َA complicated simple life

Writing my story my own fuckin way

حوادث هفت روز گذشته

خواهر من مستقل شده (تقریباً) و تهران با گربه‌اش زندگی می‌کنه. من هم گاهی که احتیاج دارم تنها باشم یا صرفاً دلم برای تهران و دوران دانشجویی تنگ می‌شه، می‌رم چند روزی پیشش می‌مونم. درواقع زیاد پیش اون حساب نمی‌شه چون به ندرت خونه است و بیشتر من و هایروییم. هایرو گربه خاکستری پشمالوی چهارساله‌ایه که ظاهراً عنق و بداخلاقه، ولی وقتی بهت عادت کنه مهربون و لوس می‌شه. باید ببنید چطور خودش رو توی بغل خواهرم ولو می‌کنه و لپش رو لیس می‌زنه. هایرو به ژاپنی می‌شه خاکستری، و خب این پیشنهاد من و دوست‌هام بود که این‌طوری صداش کنیم. اون موقع‌ها یکم ژاپنی سرم می‌شد و عاشقش بودم.

خلاصه این‌که، هفت روز گذشته رو به یکی از این سفرهای تنهاییم به تهران گذروندم و این‌جام تا ماجراهایی که برام پیش اومد رو براتون تعریف کنم.

 

nullحادثه کبوتر.

یه کبوتر چاهی توی تراس خونه گیر کرده که لنگ می‌زد. خواهرم به سختی از تراس درش آورد. صحنه قشنگی نبود. روش پر از نوعی مگس تنبل انگل‌وار بود. ازم خواست اون‌ها رو از روش بردارم ولی من اصلاً آدم مناسبی برای مقابله با حشرات نیستم. آخر به سختی توی یه جعبه گذاشتیمش و ازم خواست که ببرم توی پارک رهاش کنم. گفتم:"این‌جوری می‌میره که." گفت:"اگه می‌تونی ببرش دامپزشکی، من باید برم سرکار و وقت ندارم." و رفت. 

من مونده بودم و یه کبوتر آسیب‌دیده و یک عدد گربه که مدام می‌رفت سرش رو می‌کرد توی جعبه. به هزار زحمت از هم دورشون کردم و حاضر شدم و جعبه به دست راه افتادم. عصرتر بلیط تاتری رو داشتم که چند روز قبل خریده بودمش و قرار بود برم پیش دوتا از دوست‌هام، خونه یکیشون. دوست دیگه‌ای که برای ناهار اومده بود پیشم، کمکم کرد و به دوتا دوست دیگه‌ام خبر دادم که ممکنه به تاتر نرسم و به خونه اومدن که اصلاً نمی‌رسم. اون‌ها برن و من سعیم رو می‌کنم که بیام. 

هم‌چنان با یک جعبه بزرگ دنبال آدرس دامپزشکی‌هایی که گوگل‌مپ نشون می‌داد، راه افتادیم. اولیش رو هرچی گشتیم پیدا نکردیم. بعد از کلی پیاده‌روی و پرس‌وجو، بالاخره مشخص شد که از اون‌جا رفتن و گوگل‌مپ داره آدرس سه سال پیش رو می‌ده. دوستم دیرش شده بود. براش اسنپ گرفتم که بره و خودم راه افتادم دنبال آدرس یه دامپزشکی دیگه. به سختی اون یکی رو هم پیدا کردم و با جعبه توی نوبت نشستم. طول کشید تا یه دکتر بداخلاق اومد و کبوتر رو معاینه کرد و با لحن بدی گفت که پاش شکسته و یا باید ببرمش بیمارستان تا جراحی بشه. یا یه دارویی رو بده بهم که سه ماه هرروز بهش بدم بلکه بهتر بشه. چنان بداخلاق و بی‌تفاوت بود که مشخصاً می‌خواست زودتر دختری که برای حیوون‌های خیابونی دل می‌سوزونه رو از مطب بیرون کنه و به گربه‌ها و سگ‌های گرون‌قیمتی که بهش پول می‌دن، برسه.

من پول جراحی نداشتم. چون، همون‌طور که با جزئیات درجریانید، به‌شدت بی‌کارم. و نمی‌تونستم سه ماه نگهش دارم، مخصوصاً توی خونه‌ای که یک گربه توش زندگی می‌کنه. جعبه رو برداشتم و راه افتادم به قدم زدن توی پس‌کوچه‌ها. جایی چندتا درخت دیدم و کبوتر رو از جعبه بیرون گذاشتم و رفتم. مدام خودم رو سوال‌پیچ می‌کردم که کار درستی کردم یا چیز بیشتری از دستم برمی‌اومد یا نه. هنوز هم نمی‌دونم. فقط امیدوارم که پاش یه جوری جوش بخوره و بتونه با بال‌های سالمش از دست گربه‌ها فرار کنه. یا اگر هم نتونست فرار کنه حداقل یه گربه خیابونی رو از گرسنگی نجات بده. 

تلاش برای کمک به یک کبوتر آسیب‌دیده: شکست خورد.

 

nullحادثه رامن.

دوستی که اون روز ناهار پیشم بود این غذا رو پیشنهاد داد و من در طی چندروز دوبار درستش کردم و نه تنها من و دوست‌هام که خواهرم هم خوردش و خیلی خوشش اومد. نمی‌دونم شما چقدر نودل می‌خورید ولی تو خوابگاه ما نودل خدایی می‌کرد. به خاطر یک شایعه بی‌سروته که چمی‌دونم، یه ربطی به بهائیت یا داعش و این‌چیزها داشت، بوفه خوابگاه از ترم دوم من به بعد دیگه نودل نمی‌آورد و توی خوابگاه نودل فقط با نودل معاوضه می‌شد و با ارزش‌تر از پول بود. دیگه کار به جایی رسیده بود که هرچی دم دستمون بود می‌ریخیتم با نودل می‌پختیم و می‌خوردیم و کلی هم کیف می‌کردیم و به‌به و چه‌چه. مخصوصاً اون عده‌ای که مثل من، خیلی تو کف ژاپن یا کره یا کشورهای دیگه شرقی بودن و استفاده از چاپستیک‌هاشون رو به قاشق‌وچنگال ترجیح می‌دادن. راستش من هنوز هم روی مجموعه چاپستیک‌هام خیلی حساسم. مامانم چند روز پیش سر سوراخ کردن وسط کتلت ته یکیشون رو سوزوند و من هنوز ناراحتم... داریم از بحث منحرف می‌شیم، نه؟ بگذریم.

خلاصه اگه از نودل‌های عادی خسته شدین، یا اگه فقط یه مدل آشپزی جدید با نودل می‌خواید، به‌شدت پیشنهاد می‌کنم امتحانش کنید. اگه هم مثل من غذای بدون گوشت بهتون نمی‌چسبه، می‌تونید از مرغ و گوشت آب‌پز کنارش استفاده کنید. دستور پختش: لینک

 

nullحادثه سه نفر، سه شب و سه نمایش.

من می‌میرم برای تئاتر. اهل بازیگریش هم نیستم، فقط می‌رم تماشا. دبیرستانی یا دانشجو، هیچ‌وقت فرصت تماشای یه نمایش رو از دست ندادم و قرار نیست که بدم. دوستی دارم که خیلی در این مورد پایه است و دوست سومی داریم که بار اولش بود که به تئاتر میرفت. ولی هر سه شب دنبال خودمون کشوندیمش و درنهایت معتادش کردیم. این‌که چه طور شد که سه‌تا و توی سه شب پشت سر هم، از سر ذوق بود و کمبود فرصت روزهایی که تهرانم، ولی پشیمون نیستم. این‌جا می‌خوام از هرکدومشون یکم بگم، چون هرسه هنوز وقت دارن و اگه خواستین، می‌تونین بهشون سربزنین.

nullتئاتر اول: درخت شیشه‌ای آلما (لینک).

گمونم بار اولم بود که توی عمارت نوفل لوشاتو نمایشی می‌دیدم. جاش رو بلد نبودم و به‌خاطر قضیه کبوتر دیر رسیده بودم و سه‌تایی مجبور بودیم چهارراه رو به سمت پایین بدویم و با خوش‌شانسی فقط چنددقیقه‌ای دیر برسیم. نمایش هنوز شروع نشده بود. 

طراحی صحنه، نورپردازی و کارگردانیش عالی بود. داستانش کمی پیچیده بود ولی تکه‌های پازل در انتها کنار هم چیده می‌شدن و کاملش می‌کردن. طوری بود که ممکن بود هر یک ربع یک‌بارش یک داستان‌کوتاه جداگونه باشه و درعین‌حال انسجام خوبی داشت. به جز سانسورهای مسخره‌ای که داشت، هیچ ویژگی بدی به ذهنم نمی‌رسه. بازی‌هاشون هم خیلی خوب بود. آدم رو به وجد می‌آورد و حتی به خنده می‌انداخت. فقط اگه داستان‌های تخیلی و سورئال رو دوست ندارید، ممکنه خوشتون نیاد. نمایشی بود که تا لحظه آخر، درگیرت می‌کرد. 

 

nullتئاتر دوم: مشاهیر (لینک).

برای دیدن این تئاتر خوبه که اول یه آشنایی ساده با شخصیت‌هاش داشته باشید. کلئوپاترا، تیمور لنگ، خیام نیشابوری، زیگموند فروید، فان بتهوون، مادام ترزا، فریدا کالو و مرلین مونرو. بیشتر از داشتن سیر داستانی، مربوط به عقاید و فلسفه است. من رو خیلی جذب کرد. نورپردازی عالی و موسیقیش محشر بود. آدم رو به فکر فرو می‌برد و گاهی انقدر می‌خندوند که دلمون درد می‌گرفت. خیلی هوشمندانه نوشته شده بود.

شبی که ما رفتیم اجرای ویژه بود یعنی بازیگرها تلفیقی از گروه‌های مختلف بودن. گروه‌های متفاوتی از بازیگرها، هرشب اجرا دارن و انگار چند شب آینده گروه مرلین اجرا دارن پس نمی‌تونم دقیقاً بگم که به خوبی اون شب خواهد بود یا نه. ولی شبی که ما رفتیم شکسپیر، فروید و بتهوون فوق‌العاده بودن. 

سالنش هم تماشاخانه ملک بود. این‌جا رو هم بار اولم بود که می‌رفتم. خوب بود، فقط مشکل این بود که انگار عادت نداشتن کاتالوگ بدن برای کارهاشون. من و دوست دیگه‌ایم که پایه‌تره برای تئاتر، کاتالوگ‌ها رو جمع می‌کنیم. به نظرم کار قشنگیه، مخصوصاً که گاهی بعضی‌هاشون یادداشت‌هایی از کارگردان رو دارن و تصاویری از بازیگرها و برای مرور خاطرات خیلی به درد می‌خورن. به‌هرحال اون دوستم یکم پیگیر شد و دوتا اتیکت گرفتیم از این نمایش.

 

nullتئاتر سوم: خدایان (لینک).

به این یکی هم دیر رسیدیم. خیلی دیر، در این حد که بعد از شروع نمایش. راستش ساعتش خیلی زود بود و داشتیم فیلم می‌دیدیم و به کل زمان رو فراموش کرده بودیم. ولی باز هم دقایق اولیه تونستیم بریم داخل و داستان رو از دست ندادیم. آقای وودی آلن خیلی خوب نوشته بودن ولی بازی‌ها راستش کمی ضعیف بود. نورپردازی و کارگردانی هم خیلی تعریفی نداشت. بااین‌حال، فوق‌العاده سرگرم‌کننده و بامزه بود. شاید بتونم به یک چای بعدازظهر تشبیهش کنم. ساده و عادی و کمی دوست‌داشتنی.

سر این نمایش هم نه از کاتالوگ خبری بود نه از اتیکت. باز هم تماشاخانه ملک این‌جا ناامیدمون کرد. حالا مطمئن نیستم که تقصیر تماشاخانه باشه. به‌جاش عکس پوسترش رو می‌ذارم.

 

nullحادثه خسته نباشید.

توی دوروزی که سه نفری کنار هم بودیم، خیلی درگیر بحث های روان‌شناسی شده بودیم و انواع تست‌های شخصیت‌شناسی رو دوباره و دوباره امتحان می‌کردیم. یکیمون برونگرا و دوتامون درونگرا بودیم. وقتی بعد از تئاتر خدایان تا دکه می‌رفتیم تا دوست‌هام سیگار بخرن، دونفر از بازیگرهاشون داشتن به سمتمون می‌اومدن. دوست برونگرام گفت:"بیاید بهشون خسته نباشید بگیم!" دوست درونگرام رو به من کرد و با ذوق پرسید:"بگیم؟" من شونه بالا انداختم و یه قدم عقب‌تر رفتم. زمزمه کردم:"خب بگیم."

معمولاً از چنین حرکاتی استقبال می‌کنم ولی اون چند روز ظرفیت ارتباط‌گرفتنم با آدم‌ها خرج شده و رو به اتمام بود. به‌هرحال اومدن رد شدن و گفتیم. بعد دوست برونگرا خندید و گفت:"بلندی صدامون از برونگرا به درونگرا کم می‌شد." و درست می‌گفت. خندیدیم بهش ولی وقتی ازشون خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم پیاده تا مترو برم که برسم به انقلاب و قدمی بزنم، فکرم درگیر هزارتا مسئله بود و مخصوصاً این یکی: که من حتی کنار بقیه درونگراها، درونگراترم.

هندزفری توی گوشم بود و قدم‌هام گیج و گم‌شده. چتری‌های جدیدم آزارم نمی‌دادن. همه‌چیز خوب بود، به جز روان مشوشم. خاطره عجیبی شد اون شب. منظومه سرزمین بی‌حاصل الیوت رو گرفتم و یه ماگ هات چاکلت خوردم. کجا؟ معلومه ترنجستان سروش محبوبم که برام پر از خاطرات دانشجویی و رفاقت‌های قشنگه. بامزه این‌که منظومه سرزمین بی‌حاصلم چاپ 94 بود و به طرز غیرقابل‌باوری ارزون بود. موقع حساب کردن، صندوقدار تعجب کرده و کمی شاکی بود. درکش می‌کردم. توی فروشگاهی که من کار می‌کردم قیمت این‌جور کتاب‌ها رو توی سیستم بیشتر می‌کردن، ولی خب، این یک دفعه من قسر در رفتم.

 

nullحادثه ماژیک‌های استاد.

دلیل اصلی تهران رفتنم سر زدن به دانشگاه و تحویل دادن کارت دانشجوییم بود. با اینکه می‌شد پستش کنم، دلم می‌خواست خودم برم. همه دوست‌هایی که اون‌جا پیدا کردم رو بعد از تعطیلی‌ها، بارها دیدم، حتی همین هفته. مخصوصاً یکیشون که دوست‌داشتنی‌ترین خانم دکتر دنیاست. ولی خود دانشگاه رو مدت‌ها بود که ندیده بودم. فکر می‌کردم خیلی دلگیر باشه، ولی راستش عادی‌تر از تصورم بود. قراره دلم براش تنگ بشه، ولی شاید نه اونقدری که بشینم غصه‌اش رو بخورم. خوشحالم که اون‌جا می‌مونه، و همیشه دوستش خواهم داشت. زندگی جای جاری شدنه، نه موندن و راکد بودن. و این مسئله ربطی به فیزیک و جسم نداره. شاید من زیادی مباحث نظری خوندم، ولی هیچ‌وقت بهای اصلی یه چیزی رو به جسمش نسبت نمی‌دم.

به جز کارت دانشجویی، یک امانتی دیگه‌ای هم داشتم. استادی داشتیم که خیلی سخت‌گیر بود، ولی تا دلتون بخواد باسواد. دوست‌داشتنی و بامزه هم بود، ولی به خاطر کمی خشک و خیلی مقرراتی بودنش بیشتر بچه‌های کلاس ازش خوششون نمی‌اومد. به جز من و اون خانم دکتری که ذکر کردم. من عاشقشم. هنوز هم استاد موردعلاقه‌ام توی کل دوران‌هاست. اون هم من رو دوست و بهم اعتماد داشت. بین کل بچه‌های کلاس، فقط به من کارهاش رو می‌گفت و شماره‌اش رو می‌داد. یکی از کارهایی که بهم سپرده بود این بود که چندتا ماژیک نوی دانشگاه همیشه تو کیفم باشه تا سر کلاس‌هاش بهش تحویل بدم و وقتی بهمون گفتن جمع کنید برید خونه، اتفاقی که یک سال و نه ماه پیش افتاد، و ما اصلاً فکر نمی‌کردیم بیشتر از آخر هفته طول بکشه، اون ماژیک‌ها هنوز توی کوله من بودن و با من به خونه اومدن. تمام مدت نگهشون داشته بودم و مونده بودم چی‌کارشون کنم. بالاخره دیروز، با کارت دانشجویی بردمشون به دانشکده. توی فضای ساکتش که پر از روح سرزنده دانشجوهاست، قدم زدم و در یک کلاس باز رو پیدا کردم و بعد از مدت‌های طولانی، ماژیک‌ها به خونه برگشتن. 

این هم یه عکسی که از یه آقایی حین شستن آمبولانس گرفتم:

۱۶ یادداشت

کتابی به زندگی ادامه می‌ده.

حقیقتش، اولش که این پست رو شروع کردم قصد داشتم ابتدا باز از چند مشتری جالب بگم و اسمش رو بذارم "انواع آقایون مسن 3 + کتابی تغییر می‌کند." ولی بعد دیدم که نمی‌تونم و صحبت کردن راجع به چیزی که به گذشته تعلق پیدا کرده برام سخت شده. 

من دیگه توی کتاب‌فروشی کار نمی‌کنم و بعد از سه ماه از کارم بیرون اومدم. 

سعی می‌کنم خلاصه براتون توضیح بدم که چرا. من و همکار موفرفری شیفتی برای بخش کتاب کار می‌کردیم. با اینکه من از همکار موفرفری منظم‌تر بودم، مدیرمون که با موفرفری دوست‌های قدیمی بودن، ترجیح می‌داد یا من رو تنهایی ملامت کنه یا هردوی ما رو باهم. اشتباهاتی که ذکر می‌کرد مشکلاتی بود که موفرفری ایجاد و من مدام در حال رفع کردنشون بودم. پس هربار جوابش رو می‌دادم و بار آخر بهش گفتم من نمی‌تونم از این بهتر کار کنم، دیگه نمی‌ام. اون هم قبول کرد و چند شب بعدش با اون یکی رئیس من رو صدا کردن و بعد از تشکر گفتن که دیگه از فردا نیا. دلیلش رو هم بخوام بگم چرا، این سه‌تا عبارت توی فکرم از بین حرف‌هاشون مونده: "آدم حرف‌گوش‌کن‌تر می‌خوایم." و "سعی کن تو زندگی بیشتر شل بگیری." و "خیلی مقاومت داری." کلی هم تعریف کردن ازم که علاقه‌ای به بازگو کردنشون ندارم.

مسئله دیگه اینه که من توی اولین جلسه فروشگاهی که شرکت کردم هم، وقتی گفتن اگه انتقادی دارید بگید، کلی انتقاد کردم درحالی که دختر جدید دیگه ساکت مونده بود و بعد از من هم یکی دیگه از دوستانشون رو آوردن برای بخش کتاب. البته این دوستشون آدم باسواد مودبیه و از من برای این کار بهتره و من ابداً نمی‌گم که مشکل از فروشگاه بود که الان دیگه کتاب‌فروش نیستم. اصلاً و ابداً. من با روی خوش خداحافظی کردم و رئیس‌ها هم با خوش‌رویی تشکر کردن. فقط، به قدر کافی حرف‌گوش‌کن نبودم و انگار انعطاف کمی دارم و بیش از حد ایده‌آل‌گرام. البته گمون  می‌کنم بخشیش برای این بود که درسی بشم برای بقیه کارمندها که بیشتر حرف گوش کنند. منتها هنوز گیجم که اگه انتقاد و بحث نمی‌خوان، چرا مدام همیشه با ادعای زیاد می‌گفتن که حرف‌هامون رو بزنیم و انتقاد کنیم. گمونم من هنوز سیاست لازم و کافی برای کار کردن توی جامعه رو ندارم.

دروغه اگه بگم ناراحت نشدم. اولش مطمئن بودم که نشدم، چون به‌هرحال می‌خواستم بعد از مدتی از این کار انصراف بدم و روی درس‌خوندن تمرکز کنم. ولی وقتی شبش خوابم نبرد و مدام حرف‌هاشون توی فکرم تکرار می‌شد، متوجه شدم که بیشتر از توقعم روم تاثیر گذاشته. جلوی خانواده بیش از حد خندیدم و سعیم رو کردم جایی راجع بهش حرف یا غر نزنم. مدام می‌گفتن که اصلاً خوب شد و می‌خواستن مطمئن بشن که ناراحت نیستم که؟ و من تاکید می‌کردم که ابداً. و خیلی هم خوبه و می‌تونم به کارهای عقب مونده‌ام برسم. و از این نظر واقعاً خوبه. به چندتا از دوست‌هام توی ساری سر زدم و احتمالاً این هفته هم به تهران برم برای انجام کارهای فراغ‌التحصیلیم. حتی راستش دلم برای محیطش هم تنگ نشده، ولی بی‌کار بودن خلأیی رو در من ایجاد می‌کنه که نادیده گرفتنش سخته. و این جمله آزاردهنده هم هست که مدام توی سرم تکرار می‌شه: توی اولین کارت شکست خوردی. به هر دلیلی که باشه، این پایان، یک شکست بود.

ولی می‌خوام روی بخش خوبش تمرکز کنم. همیشه دلم می‌خواست آدم ماجراجویی باشم و توی شهرهای زیادی زندگی و شغل‌های زیادی رو امتحان کنم. کار کردن توی کتاب‌فروشی، حتی فقط به مدت سه ماه، فصلی بود که خوش‌حالم که توی کتابم دارمش. تجربه‌های بیشتر برای بهتر نوشتن کمکم می‌کنه. به خوبی می‌دونم که آدمی پر از کم‌وکاستیم. یکی از اون کم‌وکاستی‌ها اینه که هر مسئله‌ای به‌شدت روم تأثیر می‌ذاره و برای کوچک‌ترین حال خوب و لبخند، باید چندبرابر بقیه تلاش کنم. ولی ما این‌طوری به دنیا می‌ایم: پر از چاله و مقدار کمی زمان برای پر کردن هر تعداد چاله که از پسشون برمی‌ایم. 

هروقت به تموم شدن اون کار فکر می‌کردم نگران اینجا بودم و هستم. که وبلاگ قشنگم چی می‌شه پس؟ ظاهرش به زودی عوض می‌شه ولی به‌هیچ‌وجه تصمیم ندارم ترکش کنم. هنوز یک دفتر چرک‌نویس پر از مشتری‌های عجیب برای تعریف‌کردن دارم و زندگی هم ادامه داره. ممکنه کار دیگه‌ای پیدا کنم یا توی محیط جالب دیگه‌ای قرار بگیرم. کتابی می‌مونم چون علاقه‌ام به کتاب‌ها و نوشتن بی‌حدوحصره. کتابی به زندگی ادامه می‌ده.

نقاشی امروز: Ships Riding on the Seine at Rouen از کلود مونه.

 

۱۱ یادداشت

ستاره‌های اندکی که علی‌رغم آلودگی نوری دیده می‌شوند.

امروز می‌خوام چند تا از خوبی‌های کتاب‌فروشی رو به ذکر مثال نام ببرم. نه چون سر کار بدی نداره، چون بین اون همه بدی‌ای که توی ده‌تا پست جا نمی‌شن، می‌خوام به خوبی‌های کوچیکی که دارم بیشتر نگاه کنم. شاید هم فقط برای این‌که نوشتن راجع بهشون راحت‌تره و باعث می‌شه بتونم حواسم رو از افکار بد و خبرهای ناراحت‌کننده پرت کنم. می‌دونم که ممکنه بعضی از افرادی که چشمشون به این پست می‌افته هم، چنین حسی داشته باشن. امیدوارم این نوشته براتون کم‌ترین کمکی باشه. 

خوبی‌های کوچیک سر کار من، به جز مشتری‌های عجیب و جذاب و در جریان چاپ جدیدترین کتاب‌ها بودن، و البته که مرتب کردن کتاب‌ها درحالی که داری به پلی‌لیستی که توش دست داری گوش می‌دی، شامل این کوچولوها می‌شه:

null

nullاول: آقاکمال.

حدود سه ماه پیش که برای دوره آموزشی رفته بودم به کتاب‌فروشی، سرتاپا استرس بودم و نمی‌تونستم با همکارهام که برام آدم‌های کاملاً غریبه‌ای بودن درست‌وحسابی صحبت کنم. ازطرفی احساس بدی داشتم راجع به کار کردن و در کل خودم، توی روزهای سیاهی به سر می‌بردم. پس برای این‌که به خودم کمکی کرده باشم، با آقاکمال گوشه ویترین کتاب‌ها دوست شدم و از اون به بعد، هرروز صبح بهش سلام کردم و شب‌ها بهش خداحافظ گفتم و گاهی باهاش حرف زدم. 

آقا کمال آقای کوچولوی خنده‌رو، مهربون و بامزه‌ایه و همیشه با خنده و لحجه‌ای که نمی‌دونم کجاییه جوابم رو می‌ده و من صادقانه عاشقشم. هرکس که می‌اد پیشم، ازش می‌پرسم:"راستی آقاکمال رو دیدی؟" و آقا کمال کوچولو رو نشونشون می‌دم که اون‌ها هم از لبخند کوچولوش لذت ببرن. حتی از همکارم موقع تمیز کردن قفسه‌ها خواستم که آقاکمال رو سرجاش نگه داریم و اون هم با خوش‌رویی قبول کرد.

وقتی آقا کمال رو به سارا معرفی کردم، گفتش که اون رو یاد اون افسران جنگ‌های تبریز می‌اندازه. و منم بهش گفتم که: من رو هم همین‌طور، اصلاً احتمالاً اون دستش رو هم توی همون نبردها از دست داده.

راستی، اسم آقاکمال از روی یکی از گربه‌های دانشگاهمون گرفته شده. این آقای پیشو اون‌روزها مریض بود ولی الان باز حالش خوبه و برگشته به روال عادی زندگیش. 

راستی بچه‌ها، شما آقاکمال رو دیدین؟ این‌جاست:

 

   

nullدوم: دانستنیها.

توی محیط سرکار ما، لقب‌داشتن عادیه. اذیت و شوخی و سرکار گذاشتن هم. به همین ترتیب من هم چندتایی لقب دارم که یکیشون پاورقیه. از این مدل آدم‌هام که ممکنه بی‌این‌که کسی پرسیده باشه، چندتا اطلاعات اضافی راجع به موضوعی که برام جالبه بدم. مثلاً مدیر با یکی شوخی می‌کنه که خنگه و من براش توضیح می‌دم که استدلالش اشتباهه چون خنگ بودن به این مسئله به این دلیل ربطی نداره و درواقع به چیز دیگه‌ای گفته می‌شه خنگ. و مدیرمون که می‌خواست سربه‌سرش بذاره، می‌گه: ممنونم پاورقی. اینم پاورقیمونه. شماره می‌زنیم، پایین صفحه توضیح می‌ده.

اطلاعاتم پراکنده، سطحی و به‌دردنخورن و اکثراً برای بقیه جالب نیستن و من وقتی دارم با ذوق تعریف می‌کنم مردم، ابرو بالا می‌اندازن. ولی خوشبختانه دوست‌هایی که برام موندن و بعضی از همکارهام گاهی بهم گوش می‌دن. 

مقدار زیادی از این پاورقی بودنم رو مدیون دانستنیها خوندن توی دوران دبیرستانم. اون دورانی که عرفان خسروی عزیز سردبیرش بود و کل مجله یه حس‌وحال شوخ‌طبعی جذابی داشت. چهارزانو روی راهروی پهن دبیرستان می‌نشستم و مجله علمی دوست‌داشتنیم رو ورق می‌زدم. بعدها سردبیر و کل هیئت تحریریه عوض شدن و من هم سرم گرم مدیاهای دیگه شد و به طور کلی دوستیمون رو گم کردیم. حتی آرشیوم رو تیکه‌وپاره کردم و به جز یکی-دو جلدی که خیلی دوست داشتم و چندتا مقاله‌ای که برام عزیز بودن، بقیه رو ریختم دور. 

تلاشم اینه که اخبار سیاسی رو تا می‌تونم دنبال نکنم. چون به احتمال نوددرصد، می‌شینم و به‌خاطرشون گریه می‌کنم. بااین‌حال، دلم می‌خواست حداقل از اخبار علمی باخبر باشم. پس دوباره مدتیه که دانستنیها می‌خونم.

آب خوردن فروشگاه رو بچه‌ها باید برن از دکه روبه‌رویی بخرن. معمولاً کاری نیست که کسی براش داوطلب بشه به جز من، که می‌خوام برم به دکه روبه رویی سر بزنم و علاوه بر خریدن آب معدنی، از آقااِبی بپرسم که:"شماره جدید دانستنها نیومد؟" همیشه با چند روزی تاخیر به دست اِبی می‌رسه. اِبی آقاییه که صاحب دکه است و من نمی‌دونم این خلاصه اسمشه یا فامیلیش. خلاصه همه تو فروشگاه به این اسم صداش می‌کنن و در موردش چیزهای عجیب‌وغریبی می‌گن.

 

nullسوم: گیاه‌ها.

من عاشق رسیدگی به گیاه‌های خونگی و آب دادن بهشونم. فروشگاه ما هم پر از گیاهه. بیشتر از همه کاکتوس، شمعدونی، سانسوریا و پیچ. از روز اولی که رفتم سرکار دلم می‌خواست من مسئول آب دادن به گل‌وگیاه‌ها باشم، ولی نمی‌دونستم مدیر گلدون‌هاش رو خیلی دوست داره. البته، گاهی که خودش حالش رو نداره، به بقیه بچه‌های فروشگاه می‌گه که به گلدون‌ها آب بدن و یک‌بار که به جوراب‌قشنگ گفت، جوراب‌قشنگ که دلش نمی‌خواست این‌کار رو بکنه، به من اشاره کرد و گفت:"چرا به این نمی‌گین؟ خیلی بیشتر از من از گیاه‌ها سر درمی‌اره." مدیر هم به من گفت. من به وضوح خیلی خوش‌حال شدم و بعد از اون، مدیر بیشتر اوقات به من می‌گه که آبشون بدم. من سعی کردم باهاش صحبت کنم که کلاً بدتشون دست من، چون اون داره زیادی بهشون آب می‌ده و او قاطعانه گفت که نه و فقط وقتی که خودش گفت و اندازه‌ای که خودش می‌گه باید براشون آب بریزم. به‌هرحال این‌کار رو خیلی دوست دارم. 

احتمالاً یه روز یه گلدون مال خودم ببرم و روی میز بذارم. دلم نمی‌اد از از گلدون‌هایی باشه که الان توی اتاقم دارم. باید یکی اختصاصی برای سر کار بخرم. 

توی این عکس یه کمی از پیچ‌هامون معلوم می‌شه:

 

nullچهارم: غنایم.

وقت‌هایی که بار سنگین می‌اد، مجبور می‌شیم که در فروشگاه رو ببندیم و همه بخش‌ها باید دوشیفته کار و کمک کنیم تا همه جنس‌ها ثبت بشه و قیمت بخوره و چیده بشه. گاهی اوقات بین اجناس یه جعبه‌ها با ماگ‌هایی هست که برای فروش نیست و برندهای گرون‌تر به عنوان بسته‌بندی اجناسشون می‌فرستن و بچه‌های فروشگاه اون‌ها رو برای خودشون برمی‌دارن. این دفعه که یک بار سنگین اومده بود، پنج تا ماگ اونر به عنوان استند ماگ و روان‌نویس نوک نمدی بینشون بود. دوتا از ماگ‌ها طرح‌دار و سه‌تاشون ساده و کوچیک‌تر بودن و بین اون بزرگ‌ترها، که جفتشون قشنگ بودن، یکیشون با طرح میدان سرخ و کبوترهای در حال پرواز حسابی چشمم رو گرفت. 

من بیش از حد ماگ و لیوان دارم. یه کابینت دو طبقه توی آشپزخونه به زور همه ماگ‌ها و لیوان های من رو توی شکم خودش جا می‌ده. ولی اون لحظه احساس می‌کردم که اگه اون ماگ رو توی قفسه ماگ‌هام نداشته باشم یه چیزی بینشون ناقص می‌شه. ولی مدیر همین که اون ماگ رو دید دستور داد که بذاریمش برای آقای فلانی چون آقای فلانی از همکارهامون توی فروشگاه ماگ برای چای نداره.

من که وارد فروشگاه شده بودم بهم گفته بودن برای چای ماگ بیارم ولی راستش من دلم نمی‌اومد حتی ارزون‌ترن ماگم رو ببرم. همه‌اش می‌ترسیدم لب‌پر بشه یا یه غریبه توش چای بخوره. دو-سه روزی که یکی از ماگ‌هام توی آشپزخونه بود، فکرم همه‌اش پیشش بود. آخرسری برش گردوندوندم خونه و یه بسته لیوان یک‌بارمصرف با خودم بردم. یکی از همکار هام که می‌خوام اینجا جوراب‌های غیرکسل‌کننده یا جوراب‌قشنگ صداش کنم(مدیر همیشه به جوراب‌های قشنگش گیر می‌ده.)، یه روز که بهش گفتم من این‌جا ماگ ندارم، یکی از از ماگ‌های بی صاحب فروشگاه رو برداشت و گفت که ماگ زیاد داریم و اسم من رو روش نوشت. 

اون روز هم به همون همکارم گفتم که دلم فلان ماگ رو می‌خواست ولی رئیس دادش به فلانی. جوراب‌قشنگ رفت و ماگ رو پیدا کرد و گفت که دوتا ازش هست و اون یکی که بیشتر دوست دارم رو من بردارم. گفت به همکارمون گیسو که مسئول بخش تحریره هم گفته و مشکلی نداره و من می‌تونم بعداً بی‌سروصدا برم از فلان جا برش دارم. گذاشته اون‌جا برای من که کسی نبینه و سرش دعوا نشه. پرسیدم:"مطمئنی؟ واقعاً مشکلی نداره؟ رئیس راضیه؟" که گفت مشکلی نداره و بچه‌های تحریر می‌تونن این‌ها رو بردارن یا به هرکسی که دلشون می‌خواد، بدن. خوش‌شانس بودم که بچه‌های تحریر از من خوششون می‌اد. راستش من هم خیلی دوسشون دارم.

گاهی بین بارها اشانتیونی هست که مال ماست، مثل اون صفحه وایت‌بوردی کوچولوی بنفش که الان بالای تختمه. یه‌بار هم مجبور شده بودیم همه اسلایم‌ها رو بریزیم دور، چون خراب شده بودن و غیربهداشتنی بود و کلی داستان داشت. شانسی بینشون دوتا سالم پیدا کردیم که قسمت من و یکی از بچه‌های صندوق شد. من قبلاً تحت‌تأثیر یوتیوبرها اسلایم خریده بودم ولی خراب از آب در اومده بود. این دفعه یه اسلایم سالم خوب داشتم. 

 

   

null

خب، برای این پست عقلم به همین چهارتا قد می‌داد. برای پست بعدی دنبال خوبی‌های جدیدی می‌گردم و سعی می‌کنم عکس‌های بهتری بگیرم.

۱۱ یادداشت

شهر وحش

خاطرتون هست که گفتم من خیلی روی زمین فروشگاه می‌شینم؟ خدا می‌دونه چند تا مشتری اومدن بالا و صدا زدن:"ببخشید؟" و توقع انسانی مودب و مرتب و احتمالاً عینکی داشتن و در عوض با یه دختر با آل‌استارهای خاکی که کف زمین رو برای خوندن کتابش انتخاب کرده، مواجه شدن. باید قیافه من رو ببینید که دارم سعی می‌کنم حین ماسک‌زدن از روی زمین خودم رو جمع کنم و مقنعه‌ام رو از افتادن نجات بدم و هم‌زمان بگم: بله بله، سلام. خوش اومدین.

همکار چشم‌درشتم گاهی که می‌دید من اینجوری پخشم، یه صندلی برام می‌آورد و می‌گفت: می‌دونستی می‌تونی روی این‌ها هم بشینی؟

بعدش من خجالت می‌کشیدم و می‌گفتم که: آره فقط، تنبلیم اومد بیارمش. ممنونم.

اون موقع خبر نداشتم که قراره چند روز بعد، یک سوسک گنده مرده بزرگ روی پله‌ها ببینم. وقتی با چشم‌های گرد پر از تعجب گفتم:"هی! سوسک!"، بقیه فقط شونه‌ای بالا انداختن و جواب دادن: آره سوسک زیاد داریم. موش هم هست.

طولی نکشید که چشمم به جمال موش‌ها هم روشن شد. یک روز که از شدت گرما هیچ کاری جز نشستن مستقیم جلوی صورت اسپیلت ازم برنمی‌اومد، یه چیزی گوشه چشمم تکون خورد و برگشتم و موجودی سفید کوچیکی رو دیدم که به شدت سعی می‌کرد بدوه، ولی پاهاش روی سرامیک لیز می‌خورد و حالت مضحکی گرفته بود. چنان خشکم زده بود که حتی نمی‌تونستم از روی صندلی بلند بشم. سعی کردم همکارم رو صدا کنم ولی مثل همه مواقع دیگه‌ای که خسته‌ام یا هول می‌شم، لکنت گرفتم و کلمات اشتباهی به کار بردم. اون روز هم همکارم رو اینطوری صدا کردم: هی هی خانوم! هی خانوم!

انگار که معلم پنجم دبستانم باشه. راستش من هم شبیه به یک بچه ده ساله غول‌آسا بودم، همون‌قدر گیج و همون‌قدر دست‌وپاچلفتی. همکارم که اومد گمونم موشه موفق شده بود با همون طرز مضحک ویدنش خودش رو قایم کنه. چشم‌درشت که با اینکه از من کوچیک‌تره، همیشه بهتر می‌دونه که باید چه‌کار کرد، ازم پرسید که کجا رفته و بعد خندید و پرسید که: حالا چرا صدام کردی خانوم؟

من خیلی زود لرزش می‌گیرم. بدنم شبیه درختیه که مدام جلوی مسیر وزش باده. اون موقع هم یه لرز ریزی گرفته بودم. موجودات کوچیک من رو می‌ترسونن. نمی‌دونم چرا، موذی و کوچولو به نظر می‌ان و زیادی سریع حرکت می‌کنن. گفتم: نـ نمی‌دونم. هول شدم. یه لحظه صبر کن، یعنی من تمام این مدت داشتم روی زمینی که موش روش رژه می‌ره، می‌نشستم؟

با شیطنت خندید و گفت: من که برات صندلی می‌آوردم و می‌گفتم که روی زمین نشین!

لب‌هام رو آویزون کردم و ناراحت گفتم: خب، فکر کردم برای خاکی‌شدن می‌گی. هی، داری چی‌کار می‌کنی؟

داشت یه وسیله عجیبی رو درمی‌آورد که تاحالا ندیده بودم. توضیح داد که یه جور تله موشه و می‌ذاره نزدیک جایی که موشه رفته. با ترس پرسیدم: می‌خوای بکشیش؟ می‌شه نکشیش؟ خواهش می‌کنم. 

همیشه از خودم پرسیده‌ام که چرا آدم‌ها فکر می‌کنن چون زورشون می‌رسه این حق رو هم دارن که جون موجودات زنده دیگه رو بگیرن؟ حشرات که متوجه نمی‌شن ما زمین رو تقسیم کردیم و نباید به ملک بقیه برن. سر همین قضیه یک‌بار نزدیک بود لپ‌تاپم که اسمش اورانوسه رو از دست بدم؛

یک‌بار توی خوابگاه یک ملخ بزرگ سبز روی سرم نشسته بود. من وقتی حسش کردم، جیغ کشیدم و پریدم و ملخ افتاد روی تختم و بقیه روز رو تا شب که هم‌اتاقیام بیان از تختم و وسایلش فاصله گرفتم. وقتی اومدن بهم گفتن که می‌تونن برام بکشنش ولی من حاضر بودم یه هفته توی راهرو بخوابم تا یه موجود طفلی بی‌گناه، تازه به اون قشنگی رو بکشن. یکم که طول کشید دیدم پریده روی اورانوس. با دست‌هایی که از همزن‌برقی بیشتر میلرزیدن، لپ‌تاپ رو برداشتم که ببرمش بیرون اتاق. نزدیک در باز، از روی لپ‌تاپ هم پرید و اورانوس از دستم رها شد. خداروشکر با فاصله کمی افتاد روی میز و چیزیش نشد، واگرنه الان نبود که باهاش این پست رو بنویسم. ملخ‌خان هم از پنجره پریده بود بیرون. 

پس آره، من واقعاً دلم نمی‌خواست اون موجود ترسناک سفید و مضحک بمیره! ولی همکارم پشت‌چشمی نازک کرد و تله رو کار گذاشت. با اینکه همه حتی بابام هم بعداً سعی کردن قانعم کنن که کشتن یه موش برای یه کتاب‌فروشی واجب و درسته، من خوش‌حالم که خوش‌بختانه اون موشه هنوز گیر نیفتاده. تله‌ها رو می‌ذارن ولی گویی زرنگ‌تر از اونه که دم به تله بده.

سوسک هم که زیاده. خیلی پیش می‌اد که توی فروشگاه کاملاً خالی نشسته باشی و درحال گوش دادن به آهنگ مورد علاقه‌ات از پلی‌لیست فروشگاه (لینک) باشی و صدای موش رو بین کارتون‌های انبار بشنوی یا یه سوسک سیاه از گوشه چشمت از زیر یه میز بدوه زیر میز بعدی. یا بری توی آشپزخونه و روی کتری‌برقی شاخک‌های در حال رقصش رو ببینی. 

ولی اگه فکر می‌کنید حیات‌وحش شهرکتاب به سوسک و موش محدود می‌شه، دیگه دارین ما رو دست کم می‌گیرین. من هم مثل شما فکر می‌کردم و وقتی که خیلی بی‌گناه  بی‌خبر یک روز داشتم می‌رفتم سمت آشپزخونه که برای چای آب جوش بذارم و یه چیزی جلوی پام دیدم، فکر کردم یه تیکه کاغذه و خواستم برش داشتم ولی از نزدیک یک عدد مارمولک زنده و سرحال و زیبا، و فوق‌العاده ترسناک بود. وقتی به خودم اومدم جیغ کشیده و پشت همکار چشم‌درشتم قایم شده بودم. مدیرمون یه جوری بد نگاهم می‌کرد انگار داره آرزو می‌کنه که کاش بمیرم. خوش‌بختانه مشتری نداشتیم واگرنه واقعاً می‌کشتم. مدام تکرار می‌کرد:"چه وضعشه؟ خودت رو کنترل کن!"و من که هنوز می‌لرزیدم، گفتم: ببخشید، واقعاً توقعش رو نداشتم. دست خودم نبود. 

همکارم که خیلی از من شجاع‌تره، رفت دیدش و گفت که:"آره مارمولکه زنده است. الان برش می‌دارم." من یواشکی از زیر نگاه سنگین مدیرمون رفتم پیشش و خواهش کردم: می‌شه نکشیش؟ لطفاً؟

بهم خندید و گفت: خب، چی‌کارش کنم؟

- بندازش توی خیابون. از پنجره بندازش بیرون. خواهش می‌کنم. تقصیر اون نیست که!

از نگاه مدیر زهر می‌چکید. مدیر راجع به من خیلی از این طور رفتارها می‌کنه. بعداً براتون تعریف می‌کنم که چرا. خلاصه همکارم موفق شد با جارو و خاک‌اندازه بندازتش بیرون. تعریف کرد که مارمولک طفلی خودش با پای خودش رفته توی خاک‌انداز و تا وقتی انداختتش بیرون پنجره، آروم بوده. طفلی کوچولو. امیدوارم سالم باشه. به‌هرحال، حتی این هم آخریش نبود.

ترسناک‌ترین حشره برای شما چیه؟ من از هزارپا جوری می‌ترسم که از مرگ انقدر نمی‌ترسم. تکون خوردن اون همه پا و مخصوصاً اینکه معلوم نمی‌کنه سر و تهش کدومه، من رو زهره‌ترک می‌کنه. حتی همین الان هم که فقط ازش حرف می‌زنم، دارم به خودم می‌لرزم. حالا فکرش رو بکنید چقدر لرزیدم وقتی که داشتم پیش همکارم به‌خاطر یک مشتری که خیلی اذیتم کرده بود، (احتمالاً بعداً از این مشتری هم بنویسم.) غر می‌زدم و یهو یه هزارپای کامل در حال وول خوردن جلوی پام وسط فروشگاه دیدم. یادم نمی‌اد دقیقاً چی‌کار کردم، فقط یادمه با دست لباسم رو مشت کردم و تا تونستم دویدم. رفتم پشت قفسه‌های کتاب‌ها و مدام تکرار می‌کردم که: هزارپا! هزارپا! هزارپا! 

منجی این پست یعنی چشم‌درشت‌جان باز هم پیش‌قدم شد. همون‌طور که به من می‌خندید، باز رفت سراغ ابزار جنگاوریش که جارو و خاک‌انداز بود. نزدیک بود کتک بخورم وقتی ازش خواستم:"می‌شه نکشیش؟" چشم‌غره‌ای رفت و تصمیم گرفت با هزارپا به صورت کاملاً زنده و وول‌وولکی من رو بترسونه. کم مونده بود گریه‌ام بگیره. از دستش فرار می‌کردم و می‌گفتم: نکن، توروخدا نکن. اصلاً هرکار می‌خوای بکن. 

حالا این وسط، هزارپا یه بار افتاد زمین و دوباره برش داشت و دفعه بعد، لای جارو گم شد! همکارم هی جارو رو می‌کوبید روی زمین و می‌گفت:"نیست، گمش کردم." و من داشتم تصمیم می‌گرفتم برم بالای کدوم میز تا از شر یه هزارپای رها توی فروشگاه در امان باشم. خلاصه جناب هزارپا سرش رو از لای جارو دراورد و باز وول‌وول خورد و پیدا شد. برد انداختش دور. می‌گفت: هرچی سعی کردم بکشمش نمرد. زنده است هنوز!

بعد یه نگاه معنادار به من انداخت و گفت: هنوزم روی زمین می‌شینی؟

اون لحظه از ترس هزارپا روی تنم گفتم:"نه، عمراً." ولی گمونم می‌تونین حدس بزنین که بعدش من باز هم خیلی روی زمین نشستم. 

و بله، این چنین است شهر وحش ما.

نقاشی امروز خیلی قشنگ و باشکوهه. اسمش هست: گورستان در زیر برف. به آلمانی: Klosterruine im Schnee 1810 اثر کاسپر داوید فریدریش. من آثار این آقا رو خیلی دوست دارم. باعث می‌شن توی اوهام خودم غرق بشم و به طرز شگفت‌انگیزی زیبان. هلن گاردنر راجع به این نقاشی نوشته:

در یک تابلو از کاسپار داوید فریدریش، رومانی‌سیسم را در جوهر اصلیش می‌بینیم. در تابلوی گورستام در زیر برف از لابه‌لای درختان بی‌برگ یک گورستان برف‌پوش، عده‌ای را می‌بینیم که تابوتی را به درون یک نمازخانۀ وایده‌شدۀ گوتیک می‌برند. نشانه‌های مرگ در همه‌جا به چشم می‌خورند: صلیب‌ها و سنگ‌قبرها، تشییع‌کنندگان، مرگ طبیعت در زمستان، مرگ آدمیان، و نمازخانه‌ای که در اثر گذشت زمان نیمه‌ویران شده است. شیفتگی رومانتیک‌ها به موضوع مرگ در آثار شاعران و نقاشانی دیده می‌شود که قهرمانان دلتنگی‌آورشان در کلیساها و ویرانه‌های تاریخی می‌ایستند و به مرگ می‌اندیشند، در ستایش مرگ قلم‌فرسایی می‌کنند، و آرزوی وصالش را دارند. کیتس می‌نویسد:

مرگ یک واژه است،

به جایی اشاره دارد که در آن جوانی رنگ می‌بازد، شبح‌گون می‌شود و می‌میرد؛

که در آن اندیشیدن جز انباشتن اندوه در دل

و اشک در دیدگان نومید نیست

...کنون بیش از هر زمانی آمادۀ مردن

و از حرکت ایستادن در نیمۀ شب است...

 

|این فصل از کتاب، پاورقی دارد.|

پاورقی ۵ یادداشت
I'm just a typical crazy old catlady.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان