نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

فلسفۀ لعن‌شدۀ عزیز

دو روز پیش، پنج‌شنبه 27 آبان یا 18 نوامبر روز جهانی فلسفه بود. طی چهارسالی که دانشجوی فلسفه بودم، تا دلتون بخواد واکنش‌های مختلفی از مردم دیدم. هرچند که خودم در کل علاقه‌ای ندارم که اطلاعات خصوصی خودم رو جلوی مردم بیان کنم، این مانع اون‌ها نمی‌شد که ازم نپرسند. از فامیل نزدیک بگیر تا همسایه مادربزرگم و راننده اسنپی که جلوی دانشگاه سوارم کرده بود. 

علاقه‌ای ندارم از خودم پیش آدم‌ها حرفی بزنم، چون مطمئنم که بعدش بلافاصله یه برچسب پیدا می‌کنند و پرتش می‌کنند توی سرم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا کسی که من رو نمی‌شناسه و قرار هم نیست که دوباره من رو ببینه، می‌خواد بدونه که من بر چه اساسی و چرا تصمیم‌های زندگیم رو گرفتم. بماند که حالا اصلاً مگه خودم می‌دونم که چرا؟ راستش این روزها مخصوصاً، مدام پیش پدرومادرم به گریه می‌افتم که نمی‌دونم کار درست چیه و از آینده می‌ترسم. حالا شما فرض کن اون راننده اسنپی گیر سه‌پیچ داده که خدا رو برام اثبات کن! یا معلم پیانو با پوزخند قاطعانه‌ای بهم می‌گه "وجود نداره." جوری که انگار این یه رازیه بین من و او، و هیچکس دیگه‌ای ازش خبر نداره. 

قبل از اینکه واردش بشم، با اینکه از سن کم می‌دونستم عاشقشم، اولین واکنشی که نسبت بهش گرفتم این بود که:"اگه فلسفه بخونی، دیوونه می‌شی." خواهرم قاطعانه این رو بهم گفت و من هم چنان مراد و شیفته خواهربزرگ‌تر خوشگل و باحالم بودم که پذیرفتمش و رفتم جایی که بابام می‌خواست ازش یه پرستار دربیام: رشته تجربی. بهرحال که دووم نیاوردم و با دیپلم تجربی باز هم شیرجه زدم سمت رفیق بدنامم، ولی این لغت "دیوونه" دست از سرم برنمی‌داره. من به دلایل مختلفی سال‌هاست درگیر بیماری افسردگی‌ام. منظورم غم و اندوه نیست، Clinical depression یک بیماری روانی خطرناکه و به عبارتی، بله من "دیوونه" شدم. و همیشه و همیشه ترسیده بودم و می‌ترسم که این بیماری من رو، که هرکسی توی دنیا می‌تونه بهش مبتلا بشه و پنجاه درصد عامل ژنتیکی داره، رو به فلسفۀ عزیزم نسبت بدن. و این کار رو می‌کنند، شاید باورتون نشه که چه انسان‌های تحصیل‌کرده و اهل مطالعه‌ای هم این کار رو می‌کنند و من بابت تک‌تکشون عذاب می‌کشم. 

از برچسب‌های دیگه براتون بگم که هم "کافر" و هم "مذهبی" شاملش می‌شه. راستش من هم نمی‌دونم چطور ممکنه این همه تصور اشتباه راجع به یک علم رواج داشته باشه. فقط یادمه چقدر ناراحت شدم وقتی پیرمردی که فهمید فلسفه می‌خونم، به شالم نگاهی انداخت و گفت:"عمامۀ شیخ‌ها تازگی قرمز شده؟" احساس می‌کردم هربار با بیان کردن لغت فلسفه یک سیلی می‌خورم. هنوز هم فامیل هربار من رو می‌بینند تیکه می‌اندازند که: چرا؟ مگه درست خوب نبود؟ تجربی رو پاس نکردی؟ تو ایران بهش اهمیت نمی‌دن. هیچ‌جا بهش اهمیت نمی‌دن. وقتت رو تلف کردی. آخرش چی می‌شی حالا؟ برای چی؟ 

واکنش‌های دیگه شامل "خدا وجود داره؟"، "خدا رو برام اثبات کن!" و "اوه، باید خیلی سخت باشه، حتماً علاقه داشتی!" می‌شه و هیچ‌وقت هم تمومی نداره. از وقتی فلسفه وجود داشته این تصورات اشتباه وجود داشته و خواهد داشت. خبر دارم که خانواده‌ام پشت سرم می‌گن که من پشیمون شدم ولی به روم نمی‌ارم و هیچ کاری برام نیست و وقتم رو تلف کردم. ولی راستش رو بخواید، من از چیزهای زیادی پشیمونم ولی فلسفه هرگز بینشون نبود.

من سر تک‌تک خط‌هایی که فلسفه خوندم از زندگیم لذت بردم و باور کنید که این لذت بردن رو زیاد تجربه نکردم. هرچند که بیرون فلسفه هیچ‌کس این علاقه رو درک نمی‌کنه، ولی بین صفحات کتاب‌های فلسفی پر از افرادیه که حتی خیلی بیشتر از تو، متوجه این درد و عذاب هستند. اون‌جا افرادی رو پیدا می‌کنی که درکت می‌کنند، به عمیق‌ترین شک‌های فکرت جواب دادن و سوال‌هایی رو که جرئت نمی‌کردی بپرسی رو پرسیدن و سعی کردن بهش جواب بدن. در این راه به سختی افتادن، طرد و کشته شدن ولی تسلیم نه.

 

 

این‌جا می‌خوام طردنامه اسپینوزا رو بنویسم. اسپینوزا فیلسوفی یهودی بود که به خاطر عقایدش از جامعه یهودی اخراج شد و من خیلی بهش علاقه دارم. نه به خاطر اینکه عقایدش رو قبول دارم، که حقیقتش نمی‌دونم درکل به چی اعتقاد دارم و به چی نه، بلکه به خاطر نوع تفکر و سیری که طی کرده. این نقل قول از کتاب "کلیات فلسفه" تألیف ریچارد پاپکین و آوروم استرول، ترجمه دکتر مجتبوی و چاپ سال 1369 شمسی انتشارات حکمته. کتابی که به کسی که می‌خواد شروع کنه فلسفه رو بخونه اصلاً توصیه نمی‌کنم. هدفم از این نقل قول به جز چیزی که قبل‌تر گفتم، زیبایی متن هم هست. متون مذهبی چیزی دارن که من رو به خودشون جذب می‌کنند. تصورات و ادعاها و عقایدشون به شدت جالبه و باعث می‌شه آدم به ساختار عقاید عدۀ زیادی دست پیدا کنه. چون عقیده یکی از قوی‌ترین نیروهایی است که وجود داره، اگه قوی‌ترین نباشه. 

سران شورای روحانی بدین‌وسیله به اطلاع می‌رسانند که پس از اطمینان کامل از عقاید و اعمال ناشایستۀ باروخ اسپینوزا کوشیدند به طرق گوناگون و با مواعید متعدد وی را از راه  روش بد خود بگردانند، ولیکن چون نتوانستند او را به راه تفکری بهتر رهبری کنند و برعکس، هرروز مطمئن‌تر شدند که او کفر و ارتداد خطرناکی دارد و این عقاید کفرآمیز گستاخانه نشر و شیوع می‌یابد، و پس از آنکه بسیاری از اشخاص قابل‌اعتماد در حضور اسپینوزای مذکور به این امور گواهی دادند، وی کاملاً مقصّر و محکوم شناخته شد. و این قضیه به‌تمامی در حضور رؤسای شورای روحانی نیز مورد تجدیدنظر قرار گرفت و اعضای شورا رأی دادند که اسپینوزای مذکور را لعن و نفرین کنند و او را از قوم اسرائیل جدا سازند و از این ساعت با لعنت‌نامۀ زیر او را در زمره ملعونان قرار دهند...

"لعنت هفت فرشته‌ای که نگهبان هفت روز هفته‌اند، و لعنت فرشتگانی که تابع آنانند و به فرمان آن‌ها می‌جنگند بر او باد. لعنت چهار فرشته‌ای که نگهبان چهار فصل سالند و لعنت همۀ فرشتگانی که تابع آنانند و به فرمان آن‌ها می‌جنگند بر او باد... خدا هرگز گناهان او را نیامرزد. خشم و بیزاری خدا او را فراگیرد و همواره آتش بر او ببارد... و ما شما را می‌آگاهانیم که هیچ‌کس نباید با اون سخن بگوید، نه با زبان و نه با قلم، و نه احسان و التفاتی به او نشان دهد، و نه در زیر یک سقف با او به سر برد، و نه از چهار ذراع به اون نزدیک شود؛ و نه نوشته‌ای که از او است بخواند."

 

۸ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان