یک بار یه آقای مسنی اومده بود که خیلی عزیز بود. با اینکه آدمی نبود که خیلی خوشرو یا خوشخنده باشه، ولی مودب و خوشلباس بود. یک دست کت و شلوار مشکی شیک پوشیده بود که راهراههای سفید باریک داشت. با موهای کمپشت. گمونم حتی یک کلاه هم داشت، ولی راستش خیلی مطمئن نیستم.
دنبال قفسه سفرنامهها میگشت. همکارم بردش و نشونش داد و آقای عزیز پرسید:"میتونم ورقشون بزنم؟"
و همکارم گفتش که البته و راحت باشه و بعد خودش اومد و آقای عزیز چندتا سفرنامه برداشت و روی مبلها نشست و با دقت مشغول بررسی شد. دست و بدنش میلرزید و نمیتونست کمرش رو کاملاً راست کنه و آروم حرکت میکرد. ولی به شدت مودب و آروم بود. بعد از شاید نیم یا یک ساعت وقتی میخواست برگرده، از من پرسید که کتابی که انتخاب کرده رو کجا باید حساب کنه؟ و من مثل همیشه بهش گفتم که باید برگرده طبقه پایین و صندوق حسابش کنه.
آقای عزیز سرش رو تکون داد و اطرافش رو نگاه کرد و گفت:"ببخشید، من از کجا اومدم؟"
این جور نبود که عجیب باشه. طبقه دوم کمی پیچدرپیچه و پلهها زیاد توی دید نیست. من بهش گفتم:"بفرمایید از این طرف."
و سعی کردم تا میتونم مودب باشم و تا دم پلهها باهاش برم. آقای عزیز برگشت و گفت:"نه لازم نیست شما بیایید." که من گفتم وظیفمه. و بعد تشکر کرد و رفت.
من تا مدتها بعدش نشسته بودم و به وضوح لبخند میزدم و به همکار چشمدرشتم میگفتم که چه آقای بامزه نازی بود و اون هم تایید میکرد.
ولی خب یه آقای مسن دیگهای بود که یکبار اومد و سراغ کتابهای آنتونی رابینز رو گرفت. این آقا یه تیشرت پوشیده بود و تهریش نامرتبی داشت که مثل موهاش سفید بود و برخلاف آقای قبلی، زیاد مرتب نبود و کمی هم شکم داشت. ولی سرحالتر از آقای عزیز بود و راحت راه میرفت و حرکت میکرد.
آنتونی رابینز کتابهای انگیزشی و روانشناسی مینویسه و من که هیچوقت به این مدل از کتابها علاقهمند نبودم، حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. چون روزهای اولم بود همراه همکارم که میخواست به اون آقا قفسه کتابهای آنتونی رابینز رو نشون بده رفتم تا یاد بگیرم. بعد نزدیک قفسههای کتابهای روانشناسی موندم که اسمهاشون رو بخونم و جاشون رو یاد بگیرم.
اون آقای مسن هم مونده بود و بعد از مدتی شروع کرد به صحبت و پرسیدن انواع سوالات خصوصی. که من تازهام؟ و کتابخون هستم؟ و قصد ادامه تحصیل دارم؟ شیفتها اینجا چطوریه؟ اسمم چیه؟
به عنوان یه درونگرای منزوی چنان معذب و اذیت بودم که حد نداشت. از نگاهها و سوالهاش خوشم نمیاومد و مدام یه قدم عقب میرفتم ولی اون دو قدم جلو میاومد. از طرفی خیلی عذاب وجدان داشتم که چرا انقدر نامهربونم که نمیخوام باهاش صحبت کنم، شاید تنهاست و شاید عادی باشه و من باید مودب و خوشرو بمونم، بالاخره یه روزی من هم پیر میشم. و خب جای پدربزرگمه و اگه میخوام جوونها بعداً با پدر من هم مهربون باشن باید آدم خوبی باشم. پس همه سعیم رو کردم که با بلههای مودبانه و لحن مهربون جوابش رو بدم، درحالی که ته دلم داشتم آرزو میکردم که کاش روح بودم و میتونستم غیب بشم.
خلاصه اون آقا هیچی نخرید و تا تونست از جوونیهاش و مقدار کتابهایی که قبلاً میخوند و الان میخونه حرف زد و رفت. این هم عادی بود، مگه نه؟ خیلیها هستند که تفریحشون اینه که به رخ کتابفروشها و البته تمام مردم دنیا بکشن که چقدر فرهیختهان و چقدر کتاب میخونن.
این آقا باز اومد. سلام کرد و من مثل بقیه مشتریها جواب سلامش رو دادم. ولی انگار که راضی نشده باشه، مکث کرد و به چشمهام نگاه کرد و جور دیگهای با تاکید سلام کرد. سلامی که به افراد آشنا میکنیم. من باز هم مودب جواب سلامش رو دادم و سعی کردم کنار همکار چشمدرشتم بمونم که مثل دفعه قبل تنها گیرم نیاره. باز پرسید کتابهای جدید از آنتونی رابینز رو نیاوردیم؟ که نه با اینکه بار اومده بود ولی نیاورده بودیم.
دیگه قدم نزد و همون جا کنار من و همکارم موند و این دفعه جفتمون رو سوالپیچ کرد. باز حرفهای تکراری از ساعات کتابخوندنش رو تکرار کرد. به دستبند سنگی من اشاره کرد و گفت که یه زمانی مغازهی بدلیجات داشته و الان جمعش کرده و مقدار زیادی از این چیزها خونهشون داره. لباسهایی شبیه دفعه قبلی پوشیده بود فقط رنگ تیشرتش فرق داشت و من رو با اسمم صدا کرد که مطمئن بشه دفعه پیش رو به خاطر میارم. و شوخی تکراریش با اسم نویسندهی چند تا از کتابهای روی میز رو تکرار کرد. "این جوجو مَویزه یا مُویز؟" من که دفعه قبل این شوخیش رو با همکار قدبلندم شنیده بودم، این دفعه به زور لبخند زدم. آخر ازم آب خواست. رفتم براش لیوان آوردم و آب ریختم و بهش دادم و بالاخره رفت. راستش کمی نرم شده بودم، و فکر میکردم آدم تنهاییه که میاد کتابها رو تماشا کنه و کسی برای شوخیهای تکراریش پیدا کنه.
ولی باز هم اومد. دیشب برای بار سوم با یه تیشرت زردرنگ اومد و ازم پرسید:"این بار سومیه که من میام اینجا، درسته؟" که مطمئن بشه من یادم هست. باز سراغ کتابهای آنتونی رابینز رو گرفت. من سعی کردم کوتاه جوابش رو بدم و به کارم برسم. داشتم قفسه "تازهها" رو تمیز میکردم. ولی باز هم به سوالهاش ادامه داد و وقتی که داشتم میرفتم از قفسه جامعهشناسی یه کتاب بردارم، جلوم درومد و پرسید:"ببخشید، من میتونم بازهم شما رو ببینم؟"
چنان تعجب کرده بودم که به لکنت افتادم. یه لحظه همه اون نگاههای آزاردهنده و وراجیها و خندههای مصنوعیش به نظرم ترسناک اومد و به خودم لرزیدم. بعد از مکث گفتم:"برای چی؟" و یه خنده ترسناک دیگه تحویلم داد و من با سریعترین حالتی که میتونستم ازش دور شدم. کتاب رو برداشتم و رفتم چسبیدم به همکار قدبلندم. همکار قدبلندم رو خیلی دوست دارم چون مهربون و بامزه است و از همه مهمتر چون من رو خیلی یاد خواهرم میندازه و من عاشق خواهرمام و چون جدا زندگی میکنه خیلی دلم براش تنگ میشه. بهش گفتم: این کتابها رو وقتی اون پیرمرده رفت میبرم. ازش چندشم میشه.
خندید و گفت که:"باشه حتما. اذیت نشو، عادیه و از این آدمها زیاد میان." گفتم:"بهم گفت که میخواد بعدا منو ببینه!" که تازه فهمید قضیه چیه. تعجب کرد و رفت به همکار موفرفری هم گفت. که بره و اگه میشه دکش کنه و به من گفت که تا اون میره، پشت میز بمونم. من یهکم میلرزیدم و حالم خوب نبود و تا چند ساعت بعدش گیج میزدم و جواب مشتریها رو اشتباه میدادم. آقای مسن چندش که انگار فهمیده بود گند زده، مدت کمی بعدش رفت ولی باز هم از من خداحافظی کرد. منم به زور نگاهش کردم و خیلی کوتاه جوابش رو دادم. تا آخر شب هی یادش میافتادم و هی به خودم میلرزیدم و مورمورم میشد. کاش دیگه برنگرده.