نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

شهر وحش

خاطرتون هست که گفتم من خیلی روی زمین فروشگاه می‌شینم؟ خدا می‌دونه چند تا مشتری اومدن بالا و صدا زدن:"ببخشید؟" و توقع انسانی مودب و مرتب و احتمالاً عینکی داشتن و در عوض با یه دختر با آل‌استارهای خاکی که کف زمین رو برای خوندن کتابش انتخاب کرده، مواجه شدن. باید قیافه من رو ببینید که دارم سعی می‌کنم حین ماسک‌زدن از روی زمین خودم رو جمع کنم و مقنعه‌ام رو از افتادن نجات بدم و هم‌زمان بگم: بله بله، سلام. خوش اومدین.

همکار چشم‌درشتم گاهی که می‌دید من اینجوری پخشم، یه صندلی برام می‌آورد و می‌گفت: می‌دونستی می‌تونی روی این‌ها هم بشینی؟

بعدش من خجالت می‌کشیدم و می‌گفتم که: آره فقط، تنبلیم اومد بیارمش. ممنونم.

اون موقع خبر نداشتم که قراره چند روز بعد، یک سوسک گنده مرده بزرگ روی پله‌ها ببینم. وقتی با چشم‌های گرد پر از تعجب گفتم:"هی! سوسک!"، بقیه فقط شونه‌ای بالا انداختن و جواب دادن: آره سوسک زیاد داریم. موش هم هست.

طولی نکشید که چشمم به جمال موش‌ها هم روشن شد. یک روز که از شدت گرما هیچ کاری جز نشستن مستقیم جلوی صورت اسپیلت ازم برنمی‌اومد، یه چیزی گوشه چشمم تکون خورد و برگشتم و موجودی سفید کوچیکی رو دیدم که به شدت سعی می‌کرد بدوه، ولی پاهاش روی سرامیک لیز می‌خورد و حالت مضحکی گرفته بود. چنان خشکم زده بود که حتی نمی‌تونستم از روی صندلی بلند بشم. سعی کردم همکارم رو صدا کنم ولی مثل همه مواقع دیگه‌ای که خسته‌ام یا هول می‌شم، لکنت گرفتم و کلمات اشتباهی به کار بردم. اون روز هم همکارم رو اینطوری صدا کردم: هی هی خانوم! هی خانوم!

انگار که معلم پنجم دبستانم باشه. راستش من هم شبیه به یک بچه ده ساله غول‌آسا بودم، همون‌قدر گیج و همون‌قدر دست‌وپاچلفتی. همکارم که اومد گمونم موشه موفق شده بود با همون طرز مضحک ویدنش خودش رو قایم کنه. چشم‌درشت که با اینکه از من کوچیک‌تره، همیشه بهتر می‌دونه که باید چه‌کار کرد، ازم پرسید که کجا رفته و بعد خندید و پرسید که: حالا چرا صدام کردی خانوم؟

من خیلی زود لرزش می‌گیرم. بدنم شبیه درختیه که مدام جلوی مسیر وزش باده. اون موقع هم یه لرز ریزی گرفته بودم. موجودات کوچیک من رو می‌ترسونن. نمی‌دونم چرا، موذی و کوچولو به نظر می‌ان و زیادی سریع حرکت می‌کنن. گفتم: نـ نمی‌دونم. هول شدم. یه لحظه صبر کن، یعنی من تمام این مدت داشتم روی زمینی که موش روش رژه می‌ره، می‌نشستم؟

با شیطنت خندید و گفت: من که برات صندلی می‌آوردم و می‌گفتم که روی زمین نشین!

لب‌هام رو آویزون کردم و ناراحت گفتم: خب، فکر کردم برای خاکی‌شدن می‌گی. هی، داری چی‌کار می‌کنی؟

داشت یه وسیله عجیبی رو درمی‌آورد که تاحالا ندیده بودم. توضیح داد که یه جور تله موشه و می‌ذاره نزدیک جایی که موشه رفته. با ترس پرسیدم: می‌خوای بکشیش؟ می‌شه نکشیش؟ خواهش می‌کنم. 

همیشه از خودم پرسیده‌ام که چرا آدم‌ها فکر می‌کنن چون زورشون می‌رسه این حق رو هم دارن که جون موجودات زنده دیگه رو بگیرن؟ حشرات که متوجه نمی‌شن ما زمین رو تقسیم کردیم و نباید به ملک بقیه برن. سر همین قضیه یک‌بار نزدیک بود لپ‌تاپم که اسمش اورانوسه رو از دست بدم؛

یک‌بار توی خوابگاه یک ملخ بزرگ سبز روی سرم نشسته بود. من وقتی حسش کردم، جیغ کشیدم و پریدم و ملخ افتاد روی تختم و بقیه روز رو تا شب که هم‌اتاقیام بیان از تختم و وسایلش فاصله گرفتم. وقتی اومدن بهم گفتن که می‌تونن برام بکشنش ولی من حاضر بودم یه هفته توی راهرو بخوابم تا یه موجود طفلی بی‌گناه، تازه به اون قشنگی رو بکشن. یکم که طول کشید دیدم پریده روی اورانوس. با دست‌هایی که از همزن‌برقی بیشتر میلرزیدن، لپ‌تاپ رو برداشتم که ببرمش بیرون اتاق. نزدیک در باز، از روی لپ‌تاپ هم پرید و اورانوس از دستم رها شد. خداروشکر با فاصله کمی افتاد روی میز و چیزیش نشد، واگرنه الان نبود که باهاش این پست رو بنویسم. ملخ‌خان هم از پنجره پریده بود بیرون. 

پس آره، من واقعاً دلم نمی‌خواست اون موجود ترسناک سفید و مضحک بمیره! ولی همکارم پشت‌چشمی نازک کرد و تله رو کار گذاشت. با اینکه همه حتی بابام هم بعداً سعی کردن قانعم کنن که کشتن یه موش برای یه کتاب‌فروشی واجب و درسته، من خوش‌حالم که خوش‌بختانه اون موشه هنوز گیر نیفتاده. تله‌ها رو می‌ذارن ولی گویی زرنگ‌تر از اونه که دم به تله بده.

سوسک هم که زیاده. خیلی پیش می‌اد که توی فروشگاه کاملاً خالی نشسته باشی و درحال گوش دادن به آهنگ مورد علاقه‌ات از پلی‌لیست فروشگاه (لینک) باشی و صدای موش رو بین کارتون‌های انبار بشنوی یا یه سوسک سیاه از گوشه چشمت از زیر یه میز بدوه زیر میز بعدی. یا بری توی آشپزخونه و روی کتری‌برقی شاخک‌های در حال رقصش رو ببینی. 

ولی اگه فکر می‌کنید حیات‌وحش شهرکتاب به سوسک و موش محدود می‌شه، دیگه دارین ما رو دست کم می‌گیرین. من هم مثل شما فکر می‌کردم و وقتی که خیلی بی‌گناه  بی‌خبر یک روز داشتم می‌رفتم سمت آشپزخونه که برای چای آب جوش بذارم و یه چیزی جلوی پام دیدم، فکر کردم یه تیکه کاغذه و خواستم برش داشتم ولی از نزدیک یک عدد مارمولک زنده و سرحال و زیبا، و فوق‌العاده ترسناک بود. وقتی به خودم اومدم جیغ کشیده و پشت همکار چشم‌درشتم قایم شده بودم. مدیرمون یه جوری بد نگاهم می‌کرد انگار داره آرزو می‌کنه که کاش بمیرم. خوش‌بختانه مشتری نداشتیم واگرنه واقعاً می‌کشتم. مدام تکرار می‌کرد:"چه وضعشه؟ خودت رو کنترل کن!"و من که هنوز می‌لرزیدم، گفتم: ببخشید، واقعاً توقعش رو نداشتم. دست خودم نبود. 

همکارم که خیلی از من شجاع‌تره، رفت دیدش و گفت که:"آره مارمولکه زنده است. الان برش می‌دارم." من یواشکی از زیر نگاه سنگین مدیرمون رفتم پیشش و خواهش کردم: می‌شه نکشیش؟ لطفاً؟

بهم خندید و گفت: خب، چی‌کارش کنم؟

- بندازش توی خیابون. از پنجره بندازش بیرون. خواهش می‌کنم. تقصیر اون نیست که!

از نگاه مدیر زهر می‌چکید. مدیر راجع به من خیلی از این طور رفتارها می‌کنه. بعداً براتون تعریف می‌کنم که چرا. خلاصه همکارم موفق شد با جارو و خاک‌اندازه بندازتش بیرون. تعریف کرد که مارمولک طفلی خودش با پای خودش رفته توی خاک‌انداز و تا وقتی انداختتش بیرون پنجره، آروم بوده. طفلی کوچولو. امیدوارم سالم باشه. به‌هرحال، حتی این هم آخریش نبود.

ترسناک‌ترین حشره برای شما چیه؟ من از هزارپا جوری می‌ترسم که از مرگ انقدر نمی‌ترسم. تکون خوردن اون همه پا و مخصوصاً اینکه معلوم نمی‌کنه سر و تهش کدومه، من رو زهره‌ترک می‌کنه. حتی همین الان هم که فقط ازش حرف می‌زنم، دارم به خودم می‌لرزم. حالا فکرش رو بکنید چقدر لرزیدم وقتی که داشتم پیش همکارم به‌خاطر یک مشتری که خیلی اذیتم کرده بود، (احتمالاً بعداً از این مشتری هم بنویسم.) غر می‌زدم و یهو یه هزارپای کامل در حال وول خوردن جلوی پام وسط فروشگاه دیدم. یادم نمی‌اد دقیقاً چی‌کار کردم، فقط یادمه با دست لباسم رو مشت کردم و تا تونستم دویدم. رفتم پشت قفسه‌های کتاب‌ها و مدام تکرار می‌کردم که: هزارپا! هزارپا! هزارپا! 

منجی این پست یعنی چشم‌درشت‌جان باز هم پیش‌قدم شد. همون‌طور که به من می‌خندید، باز رفت سراغ ابزار جنگاوریش که جارو و خاک‌انداز بود. نزدیک بود کتک بخورم وقتی ازش خواستم:"می‌شه نکشیش؟" چشم‌غره‌ای رفت و تصمیم گرفت با هزارپا به صورت کاملاً زنده و وول‌وولکی من رو بترسونه. کم مونده بود گریه‌ام بگیره. از دستش فرار می‌کردم و می‌گفتم: نکن، توروخدا نکن. اصلاً هرکار می‌خوای بکن. 

حالا این وسط، هزارپا یه بار افتاد زمین و دوباره برش داشت و دفعه بعد، لای جارو گم شد! همکارم هی جارو رو می‌کوبید روی زمین و می‌گفت:"نیست، گمش کردم." و من داشتم تصمیم می‌گرفتم برم بالای کدوم میز تا از شر یه هزارپای رها توی فروشگاه در امان باشم. خلاصه جناب هزارپا سرش رو از لای جارو دراورد و باز وول‌وول خورد و پیدا شد. برد انداختش دور. می‌گفت: هرچی سعی کردم بکشمش نمرد. زنده است هنوز!

بعد یه نگاه معنادار به من انداخت و گفت: هنوزم روی زمین می‌شینی؟

اون لحظه از ترس هزارپا روی تنم گفتم:"نه، عمراً." ولی گمونم می‌تونین حدس بزنین که بعدش من باز هم خیلی روی زمین نشستم. 

و بله، این چنین است شهر وحش ما.

نقاشی امروز خیلی قشنگ و باشکوهه. اسمش هست: گورستان در زیر برف. به آلمانی: Klosterruine im Schnee 1810 اثر کاسپر داوید فریدریش. من آثار این آقا رو خیلی دوست دارم. باعث می‌شن توی اوهام خودم غرق بشم و به طرز شگفت‌انگیزی زیبان. هلن گاردنر راجع به این نقاشی نوشته:

در یک تابلو از کاسپار داوید فریدریش، رومانی‌سیسم را در جوهر اصلیش می‌بینیم. در تابلوی گورستام در زیر برف از لابه‌لای درختان بی‌برگ یک گورستان برف‌پوش، عده‌ای را می‌بینیم که تابوتی را به درون یک نمازخانۀ وایده‌شدۀ گوتیک می‌برند. نشانه‌های مرگ در همه‌جا به چشم می‌خورند: صلیب‌ها و سنگ‌قبرها، تشییع‌کنندگان، مرگ طبیعت در زمستان، مرگ آدمیان، و نمازخانه‌ای که در اثر گذشت زمان نیمه‌ویران شده است. شیفتگی رومانتیک‌ها به موضوع مرگ در آثار شاعران و نقاشانی دیده می‌شود که قهرمانان دلتنگی‌آورشان در کلیساها و ویرانه‌های تاریخی می‌ایستند و به مرگ می‌اندیشند، در ستایش مرگ قلم‌فرسایی می‌کنند، و آرزوی وصالش را دارند. کیتس می‌نویسد:

مرگ یک واژه است،

به جایی اشاره دارد که در آن جوانی رنگ می‌بازد، شبح‌گون می‌شود و می‌میرد؛

که در آن اندیشیدن جز انباشتن اندوه در دل

و اشک در دیدگان نومید نیست

...کنون بیش از هر زمانی آمادۀ مردن

و از حرکت ایستادن در نیمۀ شب است...

 

|این فصل از کتاب، پاورقی دارد.|

پاورقی ۵ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان