َA complicated simple life

Writing my story my own fuckin way

نشانه‌های فصل قبل در فصل جدید

از روزهای اول کارم در کتاب‌فروشی یک مشتری خاص چشمم رو گرفت. که دختر جوون لاغراندامی بود، با آرایش‌های فانتزی و کوله بزرگی با طرح سریال فرندز. همون روز اول بهش گفتم که کوله‌اش قشنگه و اون هم از پشت ماسک خندید و تشکر کرد. از اون به بعد هم هروقت سر می‌زد یه جمله‌ای چیزی رد و بدل می‌کردیم یا گاهی صرفاً چندتا سوال می‌پرسید و یک‌بار هم لیوان کافیش رو می‌خواست بندازه دور و من ازش گرفتم و انداختم تو سطل آشغال خودمون پشت میز و کلی خجالت کشید، ولی نمی‌دونم چرا. 

خلاصه که اگه هنوز دانشجو بودم، احتمالاً می‌رفتم بهش می‌گفتم، هی من ازت خوشم می‌اد. دوست بشیم؟ اون دوران و قبل‌ترش هم از این کارها زیاد می‌کردم. زیاد نتایج جالبی نگرفتم ازش. دیگه بعید به نظر می‌سه که برم به یکی بگم، هی بیا دوست بشیم. هی، با من دوست می‌شی؟ برای این نیست که بزرگ شدم، بیشتر برای اینه که علاقه‌ام به دوستی و راستش به طور کل بشریت رو از دست دادم. به مرور متوجه شدم وقت گذروندن با خودم رو بیشتر دوست دارم. در کل دوستی توی ایران هم دیگه به درد نمی‌خوره. همه دارن می‌رن و دیگه emotional investigate کردن روی آدم‌های این‌جا فقط و فقط ضربه به دنبال داره. یه ویدئویی توی یوتیوب می‌دیدم که بدی‌های مهاجرت به ژاپن رو می‌گفت، طرف خودش فکر کنم تایلندی یا فیلیپینی بود که مهاجرت کرده بود ژاپن، ولی هرچی که گفت رو می‌شد به کشورهای دیگه هم تعمیم داد. یکیش که بیشتر از همه تو فکرم مونده، اینه که با بقیه مهاجرها دوست نشید. اون‌ها ممکنه برن و این باعث می‌شه شما هربار emotional investigate کنید و هربار که اون‌ها رفتن ضربه ببینید و این پروسه سخت رو باز از اول شروع کنید. پس با لوکال‌ها دوست بشید. شما هم که الان این رو می‌خونید اگه ایران نیستید، گوش بدید، با لوکال‌ها دوست بشید. اگه ایرانید هم کلاً دوست نشید. 

حالا من هم این حرف‌ها رو می‌زنم، به خاطر اینه که رفقای الانم رو خیلی دوست دارم و اینکه همه‌شون، واقعاً همه‌شون به معنای واقعی کلمه، نقشه برای رفتن دارن، کمکی به ثبات روانی من نمی‌کنه ولی اشکالی نداره. بهرحال هرکس توی زندگیش باید با یه سری جبرهای جغرافیایی کنار بیاد و اینم مال ماست. من حتی به اون حرف با کسی دوست نشید هم خودم خیلی گوش نمی‌دم، نمونه‌اش اتفاقی که یکشنبه برام افتاد.

Vincent van Gogh - Garden at Arles

من یکشنبه امتحان آیین‌نامه داشتم. زودتر رسیده بودم و پشت درهای بسته راهنمایی و رانندگی، تو گوشی چندتا سوال رو مرور می‌کردم. که یک دختری اومد و ازم پرسید که کجا باید بریم امتحان بدیم و من بهش گفتم که فکر کنم از همین دره. و چشمم افتاد به خال‌هایی که زیر چشمش کشیده بود، چتری‌های رنگیش و کیف فرندزش. همون دختری بود که زیاد می‌اومد شهر کتاب. خنده‌ام گرفته بود. بعد بهمون گفتن که برای امتحان باید از در دیگه‌ای بریم داخل و تا وقتی می‌رفتیم اون سمت، چادری که باید می‌پوشیدیم تا راهمون بدن داخل ساختمون، مدام به دست و پام می‌پیچید. منم از سرم درش اوردم و با غرغر مچاله‌اش کردم زیر بغلم که باعث شد بخنده و بیشتر باهام حرف بزنه. چند تا سوال راجع به امتحان پرسید و وقتی از اون اتاقکی که موبایل‌ها رو می‌گرفتن بیرون اومدم، منتظرش موندم که بیاد.

"یه سوال بپرسم؟" سرش رو تکون داد. "زیاد می‌ری شهر کتاب، نه؟" پرسید: چطور مگه؟ که بهش گفتم من رو یادت نمی‌اد؟ اونجا کار می‌کردم. مکث کرد و بعد گفت آره! گفت که معمولاً تو یاداوری آدم‌ها خوب نیست ولی من رو یادش می‌اد و دیگه تا رفتن سر جلسه و بیرون اومدن، چسبیده بودیم بهم. حتی صندلی‌هامون هم پیش هم افتاده بود. خندیدیم و گفتیم که "ببین، این سرنوشته." تا بیایم بیرون و انسپ بگیریم، همه‌چی عادی و خوب پیش رفت. منم انقدر این دست و اون دست کردم تا شماره‌اش رو بگیرم که تا خودش گفت. انقدر دوست‌داشتنی بود که حد نداشت. 

الان خب با این توصیفات احتمالاً فکر می‌کنید تا حالا ده‌بار هم رو دیدیم و بیست ساعت حرف زدیم. ولی خب هیچی نشده، فعلاً، جز اینکه اینستاگرام هم رو فالو کردیم و راستش فکر نکنم هم که باهاش صمیمی بشم، همین که دورادور بشناسمش خوبه. و خب، حقیقتش یکم هم خورد تو ذوقم وقتی فهمیدم چهارسال ازم کوچیکتره:)) به تجربه فهمیده‌ام با نوجوون‌ها خیلی خوب کنار نمی‌ام. ولی باز هم اگه پیشرفتی اتفاق افتاد می‌ام براتون تعریف می‌کنم.

۲ یادداشت

دیدن یک دوست قدیمی برای اولین‌بار

کنار بخش کودک، یه میز و سه تا صندلی کوچولوی رنگی پلاستیکی هست که روش دو-سه‌تا لیوان پر از مدادرنگی و مدادشمعی هست. جایی برای این‌که آدم کوچولوهایی که صداشون می‌کنیم بچه، بشینن کتاب‌های رنگی و هیجان‌انگیزشون رو ورق بزنن یا شاید یه چیزی برامون بکشن. معمولاً مادروپدرها ازمون می‌خوان که یه کاغذ براشون ببریم. یه دفتر نقاشی بزرگ با جلد مینیون به همین خاطر توی کشوی کنار دستمون هست. بعدها اگه نقاشیشون رو برای ما بذارن، چندتاییشون رو با چسب می‌زنیم یه گوشه از بخش کودک. این‌جا: (برای بزرگ شدن عکس روشون کلیک کنید و برای عکاسی بد، نویسنده مطلب را مقصر بدانید.)

جند روز پیش ترانه اومده بود. ترانه دختربچه عجیب‌وغریبیه که خونه‌شون، همسایه فروشگاه ماست و بیشتر اوقات، وقتی ساعت ده‌ونیم شب منتظریم کرکره بیاد پایین که بریم خونمون و از درد پامون غر بزنیم و بخوابیم، با دوچرخه صورتیش می‌اد پیشمون و نفری ده‌بار بهمون شب‌به‌خیر می‌گه. انقدر که بار دهم از خستگی دیگه صدات درنمی‌اد ولی باز هم دلت نمی‌اد به یه بچه چیزی جز "شب تو‌هم به‌خیر عزیزم" بگی. همه‌مون دوسش داریم ولی گاهی از دستش کلافه می‌شیم. مخصوصاً وقتی که دوست‌پسر یا دوست‌دخترش رو می‌اره و حسابی کتاب‌ها رو بی‌هیچ‌دلیلی به‌هم می‌ریزه و سر تک‌تکشون می‌پرسه: این چیه؟  اون چیه؟ 

ترانه که موهای مشکی کوتاه داره، اون روز اومده بود جلوی میز و از من برای خودش و دوستش کاغذ می‌خواست. بعد دوتایی رفتن نشستن دور میز و هرچند دقیقه یک‌بار با یه سوال جدید برمی‌گشتن. مثلاً: این خودکاره یا قیچیه؟

- خودکاریه که بالاش قیچی داره.

- پاک‌کن ندارین؟

لیوان‌های روی میز خودمون رو به‌هم می‌ریزم و یه‌دونه قدیمی پیدا می‌کنم: این به کارت می‌اد؟

- بفرمایین اینم نقاشی‌هامون.

- آفرین دخترهای قشنگ. چقدر خوب کشیدین. مال ماست؟ ازتون ممنونم.

وقتی رفتن از همکار چشم‌درشتم که مسئول بخش کودکه، پرسیدم که بزنمشون به دیوار یا نه و گفتش که مال ترانه که قشنگ‌تره رو بزن، چون اون زیاد می‌اد این‌جا و اگه ببینه نقاشیش رو زدیم به دیوار، خوش‌حال می‌شه. پس دور کاغذ رو با قیچی بریدم که تمیزتر بشه و وقتی رفتم که بزنمش به دیوار، با این نقاشی جدید مواجه شدم که همون لحظه ازش عکس گرفتم که بیارم و به شما هم نشونش بدم.

جزئیاتش باورنکردنیه. پله‌های جلوی در، علامت ماسک روی در، صندوق و دوتا از ما اون بالا توی بخش کتاب‌ها. با مقنعه‌های اجباری و حتی دیکته درست شهر کتاب و امضای آرتیست مهدی کتاب‌خون. تو نقاشی خودش آل‌استارهای زرد پوشیده و یه فکل بامزه بالای سرش داره. حتی اسم و آدرس شعبه‌مون رو هم نوشته که خب من سانسورش کردم. بالاخره آزادی بیان هم حدی داره. :))) شما هم مثل من دلتون می‌خواد چهره پشت این اثر هنری رو ببینید، نه؟ خیلی حیف شد که اون موقع شیفت نبودم. 

ولی به بار دیگه‌ای سر یکی دیگه از نقاشی های جالب اون دیوار سر شیفت بودم. شلوغ‌ترین شیفتم تا امروز اون شبه. کل بخش بزرگسال پر از دسته‌دسته آدم بود که هرکدوم منتظر یه فرصتی بودن که بهشون یه کتاب معرفی کنم یا کتابشون رو توی قفسه‌ها پیدا کنم. همکاری دارم که مثل من عاشق جوراب‌های رنگی و آیس‌پکه و تو بخش تحریر کار می‌کنه. این همکارم تعریف می‌کنه که اون شب اومده بوده بالا پیش من که باهم دخل بستنیمون رو بیاریم ولی با دیدن جمعیت، گفته:"خدا به دادش برسه!" و رفته.

به جز خستگی و گیجی و سخت‌بودن حفظ تمرکزم، من از جمعیت زیاد، خیلی اذیت نمی‌شم. اون شب دو تا ناطور دشتی که داشتیم رو تموم کردیم. یکی خود مشتری دنبالش بود و یکی رو هم من معرفی کردم. تا گفتم راجع به نوجونیه که بین دنیای بزرگسال‌ها و بچه‌ها خودش رو گم کرده، گفتن:"همینه!" و برش داشتن.

به یه خانمی که دنبال کتاب سرگذشت فلسفه می‌گشت، کتاب گفتگوهای فلسفی رو معرفی کردم. چون دنیای سوفی رو خونده بود و می‌خواست یه کتابی برداره که یه سطح بالاتره، و من فکر می‌کنم سرگذشت فلسفه با همه جذابیت‌ها و تصاویرش، خیلی بهتر از دنیای سوفی نیست. فیلسوف‌ها رو به ترتیب و مختصر معرفی می‌کنه ولی گفتگوهای فلسفی (که گمونم عنوانش رو به فارسی اشتباه نوشتن، نباید گفت‌وگوهای فلسفی نوشته باشه؟) به موضوعات مختلف و معرفی مکتب‌ها می‌پردازه و جوری نگاشته شده که ذات فلسفه رو نشون می‌ده: دیالکتیک، بدون نتیجه‌گیری قطعی. خانمه که قبلش زیاد تحویلم نمی‌گرفت، بعد از اینکه بهش گفتم رشته خودم فلسفه بوده، (شاید به قیافه‌ام نمی‌خوره که کمی فلسفه می‌دونم؟) با روی خوش ایستاد و به حرف‌هام گوش کرد و بعد از کلی تشکر، گفتگوهای فلسفی رو برد. 

خانمی هم بود که وقتی به دختر جوونش سه‌شنبه‌ها با موری رو معرفی کردم، گفت که سنگینه و مناسب جوون‌ها نیست. تعجب کردم و صادقانه گفتم:"ولی آخه من خودم دوسش داشتم، برای همین گفتمش." خانمه تعجب کرد و گفت:"پس شما خودت بزرگی!" من خجالت کشیدم و گفتم که نه، ولی تاکید کرد که جدی می‌گه.

بعدش یه دختر جوونی دنبال کتاب آموزش طراحی کمیک می‌گشت و اون وسط‌ها همکار چشم‌درشتم که مسئول بخش کودکه ولی هروقت خیلی شلوغ می‌شه، کمکم می‌کنه، اومد اسم یه کتابی رو بهم گفت که یکی می‌خواست و توی سیستم موجود داشتیم. مشکل سیستم اینه که موجودی‌هاش اصلاً قطعی نیستن. حتی گاهی ناموجودی‌هاش هم قطعی نیستن، ولی خب وقتی یه کتابی رو مطمئنیم که نداریم و با سرچ هم مشخص می‌شه که درست یادمون مونده، یه کمکی می‌کنه.

کتابی که می‌خواستن یه کتاب راجع به نظریه‌های فلسفه هنر بود و من توی قفسه‌ها ندیده بودمش ولی باز هم باید می‌گشتم تا مطمئن می‌شدم. اون وسط یکی یه کتاب عصر وایکینگ‌ها می‌خواست. اون رو سریع‌تر پیدا کردم و باز برگشتم سر گشتن کتاب قبلی. قفسه هنر و قفسه‌های فلسفه رو یکی سه‌بار گشتم و نبود که نبود. تا می‌تونم می‌گردم چون اگه بعد رفتن مشتری چشمم به کتابی که می‌خواست بخوره شب از عذاب وجدان، خوابم نمی‌بره. (تاحالا دوبار پیش اومده.) در این‌جور مواقع مشتری‌ها معمولاً می‌گن: حالا اگه نیست خودتون رو اذیت نکنید.

کسی که این کتاب رو می‌خواست هم این رو گفت. و من هم جواب همیشگیم رو دادم: احتمالاً نیست ولی باز هم باید شانسمون رو امتحان کنیم.

نبود و پسر جوونی که دنبالش بود طبق معمول چیزهایی راجع به اینکه زحمت کشیدم گفت و من هم مثل همیشه گفتم که: خواهش می‌کنم، وظیفمه. در اصل باید توی این قفسه فلسفه هنر باشه ولی نیست. 

گفت که جاهای زیادی رفته ولی هیچ‌جا نداشته و به فلان دلیل دنبال همونه، گفتم حیف، ولی می‌خوای به این‌ها هم یه نگاهی بنداز. نایجل واربرتون کتاب‌های خوبی می‌نویسه، کتاب الفبای فلسفه هم کتاب خوبیه، هرچند ما نداریم. بعد این مکالمه، پسر جوون که مودب و خوش‌برخورد بود، برگشت پیش اکیپشون که تازه متوجه شدم دختری که راجع به کمیک کتاب می‌خواست هم بینشون بود. تعدادی جوون هنری بودن که بیشتر توی بخش هنر می‌گشتن و ماگ‌های گالری رو دید می‌زدن. اکیپ جوون‌ها انقدر موندن که فروشگاه دوباره خلوت شد و من تونستم برگردم پیش همکار چشم‌درشتم و بهش بگم که: اون پسره چه خوش‌قیافه بود!

واقعیت این بود که چهره‌اش هرچند خوش، ولی منظور من نبود. نمی‌تونستم اون لحظه برای همکارم توضیح بدم که موهای یه کم بلند نامرتب، قد بلند و هیکل لاغرش چقدر شبیه کسیه که سال‌هاست بهترین دوستمه ولی هرگز ندیدمش، دوست خیالی قدیمیم که اوایل ته دلم و یواشکی عاشقش بودم ولی بعد خودش هم فهمید و بعدش کل دنیا فهمیدن. کسی که نماد همه خوبی‌های وجود بود و از دل رویای نویسندگی من خلق شد ولی بعدش جای همه داستان‌هام رو گرفت. نوشته‌هایی که دیگه به امید نوشتن بیشتر از اون خلق می‌شدن.

تنها فرقشون این بود که پسرک چشم و موی روشن‌تری داشت. انگار دوست من باشه که برای واقعی‌شدن کمرنگ‌تر شده بود، شاید هم رنگ و روش زیر آفتاب داغ تابستون رفته بود. ولی بازم بود، همون‌جا، نماد همه خوبی‌های دنیا اون‌جا بود، با لباس‌هایی که بیشتر به دوست قدیمی من شبیهش می‌کرد، جلوی منی که کل احساسات رمانتیک زندگیم از همون آدم خیالی شروع و به همون خیالی بودن تموم شده بود، با دوست‌دخترش که با آل‌استار و پیرهن چهارخونه انگار از کمد من لباس پوشیده بود. 

بعداً موزیک ویدئوی People Watching از Conan Gray رو هم دیدم که خیلی شبیه اون شب من بود. (لینک) مخصوصاً چون به پلی‌لیست فروشگاه به زور تعدادی از آهنگ‌های خودم رو اضافه کردم و اون شب حالم خوب نبود و حالم بدتر شد وقتی که یکی از آهنگ‌های خودم، Holes از Passenger (لینک) پخش شد و فروشگاه رو پر کرد. من معمولاً کارهای پسنجر رو دوست دارم چون بوی زندگی می‌دن و عاشق این آهنگم، چون علی‌رغم ظاهر شاد و امیدوارانه‌اش، برای من نماد بدبختی‌های زندگیه. وقتی می‌گه yea we got holes in our lives but we carry on احساس می‌کنم این خیلی ظالمانه و غمگینه که با همه کمبودها باز هم ادامه می‌دیم، باز هم بیدار می‌شیم، دوش می‌گیریم و لباس می‌پوشیم و می‌ایم سر کار تا فقط ببینیم که نماد همه خوبی‌های دنیا وجود داره ولی فقط برای اینکه بتونی چند ثانیه‌ای از دور ببینیش و مطمئن باشی که هیچ‌وقت قرار نیست نصیب تو بشه.

من زیاد چهارزانو روی زمین فروشگاه می‌شینم، (مردم همیشه می‌پرسن:"نگران نیستی لباس‌هات کثیف بشه؟" ولی نه راستش نیستم. بامزه این‌که رئیسم از این‌که من رو زمین می‌شینم تا بتونم کتاب‌های طبقه آخر رو بهتر ببینم خوشش اومده، من بعداً فهمیدم.) زیاد هم گریه می‌کنم. تو آشپزخونه کوچیک فروشگاه یا دستشویی قایم می‌شم و بعد از کمی زار زدن، صورتم رو پاک می‌کنم و می‌ام بیرون. ولی اون شب نزدیک بود هردو رو با هم انجام بدم، چهارزانو وسط فروشگاه بشینم و با صدای بلند بزنم زیر گریه. خوشبختانه موفق شدم به غرغرهای زیر لبی پیش همکارم که رفتار من براش عجیب بود، بسنده کنم. یهو بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: بچه است بابا، از من کوچیک‌تره. 

بهم گفت:"نه، بیبی‌فیسه، کوچیک‌تر نیست." و حسابی از کلافگی بیشتر من که کاملاً توی چشم‌هام مشخص بود، خنده‌اش گرفت. جواب دادم:"حالا نمی‌شد این رو نگی!" و بیشتر خندید. گمونم فکر می‌کرد دارم شوخی می‌کنم که بخندیم. نمی‌دونست چقدر جدیم.

یک ساعت یا بیشتر طبقه بالا موندن. وقتی بالاخره از روی صندلی‌ها بلند شدن و خواستن برن، وقتی از جلوی میز کوچولو رد می‌شدن، دوست‌دختر پسر جوون چشمش به نقاشی‌های نیمه‌کاره روی میز افتاد و ایستاد، خم شد و شروع کرد به تموم کردن نقاشی. پسر هم همراهیش کرد و یه کاغذ برداشت و مشغول شد. چشم‌درشت رفت سراغشون و با شوخی و خنده بهشون گفت که می‌تونن روی صندلی‌ها کوچولو بشینن، خودش همیشه روشون می‌شینه و راحت باشن. اون‌هام خندیدن و نشستن و با خیال راحت نقاشیشون رو تموم کردن و رفتن.

 

همکارم نقاشی‌هاشون رو آورد که بزنه به دیوار. تا داشت مال دختره رو چسب می‌زد، من مال پسره رو برداشتم. بهم می‌خندید و می‌گفت که:"بده به من! می‌خوام بزنمش به دیوار، اون جزو اموال فروشگاهه!"

ولی من فقط سرم رو تکون دادم و نگهش داشتم. باز خندید و پرسید: خب، می‌خوایش چی‌کار؟

شونه بالا انداختم و گفتم: می‌زنمش به تابلو کائناتم. شاید یکی شبیه به صاحبش رو جذب کردم. 

ولی فعلاً خبری نیست. پسری که نقاشی چند خط بالاتر رو کشید (باز مجبور شدم سانسور کنم. چقدر اصرار دارن اسم شهر رو بنویسن.) دیگه برنگشت. (نقاشی دوست‌دخترش توی عکس اول هست، دختری که بادکنک دستشه.) درعوض اون پیرمرد آزاردهنده که انگار بهم نظر داشت رو از پست انواع آقایون مسن یادتونه؟ اون یه بار که من شیفتم نبوده برگشته بوده و همکار قدبلندم به همکار موفرفری گفته که:"برو این رو یه داستانی کن که دیگه برنگرده." و خوشبختانه من دیگه ندیدمش.

نقاشی امروز خیلی معروفه. گمونم دیگه همه‌مون می‌دونیم که این شب پرستاره، از ون‌گوگه. بیاین ببینیم هلن گاردنر در هنر در گذر زمان راجع بهش چی نوشته:

پرده آسمان پر ستاره شب که در سال 1889 نقاشی شد، روش نقاش امپرسیونیست را گویاتر مجسم می‌کند. وان‌گوگ آسمان شب را آن‌سان نمی‌بیند که ما به هنگام نگریستن به آسمان صاف شبانگاهی می‌بینیم: پهنه بی‌کرانی از پولک‌های چشمک‌زن نورانی بر پرده ژرفی از رنگ آبی. بلکه اون آسمان بی‌کرانه را سرشار از ستارگان پیچان و منفجرشونده و کهکشان‌هایی از ستارگان می‌بیند، که در زیرشان کره زمین و سکونت‌گاه‌های آدمیان به انتظار فاجعه کیهانی درهم می‌پیچند. شگفت‌آور این‌که یک درخت سرو در حال رشد سریع، خارج شدن از سطح زمین و رسیدن به کوره آسمان است. هنرمند در این‌جا به دنبال هماهنگی طبیعت نمی‌گردد یا آن را تجزیه نمی‌کند. بلکه با افکندن منظره‌ای سراپا شخصی بر عرصه طبیعت آن را دگرگون می‌کند.

به بهونه این نقاشی، می‌خواستم این کتاب کوچیک رو هم نشونتون بدم. به محض این‌که این نقاشی رو با کلمه افسردگی (که سال‌هاست باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنم و به‌خاطرش داروها خوردم.) دیدم، برش داشتم و ورقش زدم و عاشقش شدم. کتاب رو یک نویسنده موفق نوشته که قلم و روایت خوبی داره و کاملاً مشخصه که خودش واقعاً و با گوشت‌وخون تحربه‌اش کرده. نمی‌تونم توضیح بدم چطوری، توی این کتاب توضیح می‌ده که چرا نمی‌شه توضیحش داد، ولی فقط زمانی که خودتون تجربه‌اش کرده باشین متوجه می‌شین که کی واقعاً می‌دونه داره راجع به چی حرف می‌زنه و کی افسردگی رو معادل کلمه غم می‌دونه. 

به طور مثال این چند جمله از کتاب رو بخونیم:

واژه وصف‌ناپذیر را اتفاقی ننوشتم، چرا که با تاکید می‌گویم که اگر این درد به سادگی قابل‌وصف بود افراد بی‌شماری که گرفتار این بیماری باستانی‌اند، می‌توانستند با خاطری جمع بخشی از ابعاد عذابشان را برای دوستان و نزدیکان و حتی پزشکشان آشکار کنند و شاید درک متقابلی را که فقدانش هموره احساس شده، به وجود آورند. چنین عدم درکی معمولاً از فقدان همدردی نیست بلکه از ناتوانی افراد سالم در تصور شکل عذابی ناشی می‌شود که با زندگی هرروزینه او کاملاً بیگانه است.

کتاب سبکیه (هفتاد صفحه) و ترجمه خوب و طراحی جلد مناسبی هم داره. (به دلیل نوع مرگ وینسنت ون‌گوگ: خودکشی.) خودم هنوز تمومش نکردم ولی از فصلی که راجع به کامو و رفاقتش با گاری (یکی از نویسنده‌های موردعلاقه‌ام) و دوستی و ملاقات‌های خود نویسنده با گاری که کار او هم به خودکشی رسید، خیلی لذت بردم. اگر می‌خواید در مورد افسردگی بیشتر بدونید، به خودتون یا اطرافیانتون راجع بهش کمک کنید یا حتی بفهمید گاری با دوستانش راجع به چی صحبت می‌کرده، ازش خوشتون می‌اد.

۱۴ یادداشت

چهل سال کارگری (انواع آقایون مسن2)

دیروز یه مشتری عجیبی داشتیم که تو خاطر هممون مونده. یه آقای مسنی بود که دنبال یه کتاب آموزش آلمانی می‌گشت. جلب‌توجه می‌کرد چون بلند حرف می‌زد و خیلی خیلی می‌لرزید. جاهای مختلف لباسش از عرق خیس بود و ته‌ریش نامرتبی داشت. با این‌‌که به نسبت سنش قبراق و سرحال بود، یه حالت عجیبی داشت که ترکیبی از لرز و هول و هراس بود. طرز حرف‌زدنش باعجله و درهم‌وبرهم بود و سراسیمه به نظر می‌رسید.

مرد دیگه‌ای همراهیش می‌کرد که پوستش سبزه و لباس‌هاش سراپا مشکی بود. کم‌حرف بود و من رو به شدت یاد اون شخصیت قاچاقچی توی کتاب خداحافظ گری کوپر می‌انداخت. همونی که لنی ازش بیزار بود و می‌گفت که انگار همیشه خدا مادرش مرده که انقدر مشکی می‌پوشه.

من خودم آدمیم که در حالت عادی خیلی راحت هول می‌کنم و گیج می‌شم. مثلاً یه بار به مشتری گفتم بخش کتاب‌های روان‌نویس این‌جاست. و بعد از نگاه گیج مشتری به خودم اومدم که: ببخشید گفتم روان‌نویس؟ منظورم روان‌شناسی بود.

خلاصه، رفتار آقای مهربون مسن اصلاً بهم کمک نمی‌کرد که آرامشم رو حفظ کنم. مخصوصاً این‌که از کلمات فارسی عجیبی استفاده می‌کرد و اگر دقت می‌کردی می‌فهمیدی وسط فارسی داره با یه لحجه غلیظ به آلمانی حرف می‌زنه. با مردی که همراهش بود کامل آلمانی صحبت می‌کرد و برای رسوندن منظورش به من کلمات پراکنده فارسی بین جملاتش اصلاً کافی بود. 

کتابی که می‌خواست رو نداشتیم. ازم کتاب آموزش آلمانی به فارسی خواست. گفتم صبر کنید شاید در سفرش رو داشته باشیم ولی وقتی رفتم سراغ قفسه‌ها نبود. بهش نرم‌افزار آموزش آلمانی رو نشون دادم ولی با CD و DVD یه‌جوری رفتار می‌کرد که انگار کلیدهای ورود به دروازه‌های جهنم‌ان. 

تنها کتاب‌های آموزش آلمانی دیگه‌ای که داشتیم رو نشونش دادم ولی اون‌ها هم چون مشخص بود همراه کتابشون CD هست باعث شد که به کل ازشون بدش بیاد و سعی کنه با همون حالت سراسیمه و لرزون و لحجه‌دار و نیمه‌آلمانیش بهم یه چیزی بگه که شبیه به این بود: اینا لپه است من می‌دونم سنگ‌ریزه است اینا کسی رو به چیزی نمی‌رسونه و این‌ها لپه است لپه! متوجه منظورم می‌شی؟

من که دوسه ترم آلمانی‌ای که دو سال پیش گذرونده بودم، هیچ کمکی بهم نمی‌کرد، با دهن باز و درموندگی بهش زل زده بودم. به زور خودم رو مجبور کردم که از بهت دربیام و حرفی بزنم. جواب دادم: راستش... نه!

گمونم از گیجی من خنده‌اش گرفت. چون سعی کرد واضح‌تر حرف بزنه و گفتش که: من چهره‌شناسم. چهل سال آلمان زندگی کردم. نه که بگم دکترم و درس خوندم نه، کارگر بودم ولی می‌تونم از چهره آدم‌ها خیلی چیزها بفهمم. الان من فهمیدم که شما دخترخانم دلسوز و مهربونی هستین. من حتی دست شما رو می‌بوسم. ولی این کتاب خوب نیست. اونی که من می‌خوام رو ندارین؟

من که گیج‌تر و خجالت‌زده‌تر شده بودم، دوباره توضیح دادم: نه متاسفانه آموزش آلمانی فقط همین‌ها رو داریم. 

با ناراحتی گفت: مگه می‌شه؟ بین این همه کتاب که این‌جاست اونی که من می‌خوام رو ندارین؟ می‌دونی از کجا می‌تونم بگیرمش؟

نه نمی‌شناختم. خوب فکر کردم ولی بازم چیزی به فکرم نرسید. تنها جوابی که به عقل خودم می‌رسید رو دادم: بهتون خرید اینترنتی رو توصیه می‌کنم. دقیقاً همونی که می‌خواید رو چند روز بعد می‌ارن دم در خونتون. 

ازم خواست براش با کامپیوتر همون‌جا نشونش بدم و همین ‌کار رو هم کردم. سرچش کردم و یه سایت که با تخفیف کتاب مورد‌نظرش رو برای فروش داشت پیدا کردم. از سایت عکس گرفت و مدام تکرار می‌کرد که: آفرین دختر خانم خوب. آفرین به شما دختر خانم خوشگل و خوب.

آخرش هم با همون مهربونی عجیبش تشکر کرد و رفت.

به همکارم نگاه کردم و تعجب رو توی چشم‌های درشت اون هم دیدم. حتی وقتی رفت، بچه‌های طبقه پایین هم زنگ زدن بالا و خبر گرفتن که اون آقای بامزه که آلمانی غلیظ حرف می‌زد، کی بود و چی می‌خواست؟

 

 

به جای اون تصاویری که اصلاً به دلم نمی‌نشستن، تصمیم گرفتم از این به بعد برای پست‌ها از نقاشی‌ها یا کتاب‌ها استفاده کنم و هر پست یکم راجع بهشون یاد بگیرم و بگم.

امروز این نقاشی از ون‌گوگ که نقاش مورد علاقه منه رو می‌ذارم. اسمش "کافه شبانه" است. تو کتاب هنر در گذر زمان از هلن گاردنر راجع به این نقاشی نوشته:

این نقاشی همچنان که وان‌گوگ نوشته است برای القای فضای تحمل‌ناپذیر شرارت از طریق هرگونه تحریف ممکن در رنگ آفریده شده است. صحنه نقاشی داخل کافه‌ای در یک شهر ملالت‌انگیز، برای احساس شدن در نظر گرفته شده است نه برای مشاهده صرف. مشتریان بی‌حال و رها شده در صندلی‌ها به رنگ همان حالتی کشیده شده‌اند که سراسر وجودشان را در کام خود برده است، یعنی آبی کبود اندوه‌آور. سقف به رنگ سبز زهری است و با رنگ قرمز تب‌آلود دیوارها تضاد گیج‌کننده‌ای دارد. کف کافه به رنگ زرد اسیدی و سایه میز بیلیارد سبز است. هاله‌های زرد نور به نقاطی شباهت دارند که گاز بدبو در آن‌ها انباشته می‌شود. صاحب کافه، روح بی‌رنگی که در این مکان حکومت می‌راند، همچون شبحی از کناره میز بیلیارد اوج برمی‌داد؛ خود میز بیلیارد با پرسپکتیو اریب متمایلی شبیه سازی شده است که دنیای دوار گرفته و سرگیجه‌اور استفراغ را القا می‌کند.

۴ یادداشت
I'm just a typical crazy old catlady.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان