چند نفر بودن. احتمالاً یک خانواده. اومده بودن یک هدیه بخرن. معمولاً اول جذب بخش کتابهای نفیس میشن ولی انقدر قیمتها بالاست که پشیمون میشن. بهشون حق میدم. شاهنامهای که اونجاست، یک میلیون تومن قیمتشه. اول ازم قیمت چند تا از کتابهای نفیس رو پرسیدن و بعد گفتن دیگه شاهنامه ندارین؟
منتظر همین سوال بودم و بردمشون به جایی که شاهنامههای معمولیترمون رو میذاریم. پسر جوونی که همراهشون بود خیلی خوشقیافه و مودب بود. مادرش هم زن بامزهای بود. حسابی همهشون رو نگاه کردن و باز درگیر پرسیدن قیمت شدن. شاهنامهها بزرگ و سنگینن. قیمت قرمزه رو میخواستن. از پسره گرفتم و بارکدش رو به هزار زحمت چک کردم. خوب بود. دادم دستشون. مامانه هی به بقیهشون نگاه میکرد. از قیافه این یکی خوشش نمیاومد. ازم خواست قیمت اون آبیها رو بگم. به پسرش میگفت:"اونها حداقل آبین، قشنگترن!"
من هنوز هم وقتی با مشتریها سروکله میزنم، کمی هول میشم و نصف مغزم خاموش میشه. سریع رفتم اون آبیها رو از بلندترین قفسه بردارم. من قد بلندم ولی بلندترین قفسه بازهم برام بلند بود. شاهنامه پنججلدی آبی سنگین با جعبه رو دراوردم و یک جعبه سیدی که نمیدونستم روشه زارت از تیزیش فرود اومد روی فرق سرم. دقیق نفهمیدم چی شد. خودم زده بودم زیر خنده. پسره داشت میگفت:"ای وای من معذرت میخوام." و من سرم رو تکون میدادم که تقصیر خودم بود.
همکار چشمدرشتم هم دیده بود و داشت میخندید. گفت:"اینها رو نباید دربیاری، میتونی توی سیستم سرچشون کنی! میخواستم بهت بگم ولی انگار داشتی خوب پیش میرفتی!"
خلاصه قیمت آبیها رو که سه برابر قبلی بود بهشون گفتم. پشیمون شدن و پسره خودش گرفت و برد گذاشتش سرجاش. نیش من زیر ماسک جمع نمیشد. روزی یکی-دوتا سوتی این مدلی میدم و به خودم میخندم.
وقتی که دیگه مطمئن شده بودن همون قرمزه رو میخوان، مامانه که هنوز با نارضایتی بهش زل زده بود، پرسید: ببخشید، از اینها رنگ دیگهاش رو ندارین؟ آبی مثلاً؟