یک لحظه به فکرم میزنه بیام و نوشته ترسناک کوتاهی که مدتها قبل نوشته بودم رو اینجا پاکنویس کنم و اسمش رو پیش خودم بذارم داستان. باز فکر میکنم، نه، جالب نیست. چنگی به دل نمیزنه. بیام از همون خاطرات کتابفروشی بگم، ولی بعد میبینم دیگه اونها هم به نظرم جذابیتی نداره. گفتم کتاب معرفی کنم، دیدم سواد کافی ندارم که بخوام نکتهای اضافه کنم یا نقدی بنویسم. در نهایت گفتم بیام فلسفه بگم. از هگل بگم که به نظر من پیرو "همهخدایی" بوده، هرجند که بله، صدوبیست درصد نماد ایدهآلگراییه. چون از توضیح دادن و حرف زدن راجع به فلسفه خوشم میاد. از بیان نظریاتی که لازم نیست برای بیان و لذت بردن ازشون بهشون باور داشته باشم. بعد دیدم جو چقدر سیاسیه. بیام یکم فلسفه سیاسی بگم، در انتها دیدم که عجب! ببین چی شدیم کتابی. از اونی که هفت سال هرروز وبلاگش رو بهروز میکرد، رسیدیم به اینجا که همهچیز دیگه بیمعناست و هر کلمهای که با قلمم نوشته میشه منفی و سیاهه. چه همون بهتر که برگردم به غارم و از آدمهای سالم و عادی فاصله بگیرم. اینجوری شد که حتی به ایده تعریف کردن از دورههای قبلی زندگیم تا الان، از معلمهای عجیبی که داشتم و از استخری که عاشق پرندههای کوچیکش بودم هم پشیمون شدم. خلاصه که صادقانه، این شما و این دنیای کوچیک من که توش هیچ اتفاق جالبی نمیافته و این فکر کوچیک من که توش مشوشه. و البته که لپتاپم که موفق شدم خرابش کنم و حالا دکمه "فاصله"اش تقریباً کار نمیکنه و برای نوشتن همین متن ساده هم مکافاتی کشیدم. کتابی قول میده بره بیشتر فکر کنه تا بالاخره بتونه اینجا رو بهروز کنه. شب و روزتون تا اون پست موعود، به خیر باشه.