از این آدمهایی هستم که به هر چیز بزرگ و کوچکی، معنایی میدهم بیشتر از خودش. مثل اینکه فلان لباس من را به روباهها نزدیک میکند و فلان عینک من را ترغیب میکند به سمت فلسفه. آن جوراب "وینی د پو" نماد یکی از الهامات من است و فلان مجسمه من را یاد شخصیتی میاندازد که جوانتر بودم نوشتمش. مخصوصاً چنین رفتاری را با اشیایی که به کلی شیفتهشان هستم بیشتر دارم. شیفته چیزهای زیادی هستم و یکی از آنها کفش است. چنان برای انواع کتونی و صندل ذوق میکنم که ته ندارد. همیشه هم اگر پولی برای لباس داشته باشم، اول کفش میخرم. به نظرم کفش بخش مهمی از زندگی است. حتی راستش اعتقاد دارم که میشود از روی کفشها، مقداری از شخصیت طرف را فهمید. و البته که معتقدم اگر کفش خوب پایم نباشد، هرچه باقی لباسهایم خوب باشند، به درد نمیخورد. این قضاوت را به بقیه مردم ندارم، همیشه سعی کردهام که مردم را از ظاهر قضاوت نکنم و قضیه شخصیت و کفش یک بازی بچهگانه بین من و خودم است، ولی وقتی خودم کفشم را دوست نداشته باشم احساس میکنم بدلباسترین آدم کل خیابانم، و اصلاً اگر کفش را دوست نداشته باشم بیرون نمیروم. به همین خاطر وقتی آلاستار زردم، یا صندلهایم را میپوشیدم، چنان ذوق میکردم که به کلی روز بهتری داشتم.
مامان من صدایی دارد که من بهش میگویم صدای نحسی. از این صدا در واقع نحس استفاده میکند. چنان صدای بدی است که نمیتوانم توصیفش کنم. وقتی میشنومش ترجیح میدم گوشهایم را با دست بکنم تا ادامه ندهد. و چنان دلهرهآور است که اگر خواب هفت پادشاه هم باشم باز با شنیدنش از خواب میپرم. و امروز هم با صدای نحسی مامانم از خواب پریدم که میگفت: کفشهاش رو بردن.
در ساختمان ما همه جاکفشیها در پاگرد است، و دیشب هم یک دزد از دیوار پریده و همه کفشهای من را برداشته. به جز یک صندل که احتمالاً چون دیگر هوا دارد سرد میشود به کارش نمیآمده. آن کتونی سفیدی که با جین پارهام خیلی خوب میشد و من را یاد نوتلا و توتفرنگی و نور میانداخت، و آن جردنی که با من را به رزها مرتبط میکرد و همه آلاستارهایم و یک کتونی سیاه و سفیدی که خیلی دوستش داشتم. یکسال دنبال مدل یکیشان بودم و برای دیگری شیش ماه صبر کرده بودم. آلاستار زردم را هم بردند، همانی که خواهرم برایم خریده بود. فقط هم کفشهای من را برداشته نه مامان و بابایم، انگار که دخترانه میپسندیده.
چنان حالم بد بود که به شدت تمایل داشتم دست بیندازم و رودهای معدهای قلبی چیزی را از حلقم بیرون بکشم و بمیرم. واکنش تندی است، ولی حال جالبی ندارم و هر اتفاق بدی چندبرابر بیشتر بهمم میریزد. چنان وضع مالی خوبی هم ندارم که به راحتی جایگزینشان کنم. ضمن اینکه مقداری پول جمع کردهام که هندزفری بهتری بخرم زیرا بدون هندزفری نمیتوانم بنویسم. حتی پستهای وبلاگم را. مثلاً همین الان دارم به Let her go از Passenger گوش میدهم.
خلاصه که برایم حتی مهم نبود که بهشان احتیاج داشته یا نه. تا میتوانستم بد و بیراه نصیبش کردم. یادم آمد که بچهتر که بودم هم گلدانهایم را از پاگرد برده بودند. از خانهمان برای مدتی بیزار شدم. چند ساعتی هم گریه کردم. کلی احساس حماقت کردم و سریع حساب کردم که فلان لباسم را دیگر نمیتوانم بپوشم چون ترجیح میدهم استفادهاش نکنم تا با یک کفش زشت همراهش کنم.
این وسط حالم وقتی بدتر شد که شخص مهربانی که مثلاً میخواست روز جهانی نویسنده را بهم تبریک بگوید، متنی فرستاد که در آن از ویرجینیا وولف و سختی نویسنده شدن مخصوصاً وقتی زنی نوشته بود. نه اینکه ازش خبر نداشته باشم، ولی بیشتر اعصابم خورد بود که روزی که باید بهم تبریک بگویند، میآیند موانع را یادآوری میکنند که ببین چقدر سخت است! که ببین چقدر همهجای دنیا جنسیتزده است! که ببین دختر بودن در این دنیا چقدر بد است! حالا بگذریم که بودن به اندازه کافی بد نبود که حالا دختر هم هستی و کارت حسابی درآمده است دیگر.
خلاصه که همینطور چندساعتی با اخم رفتم به کارهایم رسیدم و به زمین و زمان بد گفتم. وقتی توی خیابان راه میرفتم تو فکرم تکرار میشد که:"یک جفت آلاستار هم برایم نگذاشته حرومزاده!" آلاستار نماد سرکشی و جهانگردی و نوشتن است. حالا چرا و به چه استدلالی به یقین ناممکن قسم اگر خودم هم بدانم. خلاصتان کنم انقدر آلاستار و کفشدوستی من زبانزد است که وقتی بابایم به خانه آمد و به روش خودش سعی میکرد دلداریم بدهد، پرسید: "همه آلاستارهایت را هم بردند؟ چند جفت بودند؟" و این همان مردی که بود که از علاقه بیشازحد من چنان عصبانی میشد که جلویش اسم آلاستار نمیآوردم و کفشهای بنده خدا را جلوی چشمش نمیگذاشتم.
کلاً عادت دارم بگویم از زمین و زمان برایم درد میریزد. حال آنکه شاید نمیریزد. من چه بدانم چی و از کجا و برای چه میریزد. نویسندگی، چنان که توش خوب نیستم هرچند، ولی رویای دوزاده ساله من است. چیزی که هیچوقت فراموشش نکردم. و چنین اتفاق بدی تو چنین روزی، را به بیمنطقترین شکل ممکن اینطور برداشت کردم که کائنات امروز کفشهایم را بردهاند که بگویند: هان! کدام نویسنده. تو هیچ نیستی و هیچ نمیشوی. ای گِلهای آن جردن قشنگ مسروقهات به سرت."
ولی بعد که دوساعتی بیرون بودم که به کارهایم برسم، هوای تازه کمی اکسیژن به مغزم رساند و گفتم کائنات شاید دارد میگوید که:"انقدر بیرون نرو و بنشین بنویس خیر سرت! اگر دوستش داری، انقدر وقتت را تلف ست کردن آن کفش یا فلان شلوار نکن."
خلاصه کلامم نه کائنات است که با من درکل لج است نه مناسبت و نشانههای فراطبیعی که حقیقتش را بخواهید فقط وقتی حالم خیلی خیلی بد است،(یعنی تقریباً همیشه،) بهشان باور دارم. میخواستم که این را اگر بتوانم عرض کنم که، چنان نوشتن را دوست دارم که نشانهای که همیشه هر خدایی بد میگرفتمش را این یکبار دلم نیامد بد بگیرم و بگم برای نوشتن است، برای نویسندهشدن است. شاید اصلاً خوب است. ببینید که عشق آدم را کور میکند! ببینید که کائنات میگویند "تسلیم شو!" و تو فکر میکنی میخواهند تشویقت کنند! متوجهید که چه میگویم؟ مغز کج من به کافئین بیشتری برای فهمیدن نیاز دارد. مغز شما خوب است؟ جای کفشهایتان امن هست؟ آلاستارهایتان پایدار باشد.
بعد که برگشتم خانه، کلی روز نویسنده را به خود تبریک گفتم و برای خودم نوشابه باز کردم. که:"روز جهانی نویسنده بهت مبارک کتابی. چون توی این جهان به دنیا آمدی و چون، بااستعداد یا بدون اون، عاشق نوشتن بودی. خونت به جوش اومد، نخوابیدی، هیجان داشتی، براش وقت و هرچیزی که داشتی رو خرج کردی. چون هنوز هم ادامه میدی. چون دوازدهسال است که تسلیم نشدهای. چون هرروز بهش فکر میکنی. چون هرروز مینویسی. به خاطر اون همه دفتر چرکنویس و خودکارهایی که تموم کردهای. به خاطر پوشه ″داستانهام″ توی لپتاپت. به خاطر اون پوشههای زیر تخت که پر از کاغذپارههای چرکنویس است. بهت تبریک میگم کتابی حتی اگه جزوشون نباشی. روزت مبارک. تنها روزی که واقعا بهش احساس تعلق میکنی. با هر جنسیت و هر دارایی و هر سنی که داشته باشی، هیچ روزی بیشتر از روز نویسنده، روز تو نیست. حتی اگه فقط من داستانهات رو دوست دارم. حتی اگه نزدیکترین افراد بهت هم هیچوقت نخوندنشون، حتی اگه هیچوقت چاپ نشن، روزت مبارک رفیق."
بعد هم نشستم برای دوستانی که میدانم قلم به دست میگیرند تبریک نوشتم. بهشان گفتم:"روزتان مبارک. به من باشد هرکس که نوشتن را دوست دارد نویسنده است، این همه معیار برای اسم گذاشتن را بنده قبول ندارم. پس از طرف من روزتان مبارک باشد. چه حالا میخواید یا نمیخواهید یا خوش دارید یا ندارید. بنویسید که نوشتن راه به هیچجایی نمیبرد. نه پول دارد نه وجهه. اصلاً هدف همین است که هیچ باشیم و هیچ شویم، غلط عرض میکنم؟ قضیه مصرفگرایی است. خلاصه که کم هرچیزی خوب باشد، کم نوشتن خوب نیست. پس شاید هم ننویسید. نمیدانم. هرچه میکنید، بکنید. اصلاً تبریک به چه کار میآید. آرزو میکنم اگر نوشتن را دوست دارید، امروز کمی خوشحالتر باشید، برخلاف من که بدتر بودم. که البته بدتر بودن برای من بهتر است. به من کاری نداشته باشید. من خرابم و هیچم. شما همهچیزید. مبارک باشد. خوش باشید. بنویسید. بنویسید. بنویسید." بعد هم وصیت کردم که: روی سنگ قبر من بنویسید؛″بنویسید!″.
روز نویسنده به شما وبلاگنویس محترم هم مبارک. به هرکسی که روزها قلم دست میگیرد که چیزی خلق کند مبارک. چیزهای خوب قسمتتان شود. کفشهایتان را ندزدند. شاد باشید.
عنوان را هم از اشعار سهراب سپهری برداشتهام. اشعار سپهری باد و آب و همه چیزهای خوباند. به عنوان تصویر هم یک شعر از آقای تیم برتون برایتان میگذارم که مصور است.