خواهر من مستقل شده (تقریباً) و تهران با گربهاش زندگی میکنه. من هم گاهی که احتیاج دارم تنها باشم یا صرفاً دلم برای تهران و دوران دانشجویی تنگ میشه، میرم چند روزی پیشش میمونم. درواقع زیاد پیش اون حساب نمیشه چون به ندرت خونه است و بیشتر من و هایروییم. هایرو گربه خاکستری پشمالوی چهارسالهایه که ظاهراً عنق و بداخلاقه، ولی وقتی بهت عادت کنه مهربون و لوس میشه. باید ببنید چطور خودش رو توی بغل خواهرم ولو میکنه و لپش رو لیس میزنه. هایرو به ژاپنی میشه خاکستری، و خب این پیشنهاد من و دوستهام بود که اینطوری صداش کنیم. اون موقعها یکم ژاپنی سرم میشد و عاشقش بودم.
خلاصه اینکه، هفت روز گذشته رو به یکی از این سفرهای تنهاییم به تهران گذروندم و اینجام تا ماجراهایی که برام پیش اومد رو براتون تعریف کنم.
حادثه کبوتر.
یه کبوتر چاهی توی تراس خونه گیر کرده که لنگ میزد. خواهرم به سختی از تراس درش آورد. صحنه قشنگی نبود. روش پر از نوعی مگس تنبل انگلوار بود. ازم خواست اونها رو از روش بردارم ولی من اصلاً آدم مناسبی برای مقابله با حشرات نیستم. آخر به سختی توی یه جعبه گذاشتیمش و ازم خواست که ببرم توی پارک رهاش کنم. گفتم:"اینجوری میمیره که." گفت:"اگه میتونی ببرش دامپزشکی، من باید برم سرکار و وقت ندارم." و رفت.
من مونده بودم و یه کبوتر آسیبدیده و یک عدد گربه که مدام میرفت سرش رو میکرد توی جعبه. به هزار زحمت از هم دورشون کردم و حاضر شدم و جعبه به دست راه افتادم. عصرتر بلیط تاتری رو داشتم که چند روز قبل خریده بودمش و قرار بود برم پیش دوتا از دوستهام، خونه یکیشون. دوست دیگهای که برای ناهار اومده بود پیشم، کمکم کرد و به دوتا دوست دیگهام خبر دادم که ممکنه به تاتر نرسم و به خونه اومدن که اصلاً نمیرسم. اونها برن و من سعیم رو میکنم که بیام.
همچنان با یک جعبه بزرگ دنبال آدرس دامپزشکیهایی که گوگلمپ نشون میداد، راه افتادیم. اولیش رو هرچی گشتیم پیدا نکردیم. بعد از کلی پیادهروی و پرسوجو، بالاخره مشخص شد که از اونجا رفتن و گوگلمپ داره آدرس سه سال پیش رو میده. دوستم دیرش شده بود. براش اسنپ گرفتم که بره و خودم راه افتادم دنبال آدرس یه دامپزشکی دیگه. به سختی اون یکی رو هم پیدا کردم و با جعبه توی نوبت نشستم. طول کشید تا یه دکتر بداخلاق اومد و کبوتر رو معاینه کرد و با لحن بدی گفت که پاش شکسته و یا باید ببرمش بیمارستان تا جراحی بشه. یا یه دارویی رو بده بهم که سه ماه هرروز بهش بدم بلکه بهتر بشه. چنان بداخلاق و بیتفاوت بود که مشخصاً میخواست زودتر دختری که برای حیوونهای خیابونی دل میسوزونه رو از مطب بیرون کنه و به گربهها و سگهای گرونقیمتی که بهش پول میدن، برسه.
من پول جراحی نداشتم. چون، همونطور که با جزئیات درجریانید، بهشدت بیکارم. و نمیتونستم سه ماه نگهش دارم، مخصوصاً توی خونهای که یک گربه توش زندگی میکنه. جعبه رو برداشتم و راه افتادم به قدم زدن توی پسکوچهها. جایی چندتا درخت دیدم و کبوتر رو از جعبه بیرون گذاشتم و رفتم. مدام خودم رو سوالپیچ میکردم که کار درستی کردم یا چیز بیشتری از دستم برمیاومد یا نه. هنوز هم نمیدونم. فقط امیدوارم که پاش یه جوری جوش بخوره و بتونه با بالهای سالمش از دست گربهها فرار کنه. یا اگر هم نتونست فرار کنه حداقل یه گربه خیابونی رو از گرسنگی نجات بده.
تلاش برای کمک به یک کبوتر آسیبدیده: شکست خورد.
حادثه رامن.
دوستی که اون روز ناهار پیشم بود این غذا رو پیشنهاد داد و من در طی چندروز دوبار درستش کردم و نه تنها من و دوستهام که خواهرم هم خوردش و خیلی خوشش اومد. نمیدونم شما چقدر نودل میخورید ولی تو خوابگاه ما نودل خدایی میکرد. به خاطر یک شایعه بیسروته که چمیدونم، یه ربطی به بهائیت یا داعش و اینچیزها داشت، بوفه خوابگاه از ترم دوم من به بعد دیگه نودل نمیآورد و توی خوابگاه نودل فقط با نودل معاوضه میشد و با ارزشتر از پول بود. دیگه کار به جایی رسیده بود که هرچی دم دستمون بود میریخیتم با نودل میپختیم و میخوردیم و کلی هم کیف میکردیم و بهبه و چهچه. مخصوصاً اون عدهای که مثل من، خیلی تو کف ژاپن یا کره یا کشورهای دیگه شرقی بودن و استفاده از چاپستیکهاشون رو به قاشقوچنگال ترجیح میدادن. راستش من هنوز هم روی مجموعه چاپستیکهام خیلی حساسم. مامانم چند روز پیش سر سوراخ کردن وسط کتلت ته یکیشون رو سوزوند و من هنوز ناراحتم... داریم از بحث منحرف میشیم، نه؟ بگذریم.
خلاصه اگه از نودلهای عادی خسته شدین، یا اگه فقط یه مدل آشپزی جدید با نودل میخواید، بهشدت پیشنهاد میکنم امتحانش کنید. اگه هم مثل من غذای بدون گوشت بهتون نمیچسبه، میتونید از مرغ و گوشت آبپز کنارش استفاده کنید. دستور پختش: لینک.
حادثه سه نفر، سه شب و سه نمایش.
من میمیرم برای تئاتر. اهل بازیگریش هم نیستم، فقط میرم تماشا. دبیرستانی یا دانشجو، هیچوقت فرصت تماشای یه نمایش رو از دست ندادم و قرار نیست که بدم. دوستی دارم که خیلی در این مورد پایه است و دوست سومی داریم که بار اولش بود که به تئاتر میرفت. ولی هر سه شب دنبال خودمون کشوندیمش و درنهایت معتادش کردیم. اینکه چه طور شد که سهتا و توی سه شب پشت سر هم، از سر ذوق بود و کمبود فرصت روزهایی که تهرانم، ولی پشیمون نیستم. اینجا میخوام از هرکدومشون یکم بگم، چون هرسه هنوز وقت دارن و اگه خواستین، میتونین بهشون سربزنین.
تئاتر اول: درخت شیشهای آلما (لینک).
گمونم بار اولم بود که توی عمارت نوفل لوشاتو نمایشی میدیدم. جاش رو بلد نبودم و بهخاطر قضیه کبوتر دیر رسیده بودم و سهتایی مجبور بودیم چهارراه رو به سمت پایین بدویم و با خوششانسی فقط چنددقیقهای دیر برسیم. نمایش هنوز شروع نشده بود.
طراحی صحنه، نورپردازی و کارگردانیش عالی بود. داستانش کمی پیچیده بود ولی تکههای پازل در انتها کنار هم چیده میشدن و کاملش میکردن. طوری بود که ممکن بود هر یک ربع یکبارش یک داستانکوتاه جداگونه باشه و درعینحال انسجام خوبی داشت. به جز سانسورهای مسخرهای که داشت، هیچ ویژگی بدی به ذهنم نمیرسه. بازیهاشون هم خیلی خوب بود. آدم رو به وجد میآورد و حتی به خنده میانداخت. فقط اگه داستانهای تخیلی و سورئال رو دوست ندارید، ممکنه خوشتون نیاد. نمایشی بود که تا لحظه آخر، درگیرت میکرد.
تئاتر دوم: مشاهیر (لینک).
برای دیدن این تئاتر خوبه که اول یه آشنایی ساده با شخصیتهاش داشته باشید. کلئوپاترا، تیمور لنگ، خیام نیشابوری، زیگموند فروید، فان بتهوون، مادام ترزا، فریدا کالو و مرلین مونرو. بیشتر از داشتن سیر داستانی، مربوط به عقاید و فلسفه است. من رو خیلی جذب کرد. نورپردازی عالی و موسیقیش محشر بود. آدم رو به فکر فرو میبرد و گاهی انقدر میخندوند که دلمون درد میگرفت. خیلی هوشمندانه نوشته شده بود.
شبی که ما رفتیم اجرای ویژه بود یعنی بازیگرها تلفیقی از گروههای مختلف بودن. گروههای متفاوتی از بازیگرها، هرشب اجرا دارن و انگار چند شب آینده گروه مرلین اجرا دارن پس نمیتونم دقیقاً بگم که به خوبی اون شب خواهد بود یا نه. ولی شبی که ما رفتیم شکسپیر، فروید و بتهوون فوقالعاده بودن.
سالنش هم تماشاخانه ملک بود. اینجا رو هم بار اولم بود که میرفتم. خوب بود، فقط مشکل این بود که انگار عادت نداشتن کاتالوگ بدن برای کارهاشون. من و دوست دیگهایم که پایهتره برای تئاتر، کاتالوگها رو جمع میکنیم. به نظرم کار قشنگیه، مخصوصاً که گاهی بعضیهاشون یادداشتهایی از کارگردان رو دارن و تصاویری از بازیگرها و برای مرور خاطرات خیلی به درد میخورن. بههرحال اون دوستم یکم پیگیر شد و دوتا اتیکت گرفتیم از این نمایش.
تئاتر سوم: خدایان (لینک).
به این یکی هم دیر رسیدیم. خیلی دیر، در این حد که بعد از شروع نمایش. راستش ساعتش خیلی زود بود و داشتیم فیلم میدیدیم و به کل زمان رو فراموش کرده بودیم. ولی باز هم دقایق اولیه تونستیم بریم داخل و داستان رو از دست ندادیم. آقای وودی آلن خیلی خوب نوشته بودن ولی بازیها راستش کمی ضعیف بود. نورپردازی و کارگردانی هم خیلی تعریفی نداشت. بااینحال، فوقالعاده سرگرمکننده و بامزه بود. شاید بتونم به یک چای بعدازظهر تشبیهش کنم. ساده و عادی و کمی دوستداشتنی.
سر این نمایش هم نه از کاتالوگ خبری بود نه از اتیکت. باز هم تماشاخانه ملک اینجا ناامیدمون کرد. حالا مطمئن نیستم که تقصیر تماشاخانه باشه. بهجاش عکس پوسترش رو میذارم.
حادثه خسته نباشید.
توی دوروزی که سه نفری کنار هم بودیم، خیلی درگیر بحث های روانشناسی شده بودیم و انواع تستهای شخصیتشناسی رو دوباره و دوباره امتحان میکردیم. یکیمون برونگرا و دوتامون درونگرا بودیم. وقتی بعد از تئاتر خدایان تا دکه میرفتیم تا دوستهام سیگار بخرن، دونفر از بازیگرهاشون داشتن به سمتمون میاومدن. دوست برونگرام گفت:"بیاید بهشون خسته نباشید بگیم!" دوست درونگرام رو به من کرد و با ذوق پرسید:"بگیم؟" من شونه بالا انداختم و یه قدم عقبتر رفتم. زمزمه کردم:"خب بگیم."
معمولاً از چنین حرکاتی استقبال میکنم ولی اون چند روز ظرفیت ارتباطگرفتنم با آدمها خرج شده و رو به اتمام بود. بههرحال اومدن رد شدن و گفتیم. بعد دوست برونگرا خندید و گفت:"بلندی صدامون از برونگرا به درونگرا کم میشد." و درست میگفت. خندیدیم بهش ولی وقتی ازشون خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم پیاده تا مترو برم که برسم به انقلاب و قدمی بزنم، فکرم درگیر هزارتا مسئله بود و مخصوصاً این یکی: که من حتی کنار بقیه درونگراها، درونگراترم.
هندزفری توی گوشم بود و قدمهام گیج و گمشده. چتریهای جدیدم آزارم نمیدادن. همهچیز خوب بود، به جز روان مشوشم. خاطره عجیبی شد اون شب. منظومه سرزمین بیحاصل الیوت رو گرفتم و یه ماگ هات چاکلت خوردم. کجا؟ معلومه ترنجستان سروش محبوبم که برام پر از خاطرات دانشجویی و رفاقتهای قشنگه. بامزه اینکه منظومه سرزمین بیحاصلم چاپ 94 بود و به طرز غیرقابلباوری ارزون بود. موقع حساب کردن، صندوقدار تعجب کرده و کمی شاکی بود. درکش میکردم. توی فروشگاهی که من کار میکردم قیمت اینجور کتابها رو توی سیستم بیشتر میکردن، ولی خب، این یک دفعه من قسر در رفتم.
حادثه ماژیکهای استاد.
دلیل اصلی تهران رفتنم سر زدن به دانشگاه و تحویل دادن کارت دانشجوییم بود. با اینکه میشد پستش کنم، دلم میخواست خودم برم. همه دوستهایی که اونجا پیدا کردم رو بعد از تعطیلیها، بارها دیدم، حتی همین هفته. مخصوصاً یکیشون که دوستداشتنیترین خانم دکتر دنیاست. ولی خود دانشگاه رو مدتها بود که ندیده بودم. فکر میکردم خیلی دلگیر باشه، ولی راستش عادیتر از تصورم بود. قراره دلم براش تنگ بشه، ولی شاید نه اونقدری که بشینم غصهاش رو بخورم. خوشحالم که اونجا میمونه، و همیشه دوستش خواهم داشت. زندگی جای جاری شدنه، نه موندن و راکد بودن. و این مسئله ربطی به فیزیک و جسم نداره. شاید من زیادی مباحث نظری خوندم، ولی هیچوقت بهای اصلی یه چیزی رو به جسمش نسبت نمیدم.
به جز کارت دانشجویی، یک امانتی دیگهای هم داشتم. استادی داشتیم که خیلی سختگیر بود، ولی تا دلتون بخواد باسواد. دوستداشتنی و بامزه هم بود، ولی به خاطر کمی خشک و خیلی مقرراتی بودنش بیشتر بچههای کلاس ازش خوششون نمیاومد. به جز من و اون خانم دکتری که ذکر کردم. من عاشقشم. هنوز هم استاد موردعلاقهام توی کل دورانهاست. اون هم من رو دوست و بهم اعتماد داشت. بین کل بچههای کلاس، فقط به من کارهاش رو میگفت و شمارهاش رو میداد. یکی از کارهایی که بهم سپرده بود این بود که چندتا ماژیک نوی دانشگاه همیشه تو کیفم باشه تا سر کلاسهاش بهش تحویل بدم و وقتی بهمون گفتن جمع کنید برید خونه، اتفاقی که یک سال و نه ماه پیش افتاد، و ما اصلاً فکر نمیکردیم بیشتر از آخر هفته طول بکشه، اون ماژیکها هنوز توی کوله من بودن و با من به خونه اومدن. تمام مدت نگهشون داشته بودم و مونده بودم چیکارشون کنم. بالاخره دیروز، با کارت دانشجویی بردمشون به دانشکده. توی فضای ساکتش که پر از روح سرزنده دانشجوهاست، قدم زدم و در یک کلاس باز رو پیدا کردم و بعد از مدتهای طولانی، ماژیکها به خونه برگشتن.
این هم یه عکسی که از یه آقایی حین شستن آمبولانس گرفتم: