نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

کفش‌هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد: سهراب؟

از این آدم‌هایی هستم که به هر چیز بزرگ و کوچکی، معنایی می‌دهم بیشتر از خودش. مثل این‌که فلان لباس من را به روباه‌ها نزدیک می‌کند و فلان عینک من را ترغیب می‌کند به سمت فلسفه. آن جوراب "وینی د پو" نماد یکی از الهامات من است و فلان مجسمه من را یاد شخصیتی می‌اندازد که جوان‌تر بودم نوشتمش. مخصوصاً چنین رفتاری را با اشیایی که به کلی شیفته‌شان هستم بیشتر دارم. شیفته چیزهای زیادی هستم و یکی از آن‌ها کفش است. چنان برای انواع کتونی و صندل ذوق می‌کنم که ته ندارد. همیشه هم اگر پولی برای لباس داشته باشم، اول کفش می‌خرم. به نظرم کفش بخش مهمی از زندگی است. حتی راستش اعتقاد دارم که می‌شود از روی کفش‌ها، مقداری از شخصیت طرف را فهمید. و البته که معتقدم اگر کفش خوب پایم نباشد، هرچه باقی لباس‌هایم خوب باشند، به درد نمی‌خورد. این قضاوت را به بقیه مردم ندارم، همیشه سعی کرده‌ام که مردم را از ظاهر قضاوت نکنم و قضیه شخصیت و کفش یک بازی بچه‌گانه بین من و خودم است، ولی وقتی خودم کفشم را دوست نداشته باشم احساس می‌کنم بدلباس‌ترین آدم کل خیابانم، و اصلاً اگر کفش را دوست نداشته باشم بیرون نمی‌روم. به همین خاطر وقتی آل‌استار زردم، یا صندل‌هایم را می‌پوشیدم، چنان ذوق می‌کردم که به کلی روز بهتری داشتم.

مامان من صدایی دارد که من بهش می‌گویم صدای نحسی. از این صدا در واقع نحس استفاده می‌کند. چنان صدای بدی است که نمی‌توانم توصیفش کنم. وقتی می‌شنومش ترجیح می‌دم گوش‌هایم را با دست بکنم تا ادامه ندهد. و چنان دلهره‌آور است که اگر خواب هفت پادشاه هم باشم باز با شنیدنش از خواب می‌پرم. و امروز هم با صدای نحسی مامانم از خواب پریدم که می‌گفت: کفش‌هاش رو بردن.

در ساختمان ما همه جاکفشی‌ها در پاگرد است، و دیشب هم یک دزد از دیوار پریده و همه کفش‌های من را برداشته. به جز یک صندل که احتمالاً چون دیگر هوا دارد سرد می‌شود به کارش نمی‌آمده. آن کتونی سفیدی که با جین پاره‌ام خیلی خوب می‌شد و من را یاد نوتلا و توت‌فرنگی و نور می‌انداخت، و آن جردنی که با من را به رزها مرتبط می‌کرد و همه آل‌استارهایم و یک کتونی سیاه و سفیدی که خیلی دوستش داشتم. یک‌سال دنبال مدل یکیشان بودم و برای دیگری شیش ماه صبر کرده بودم. آل‌استار زردم را هم بردند، همانی که خواهرم برایم خریده بود. فقط هم کفش‌های من را برداشته نه مامان و بابایم، انگار که دخترانه می‌پسندیده.

چنان حالم بد بود که به شدت تمایل داشتم دست بیندازم و روده‌ای معده‌ای قلبی چیزی را از حلقم بیرون بکشم و بمیرم. واکنش تندی است، ولی حال جالبی ندارم و هر اتفاق بدی چندبرابر بیشتر بهمم می‌ریزد. چنان وضع مالی خوبی هم ندارم که به راحتی جایگزینشان کنم. ضمن این‌که مقداری پول جمع کرده‌ام که هندزفری بهتری بخرم زیرا بدون هندزفری نمی‌توانم بنویسم. حتی پست‌های وبلاگم را. مثلاً همین الان دارم به Let her go از Passenger گوش می‌دهم. 

خلاصه که برایم حتی مهم نبود که بهشان احتیاج داشته یا نه. تا می‌توانستم بد و بیراه نصیبش کردم. یادم آمد که بچه‌تر که بودم هم گلدان‌هایم را از پاگرد برده بودند. از خانه‌مان برای مدتی بیزار شدم. چند ساعتی هم گریه کردم. کلی احساس حماقت کردم و سریع حساب کردم که فلان لباسم را دیگر نمی‌توانم بپوشم چون ترجیح می‌دهم استفاده‌اش نکنم تا با یک کفش زشت همراهش کنم. 

این وسط حالم وقتی بدتر شد که شخص مهربانی که مثلاً می‌خواست روز جهانی نویسنده را بهم تبریک بگوید، متنی فرستاد که در آن از ویرجینیا وولف و سختی نویسنده شدن مخصوصاً وقتی زنی نوشته بود. نه اینکه ازش خبر نداشته باشم، ولی بیشتر اعصابم خورد بود که روزی که باید بهم تبریک بگویند، می‌آیند موانع را یادآوری می‌کنند که ببین چقدر سخت است! که ببین چقدر همه‌جای دنیا جنسیت‌زده است! که ببین دختر بودن در این دنیا چقدر بد است! حالا بگذریم که بودن به اندازه کافی بد نبود که حالا دختر هم هستی و کارت حسابی درآمده است دیگر. 

خلاصه که همینطور چندساعتی با اخم رفتم به کارهایم رسیدم و به زمین و زمان بد گفتم. وقتی توی خیابان راه می‌رفتم تو فکرم تکرار می‌شد که:"یک جفت آل‌استار هم برایم نگذاشته حرومزاده!" آل‌استار نماد سرکشی و جهان‌گردی و نوشتن است. حالا چرا و به چه استدلالی به یقین ناممکن قسم اگر خودم هم بدانم. خلاصتان کنم انقدر آل‌استار و کفش‌دوستی من زبانزد است که وقتی بابایم به خانه آمد و به روش خودش سعی می‌کرد دلداریم بدهد، پرسید: "همه آل‌استارهایت را هم بردند؟ چند جفت بودند؟" و این همان مردی که بود که از علاقه بیش‌ازحد من چنان عصبانی می‌شد که جلویش اسم آل‌استار نمی‌آوردم و کفش‌های بنده خدا را جلوی چشمش نمی‌گذاشتم. 

کلاً عادت دارم بگویم از زمین و زمان برایم درد می‌ریزد. حال آنکه شاید نمی‌ریزد. من چه بدانم چی و از کجا و برای چه می‌ریزد. نویسندگی، چنان که توش خوب نیستم هرچند، ولی رویای دوزاده ساله من است. چیزی که هیچ‌وقت فراموشش نکردم. و چنین اتفاق بدی تو چنین روزی، را به بی‌منطق‌ترین شکل ممکن اینطور برداشت کردم که کائنات امروز کفش‌هایم را برده‌اند که بگویند: هان! کدام نویسنده. تو هیچ نیستی و هیچ نمی‌شوی. ای گِل‌های آن جردن قشنگ مسروقه‌ات به سرت."

ولی بعد که دوساعتی بیرون بودم که به کارهایم برسم، هوای تازه کمی اکسیژن به مغزم رساند و گفتم کائنات شاید دارد می‌گوید که:"انقدر بیرون نرو و بنشین بنویس خیر سرت! اگر دوستش داری، انقدر وقتت را تلف ست کردن آن کفش یا فلان شلوار نکن."

خلاصه کلامم نه کائنات است که با من درکل لج است نه مناسبت و نشانه‌های فراطبیعی که حقیقتش را بخواهید فقط وقتی حالم خیلی خیلی بد است،(یعنی تقریباً همیشه،) بهشان باور دارم. می‌خواستم که این را اگر بتوانم عرض کنم که، چنان نوشتن را دوست دارم که نشانه‌ای که همیشه هر خدایی بد می‌گرفتمش را این یک‌بار دلم نیامد بد بگیرم و بگم برای نوشتن است، برای نویسنده‌شدن است. شاید اصلاً خوب است. ببینید که عشق آدم را کور می‌کند! ببینید که کائنات می‌گویند "تسلیم شو!" و تو فکر می‌کنی می‌خواهند تشویقت کنند! متوجهید که چه می‌گویم؟ مغز کج من به کافئین بیشتری برای فهمیدن نیاز دارد. مغز شما خوب است؟ جای کفش‌هایتان امن هست؟ آل‌استارهایتان پایدار باشد.

بعد که برگشتم خانه، کلی روز نویسنده را به خود تبریک گفتم و برای خودم نوشابه باز کردم. که:"روز جهانی نویسنده بهت مبارک کتابی. چون توی این جهان به دنیا آمدی و چون، بااستعداد یا بدون اون، عاشق نوشتن بودی. خونت به جوش اومد، نخوابیدی، هیجان داشتی، براش وقت و هرچیزی که داشتی رو خرج کردی. چون هنوز هم ادامه می‌دی. چون دوازده‌سال است که تسلیم نشده‌ای. چون هرروز بهش فکر می‌کنی. چون هرروز می‌نویسی. به خاطر اون همه دفتر چرک‌نویس و خودکارهایی که تموم کرده‌ای. به خاطر پوشه ″داستان‌هام″ توی لپ‌تاپت. به خاطر اون پوشه‌های زیر تخت که پر از کاغذپاره‌های چرک‌نویس است. بهت تبریک می‌گم کتابی حتی اگه جزوشون نباشی. روزت مبارک. تنها روزی که واقعا بهش احساس تعلق می‌کنی. با هر جنسیت و هر دارایی و هر سنی که داشته باشی، هیچ روزی بیشتر از روز نویسنده، روز تو نیست. حتی اگه فقط من داستان‌هات رو دوست دارم. حتی اگه نزدیک‌ترین افراد بهت هم هیچ‌وقت نخوندنشون، حتی اگه هیچ‌وقت چاپ نشن، روزت مبارک رفیق."

بعد هم نشستم برای دوستانی که می‌دانم قلم به دست می‌گیرند تبریک نوشتم. بهشان گفتم:"روزتان مبارک. به من باشد هرکس که نوشتن را دوست دارد نویسنده است، این همه معیار برای اسم گذاشتن را بنده قبول ندارم. پس از طرف من روزتان مبارک باشد. چه حالا می‌خواید یا نمی‌خواهید یا خوش دارید یا ندارید. بنویسید که نوشتن راه به هیچ‌جایی نمی‌برد. نه پول دارد نه وجهه. اصلاً هدف همین است که هیچ باشیم و هیچ شویم، غلط عرض می‌کنم؟ قضیه مصرف‌گرایی است. خلاصه که کم هرچیزی خوب باشد، کم نوشتن خوب نیست. پس شاید هم ننویسید. نمی‌دانم. هرچه می‌کنید، بکنید. اصلاً تبریک به چه کار می‌آید. آرزو می‌کنم اگر نوشتن را دوست دارید، امروز کمی خوشحال‌تر باشید، برخلاف من که بدتر بودم. که البته بدتر بودن برای من بهتر است. به من کاری نداشته باشید. من خرابم و هیچم. شما همه‌چیزید. مبارک باشد. خوش باشید. بنویسید. بنویسید. بنویسید." بعد هم وصیت کردم که: روی سنگ قبر من بنویسید؛″بنویسید!″.

روز نویسنده به شما وبلاگ‌نویس محترم هم مبارک. به هرکسی که روزها قلم دست می‌گیرد که چیزی خلق کند مبارک. چیزهای خوب قسمتتان شود. کفش‌هایتان را ندزدند. شاد باشید. 

عنوان را هم از اشعار سهراب سپهری برداشته‌ام. اشعار سپهری باد و آب و همه چیزهای خوب‌اند. به عنوان تصویر هم یک شعر از آقای تیم برتون برایتان می‌گذارم که مصور است.

 

۷ یادداشت

اگه آدم بودن (1) و پسا-کتاب‌فروشی

nullاگه آدم بودن...

عادت دارم که با اشیا و مفاهیم انتزاعی دوست بشم. قابل‌اعتمادترن. شاید برای همینه که خیلی پیش میاد که به چشم انسان ببینمشون. دست خودم نیست. اولین‌بار که چشمم به این لپ‌تاپ افتاد اون پسرک هفده‌ساله با تی‌شرت سفید و موهای خرمایی رو دیدم که عاقل‌اندرسفیه نگاهم می‌کرد ولی در نهایت می‌خندید. به پاکی صبح. 

چند روز پیش که روز پادکست بود، با استوری اینستا این روز رو به پادکست‌های مورد علاقه‌ام تبریک گفتم و بیشترشون انقدر لطف داشتن که جوابم رو دادن. اون‌جا بود که پادکست‌ها رو هم به چشم دیدم. نمی‌دونم چرا دانشجو بودن و تو یه کلاس دانشگاه به سر می‌بردن، فقط بودن.

این نکته رو هم ذکر کنم که منظور من هیچ‌کدوم از تهیه‌کننده‌های محترم نیستن و منظورم صرفاً اون محصوله. اون پادکست و نه بیشتر. به کتاب اشاره دارم نه نویسنده. این‌ها همگی دوستان محبوب من هستن و همه‌شون رو توصیه می‌کنم. خوش‌حال می‌شم اگه شما هم پادکست‌های موردعلاقه‌تون، فارسی یا انگلیسی، رو بهم معرفی کنید. 

به چشم من، پادکست کمیکولوژی اون پسره محبوب بامزه‌ایه که ته کلاس می‌شینه و به استاد گوش نمی‌ده مگه وقت‌هایی که می‌خواد بهش تیکه بندازه. با این حال دوست‌داشتنیه و کسی ازش بدش نمی‌اد. خیلی به ظاهرش می‌رسه و همیشه نیش بازش روی صورتشه. با همه خوش‌وبش داره و سریع می‌تونه ارتباط برقرار کنه. قدش خیلی بلند نیست و روی این مسئله حساسه. با همه دخترهای کلاس یکم تیک می‌زنه ولی درمورد هیچ‌کدومشون جدی نیست. امتحان‌هاش رو با تقلب‌هایی که بهترین دوستش بهش می‌رسونه پاس می‌کنه.

بهترین دوستش پادکست اسطوراخه که کنارش میشینه. باهوش و قدبلنده و به جای اینکه خیلی پیرو مد و فشن باشه، معمولاً لباس‌هایی می‌پوشه که همیشه و همه‌جا معقول و جذابن. اگه استاد باسواد باشه بادقت گوش می‌ده و سوال می‌پرسه ولی اگه از استاد خوشش نیاد وقتش رو پای حرف‌هاش هدر نمی‌ده و کنار کمیکولوژی که داره زیر میز با گوشیش بازی می‌کنه، کتابش رو می‌خونه. یکم مرموزه و باید وقت بذاری تا باهاش جور بشی. ولی وقتی بشناسیش تازه می‌فهمی که چقدر خلاق، مهربون و دوست‌داشتنیه.

پادکست الف هدف جهان و زندگی رو در هنر می‌بینه. کلاس‌های تئوری براش وقت‌تلفی محسوب می‌شن و به محض اینکه حضوریش رو زد، می‌پیچونه تا زودتر به تمرین بچه‌های تئاتر برسه. اگه احساس کنه یکی از بچه‌های کلاس به یکی از نقش‌هایی که لازم دارن می‌خوره، انقدر پاپیچش می‌شه تا قبول کنه. به جز نمایش و بحث‌های مربوط بهش، چیز دیگه‌ای توجهش رو جلب نمی‌کنه. کم‌حرف و مودبه و معمولاً یه پیرهن سفید می‌پوشه و توی کوله مشکیش چندتا نمایشنامه داره و اگه فرصت کنه، سعی می‌کنه یکیشون رو به فارسی ترجمه کنه. همیشه بوی سیگار و قهوه می‌ده و دوست‌های زیادی نداره، همونطور که هیچ دشمنی هم نداره. 

پادکست فیکشن، اون دختره ریزه‌میزه عینکیه که چون دیشب مهمونی بوده و نخوابیده ممکنه سرکلاس خوابش ببره. اگه به استاد گوش بده، سوال‌پیچش می‌کنه و کم‌تر حرفی رو کاملاً قبول می‌کنه. به همه‌چی شک داره و با چشم‌های ریز شده به بقیه زل می‌زنه. لباس‌هاش مخصوصاً برای شخص اون طراحی شده‌ان و هرچیزی نمی‌پوشه. بچه محبوبیه و با همه حرف می‌زنه و از همه شایعات دانشکده و شاید حتی دانشگاه باخبره و اون‌هایی رو که براش جالب‌ترن رو برای بقیه تعریف می‌کنه.

پادکست ساگا منزوی، درونگرا و گوشه‌گیره. سرش به کار خودشه و اونقدری که لازمه درس می‌خونه. همیشه داره روی پروژه‌های شخصی خودش کار می‌کنه. از یه مدل لباس ساده، چندرنگ داره و مدام همون‌ها رو می‌پوشه. گاهی یادش می‌ره اصلاح کنه و کل روز ته‌ریشش رو می‌خارونه. به اطرافش زیاد توجهی نمی‌کنه و حواس‌پرته. کمی مرموزه و با اینکه اگه کسی باهاش حرف بزنه، با لبخند جواب می‌ده، ولی صحبت رو طول نمی‌ده و از زیرش در می‌ره. به نظر می‌اد با طبیعت و درخت‌ها و گربه‌ها بیشتر ارتباط می‌گیره تا آدم‌ها. موهای نامرتبش همیشه باعث می‌شن آدم دلش بخواد نوازششون کنه. 

شما دیگه کدوم یکی از دانشجوهای این کلاس رو می‌شناسید؟

 

            

 

nullپسا-کتاب‌فروشی.

اهل برگشتن به جاهایی که کارم باهاشون تموم شده نیستم. مثلاً، دلم نمی‌خواست حتی برای کارهای فارغ‌التحصیلی برگردم به دانشگاه. وقتی رفتم هم زیاد توش پرسه نزدم. نوستالوژی من رو غمگین می‌کنه. گذشته رو هیچ‌وقت دوست ندارم. نمی‌خوام سعی کنم چیزی رو که دیگه از دستم رها شده دنبال کنم. برای همین هم هست که هنوز، از روز آخر تاحالا، یک‌بار هم به کتاب‌فروشی سر نزدم. احساس می‌کردم اون فصلیه که تموم شده و ورقش زدم و احتیاجی به مرورش ندارم.

اون‌جا با همکارهای زیادی، صمیمی شدم و این همکارها انقدر معرفت دارن که توی این مدت بهم پیام دادن و چندباری تماس گرفتن. حتی با اینکه من کسی نیستم که اول پیام بدم یا تماس بگیرم، ولی اون‌ها رهام نکردن. شنیدم که حتی مدیرمون هم ازشون سراغم رو گرفته و حالم رو پرسیده. گفته بوده که حالش چطوره و اگه خوبه چرا نمی‌اد که بهمون سر بزنه. بچه‌ها هم زیاد می‌گن که برم، پس شاید فردا برم. نمی‌دونم با چه حسی قراره برم و با چه حسی قراره برگردم، ولی تلاش می‌کنم زنده بمونم. :))) احتمالا سرم رو با لوازم‌التحریر و واشی گرم کنم. من عاشق لوازم‌التحریرم. 

 

Cause I'm fine, then I'm not

I'm spinning round and I can't stop

I can't do this alone

And time flies and it's so slow

I'm up and down like a yo-yo

I can't do it on my own

See, I've tried and I can't pull the sword from the stone

 

این کمی از متن آهنگیه که بیانگر حال‌واحوالم جدای این مسئله است. شبیه حس‌وحال این آهنگ از پسنجر با اون اشاره قشنگش به داستان آرتور. 

دو نسخه داره و هردو رو این‌جا می‌ذارم. اگه گوش دادین، برام بگین که کدومش رو بیشتر دوست داشتین. کاور آلبوم‌هاش رو هم می‌ذارم چون خیلی دوسشون دارم. مخصوصاً اونی که روش رد ته لیوان داره.

Sword from the stone

Sword from the stone (Patchwork version)

   

 

۴ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان