من دنبال کار نبودم. همونطور که از اسم فصل قبل مشخصه، بیش از هرچیز در سرگردانی به سر میبردم. ولی انگار بقیه دنیا، مخصوصاً خانوادهام، تنها راهی که میتونستن از شر من خلاص بشن رو کار میدونستن. نگید که خیرم رو میخواستن و از اینجور شعارهای دلنشین که به دروغ به خورد خودمون میدیم تا ظلمهای نزدیکترین افراد زندگیمون رو برای خودمون توجیه کنیم. کارشون هیچی جز به عمد سنگ انداختن جلوی پای من نبود. تنها چیزی که من میخواستم یکم چای و یه کتاب و مقدار بیشتری سکوت بود. حداقل برای یک مدت کوتاه. چون قبلش، با اینکه درس نمیخوندم، اضطراب کنکور ارشد نفسم رو بریده بود. اصلاً چون اضطرابش نفسم رو میبرید نمیتونستم درس بخونم.
قبلش هم دوران برزخی بود. بین اون همه ظلم قرون وسطایی جلوی چشممون و مرگ پیروز و کتابهای تاریخ فلسفهای که با ذوق خریده بودمشون ولی الان ازشون میترسیدم. لپتاپم سوخت. از جایی بیرونم کردند و خلاصه هرجور بدشانسیای که فکرش رو بکنید به سرم اومد. گمونم دنیا فکر میکنه اگه به من آسون بگیره، تموم میشه.
من چندباری جلوی پیشنهادهای مختلف کاری که به زور سعی میکردن برای من جور کنن مقاومت کردم. من ازشون همون کمکی رو میخواستم که به خواهر و برادرم کردن، ولی انگار من کمتر از اونها بچهشون بودم. کمتر از اونها لیاقت داشتم. و خواهرم هم به خصوص، نمیخواست کمکی به من بشه چون ممکن بود کمترین مزاحمتی براش ایجاد بشه. ولی این اصلاً خبر جدیدی نبود. این رفتار متفاوتشون از وقتی یادم مییاد توی پوست و گوشت و خون من حک شده بود. بچه که بودم، خیلی جدی شک داشتم که من بچه واقعیشون نیستم و به زور نگهم داشتهان. (متاسفانه هرچی بزرگتر شدم شباهتم با مامانم بیشتر شد و همه مریضیهای ارثی ممکن رو از بابام به ارث بردم و این نظریه به طور قطع منسوخ شد.)
بالاخره تصمیم گرفتم(شما بخونید مجبور شدم) به یکی از این مصاحبههای کاری برم. رفتم به یه داروخونه و با دکتر زنی که اسمش بالای سردرش بود صحبت کردم. و تو پیادهروی برگشت به خونه، کل راه و بعد بقیه کل اون روز رو زار زدم. گریه میکردم و توی بیچارگی خودم بیشتر دست و پا میزدم.
اصلا این کار رو دوست ندارم، به دلایل زیر:
_ کارش مشاوره پوست و مو و فروش محصولات مربوطه است که خب ابداً نزدیک به علایق من نیست. من دلم میخواد در صنعت نشر و چاپ کار کنم. مثلا در یک انتشارات، یا مثلاً منشی یه موسسه آموزش فلسفه باشم؟ هرچیزی که به حیوانات مربوط بشه رو هم حاضرم به طور رایگان انجام بدم.
_ این کار در شهریه که من اصلاً دوستش ندارم و مقاومتم برای سرکار رفتن این بود که هدف اولم رفتن از این شهر و بعد پیدا کردن کار در مقصد بعدیم بود.
_ دوران کاراموزیش به شدت سخت و وحشتناک بود.
_ از تواناییهای من توش هیچ استفاده نمیشد. هرچی که در این بیستوچهار سال یاد گرفتم اینجا به هیچ دردی نمیخورد.
_ رئیسش، خانم داروسازی که باهام صحبت کرد، موجودی به شدت خشک و خودپسند و از دماغفیلافتاده بود.
سبزیهاتون رو بیارید و شروع کنید به پاک کردن که قراره حسابی این دکتر رو قضاوت کنم و یه غیبت طولانی بنویسم. ایشون یه خانم زیبا و جذابه که سرکار آرایش نمیکنه. زیباییش طبیعیه و مشخصه که هیچ عملی نکرده و گاهی حتی جوشهای تکتک و قرمز روی صورتش داره ولی باز هم قشنگه. به شدت از سنش جوونتر به نظر مییاد. به طوری که من ابتدا فکر میکردم مجرد و حدود سیساله باشه تا وقتی که دخترش رو دیدم که از خودش بلندتر بود و واضح بود که دخترش حداقل اواخر نوجوونیشه اگه که اوایل جوونیش نبوده باشه.
همه کارمندها، تا جایی که من دیدم، خیلی دوستش دارن. مدام ازش تعریف میکنند و با روی خوش و احترام باهاش صحبت میکنند ولی راستش من هنوز هم هیچ ازش خوشم نمییاد. جدای اینکه روز اول و وقت مصاحبه خیلی از بالا آدم رو نگاه میکرد، خودش رو هم موظف نمیدونست که به آدم فرصتی بده تا سوالی بپرسه یا حرفی راجع به میزان و مقدار حقوق بزنه، لابد همین که قراره در خدمت ایشون باشم، کافیه دیگه! کلاً عادت به مونولوگهای طولانی داره. حرفهای خودش رو میزنه و میره. بقیه چه اهمیتی دارن؟
من از چهاردهم فروردین کارآموزیم رو شروع کردم. از ده صبح تا نهونیم شب سر کارم و یکی دوساعتی سر ظهر برمیگردم خونه برای ناهار. روزی چهاربار فاصله بین داروخونه و خونه رو پیاده میرم و مییام. این فاصله حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت طول میکشه. اگه عجله داشته باشم و خیلی تند راه برم میتونم توی یک ربع هم طیش کنم ولی بعدش از نفس میافتم. طرز لباس پوشیدنش هم مثل بقیه جاها برای اینکه اماکن تعطیلشون نکنه، مقنعه و مانتو و شلوار بلنده. خیلی هم دلپذیر. مجبورم لباسهای دوران دانشگاهم رو بپوشم. :(
دکتر انقدر جواب سلام من رو نمیده که من جدی شک دارم که نکنه گوشش سنگینه و نمیشنوه. کلاً هم آدم حسابم نمیکنه، فقط یکبار صدام کرد و اسمم رو یادش رفت و گفت:"خانم چیز!" بله. چیز هستم. در خدمت شما. در حالی که کاری که ازم میخواست رو در طی دو روز یاد گرفتم و مدام بقیه کارمندها بهش میگفتن که من حاضرم و بیاد امتحانم رو بگیره، یک هفته طول کشید تا فرصت کنه(شما بخون به خودش زحمت بده که) که بالاخره بیاد امتحان لامصب رو بگیره و تاییدم کنه. تازه باز هم باید امتحان بدم (دوازده اردیبهشت) و بعد هم قرارداد آزمایشی میبنده برای چندماه و بعد باز اگه راضی بود قرارداد اصلی رو میبنده. (هفت خان رستم مدرن) مسئله اینه که توی این دوران کارآموزی من بیشتر از بقیه کار میکنم و دوشیفت سرکارم و با این حال هیچ حقوقی در کار نیست. بیگاری. بیگاری به معنای واقعی.
این خانم به شدت من رو یاد نامادری سیندرلا میاندازه. صداش خندهاش به شدت ترسناکه. بلند و قاه قاه میخنده. چنان بلند که من هنوز عادت نکردم و هربار از جا میپرم. از این آدمهاییه که خیلی زورش مییاد از کسی تعریف کنه. مثلاً سر آزمونی که از من گرفت، مدام تاکید میکرد که من "فعلاً اوکی"ام. در حالی که بعدش کارمندش بهم گفت که خیلی کیف کرده بوده از اینکه چقدر کار من خوبه. خب، حتماً میمرد اگه با یه لبخند بهم میگفت که از کارم خوشش اومده. راستش حالا که فکر میکنم تا حالا به من لبخند نزده. یعنی اصلاً نگاهم نمیکنه. انگار وجود ندارم. انگار ارزش توجه اون رو ندارم.
قبول دارم که رفتارش با کارمندهای خودش خوبه، ولی درک نمیکنم که چرا باید با کارآموز بدرفتاری کنه. یعنی تا وقتی ثابت نکنی که برای کار کردن زیردستش به اندازه کافی خوب هستی، لیاقت خوشرفتاری رو نداری یا چنین چیزی! چی بگم؟ دلم خیلی پره. مشخصه.
جمعه هجدهم، اولین روز تعطیلم بعد از شروع کار، کل روز رو به گریه و دعوا گذروندم. بدترین اتفاقی که تا حالا پیش اومده بود، بین من و کل اعضای خانوادهام افتاد. همهچیز به شکل خیلی سختی با خاک یکسان شد. چشمم به واقعیتهای وحشتناکتری باز شد و گوشم حرفهای فراموشنشدنیای رو شنید. اون شب اگه وسیلهاش رو داشتم، به معنای واقعی کلمه میمردم.
بعدش تا چند روز مثل جنازه به سر کار رفتم و برگشتم. هنوز هم به شدت دلمردهام. احساس میکنم که تا ابد قراره زامبی بمونم. هیچ راهی به آرزوهام و یه زندگی بهتر وجود نداره. من دفن شدهام، تبدیل به چیزی که همیشه ازش بیزار بودم. همهچیز به بدترین شکل ممکن پیش رفته.
خب، اگه بخوام به انصاف یکم فرصت صحبت بدم، فضای کار خیلی خوشگله. داروخونه بزرگه و پر از قفسههایی که از جنس امدیافهای سفید و گاهی رنگی براقن. یه محیط کوچولو برای بازی بچهها داره که توش مداد رنگی و اسباببازی هست و با نقاشیهای بچهها تزئین شده و با چمن مصنوعی فرش شده. این داروخونه یکساله که باز شده و قبلش چیز دیگری بوده به اسم باران. نمیدونم دقیقاً چی، گویی نوعی شرکت؟ با همین دکتر و همین کارمندها. هنوز هم روی دیوار آخر یک تابلوی بزرگ باران هست و روی پاکتهایی که دست مشتری میدیم هم نوشته شده. اسم خیلی قشنگیه.
بقیه کارمندها خیلی مهربون و خوشبرخوردن. اگه از هفت خان رد بشم ساعت کاریم کمتر میشه. تعطیلات رسمی تعطیلیم که نسبت به شهر کتاب که حتی جمعه هم تعطیل نبودیم، یه مزیت بزرگه. حقوقش هم از اونجا بهتره.
کارمندها یونیفورم دارن که برای مردها یه تیشرت و برای خانمها یه مانتوی جیبداره، هردو از جنس یه پارچه سبز تیره که روش با سفید یه طرحهای ریزی از وسایل آزمایشگاهی و پزشکی داره. از این نظر که فقط باید پول شلوار مخصوص و کفش بدم و لازم نیست مانتوی مخصوص لباس کار بخرم خوبه.
از این نظر که دارم سابقه کار پیدا میکنم و اطلاعاتی رو یاد میگیرم که دونستنشون برای هرکسی مفیده، خوبه. و خب قراردادها ششماهه و یکساله است. من از اینکه برای مدت طولانی به یه کار یا شخصی مقید بشم به شدت وحشت دارم و اینکه هر شش ماه یه راه دررو دارم، یکم حالم رو بهتر میکنه. داشتن تجربههای مختلف و کارهای متفاوت، بدک نیست.
همین الان هم ماجرایی برای تعریف دارم و اگه از هفت خان گذر کنم و قبول بشم، از یونیفورم و محیط کار براتون عکس میدم و فصل سوم رو اینجوری مینویسم. فعلا عکسهای این پست، دوتاش کفشهام حین رفتن به سرکاره و یکیشون هم فقط یک عکسیه که تو حیاط گرفتم. تا ببینیم که پست بعد، بیکارم یا یه کارشناس پوست و مو شدم. هیچ نمیدونم کدومشون بده و کدومشون بدتر.
+ در لینکهای وبلاگ آدرس کانال شخصی من در تلگرام هست که هرروز توش پستهای کوتاه مینویسم، عکسهایی که گرفتم رو میفرستم، غرغر میکنم و نظرم رو راجع به کتابهایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم رو میگم. اگه مایل بودید، بفرمایید در خدمت باشیم.