َA complicated simple life

Writing my story my own fuckin way

چرا کودک نفرت‌انگیزی بودم.

nullمن همیشه از این‌که چرا هیچکی تا مدت مدیدی باهام دوست نمی‌شد، گلایه می‌کنم. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چه بچه تنهایی بودم. مخصوصاً تا اواخر راهنمایی، حتی یک نفر که به ایده‌آل‌های فکر من به عنوان دوست نزدیک باشه، نداشتم. دو هفته پیش، روزهای اول سال (سال نوتون مبارک! سال خوبی داشته باشید.) به لطف یک سفر جاده‌ای با خانواده ساعت‌ها وقت خالی برای تفکر داشتم و برای یه لحظه عجیب، بیرون از زاویه دید خودم به بچگیم نگاه کردم و متوجه شدم که چرا هیچ دوستی نداشتم: چون موجود نفرت‌انگیزی بودم. و حالا می‌خوام برای شما تعریف کنم که چرا و چطور در سال‌های دبستان، بچه منفوری بودم. 

nullریاضی: از وقتی یادم می‌اومد، توی ریاضی کارم خوب بود و به همین خاطر که توش خوب بودم هم خیلی دوستش داشتم. وقتی بقیه بچه‌ها عاشق زنگ ورزش بودن، من از رسیدن ساعت‌های ریاضی ذوق می‌کردم. حالا کجاش نفرت‌انگیز می‌شه؟ اینجاش که معلم پنجم دبستانمون، بعد از اینکه درس دادنش تموم می‌شد، یک‌سری تمرین روی تخته می‌نوشت تا بچه‌های بنویسند و حل کنند و هرکی زودتر حل کرد، دفترش رو زودتر می‌برد که نشون معلم بده تا مطمئن بشه که درسته. و من به طرز آزاردهنده‌ای همیشه نفر اول بودم. و این اول بودن من، به فاصله دو-سه‌دقیقه نبود، حدود ده‌دقیقه-یک‌ربع زودتر همه تمرینات رو کاملاً درست حل می‌کردم و دفترم رو می‌بردم و بقیه بچه‌های طفلک با نگاه‌هاشون برام آرزوی مرگ می‌کردن. یادمه که چیزهایی می‌گفتند مثل این‌که "چطور ممکنه" و من قیافه از خودراضی‌ای می‌گرفتم و از برتری خودم کیف می‌کردم. حتی برای این‌که بیشتر خودم رو به رخ بکشم، با این‌که همیشه اول می‌شدم هر دفعه بازهم زودتر و زودتر حل می‌کردم تا کسی ازم جلو نزنه.

بچه‌های طفلک انقدر از دستم شاکی بودن که فکر می‌کردن من شب قبل درس‌ها رو می‌خونم و یاد می‌گیرم، درحالی که هرگز این‌کار رو نمی‌کردم. اون‌ها که به خیال خودشون این راز من بود، شب قبل درس رو می‌خوندن و یاد می‌گرفتن یا سعی می‌کردن به هر قیمتی شده از من جلو بزنن، و یکی دوبار هم موفق شدن ولی همه رو اشتباه حل کرده بودن و باز هم نفر اولی که همه رو درست حل کرده بود من بودم و منم این رو بلند اعلام می‌کردم تا همه یادشون باشه کی بهترینه. یعنی می‌خوام بگم کی ممکن بود بخواد با چنین موجودی دوست بشه؟ و تازه این اولیشه!

nullکار گروهی: موجودی کنترل‌گر، کمال‌گرا و مستبد بودم. اول که خب توی گروه‌بندی شدن کسی دلش نمی‌خواست با من دوست بشه و معلم‌ها من رو می‌ذاشتن پیش شاگردهای تنبل کلاس که بهشون کمک کنم. اون‌ها هم توی کارهایی مثل نقاشی برای پوشه گروهی و روزنامه‌دیواری و غیره خیلی شل کار می‌کردن. نقاشی‌های زشت می‌کشیدن یا کارشون رو نمی‌اوردن یا چه. منم که از اول دل خوشی ازشون نداشتم، همه‌چیز رو خودم می‌کشیدم و درست می‌کردم و کارهای اون‌ها رو به معلم نشون نمی‌دادم. یادمه معلم چهارم دبستانم دعوام کرد و گفت هرچقدرهم کارهای اون‌ها بده، باید همون‌ها رو بذارم توی پوشه.

همیشه هم توی هر گروهی که بودم یه‌جورهایی سعی می‌کردم رئیس گروه باشم، قوانین رو تعیین کنم و از این جورکارها. کسی هم به حرف من گوش نمی‌کرد و دیگه با من بازی نمی‌کردن. که خب بهشون کاملاً حق می‌دم. انگار از آدم‌های حرف‌گوش‌کن خوشم می‌اومد. مثلاً اول دبستان به بغل‌دستیم گفتیم بیا از این به بعد همیشه ما دوتا روی این نیمکت بشینیم، من خوشم نمی‌آد هرروز یه جایی بشینیم. حالا که دارم با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم که خب آخه این چه حرف مسخره‌ایه که تو هفت‌سالگی به دوستم گفتم؟ معلومه که با من دوست نشد و دیگه پیشم نیومد. این عادت مسخره سخنرانی برای بقیه و نشون دادن راه درست بهشون تا مدت‌های مدیدی روم مونده بود.

nullبچه باحالی نبودم: از بچگی از ورزش بدم می‌اومد و عاشق کتاب خوندن بودم. وقتی همه عاشق زنگ ورزش بودن، من ازش بیزار بودم و مدام از معلم می‌خواستم که بذاره توی کلاس بمونم که نقاشی بکشم یا کتاب بخونم. توی بازی‌هایی مثل وسطی بد بودم و کسی هم از بازی کردن با من خوشش نمی‌اومد. وقتی می‌رفتیم اردو، همه گروه‌گروه می‌شدن و شیطنت می‌کردن و من تنهایی یه گوشه می‌شستم و پشت کتاب هری‌پاترم قایم می‌شدم و با حسرت نگاهشون می‌کردم. من بچه دل‌نشینی نبودم و در عوض همه طردم کرده بودن. بقیه فیلم‌های سینمایی می‌دیدند و از فوتبال و بازی‌های کامپیوتری حرف می‌زدند و تنها هنر من این بود که سعی می‌کردم رمان زندگی جیمز پاتر (بابای هری پاتر) رو شخصاً بنویسم. بزرگ‌ترین آرزوم داشتن همه کتاب‌های مجموعه هری‌پاتر بود و به عنوان جایزه کارنامه از بابام متن اصلی و کامل "بی‌نوایان" رو می‌خواستم. به طرز آزاردهنده‌ای هم مدام تلاش می‌کردم بقیه رو مجبور کنم کتاب بخونن. صادقانه باور داشتم کتاب‌خوندن بهترین کار دنیاست و این رو براشون می‌خواستم، ولی الان می‌فهمم که چه حرکت یک‌طرفه و بی‌معنایی بوده.

nullپز دادن: خیلی بچه پزپزویی بودم. هرچیز خوبی که داشتم رو سعی می‌کردم جلوی چشم همه ازش استفاده کنم تا همه بدونن، یا برای همه تعریف می‌کردم، حالا به هر وسیله‌ای که می‌شد. حتی به وسیله نوشتن توی انشام! از بابام هرچیزی که بقیه داشتن و من نداشتم رو می‌خواستم، اون هم حتماً یک درجه بهترش رو. خوب شد حالا خیلی خانواده متمولی نبودیم وگرنه دیگه خدا رو بنده نبودم. این قضیه درمورد کتاب‌خوندنم هم بود. اصلاً بدم نمی‌اومد که بگم چندتا کتاب خوندم و باعث بشم والدین بقیه به من به چشم "بچه مردم" نگاه کنن. ولی راستش حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم فقط تلاش‌های نافرجامی برای جلب محبوبیت بودن.

nullاعتراض به تقلید: مدام در حال اعتراض به معلم‌ها و بقیه بودم که چرا بقیه بچه‌ها از من تقلید می‌کنند. انشاهای خوبی می‌نوشتم و بقیه بچه‌ها دفعه‌های بعد از انشاهای من کپی می‌کردن و می‌نوشتن، یا از نقاشی‌های قشنگم کپی می‌کردن و من از این قضیه بیزار بودم. یادمه معلم پنجم دبستانم ازم کلافه می‌شد و می‌گفت تقلید فقط از کارهای بده و اگه کسی از کارهای خوب تو یاد گرفته دیگه اسمش تقلید نیست و کار بدی هم نیست. ولی من هنوز هم بهش می‌گم تقلید و هنوز هم نمی‌تونم تحملش کنم. بهتر شدم ولی گاهی خیلی آزارم می‌ده. احساس می‌کنم فردیتم رو ازم می‌گیرن. انگار ازم دزدی شده. گمونم هنوز هم نشونه‌های بچه نفرت‌انگیز بودن رو حفظ کردم.

nullدوستی: این همه ادعا داشتم و این همه دلم می‌خواست دوست داشته باشم ولی یادمه چنان پررو بودم که نمی‌خواستم با هرکسی دوست بشم و دلم می‌خواست دوستم از اون چهارپنج نفر محبوب کلاس که نمره‌های خوبی دارن باشن. یادمه دوم دبستان یکی خیلی دلش می‌خواست با من دوست بشه و همه‌جا دنبالم می‌اومد و من خیلی ازش بدم می‌اومد چون احساس می‌کردم خودشیرین‌کنه. (نه که خودم نبودم!-__-) منم رک‌وراست بهش می‌گفتم نمی‌خوام باهات دوست بشم! به‌هرحال تلاشم برای دوستی با بچه‌های محبوب هم جواب نداد و هربار به هرکدومشون گفتم، اون‌ها گفتن نه و من هم گریه‌ها می‌کردم. خیلی گریه‌او و احمق بودم.

nullخانم متشخص: به عنوان یه بچه هفت تا یازده‌ساله، زیادی خشک و عصاقورت‌داده بودم. نمی‌دونم چرا و از کجا عبارت "خانم متشخص" رو شنیده بودم و نمی‌دونم چرا همه هدف بچگی من این شده بود که یه "خانم متشخص" باشم! لفظ قلم حرف می‌زدم و همیشه یه جوری راه می‌رفتم و رفتار می‌کردم انگار که دامن‌های بلند پرنسسی تنمه. حالا که فکرش رو می‌کنم احتمالاً تاثیر دیدن بیش از حد انیمیشن‌های باربی بود.

nullادای نماز خوندن: بچه‌هایی که می‌خواستم باهاشون دوست بشم، مذهبی بودن و من هم ادا درمی‌آوردم که نماز می‌خونم و توی مدرسه چادر سر می‌کردم تا بینشون پذیرفته بشم ولی جواب نداد. فهمیده بودن که ادا درمی‌آرم و سعی می‌کردن غیرمستقیم بهم بگن. یادمه مسئول نماز ظهر مدرسه هم شده بودم پنجم دبستان و حتی توی انتخابات شورای دانش‌آموزی هم شرکت کردم و تعداد رای‌هام با یک نفر دیگه به عنوان نفر اول برابر شده بود ولی بعداً موقع نوشتن اسامی‌، اون رو اول نوشتن و من رو دوم. خیلی ناراحت شدم و به معلم پرورشی هم گفتم ولی بهم اهمیت نداد. هنوز هم مطمئنم این‌کار رو کرده چون اون یکی بچه رو بیشتر دوست داشت. اون رو همه بیشتر دوست داشتن. توی همه‌چیز به یک اندازه خوب بودیم ولی همه اون رو دوست داشتن و از من بدشون می‌اومد. شاید چون اون مدام تلاش نمی‌کرد بقیه رو مجبور کنه که هری پاتر بخونن.

nullدروغِ درس خوندن: تا آخر پنجم دبستان بین نمره‌های من جز بیست نمره دیگه‌ای پیدا نمی‌شد مگر اینکه ورزش. این‌طور نیست که نمره بیست دبستان ارزشی داشته باشه، ولی نمی‌دونم چرا خب یه عده از بچه‌های کلاس که مدام بیست نمی‌گرفتن، درگیر بودن که من حتماً خیلی درس می‌خونم و هرچی من و مامانم به بچه‌ها و والدینشون می‌گفتیم من اصلاً خونه درس نمی‌خونم و لای کتاب رو هم باز نمی‌کنم، باور نمی‌کردن و فکر می‌کردن من دروغگوام. خونه خیلی درس می‌خونم و توی مدرسه به دروغ می‌گم نمی‌خونم. این قضیه دروغگویی تا دانشگاه با من اومد. هم راهنمایی هم دبیرستان هم دانشگاه من متهم به دروغگویی شدم که حتماً خونه و خوابگاه خیلی درس می‌خونم، با اینکه دیگه حتی نمره‌های خوبی هم نمی‌گرفتم و به سختی پاس می‌کردم. نمی‌دونم چی توی طرز حرف زدن یا قیافه من هست که شبیه به دروغگوها به نظر می‌آم. دوست‌هام می‌گن به خاطر طرز حرف‌زدنمه! نمی‌دونم و مهم هم نیست دیگه. درنهایت من هیچ‌وقت یاد نگرفتم چطوری درس بخونم.

nullnullبه شدت دراماتیک بودم: یک‌بار که با مامانم یا یادم نیست کی، دعوام شده بود، رفتم اتاقم و کاغذهای روی دیوار رو کندم و پاره کردم :))) یا یادمه یک‌بار دیگه بی‌اجازه از خونه رفتم بیرون و وقتی مامانم پرسید:"کجا می‌ری؟" گفتم:"هر جهنمی از این‌جا بهتره!" و در رو کوبیدم و رفتم! آخه بچه ده‌ساله چته؟ یه دوچرخه زرد داشتم. از بچگی عاشق دوچرخه بودم و هنوز هم هستم. با دوچرخه‌ام انداختم تو کوچه پس‌کوچه‌های محله و رفتم تا یه جاهای خلوت. اون‌جا یه کارگری که بنده‌ی خدا ناشنوا بود، با زبون نامفهومی به سختی بهم گفت که برگردم و این‌جا خطرناکه. حالا که عقلم می‌رسه می‌فهمم بهم چی گفته. خیر ببینه.

nullnullتمیز نبودم: از حموم رفتن می‌ترسیدم. نمی‌دونم چرا، از اون محیط دربسته می‌ترسیدم و درکل دوستش نداشتم و هفته‌ای دوبار به زور مامان و بابام می‌رفتم حموم. یا مثلاً اگه زور بالا سرم نبود مسواک نمی‌زدم یا حتی یادمه که ناخون‌هام رو با دست یا دندون می‌کندم. موهام بلند و درهم‌پیچیده بود و تا بابام به زور شونه‌اشون نمی‌کرد خودم مرتبشون نمی‌کردم. خلاصه که همون شعره بودم که حسنی داشت!

nullnullبچه نفرت‌انگیز در خانه: از مامانم که پرسیدم از من چی یادشه، بهم گفت که آروم بودم و مدام سرم توی نقاشی کشیدن یا کتاب بود. نگران درسم هم نبود چون با این‌که نمی‌خوندم نمره‌هام بیست بودن. ولی با این‌که آروم بودم و تو مدرسه با کسی دعوا نمی‌کردم، ولی دوستی هم نداشتم. من یادمه که تو خونه با همه مشکل داشتم. مادر و پدرم به من توجهی نداشتن و من همیشه از این‌که نظر من رو نمی‌پرسیدن، عصبانی بودم و خیلی باهاشون دعوا می‌کردم ولی اون‌ها حتی به دعواهای من هم توجهی نداشتن. توجه‌ها مال خواهر نوجوون دردسرسازم یا برادر کوچک‌تر تنبلم و مدرسه‌اش بودن. یادمه بچه مردم توی خونه ما دخترعموی هم‌سن من بود که مدام مثل یه وزنه به فرق سر من کوبونده می‌شد. چون اون سر و زبون داشت و من نداشتم، این جمله رو مستقیم به خودم می‌گفتن.

بین خواهر و برادرم هم محبوب نبودم. برادرم عادت داشت زیر پتو من رو حبس کنه و وقتی از ترس به گریه افتادم، بهم بخنده. چون معلم سوم دبستانم بهمون گفته بود که بچه‌ها اگه زیر پتو بمونن و راه نفس براشون نمونه، خفه می‌شن و می‌میرن. نمی‌دونم چرا اون ترس همیشه باهام موند، حتی الان هم نمی‌تونم کاملاً زیرپتو بخوابم. رابطه خواهر و برادرم خوب بود، باهم بازی کامپیوتری می‌کردن و من چون توش خوب نبودم وقت بازی نمی‌گرفتم. باهم جفت می‌شدن و از اذیت من لذت می‌بردن. من زود گریه‌ام می‌گرفت و کسی هم ازم دفاع نمی‌کرد. مامانم صدام می‌کرد "رویایی" و کسی وقت نمی‌ذاشت تا به چرت‌وپرت‌های طولانی من گوش بده، پس از بچگی با خودم و دوست‌های خیالیم صحبت می‌کردم و بیشتر مسخره می‌‌شدم. 

Peter Ilsted - Girl reading

nullعاقبت بچه نفرت‌انگیز: خیلی سال گذشته. الان هم برادرم دوستم داره، هم خواهرم. راستش گمونم الان محبوب‌ترین عضو خونه باشم. ولی همچنان کارم توی روابط اجتماعی افتضاحه. هنوز هم نمی‌تونم ارتباط بگیرم و بقیه هم باهام راحت نیستن. حتی دوست‌هام هم به سختی می‌ذارن بهشون نزدیک بشم یا گاهی اصلاً نمی‌ذارن. نمی‌دونم این چه ویژگی‌ایه و چطوری جداش کنم، ولی شاید دیگه ارزشش رو نداره. من به اندازه خودم خیلی سختی کشیدم، از آدم‌ها هم بدی زیادی دیدم، خوبی هم دیدم. ولی دیگه رویای دوستی رو نمی‌پرورونم. دیگه از پشت کتابم هیچ دنیای بیرونی رو نگاه نمی‌کنم. خوب بودنم توی ریاضی به جایی نرسید، هنوز هم داستان می‌نویسم ولی اون‌ها هم پیشرفت خاصی نداشتن. نقاشی کم‌رنگ شده و دیگه از خانم‌های متشخص خوشم نمی‌اد. وسواس تمیزی گرفتم و دخترعموم می‌خواد باهام دوست بشه ولی من نمی‌تونم جواب محبتش رو بدم چون ناخودآگاه از دوران بچگی نسبت بهش گارد دارم. بیست‌ودو سالمه، گاهی اوقات حس می‌کنم هنوز هم همون بچه نفرت‌انگیزم.


ایده این پست از یوتیوبر AmazingPhil و ویدئوهایی که با عنوان Why I was a wired kid داره، گرفته شده.

۵ یادداشت
I'm just a typical crazy old catlady.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان