نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

فلسفۀ لعن‌شدۀ عزیز

دو روز پیش، پنج‌شنبه 27 آبان یا 18 نوامبر روز جهانی فلسفه بود. طی چهارسالی که دانشجوی فلسفه بودم، تا دلتون بخواد واکنش‌های مختلفی از مردم دیدم. هرچند که خودم در کل علاقه‌ای ندارم که اطلاعات خصوصی خودم رو جلوی مردم بیان کنم، این مانع اون‌ها نمی‌شد که ازم نپرسند. از فامیل نزدیک بگیر تا همسایه مادربزرگم و راننده اسنپی که جلوی دانشگاه سوارم کرده بود. 

علاقه‌ای ندارم از خودم پیش آدم‌ها حرفی بزنم، چون مطمئنم که بعدش بلافاصله یه برچسب پیدا می‌کنند و پرتش می‌کنند توی سرم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا کسی که من رو نمی‌شناسه و قرار هم نیست که دوباره من رو ببینه، می‌خواد بدونه که من بر چه اساسی و چرا تصمیم‌های زندگیم رو گرفتم. بماند که حالا اصلاً مگه خودم می‌دونم که چرا؟ راستش این روزها مخصوصاً، مدام پیش پدرومادرم به گریه می‌افتم که نمی‌دونم کار درست چیه و از آینده می‌ترسم. حالا شما فرض کن اون راننده اسنپی گیر سه‌پیچ داده که خدا رو برام اثبات کن! یا معلم پیانو با پوزخند قاطعانه‌ای بهم می‌گه "وجود نداره." جوری که انگار این یه رازیه بین من و او، و هیچکس دیگه‌ای ازش خبر نداره. 

قبل از اینکه واردش بشم، با اینکه از سن کم می‌دونستم عاشقشم، اولین واکنشی که نسبت بهش گرفتم این بود که:"اگه فلسفه بخونی، دیوونه می‌شی." خواهرم قاطعانه این رو بهم گفت و من هم چنان مراد و شیفته خواهربزرگ‌تر خوشگل و باحالم بودم که پذیرفتمش و رفتم جایی که بابام می‌خواست ازش یه پرستار دربیام: رشته تجربی. بهرحال که دووم نیاوردم و با دیپلم تجربی باز هم شیرجه زدم سمت رفیق بدنامم، ولی این لغت "دیوونه" دست از سرم برنمی‌داره. من به دلایل مختلفی سال‌هاست درگیر بیماری افسردگی‌ام. منظورم غم و اندوه نیست، Clinical depression یک بیماری روانی خطرناکه و به عبارتی، بله من "دیوونه" شدم. و همیشه و همیشه ترسیده بودم و می‌ترسم که این بیماری من رو، که هرکسی توی دنیا می‌تونه بهش مبتلا بشه و پنجاه درصد عامل ژنتیکی داره، رو به فلسفۀ عزیزم نسبت بدن. و این کار رو می‌کنند، شاید باورتون نشه که چه انسان‌های تحصیل‌کرده و اهل مطالعه‌ای هم این کار رو می‌کنند و من بابت تک‌تکشون عذاب می‌کشم. 

از برچسب‌های دیگه براتون بگم که هم "کافر" و هم "مذهبی" شاملش می‌شه. راستش من هم نمی‌دونم چطور ممکنه این همه تصور اشتباه راجع به یک علم رواج داشته باشه. فقط یادمه چقدر ناراحت شدم وقتی پیرمردی که فهمید فلسفه می‌خونم، به شالم نگاهی انداخت و گفت:"عمامۀ شیخ‌ها تازگی قرمز شده؟" احساس می‌کردم هربار با بیان کردن لغت فلسفه یک سیلی می‌خورم. هنوز هم فامیل هربار من رو می‌بینند تیکه می‌اندازند که: چرا؟ مگه درست خوب نبود؟ تجربی رو پاس نکردی؟ تو ایران بهش اهمیت نمی‌دن. هیچ‌جا بهش اهمیت نمی‌دن. وقتت رو تلف کردی. آخرش چی می‌شی حالا؟ برای چی؟ 

واکنش‌های دیگه شامل "خدا وجود داره؟"، "خدا رو برام اثبات کن!" و "اوه، باید خیلی سخت باشه، حتماً علاقه داشتی!" می‌شه و هیچ‌وقت هم تمومی نداره. از وقتی فلسفه وجود داشته این تصورات اشتباه وجود داشته و خواهد داشت. خبر دارم که خانواده‌ام پشت سرم می‌گن که من پشیمون شدم ولی به روم نمی‌ارم و هیچ کاری برام نیست و وقتم رو تلف کردم. ولی راستش رو بخواید، من از چیزهای زیادی پشیمونم ولی فلسفه هرگز بینشون نبود.

من سر تک‌تک خط‌هایی که فلسفه خوندم از زندگیم لذت بردم و باور کنید که این لذت بردن رو زیاد تجربه نکردم. هرچند که بیرون فلسفه هیچ‌کس این علاقه رو درک نمی‌کنه، ولی بین صفحات کتاب‌های فلسفی پر از افرادیه که حتی خیلی بیشتر از تو، متوجه این درد و عذاب هستند. اون‌جا افرادی رو پیدا می‌کنی که درکت می‌کنند، به عمیق‌ترین شک‌های فکرت جواب دادن و سوال‌هایی رو که جرئت نمی‌کردی بپرسی رو پرسیدن و سعی کردن بهش جواب بدن. در این راه به سختی افتادن، طرد و کشته شدن ولی تسلیم نه.

 

 

این‌جا می‌خوام طردنامه اسپینوزا رو بنویسم. اسپینوزا فیلسوفی یهودی بود که به خاطر عقایدش از جامعه یهودی اخراج شد و من خیلی بهش علاقه دارم. نه به خاطر اینکه عقایدش رو قبول دارم، که حقیقتش نمی‌دونم درکل به چی اعتقاد دارم و به چی نه، بلکه به خاطر نوع تفکر و سیری که طی کرده. این نقل قول از کتاب "کلیات فلسفه" تألیف ریچارد پاپکین و آوروم استرول، ترجمه دکتر مجتبوی و چاپ سال 1369 شمسی انتشارات حکمته. کتابی که به کسی که می‌خواد شروع کنه فلسفه رو بخونه اصلاً توصیه نمی‌کنم. هدفم از این نقل قول به جز چیزی که قبل‌تر گفتم، زیبایی متن هم هست. متون مذهبی چیزی دارن که من رو به خودشون جذب می‌کنند. تصورات و ادعاها و عقایدشون به شدت جالبه و باعث می‌شه آدم به ساختار عقاید عدۀ زیادی دست پیدا کنه. چون عقیده یکی از قوی‌ترین نیروهایی است که وجود داره، اگه قوی‌ترین نباشه. 

سران شورای روحانی بدین‌وسیله به اطلاع می‌رسانند که پس از اطمینان کامل از عقاید و اعمال ناشایستۀ باروخ اسپینوزا کوشیدند به طرق گوناگون و با مواعید متعدد وی را از راه  روش بد خود بگردانند، ولیکن چون نتوانستند او را به راه تفکری بهتر رهبری کنند و برعکس، هرروز مطمئن‌تر شدند که او کفر و ارتداد خطرناکی دارد و این عقاید کفرآمیز گستاخانه نشر و شیوع می‌یابد، و پس از آنکه بسیاری از اشخاص قابل‌اعتماد در حضور اسپینوزای مذکور به این امور گواهی دادند، وی کاملاً مقصّر و محکوم شناخته شد. و این قضیه به‌تمامی در حضور رؤسای شورای روحانی نیز مورد تجدیدنظر قرار گرفت و اعضای شورا رأی دادند که اسپینوزای مذکور را لعن و نفرین کنند و او را از قوم اسرائیل جدا سازند و از این ساعت با لعنت‌نامۀ زیر او را در زمره ملعونان قرار دهند...

"لعنت هفت فرشته‌ای که نگهبان هفت روز هفته‌اند، و لعنت فرشتگانی که تابع آنانند و به فرمان آن‌ها می‌جنگند بر او باد. لعنت چهار فرشته‌ای که نگهبان چهار فصل سالند و لعنت همۀ فرشتگانی که تابع آنانند و به فرمان آن‌ها می‌جنگند بر او باد... خدا هرگز گناهان او را نیامرزد. خشم و بیزاری خدا او را فراگیرد و همواره آتش بر او ببارد... و ما شما را می‌آگاهانیم که هیچ‌کس نباید با اون سخن بگوید، نه با زبان و نه با قلم، و نه احسان و التفاتی به او نشان دهد، و نه در زیر یک سقف با او به سر برد، و نه از چهار ذراع به اون نزدیک شود؛ و نه نوشته‌ای که از او است بخواند."

 

۸ یادداشت

دیدن یک دوست قدیمی برای اولین‌بار

کنار بخش کودک، یه میز و سه تا صندلی کوچولوی رنگی پلاستیکی هست که روش دو-سه‌تا لیوان پر از مدادرنگی و مدادشمعی هست. جایی برای این‌که آدم کوچولوهایی که صداشون می‌کنیم بچه، بشینن کتاب‌های رنگی و هیجان‌انگیزشون رو ورق بزنن یا شاید یه چیزی برامون بکشن. معمولاً مادروپدرها ازمون می‌خوان که یه کاغذ براشون ببریم. یه دفتر نقاشی بزرگ با جلد مینیون به همین خاطر توی کشوی کنار دستمون هست. بعدها اگه نقاشیشون رو برای ما بذارن، چندتاییشون رو با چسب می‌زنیم یه گوشه از بخش کودک. این‌جا: (برای بزرگ شدن عکس روشون کلیک کنید و برای عکاسی بد، نویسنده مطلب را مقصر بدانید.)

جند روز پیش ترانه اومده بود. ترانه دختربچه عجیب‌وغریبیه که خونه‌شون، همسایه فروشگاه ماست و بیشتر اوقات، وقتی ساعت ده‌ونیم شب منتظریم کرکره بیاد پایین که بریم خونمون و از درد پامون غر بزنیم و بخوابیم، با دوچرخه صورتیش می‌اد پیشمون و نفری ده‌بار بهمون شب‌به‌خیر می‌گه. انقدر که بار دهم از خستگی دیگه صدات درنمی‌اد ولی باز هم دلت نمی‌اد به یه بچه چیزی جز "شب تو‌هم به‌خیر عزیزم" بگی. همه‌مون دوسش داریم ولی گاهی از دستش کلافه می‌شیم. مخصوصاً وقتی که دوست‌پسر یا دوست‌دخترش رو می‌اره و حسابی کتاب‌ها رو بی‌هیچ‌دلیلی به‌هم می‌ریزه و سر تک‌تکشون می‌پرسه: این چیه؟  اون چیه؟ 

ترانه که موهای مشکی کوتاه داره، اون روز اومده بود جلوی میز و از من برای خودش و دوستش کاغذ می‌خواست. بعد دوتایی رفتن نشستن دور میز و هرچند دقیقه یک‌بار با یه سوال جدید برمی‌گشتن. مثلاً: این خودکاره یا قیچیه؟

- خودکاریه که بالاش قیچی داره.

- پاک‌کن ندارین؟

لیوان‌های روی میز خودمون رو به‌هم می‌ریزم و یه‌دونه قدیمی پیدا می‌کنم: این به کارت می‌اد؟

- بفرمایین اینم نقاشی‌هامون.

- آفرین دخترهای قشنگ. چقدر خوب کشیدین. مال ماست؟ ازتون ممنونم.

وقتی رفتن از همکار چشم‌درشتم که مسئول بخش کودکه، پرسیدم که بزنمشون به دیوار یا نه و گفتش که مال ترانه که قشنگ‌تره رو بزن، چون اون زیاد می‌اد این‌جا و اگه ببینه نقاشیش رو زدیم به دیوار، خوش‌حال می‌شه. پس دور کاغذ رو با قیچی بریدم که تمیزتر بشه و وقتی رفتم که بزنمش به دیوار، با این نقاشی جدید مواجه شدم که همون لحظه ازش عکس گرفتم که بیارم و به شما هم نشونش بدم.

جزئیاتش باورنکردنیه. پله‌های جلوی در، علامت ماسک روی در، صندوق و دوتا از ما اون بالا توی بخش کتاب‌ها. با مقنعه‌های اجباری و حتی دیکته درست شهر کتاب و امضای آرتیست مهدی کتاب‌خون. تو نقاشی خودش آل‌استارهای زرد پوشیده و یه فکل بامزه بالای سرش داره. حتی اسم و آدرس شعبه‌مون رو هم نوشته که خب من سانسورش کردم. بالاخره آزادی بیان هم حدی داره. :))) شما هم مثل من دلتون می‌خواد چهره پشت این اثر هنری رو ببینید، نه؟ خیلی حیف شد که اون موقع شیفت نبودم. 

ولی به بار دیگه‌ای سر یکی دیگه از نقاشی های جالب اون دیوار سر شیفت بودم. شلوغ‌ترین شیفتم تا امروز اون شبه. کل بخش بزرگسال پر از دسته‌دسته آدم بود که هرکدوم منتظر یه فرصتی بودن که بهشون یه کتاب معرفی کنم یا کتابشون رو توی قفسه‌ها پیدا کنم. همکاری دارم که مثل من عاشق جوراب‌های رنگی و آیس‌پکه و تو بخش تحریر کار می‌کنه. این همکارم تعریف می‌کنه که اون شب اومده بوده بالا پیش من که باهم دخل بستنیمون رو بیاریم ولی با دیدن جمعیت، گفته:"خدا به دادش برسه!" و رفته.

به جز خستگی و گیجی و سخت‌بودن حفظ تمرکزم، من از جمعیت زیاد، خیلی اذیت نمی‌شم. اون شب دو تا ناطور دشتی که داشتیم رو تموم کردیم. یکی خود مشتری دنبالش بود و یکی رو هم من معرفی کردم. تا گفتم راجع به نوجونیه که بین دنیای بزرگسال‌ها و بچه‌ها خودش رو گم کرده، گفتن:"همینه!" و برش داشتن.

به یه خانمی که دنبال کتاب سرگذشت فلسفه می‌گشت، کتاب گفتگوهای فلسفی رو معرفی کردم. چون دنیای سوفی رو خونده بود و می‌خواست یه کتابی برداره که یه سطح بالاتره، و من فکر می‌کنم سرگذشت فلسفه با همه جذابیت‌ها و تصاویرش، خیلی بهتر از دنیای سوفی نیست. فیلسوف‌ها رو به ترتیب و مختصر معرفی می‌کنه ولی گفتگوهای فلسفی (که گمونم عنوانش رو به فارسی اشتباه نوشتن، نباید گفت‌وگوهای فلسفی نوشته باشه؟) به موضوعات مختلف و معرفی مکتب‌ها می‌پردازه و جوری نگاشته شده که ذات فلسفه رو نشون می‌ده: دیالکتیک، بدون نتیجه‌گیری قطعی. خانمه که قبلش زیاد تحویلم نمی‌گرفت، بعد از اینکه بهش گفتم رشته خودم فلسفه بوده، (شاید به قیافه‌ام نمی‌خوره که کمی فلسفه می‌دونم؟) با روی خوش ایستاد و به حرف‌هام گوش کرد و بعد از کلی تشکر، گفتگوهای فلسفی رو برد. 

خانمی هم بود که وقتی به دختر جوونش سه‌شنبه‌ها با موری رو معرفی کردم، گفت که سنگینه و مناسب جوون‌ها نیست. تعجب کردم و صادقانه گفتم:"ولی آخه من خودم دوسش داشتم، برای همین گفتمش." خانمه تعجب کرد و گفت:"پس شما خودت بزرگی!" من خجالت کشیدم و گفتم که نه، ولی تاکید کرد که جدی می‌گه.

بعدش یه دختر جوونی دنبال کتاب آموزش طراحی کمیک می‌گشت و اون وسط‌ها همکار چشم‌درشتم که مسئول بخش کودکه ولی هروقت خیلی شلوغ می‌شه، کمکم می‌کنه، اومد اسم یه کتابی رو بهم گفت که یکی می‌خواست و توی سیستم موجود داشتیم. مشکل سیستم اینه که موجودی‌هاش اصلاً قطعی نیستن. حتی گاهی ناموجودی‌هاش هم قطعی نیستن، ولی خب وقتی یه کتابی رو مطمئنیم که نداریم و با سرچ هم مشخص می‌شه که درست یادمون مونده، یه کمکی می‌کنه.

کتابی که می‌خواستن یه کتاب راجع به نظریه‌های فلسفه هنر بود و من توی قفسه‌ها ندیده بودمش ولی باز هم باید می‌گشتم تا مطمئن می‌شدم. اون وسط یکی یه کتاب عصر وایکینگ‌ها می‌خواست. اون رو سریع‌تر پیدا کردم و باز برگشتم سر گشتن کتاب قبلی. قفسه هنر و قفسه‌های فلسفه رو یکی سه‌بار گشتم و نبود که نبود. تا می‌تونم می‌گردم چون اگه بعد رفتن مشتری چشمم به کتابی که می‌خواست بخوره شب از عذاب وجدان، خوابم نمی‌بره. (تاحالا دوبار پیش اومده.) در این‌جور مواقع مشتری‌ها معمولاً می‌گن: حالا اگه نیست خودتون رو اذیت نکنید.

کسی که این کتاب رو می‌خواست هم این رو گفت. و من هم جواب همیشگیم رو دادم: احتمالاً نیست ولی باز هم باید شانسمون رو امتحان کنیم.

نبود و پسر جوونی که دنبالش بود طبق معمول چیزهایی راجع به اینکه زحمت کشیدم گفت و من هم مثل همیشه گفتم که: خواهش می‌کنم، وظیفمه. در اصل باید توی این قفسه فلسفه هنر باشه ولی نیست. 

گفت که جاهای زیادی رفته ولی هیچ‌جا نداشته و به فلان دلیل دنبال همونه، گفتم حیف، ولی می‌خوای به این‌ها هم یه نگاهی بنداز. نایجل واربرتون کتاب‌های خوبی می‌نویسه، کتاب الفبای فلسفه هم کتاب خوبیه، هرچند ما نداریم. بعد این مکالمه، پسر جوون که مودب و خوش‌برخورد بود، برگشت پیش اکیپشون که تازه متوجه شدم دختری که راجع به کمیک کتاب می‌خواست هم بینشون بود. تعدادی جوون هنری بودن که بیشتر توی بخش هنر می‌گشتن و ماگ‌های گالری رو دید می‌زدن. اکیپ جوون‌ها انقدر موندن که فروشگاه دوباره خلوت شد و من تونستم برگردم پیش همکار چشم‌درشتم و بهش بگم که: اون پسره چه خوش‌قیافه بود!

واقعیت این بود که چهره‌اش هرچند خوش، ولی منظور من نبود. نمی‌تونستم اون لحظه برای همکارم توضیح بدم که موهای یه کم بلند نامرتب، قد بلند و هیکل لاغرش چقدر شبیه کسیه که سال‌هاست بهترین دوستمه ولی هرگز ندیدمش، دوست خیالی قدیمیم که اوایل ته دلم و یواشکی عاشقش بودم ولی بعد خودش هم فهمید و بعدش کل دنیا فهمیدن. کسی که نماد همه خوبی‌های وجود بود و از دل رویای نویسندگی من خلق شد ولی بعدش جای همه داستان‌هام رو گرفت. نوشته‌هایی که دیگه به امید نوشتن بیشتر از اون خلق می‌شدن.

تنها فرقشون این بود که پسرک چشم و موی روشن‌تری داشت. انگار دوست من باشه که برای واقعی‌شدن کمرنگ‌تر شده بود، شاید هم رنگ و روش زیر آفتاب داغ تابستون رفته بود. ولی بازم بود، همون‌جا، نماد همه خوبی‌های دنیا اون‌جا بود، با لباس‌هایی که بیشتر به دوست قدیمی من شبیهش می‌کرد، جلوی منی که کل احساسات رمانتیک زندگیم از همون آدم خیالی شروع و به همون خیالی بودن تموم شده بود، با دوست‌دخترش که با آل‌استار و پیرهن چهارخونه انگار از کمد من لباس پوشیده بود. 

بعداً موزیک ویدئوی People Watching از Conan Gray رو هم دیدم که خیلی شبیه اون شب من بود. (لینک) مخصوصاً چون به پلی‌لیست فروشگاه به زور تعدادی از آهنگ‌های خودم رو اضافه کردم و اون شب حالم خوب نبود و حالم بدتر شد وقتی که یکی از آهنگ‌های خودم، Holes از Passenger (لینک) پخش شد و فروشگاه رو پر کرد. من معمولاً کارهای پسنجر رو دوست دارم چون بوی زندگی می‌دن و عاشق این آهنگم، چون علی‌رغم ظاهر شاد و امیدوارانه‌اش، برای من نماد بدبختی‌های زندگیه. وقتی می‌گه yea we got holes in our lives but we carry on احساس می‌کنم این خیلی ظالمانه و غمگینه که با همه کمبودها باز هم ادامه می‌دیم، باز هم بیدار می‌شیم، دوش می‌گیریم و لباس می‌پوشیم و می‌ایم سر کار تا فقط ببینیم که نماد همه خوبی‌های دنیا وجود داره ولی فقط برای اینکه بتونی چند ثانیه‌ای از دور ببینیش و مطمئن باشی که هیچ‌وقت قرار نیست نصیب تو بشه.

من زیاد چهارزانو روی زمین فروشگاه می‌شینم، (مردم همیشه می‌پرسن:"نگران نیستی لباس‌هات کثیف بشه؟" ولی نه راستش نیستم. بامزه این‌که رئیسم از این‌که من رو زمین می‌شینم تا بتونم کتاب‌های طبقه آخر رو بهتر ببینم خوشش اومده، من بعداً فهمیدم.) زیاد هم گریه می‌کنم. تو آشپزخونه کوچیک فروشگاه یا دستشویی قایم می‌شم و بعد از کمی زار زدن، صورتم رو پاک می‌کنم و می‌ام بیرون. ولی اون شب نزدیک بود هردو رو با هم انجام بدم، چهارزانو وسط فروشگاه بشینم و با صدای بلند بزنم زیر گریه. خوشبختانه موفق شدم به غرغرهای زیر لبی پیش همکارم که رفتار من براش عجیب بود، بسنده کنم. یهو بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: بچه است بابا، از من کوچیک‌تره. 

بهم گفت:"نه، بیبی‌فیسه، کوچیک‌تر نیست." و حسابی از کلافگی بیشتر من که کاملاً توی چشم‌هام مشخص بود، خنده‌اش گرفت. جواب دادم:"حالا نمی‌شد این رو نگی!" و بیشتر خندید. گمونم فکر می‌کرد دارم شوخی می‌کنم که بخندیم. نمی‌دونست چقدر جدیم.

یک ساعت یا بیشتر طبقه بالا موندن. وقتی بالاخره از روی صندلی‌ها بلند شدن و خواستن برن، وقتی از جلوی میز کوچولو رد می‌شدن، دوست‌دختر پسر جوون چشمش به نقاشی‌های نیمه‌کاره روی میز افتاد و ایستاد، خم شد و شروع کرد به تموم کردن نقاشی. پسر هم همراهیش کرد و یه کاغذ برداشت و مشغول شد. چشم‌درشت رفت سراغشون و با شوخی و خنده بهشون گفت که می‌تونن روی صندلی‌ها کوچولو بشینن، خودش همیشه روشون می‌شینه و راحت باشن. اون‌هام خندیدن و نشستن و با خیال راحت نقاشیشون رو تموم کردن و رفتن.

 

همکارم نقاشی‌هاشون رو آورد که بزنه به دیوار. تا داشت مال دختره رو چسب می‌زد، من مال پسره رو برداشتم. بهم می‌خندید و می‌گفت که:"بده به من! می‌خوام بزنمش به دیوار، اون جزو اموال فروشگاهه!"

ولی من فقط سرم رو تکون دادم و نگهش داشتم. باز خندید و پرسید: خب، می‌خوایش چی‌کار؟

شونه بالا انداختم و گفتم: می‌زنمش به تابلو کائناتم. شاید یکی شبیه به صاحبش رو جذب کردم. 

ولی فعلاً خبری نیست. پسری که نقاشی چند خط بالاتر رو کشید (باز مجبور شدم سانسور کنم. چقدر اصرار دارن اسم شهر رو بنویسن.) دیگه برنگشت. (نقاشی دوست‌دخترش توی عکس اول هست، دختری که بادکنک دستشه.) درعوض اون پیرمرد آزاردهنده که انگار بهم نظر داشت رو از پست انواع آقایون مسن یادتونه؟ اون یه بار که من شیفتم نبوده برگشته بوده و همکار قدبلندم به همکار موفرفری گفته که:"برو این رو یه داستانی کن که دیگه برنگرده." و خوشبختانه من دیگه ندیدمش.

نقاشی امروز خیلی معروفه. گمونم دیگه همه‌مون می‌دونیم که این شب پرستاره، از ون‌گوگه. بیاین ببینیم هلن گاردنر در هنر در گذر زمان راجع بهش چی نوشته:

پرده آسمان پر ستاره شب که در سال 1889 نقاشی شد، روش نقاش امپرسیونیست را گویاتر مجسم می‌کند. وان‌گوگ آسمان شب را آن‌سان نمی‌بیند که ما به هنگام نگریستن به آسمان صاف شبانگاهی می‌بینیم: پهنه بی‌کرانی از پولک‌های چشمک‌زن نورانی بر پرده ژرفی از رنگ آبی. بلکه اون آسمان بی‌کرانه را سرشار از ستارگان پیچان و منفجرشونده و کهکشان‌هایی از ستارگان می‌بیند، که در زیرشان کره زمین و سکونت‌گاه‌های آدمیان به انتظار فاجعه کیهانی درهم می‌پیچند. شگفت‌آور این‌که یک درخت سرو در حال رشد سریع، خارج شدن از سطح زمین و رسیدن به کوره آسمان است. هنرمند در این‌جا به دنبال هماهنگی طبیعت نمی‌گردد یا آن را تجزیه نمی‌کند. بلکه با افکندن منظره‌ای سراپا شخصی بر عرصه طبیعت آن را دگرگون می‌کند.

به بهونه این نقاشی، می‌خواستم این کتاب کوچیک رو هم نشونتون بدم. به محض این‌که این نقاشی رو با کلمه افسردگی (که سال‌هاست باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنم و به‌خاطرش داروها خوردم.) دیدم، برش داشتم و ورقش زدم و عاشقش شدم. کتاب رو یک نویسنده موفق نوشته که قلم و روایت خوبی داره و کاملاً مشخصه که خودش واقعاً و با گوشت‌وخون تحربه‌اش کرده. نمی‌تونم توضیح بدم چطوری، توی این کتاب توضیح می‌ده که چرا نمی‌شه توضیحش داد، ولی فقط زمانی که خودتون تجربه‌اش کرده باشین متوجه می‌شین که کی واقعاً می‌دونه داره راجع به چی حرف می‌زنه و کی افسردگی رو معادل کلمه غم می‌دونه. 

به طور مثال این چند جمله از کتاب رو بخونیم:

واژه وصف‌ناپذیر را اتفاقی ننوشتم، چرا که با تاکید می‌گویم که اگر این درد به سادگی قابل‌وصف بود افراد بی‌شماری که گرفتار این بیماری باستانی‌اند، می‌توانستند با خاطری جمع بخشی از ابعاد عذابشان را برای دوستان و نزدیکان و حتی پزشکشان آشکار کنند و شاید درک متقابلی را که فقدانش هموره احساس شده، به وجود آورند. چنین عدم درکی معمولاً از فقدان همدردی نیست بلکه از ناتوانی افراد سالم در تصور شکل عذابی ناشی می‌شود که با زندگی هرروزینه او کاملاً بیگانه است.

کتاب سبکیه (هفتاد صفحه) و ترجمه خوب و طراحی جلد مناسبی هم داره. (به دلیل نوع مرگ وینسنت ون‌گوگ: خودکشی.) خودم هنوز تمومش نکردم ولی از فصلی که راجع به کامو و رفاقتش با گاری (یکی از نویسنده‌های موردعلاقه‌ام) و دوستی و ملاقات‌های خود نویسنده با گاری که کار او هم به خودکشی رسید، خیلی لذت بردم. اگر می‌خواید در مورد افسردگی بیشتر بدونید، به خودتون یا اطرافیانتون راجع بهش کمک کنید یا حتی بفهمید گاری با دوستانش راجع به چی صحبت می‌کرده، ازش خوشتون می‌اد.

۱۴ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان