب محبتش رو بدم چون ناخودآگاه از دوران بچگی نسبت بهش گارد دارم. بیست‌ودو سالمه، گاهی اوقات حس می‌کنم هنوز هم همون بچه نفرت‌انگیزم.


ایده این پست از یوتیوبر AmazingPhil و ویدئوهایی که با عنوان Why I was a wired kid داره، گرفته شده.

۵ یادداشت

عطر و سرما

شنبه هفته پیش رفتم مغازه لوازم آرایشی سر کوچه‌مون که لاک بخرم، معمولاً از همین‌جا هم خرید می‌کنم. هم قیمت‌هاش خوبه هم فروشنده خوش‌اخلاقی داره و نزدیک هم هست. دم در منتظرم بودن پس عجله داشتم، ولی موقع حساب کردن شنیدم که فروشنده به دوستش گفت:"هنوزم فروشنده پیدا نکردم." من با یه حال بی‌فکر و بی‌خیالی که همیشه دارم و خیلی بده، گفتم:"ئه؟ فروشنده می‌خواین؟ من بیام؟" که طرف جدی گرفت و با ذوق گفت:"آره، آره می‌ای؟" و بعد خیلی سریع شماره‌ام رو گرفت و از همون اول شروع کرد به پرحرفی و تملغ‌گویی که خیلی از ادب من خوشش اومده و حتماً بیام.

منم راستش خوشم اومده بود. هم نزدیک بود هم آدم خوش‌اخلاقی به نظر می‌اومد که برام خیلی مهم بود. پس به حرفش گوش دادم و فردا صبحش همون ساعتی که گفت رفتم سرکار. نه‌ونیم صبح تا دوونیم ظهر، و از چهارونیم تا ده‌ونیم شب. شیفت اول رو یک‌ریز حرف زد. حتی نفس هم نمی‌گرفت. از اخلاق کار و همیشه مهربون بودن با مشتری و این چیزها تعریف می‌کرد. دختر قدکوتاهی بود که سی‌وخورده‌ای سن داشت ولی کم‌تر به‌نظر می‌اومد. با خط چشم و رژ لب پررنگ، ولی دماغی از ترکیب‌افتاده که یا بد عملش کرده بود یا توی تصادف بلایی سرش اومده بود. همون شیفت اول خیلی ازش خوشم اومد. واقعاً مهربون بود و اذیت نمی‌کرد و آدم بادرکی به‌نظر می‌اومد. البته زیاد هم فرصت حرف زدن بهم نمی‌داد و تا می‌خواستم سوالی بپرسم، می‌گفت:"با هم کنار می‌ایم، من اذیت‌بکن نیستم و دست‌ودل‌باز هم هستم."

تو مقایسه با رئیس‌های قبلیم انقدر مهربون و خوش‌برخورد شده بود که خیلی خوشم اومد دیگه. بعد به عادت کار قبلیم شروع کردم قفسه‌های مغازه رو براش تمیز کردن. خیلی شلخته بود. روی همه قفسه‌ها یک وجب خاک بود، اجناس بی‌سلیقه و بی‌ترتیب همه‌جا رها شده بودن و کشوها شلوغ و کثیف بود. نصف مغازه کوچیک مخصوص عطرها بود و نصف دیگه وسایل بهداشتی‌وآرایشی. من از قسمت آرایشی شروع کردم و قفسه‌های لاک رو تمیز کردم و دستمال کشیدم و به ترتیب رنگ چیدمشون. خیلی خوشش اومد و یکم هم کمکم کرد، ولی خب زودتر از من رفت خونه و همون دفعه اول، کلیدهای مغازه رو داد دست من، که من ببندم و برم خونه. 

اولش یکم ترسیدم که خب الان کل مغازه دست منه، ولی بعد دیدم که کار سختی هم نیست. بعد از اون دیگه تا چهار روز من مغازه رو باز می‌کردم و می‌بستم. شب‌ها ساعت ده‌ونیم احساس تنهایی عجیبی کل تنم رو می‌گرفت. اون خیابون معمولاً دیگه تعطیل کرده بودن و من تنها ته مغازه تو سرما نشسته بودم و افکار منفی فرصت خوبی برای حمله پیدا می‌کردن. انقدر تو یوتیوب می‌گشتم تا زمان بگذره و برگردم خونه. با اینکه وقت زیادی برای استراحت یا حموم نداشتم، ولی راضی بودم چون می‌تونستم هرچقدر خواستم گوشی دست بگیرم یا کتاب بخونم. برام خوراکی هم می‌خرید و چای هم می‌ذاشت و بهم بد نمی‌گذشت. حتی یک‌بار یکم عطر از دستم ریخت، نه تنها دعوام نکرد که حتی به روم هم نیاورد. واقعاً مهربون بود.

من هم هرروز یک قسمت مغازه رو تمیز می‌کردم. تا آخر روز سوم کل قفسه‌ها مرتب شده بود. اگه بخوام بهتون چندتا راز بین فروشنده‌ای بگم، می‌شه این‌ها که:

1. عطر مخلوط چیه؟ باقیمونده عطرهای غیرمحبوب رو می‌ریخت توی هم و به کم‌ترین قیمت به اسم عطر مخلوط می‌فروخت. 

2. اگه تاریخ وسایل مغازه می‌گذشت، یا با الکل تاریخ رو پاک می‌کرد یا با دروغ و چاپلوسی بیشتر می‌فروختشون که زودتر تموم بشن.

3. هرچی تو مغازه پیدا می‌شد که مثلاً تِستر(به فارسی می‌شه آزمایشی؟) بود یا نمونه بود یا حتی ادوکلن‌های نصفه خودش رو می‌ذاشت تو بخش آف و به هرچقدر که می‌خریدن، می‌فروخت. 

4. اگه جایی بهتون گفتن تو بار فلان وسیله برچسبش کنده شده، دروغه. فروشنده‌ها خودشون می‌کنن. (اگه قیمت کتابی خط خورده بود و گفتن نشر کرده هم دروغه، فروشنده خط می‌زنه. دلیلش اینه که اگه با قیمت قبل بفروشن، نمی‌تونن جنس رو جایگزین کنن چون سر هر چاپ به شدت گرون می‌شه.)

5. قیمت‌ها رو عشقی می‌داد. مثلاً اگه یه مشتری بیشتر خرید می‌کرد، قیمت‌ها رو از حفظ یه نموره بالاتر می‌داد و تازه با تخفیف قیمت خود وسیله رو می‌فروخت. یا مثلاً می‌گفت این‌ها بهشون می‌خوره بیست‌وپنج، نه؟ از الان بگیم بیست‌وپنج.

6. بهم می‌گفت از لغات انگلیسی استفاده کن که مشتری فکر کنه خیلی سرت می‌شه و جنس رو بخره.

از من خیلی نظر می‌پرسید. انگار حالا من چیزی سرم می‌شه. گمونم چون می‌دید من یکم سلیقه دارم یا وسایل رو طور خاصی می‌چینم یا مدام کتاب می‌خونم، به‌نظرش دیگه خیلی آدم موجهی می‌اومدم. و انقدر هم از ادبیات و فلسفه و هر مبحثی در این باب دور بود که کتاب از دستم می‌گرفت و می‌پرسید:"چیه؟" و وقتی جواب می‌دادم:"رمانه." با گیجی نگاهم می‌کرد. بعد می‌پرسید:"خب، ازش چی یاد گرفتی؟" و من یه لحظه می‌موندم که چی بهش بگم. از علم هم انقدر سرش نمی‌شد که نمی‌دونست جدول تناوبی روی ماگم چیه و براش خیلی خنده‌دار بود وقتی گفتم که علم رو خیلی دوست دارم. صفحه اینستاگرام فروشگاه رو هم داده بود دستم و براش استوری می‌ذاشتم و کلی خوشش می‌اومد و مشتری هم جذب شد.

تا اینکه دوستم و مامانم و خواهرم، یک‌صدا گفتن که بابا، روزی یازده‌ساعت داری می‌ری، ازش بپرس روز یا ساعت تعطیلت کیه؟ مرخصیت چطوریه؟ حقوقت چقدره؟ که خب دیدم حق می‌گن، چون اگه روز تعطیل نمی‌داشتم، حتی وقت نمی‌کردم دوش بگیرم، چه برسه که خریدی بکنم یا دوستی رو ببینم. پس من شیفت اول روز چهارم حرفش رو زدم. که خیلی بدش اومد. اصلاً نمی‌ذاشت من صحبت کنم. مدام حرف‌هایی مثل"من اذیت‌بکن نیستم، راه می‌ایم، دست‌ودل‌بازم، دلم می‌خواد راحت باشی، خیالت راحت باشه." تحویلم می‌داد. دیگه دستم  اومده بود که این زبون‌بازی‌هاش خیلی هم از ته دل نیست. بیشتر سعی می‌کرد گیجت کنه تا چیزی نگی. و مدام هم می‌گفت تو فکر می‌کنی من فلان و بهمانم که عذاب وجدان بگیری. در نهایت به زور از زیر زبونش کشیدم که هیچ خبری از روز یا حتی شیفت آف نیست، و حقوقش هم اونقدری که خودش ادعا می‌کرد خوب نبود. در این حد که دوستم گفت:"فکر کردم گفت دست‌ودل‌بازه."

وقتی ظهر به خانواده‌ام گفتم، همه‌شون فقط گفتن"بیا بیرون". مخصوصاً خواهرم که ملامتم کرد که چرا از روز اول با طرف طی نکردم که اوضاع چطوره و بهم گفت که نترسم، با این ساعت کاری این حقوق رو همه‌جا بهم می‌دن و اینکه خودش حاضر نیست حتی یک روز رو خودش بایسته خیلی ظلمه و برم دنبال جایی که حداقل قانون کار رو رعایت کنه. من باز خیلی دودل بودم، چون از اخلاق خوبش خیلی خوشم اومده بود و دلم می‌خواست باهاش صحبت کنم که از اون پول کم، باز هم کم کنه ولی یک روز درهفته یا حداقل یک شیفت در هفته رو نیام و وقت کنم به یه کاری برسم. 

عصر که رفتم مدام فکرم درگیر بود و آخر سر ازش پرسیدم:"مانداناخانم، یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شید؟" که گفت بگو و همین که گفتم اینکه روز تعطیل ندارم فکرم رو مشغول کرده، امون نداد و حمله کرد. خیلی بهش برخورده بود. گفت که روز تعطیلی در کار نیست و اینکه صبح باهام صحبت کرده، چرا باز حرفش رو پیش می‌کشم؟ گفتم:"خب رفتم با خانواده‌ام مشورت کردم و قانون کار رو سرچ کردم." اسم سرچ براش مثل ناسزا بود. صداش رو برد بالا که:"تو فکر کردی من چطور آدمیم؟ فکر کردی من می‌خوام حقت رو بخورم؟ تو به چه حقی رفتی سرچ کردی! تو به من شک کردی که رفتی سرچ کردی!"

شوکه شده بودم، بدتر از قبل نمی‌ذاشت حرف بزنم. از این تغییر رفتار ناگهانیش جا خورده بودم. بهش گفتم؛ اینطور نیست خیلی خوش‌برخورده و من چنین جسارتی نکردم، فقط خب وقت نمی‌کنم به هیچ کاری برسم و این خیلی برام سخت می‌شه. که باز با داد بهم گفت:"کار همینه! سخته! فروشندگی همینه!" گفتم:"خب یعنی هیچ حق تعطیلی نداریم؟ قانون کار چی می‌گه پس؟" که گفت:"نخیر نگفته، چی گفته؟ غلط کرده!" 

بعد زنگ زد به برادرش که که بهم ثابت کنه چنین چیزی وجود نداره. برادرش انسان مودب‌تر و حسابی‌تری بود و همه حق ها رو داد به من که، بله چنین قانونی وجود داره ولی "مرام فروشندگی" اینه که هرروز بیای! بهش گفتم:"خب در این صورت من حتی وقت نمی‌کنم هیچ کار دیگه‌ای بکنم." که باز هم بهم حق داد و گفت که:"آره، حداقل هفته‌ای یک شیفت منطقیه." که بهش یاداوری کردم که روز اول بهم گفته یکی دیگه رو هم می‌گیره که شیفتی بشیم، که گفتن مغازه "دودست" می‌شه و امکانش نیست.

بعد از قطع کردن همچنان با داد و دعوا می‌گفت که باید همون صبح بهش می‌گفتم، صبح بخاطر من فروشنده رد کرده. بهش گفتم خب الان پیام بده، یعنی در طی این چندساعت منصرف شده؟ که باز می‌زد جاده خاکی که: آره، باید صبح می‌گفتی! حالا در بدترین حالت 4-5 ساعت گذشته بود. حرف زدن باهاش مثل گیر افتادن توی یه دایره بود. هی هم ننه‌من‌غریبم بازی درمی‌آورد که:"من تازه فروشنده گرفته بودم که برم به زندگیم برسم." خیلی ناراحت بودم. دلم می‌خواست بهش بگم مگه من زندگی ندارم آخه؟ ولی نگفتم. اولش نمی‌خواستم از اون کار دربیام، ولی الان با این رفتارش دیگه اصلاً نمی‌خواستم بمونم. 

باز حرف مرام زد که مرامش این بود که چند روز زودتر بگم! حالا من کلاً چهارروز بود رفته بودم و خودش از اول حرف ساعت و حقوق رو نزده بود و همون روز صبح به زور از زیر زبونش حرف کشیده بودم. بهرحال بهش گفتم که:"باشه اشکالی نداره. من تا وقتی که فروشنده پیدا کنی، برات رایگان کار می‌کنم." که باز شروع می‌کرد به بدوبیراه گفتن. 

حتی به افسردگیم هم تیکه انداخت. خوش کسی بود که مدام آهنگ‌های شیش‌وهشت (اسمشون اینه؟ بلد نیستم.) بذاره و برقصه، ولی من اهلش نیستم. من بیشتر یه گوشه ساکت می‌نشستم و کتاب می‌خوندم. برگشت بهم گفت که:"من یکی رو نمی‌خوام گوشه مغازه دپرس بشینه!" گفتم:"ولی من با مشتری‌ها، مودب و خوش‌روام." که گفت:"وقتی من هستم چی؟" 

یه کار بدی که کردم این بود که حقوق جای قبلی رو بهش گفتم و فکر کرد هرچی ازون بیشتر بده دیگه باید کلاهم رو بندازم بالا. می‌گفت که:"من دارم فلان قدر بهت می‌دم، جای قبلی انقدر بهت می‌دادن." در حالی که اونجا تک‌شیفت بود و این‌جا دوشیفت. که درواقع مال هردوشون به شکل ناجوانمردانه‌ای کم بود. بهش گفتم:"خب اگه خوب بود که همون‌جا می‌موندم." جواب داد:"من فلان قدر بهت می‌دم، کمه؟" بهش گفتم:"زیاد هم نیست." این یکی رو خوب کردم بهش گفتم چون در مقابل بددهنی‌های دیگه‌اش مدام سعی می‌کردم بگم که من منظور بدی ندارم، فقط می‌خوام صحبت کنم. 

آخر سری هم مظلوم‌بازی درآورد که:"خدای منم بزرگه!" من همینطوری مونده بودم که آخه مگه چه ظلمی در حقش کرده بودم. بازم وقت رفتن خواستم ازش دلجویی کنم، گفتم:"ببخشید باز هم، من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم." که باز داد زد که ناراحت شدمممم و فلانننن و بیسااااار. خسته شده بودم دیگه. فقط کیفم رو جمع کردم و گفتم:"باشه پس بهتره که من برم." گفت:"بیا فلان خوراکی‌ها که مامانت آورده بود رو هم بردار!" گفتم:"نمی‌خواد." و زدم بیرون. یک ساعت بعدش پیام داد که از صفحه مغازه دربیام و منم لوگ اوت کردم ولی دیگه جواب پیامش رو ندادم. خونه پیش مامان‌وبابام گریه‌ام گرفته بود انقدر که آدم بی‌ادبی بود.

حقوق اون چند روزم رو هم نداد. اولش که فکر نمی‌کرد واقعاً برم، تهدید می‌کرد که:"اگه نمی‌خوای، برو. حقوق این چند روزت رو هم بهت می‌دم." ولی وقتی جدی شد حرفش رو نزد. روز اول دو-سه سی‌سی عطر بهم هدیه داده بود که حیف خونه بود وگرنه بهش پس می‌دادم. اما حالا که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم خوب کردم که پس ندادم. که چی بشه؟ رسماً یک دور مغازه‌اش رو براش تمیز کردم و چهار روز کامل ایستادم و چندمیلیون براش فروختم در حالی که خودش مدام مهمونی و دوردور بود. 

خلاصه که تجربه بشه براتون، اصلاً گول ظاهر خوش  و چرب‌زبونی‌های یک نفر رو نخورید و از همون اول همه‌چی رو باهاش صحبت کنید. حیف شد یک‌باره درومدم، نشد براتون عکس‌های درست‌وحسابی بگیرم. این‌ها رو سرسری گرفته بودم که به خواهرم نشون بدم. 

تجربه های دیگه ای هم دارم، مثلا تست دادم برای تدریس زبان یا برای منشی دکتر بودن، ولی بعداً می‌ام بقیه‌اش رو تعریف می‌کنم. 

و در آخر، حتماً به این پست (لینک) سر بزنید. هنر سارا فوق‌العاده‌ست و به شدت الهام‌بخشه، بیاید هممون باهم از جوون‌های بااستعداد حمایت کنیم. من عاشق این آرت‌بوکم، مطمئنم که شما هم ازش خوشتون می‌اد.

شب‌وروز خوبی داشته باشید.  

۱۰ یادداشت

نشانه‌های فصل قبل در فصل جدید

از روزهای اول کارم در کتاب‌فروشی یک مشتری خاص چشمم رو گرفت. که دختر جوون لاغراندامی بود، با آرایش‌های فانتزی و کوله بزرگی با طرح سریال فرندز. همون روز اول بهش گفتم که کوله‌اش قشنگه و اون هم از پشت ماسک خندید و تشکر کرد. از اون به بعد هم هروقت سر می‌زد یه جمله‌ای چیزی رد و بدل می‌کردیم یا گاهی صرفاً چندتا سوال می‌پرسید و یک‌بار هم لیوان کافیش رو می‌خواست بندازه دور و من ازش گرفتم و انداختم تو سطل آشغال خودمون پشت میز و کلی خجالت کشید، ولی نمی‌دونم چرا. 

خلاصه که اگه هنوز دانشجو بودم، احتمالاً می‌رفتم بهش می‌گفتم، هی من ازت خوشم می‌اد. دوست بشیم؟ اون دوران و قبل‌ترش هم از این کارها زیاد می‌کردم. زیاد نتایج جالبی نگرفتم ازش. دیگه بعید به نظر می‌سه که برم به یکی بگم، هی بیا دوست بشیم. هی، با من دوست می‌شی؟ برای این نیست که بزرگ شدم، بیشتر برای اینه که علاقه‌ام به دوستی و راستش به طور کل بشریت رو از دست دادم. به مرور متوجه شدم وقت گذروندن با خودم رو بیشتر دوست دارم. در کل دوستی توی ایران هم دیگه به درد نمی‌خوره. همه دارن می‌رن و دیگه emotional investigate کردن روی آدم‌های این‌جا فقط و فقط ضربه به دنبال داره. یه ویدئویی توی یوتیوب می‌دیدم که بدی‌های مهاجرت به ژاپن رو می‌گفت، طرف خودش فکر کنم تایلندی یا فیلیپینی بود که مهاجرت کرده بود ژاپن، ولی هرچی که گفت رو می‌شد به کشورهای دیگه هم تعمیم داد. یکیش که بیشتر از همه تو فکرم مونده، اینه که با بقیه مهاجرها دوست نشید. اون‌ها ممکنه برن و این باعث می‌شه شما هربار emotional investigate کنید و هربار که اون‌ها رفتن ضربه ببینید و این پروسه سخت رو باز از اول شروع کنید. پس با لوکال‌ها دوست بشید. شما هم که الان این رو می‌خونید اگه ایران نیستید، گوش بدید، با لوکال‌ها دوست بشید. اگه ایرانید هم کلاً دوست نشید. 

حالا من هم این حرف‌ها رو می‌زنم، به خاطر اینه که رفقای الانم رو خیلی دوست دارم و اینکه همه‌شون، واقعاً همه‌شون به معنای واقعی کلمه، نقشه برای رفتن دارن، کمکی به ثبات روانی من نمی‌کنه ولی اشکالی نداره. بهرحال هرکس توی زندگیش باید با یه سری جبرهای جغرافیایی کنار بیاد و اینم مال ماست. من حتی به اون حرف با کسی دوست نشید هم خودم خیلی گوش نمی‌دم، نمونه‌اش اتفاقی که یکشنبه برام افتاد.

Vincent van Gogh - Garden at Arles

من یکشنبه امتحان آیین‌نامه داشتم. زودتر رسیده بودم و پشت درهای بسته راهنمایی و رانندگی، تو گوشی چندتا سوال رو مرور می‌کردم. که یک دختری اومد و ازم پرسید که کجا باید بریم امتحان بدیم و من بهش گفتم که فکر کنم از همین دره. و چشمم افتاد به خال‌هایی که زیر چشمش کشیده بود، چتری‌های رنگیش و کیف فرندزش. همون دختری بود که زیاد می‌اومد شهر کتاب. خنده‌ام گرفته بود. بعد بهمون گفتن که برای امتحان باید از در دیگه‌ای بریم داخل و تا وقتی می‌رفتیم اون سمت، چادری که باید می‌پوشیدیم تا راهمون بدن داخل ساختمون، مدام به دست و پام می‌پیچید. منم از سرم درش اوردم و با غرغر مچاله‌اش کردم زیر بغلم که باعث شد بخنده و بیشتر باهام حرف بزنه. چند تا سوال راجع به امتحان پرسید و وقتی از اون اتاقکی که موبایل‌ها رو می‌گرفتن بیرون اومدم، منتظرش موندم که بیاد.

"یه سوال بپرسم؟" سرش رو تکون داد. "زیاد می‌ری شهر کتاب، نه؟" پرسید: چطور مگه؟ که بهش گفتم من رو یادت نمی‌اد؟ اونجا کار می‌کردم. مکث کرد و بعد گفت آره! گفت که معمولاً تو یاداوری آدم‌ها خوب نیست ولی من رو یادش می‌اد و دیگه تا رفتن سر جلسه و بیرون اومدن، چسبیده بودیم بهم. حتی صندلی‌هامون هم پیش هم افتاده بود. خندیدیم و گفتیم که "ببین، این سرنوشته." تا بیایم بیرون و انسپ بگیریم، همه‌چی عادی و خوب پیش رفت. منم انقدر این دست و اون دست کردم تا شماره‌اش رو بگیرم که تا خودش گفت. انقدر دوست‌داشتنی بود که حد نداشت. 

الان خب با این توصیفات احتمالاً فکر می‌کنید تا حالا ده‌بار هم رو دیدیم و بیست ساعت حرف زدیم. ولی خب هیچی نشده، فعلاً، جز اینکه اینستاگرام هم رو فالو کردیم و راستش فکر نکنم هم که باهاش صمیمی بشم، همین که دورادور بشناسمش خوبه. و خب، حقیقتش یکم هم خورد تو ذوقم وقتی فهمیدم چهارسال ازم کوچیکتره:)) به تجربه فهمیده‌ام با نوجوون‌ها خیلی خوب کنار نمی‌ام. ولی باز هم اگه پیشرفتی اتفاق افتاد می‌ام براتون تعریف می‌کنم.

۲ یادداشت

کتابی از هگل نمی‌گوید.

یک لحظه به فکرم می‌زنه بیام و نوشته ترسناک کوتاهی که مدت‌ها قبل نوشته بودم رو این‌جا پاک‌نویس کنم و اسمش رو پیش خودم بذارم داستان. باز فکر می‌کنم، نه، جالب نیست. چنگی به دل نمی‌زنه. بیام از همون خاطرات کتاب‌فروشی بگم، ولی بعد می‌بینم دیگه اون‌ها هم به نظرم جذابیتی نداره. گفتم کتاب معرفی کنم، دیدم سواد کافی ندارم که بخوام نکته‌ای اضافه کنم یا نقدی بنویسم. در نهایت گفتم بیام فلسفه بگم. از هگل بگم که به نظر من پیرو "همه‌خدایی" بوده، هرجند که بله، صدوبیست درصد نماد ایده‌آل‌گراییه. چون از توضیح دادن و حرف زدن راجع به فلسفه خوشم می‌اد. از بیان نظریاتی که لازم نیست برای بیان و لذت بردن ازشون بهشون باور داشته باشم. بعد دیدم جو چقدر سیاسیه. بیام یکم فلسفه سیاسی بگم، در انتها دیدم که عجب! ببین چی شدیم کتابی. از اونی که هفت سال هرروز وبلاگش رو به‌روز می‌کرد، رسیدیم به این‌جا که همه‌چیز دیگه بی‌معناست و هر کلمه‌ای که با قلمم نوشته می‌شه منفی و سیاهه. چه همون بهتر که برگردم به غارم و از آدم‌های سالم و عادی فاصله بگیرم. این‌جوری شد که حتی به ایده تعریف کردن از دوره‌های قبلی زندگیم تا الان، از معلم‌های عجیبی که داشتم و از استخری که عاشق پرنده‌های کوچیکش بودم هم پشیمون شدم. خلاصه که صادقانه، این شما و این دنیای کوچیک من که توش هیچ اتفاق جالبی نمی‌افته و این فکر کوچیک من که توش مشوشه. و البته که لپ‌تاپم که موفق شدم خرابش کنم و حالا دکمه "فاصله"اش تقریباً کار نمی‌کنه و برای نوشتن همین متن ساده هم مکافاتی کشیدم. کتابی قول می‌ده بره بیشتر فکر کنه تا بالاخره بتونه این‌جا رو به‌روز کنه. شب و روزتون تا اون پست موعود، به خیر باشه.

۱ یادداشت
I'm just a typical crazy old catlady.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان