یکی از بدیهای کار کردن برای فروشگاهی که عاشقشی، اینه که همیشه دلت میخواد نصف فروشگاه رو بذاری توی جیبت و ببری خونه. این مسئله عادیه، همکارهام حتی گاهی کتابهایی که گرونه و حتماً میخوان رو میذارن پشت میز تا هروقت تونستن حسابش کنن، یا حتی میزنند به حساب و بعداً پرداخت میکنند. مثلاً ما الان فقط یدونه کمدی الهی داریم، ولی نمیتونیم بفروشیمش چون مدت طولانیه که همکار موفرفری که خیلی بامزه است، گذاشته پشت میز که وقتی تونست بخره. که خب زود نمیشه چون با اینکه کاغذش معمولیه و گلاسه نیست، چهارصد قیمتشه.
خلاصه من توی دفتری که همیشه دم دستمه و چرک نویس داستانهام رو توش مینویسم، یه لیست بلندبالا از کتابها و وسایلی که از فروشگاه میخوام یادداشت کردم که کم کم بخرمشون، ولی خیلی موفق نیستم چون دارن فروش میرن و من دلم نمیاد بذارمشون یه گوشه تا بعداً بخرم. به نظرم کار اخلاقی نیست و بههرحال فروش اینترنتی هم هست. مخصوصاً سیبوک که معمولاً تخفیفهای خوبی داره. باز هم یه جورهایی همیشه آرزو میکنم که کاش فروش نرن. دلم نمیاد هرکسی بخره و ببردشون، دلم شورشون رو میزنه. میخوام کسی بخردشون که درکشون کنه.
مثلاً یکی از کتابهای موردعلاقهام ویولن دیوانه است که نشر چشمه با ترجمه سروش حبیبی عزیز چاپش کرده. با اینکه من خودم یه نسخه ازش دارم، مدام چشمم به اون نسخه فروشگاه بود که ببینم سرنوشتش چی میشه. نمیدونید چقدر خیالم راحت شد وقتی یکی از دوستهای اهل کتاب خودم به پیشنهاد من خریدش و حسابی ازش لذت برد.
یکی دو روزه که آلاستارهای زردم رو سر کار میپوشم برای همین روحیه بهتری دارم. دیروز هم با آلاستارهای زردم داشتم به خانمی که دنبال چند تا کتاب فلسفی و سیاسی میگشت کمک میکردم. دوتا از چهارتا کتابی که میخواست رو داشتیم و براش آوردم. خانمه با دوتا از پسرهاش اومده بود. یکی یه نوجوون لاغر قدبلند و دیگری پسرکی ده ساله که کمی تپل بود. مامانشون بعد از اینکه کارش تموم شد، ازشون پرسید: خب، شما چیزی نمیخواین؟
پسر کوچکتر جذب بخش نوجوان شده بود و رمانهای ترسناک چهارده سال به بالا رو میخواست که مادرش مخالفت کرد و گفت که مطابق سنش بگیره. من دخالت نکردم ولی دلم میخواست بهش بگم اجازه بده. من خودم هیچ وقت مناسب سنم کتاب نخوندم. بچه بودم بزرگسال هم میخوندم و الان دارم تنتن میخونم، پس واقعاً فکر نمیکنم اونقدرها هم مهم باشه. (گمونم خوبه که من مسئول بخش کودک و نوجوان نیستم.)
پسر بزرگتر کتاب قرن دیکتاتورها رو از قفسه تازهها برداشت و گفت که این رو میخواد. من یه کم به کتاب نگاه کردم یه کم به خودش و گفتم: این کتاب بزرگسالهها.
پسرک گفت: یه کتاب میخوام راجع به رنسانس... شاه آرتور و اینها.
لبخند زدم و پرسیدم: رنسانس یا شاه آرتور؟ رنسانس میشه تاریخ و شاه آرتور یه افسانه است و مال یک زمان هم نیستن.
مشخص بود که دنبال شاه آرتور و شمشیر معروفشه و منظورش از رنسانس زمانیه که فکر میکرده مربوط بهش میشه. مطمئن نیستم چرا، ولی خیلی کیف کرده بودم که یه نوجوون اومده ازم سراغ یه کتاب راجع به شاه آرتور رو میگیره. شاید یه کم یاد خودم میافتادم. که هنوز هم عاشق اینم که تا میتونم راجع به شاه آرتور بدونم و بخونم و برای همین، یه رمان که راجع به شاه آرتور داشتیم رو نشون کرده بودم و تو لیستم نوشته بودم که بعداً بخرمش. کتاب شمشیر در سنگ اثر تی اچ وایت. حتی اسمش هم داد میزنه که من راجع به اکسکالیبرم.
و خب آره، مستقیم رفتم و کتاب رو دادم دستش. با دقت پشتش رو خوند و به روشنی لبخند زد. گفتم: این یه رمانه که افسانه رو تعریف میکنه. راستش خودم هم میخوام بخرمش ولی اگه میخوایش تو بگیرش.
مامانش خندید و از پسرش پرسید: همین رو میخواستی؟
پسر نوجوون با خوشحالی چندبار تکرار کرد: خودشه. همینه، خودشه.
و من راضی بودم.