نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

روزمدگی و عملیات نجات کبوتر2: کوکو که بود و چه کرد؟

فکر می‌کردم برگشتن مداوم فکر به گذشته مال سنین پیری باشه، مثلاً هفتادسال به بالا. ولی این روزها چنان درگیرش شده‌ام که فکر نمی‌کنم از این بیشتر ممکن باشه. فکرم پر شده از خودم و نوجوونیم، گذشته‌ام و انتخاب‌هام. سایه گذشته مثل یک خفاش عظیم‌الجثه شوم دنبالم می‌کنه و متأسفانه گذشته خوبی نیست. هرچی بیشتر به گذشته فکر می‌کنم، روزهای خوب کم‌تری پیدا می‌کنم و بیشتر و بیشتر توی کار خودم می‌مونم. نه خودِ گذشته‌ام رو درک می‌کنم و نه خودِ الآنم رو. تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که وجود داشتم، چون افکارم رو به وضوح به خاطر می‌آرم.

امشب که داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم یادم اومد که راهنمایی و دبیرستان هرروز روی تخته کلاس شعر یا نقل قول می‌نوشتم. چرا؟ از گچ خوشم می‌اومد یا دنبال جلب توجه بودم؟ و بعد ترسیدم از این‌که این رو فراموش کرده بودم. چی می‌شه اگه به کلی مدیِ نوجوون رو فراموش کنم؟ هیچی نمی‌شه. ولی نمی‌دونم چرا ازش می‌ترسم. قبل از هر تصمیمی که می‌خوام بگیرم یک‌بار نظر مدیِ نوجوون رو از خودم می‌پرسم و مدام خودم رو مقایسه می‌کنم، با چیزی که اون می‌خواست که بشم. 

کاش بتونم از شر این افکار آزاردهنده خلاص بشم، زندگی به اندازه کافی بهم سخت می‌گیره. این روزها اتفاقات بدی افتاده و می‌افته و همه شرایط سخت اطرافم با یه سیر صعودی بدتر و بدتر می‌شن. از خودم می‌پرسم که یعنی من هم روزهای خوبی پیدا می‌کنم؟ اتفاقات خوب برای من هم پیش می‌ان؟ هیچ نقطه روشنی توی آینده من هست؟ بالاخره من هم یه تصمیم خوب می‌گیرم؟ یه روز می‌رسه که بتونم فقط به خودم فکر کنم؟ کابوس‌ها کی دست از سرم برمی‌دارن؟ 

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان. در مورد خودم هیچ نظری ندارم. نمی‌دونم چی بودم و الان چی هستم، ولی متوجهم که در عین تفاوت، هنوز هم از خیلی جهات همون نوجوونم. همون نوجوون، شاید پیرتر و غمیگن‌تر و گیج‌تر. یکی از مهم‌ترین عنصرهای اون روزها وبلاگم بود، که دیگه از دست رفته. خودش و آرشیو هفت ساله‌اش حذف شده. منتها من هنوز هم می‌نویسم و هنوز هم وبلاگ دارم و برای همینه که اسمم رو به این‌جا برگردوندم. احتمالش کمه که از مخاطب‌های قدیمیم کسی من رو این‌جا پیدا کنه، ولی اگه یک نفر هم هست، سلام. مدی‌ام. مدتی از ترس کامنت‌های منفی‌ای که می‌گرفتم و تجربه‌های تلخم قایم شده بودم، ولی حالا دیگه برام مهم نیست.

بخش روزمدگی عنوان ترکیب کلمه روزمرگیه با مدی. اسم مستعاری که روم مونده و دیگه معنای خاصی نداره جز منِ کوچیک ناچیز. روزمدگی این روزها این‌طوری می‌گذره که تا حالا گفتم. با یه سر آشفته، مقدار زیادی گریه‌های طولانی، افکار تاریک و کابوس‌های تکراری. قبلاً گفته بودم که این‌جا قراره فقط اتفاقات جالب باشه ولی بعد متوجه شدم که نمی‌شه. چون من همینم، به همین غمگینی. و هرچی بیشتر خودم رو حذف کنم، کم‌تر برای گفتن و تعریف کردن دارم و نمی‌تونم بنویسم. زندگی‌های خوب و جذاب و هدف‌مند و پرانگیزه و سالم وجود دارن، و من هم یک گوشه به شکل دیگه‌ای هستم و تنهایی با مشکلات فراوونم به سختی نفس می‌کشم.

ولی بخش دوم عنوان مربوط می‌شه به ماجرای اصلی‌ای که بیان رو باز کردم تا براتون تعریف کنم. خاطرتون هست چند پست پیش از کبوتری گفتم که از تراس خونه خواهرم پیدا کردیم و نتونستم نجاتش بدم؟ یک‌بار دیگه گذرم به یه کبوتر دیگه افتاد. البته نقش من جزئیه ولی با این حال هم تعریفش می‌کنم. 

حدود یک ماه پیش، برادر سربازم با یه بچه کبوتر می‌اد خونه. انگار توی کلانتری یک اتاق کم‌تر استفاده شده رو تمیز می‌کنن که به یه دفتر جدید تبدیلش کنن و این وسط یه لونه کبوتری خراب می‌کنن که توش یک جوجه کبوتر بوده. رهاش می‌کنن توی حیاط ولی برادر من برش می‌داره و می‌آردش خونه. چون هنوز نمی‌تونست پرواز کنه و خیلی راحت خوراک گربه‌ها می‌شده. من با این قضیه کبوترها خوراک گربه شدن‌ها داستان دارم. یادمه دوران دانشگاه که همه وجب به وجب دانشگاه و خوابگاه پر از گربه بود، گاهی که می‌رفتم براشون غذا بریزم یا فقط از دور صداشون می‌کردم، یهو برمی‌گشتن و می‌دیدم که موجودات دوست‌داشتنی خونی‌اند و پوزه‌های کوچولوشون توی شکم یه پرنده مرده بدبخته. پس کاملاً با تصمیم برادرم موافق بودم و خوش‌حال بودم که جوجه بدبخت رو آورده خونه.

من اسمش رو گذاشتم "کوکو" به خاطر اینکه کبوترها "کو" می‌کنند و خب، کوکو اسم بانمکیه. داداش بسیار بسیار خلاقم فرموندند که می‌خواسته اسمش رو بذاره "کبود". ولی بهرحال تو خونه همه صداش می‌کردیم جوجو. یا جوجه. صبح‌ها بیدار می‌شدیم و از هم می‌پرسیدیم جوجو کو؟ غذا خورد؟ بهش آب بدم؟ 

مامانم می‌گفت دو-سه هفتشه و بابام می‌گفت که فقط یک هفته‌اش بوده وقتی که اومده پیشمون. من هیچ نظری ندارم، ولی هنوز انقدر کوچیک بود که صدای جوجه می‌داد و زیر بال‌ها و دور نوکش هنوز پر نداشت و حتی هنوز نمی‌تونست به تنهایی غذا بخوره. صداش رو نمی‌تونم توصیف کنم، چون صدای جوجه بود، زیر و مداوم و اصلاً شبیه صدای کبوترهای بالغ نبود ولی مثل جوجه هم نبود که یک جیک‌جیک واضح داشته باشه. شبیه یه جیغ با ولوم پایین مداوم بود. 

یکی از سربازهای دیگه کلانتری کسی بوده که مدرک دامپزشکی داشته و برادرم ازش پرسیده بود که چطوری از کوکو مراقبت کنیم. نتیجه این بود که گندم و ارزن باید پودر و مخلوط و مرطوب می‌شدن و به زور نوک کوکو رو باز می‌کردیم و می‌ذاشتیم دهنش و بعد خودش قورتش می‌داد. مثل این‌که مامان کبوترها نوک به نوک به بچه‌هاشون غذا می‌دن. حتی آب رو هم توی ظرف‌های خیلی کوچیک می‌ریختیم و جلوش می‌گرفتیم تا بتونه بخوره.

کوکو اوایل به محض دیدن یه نفر، سریع بال‌هاش رو بهم می‌زد و با ذوق صدا می‌کرد. از ناز و نوازش هم لذت می‌برد. خودش نزدیک‌تر می‌اومد و به محضی که نازش ‌کردیم آروم می‌گرفت. البته به جز مواقعی که بهش غذا می‌دادیم که اون موقع خیلی مقاومت می‌کرد و ما که زیاد دلمون نمی‌اومد که محکم بگیریمش نمی‌تونستیم خوب بهش غذا بدیم. ولی بابام حرفه‌ای‌تر بود و خیلی قاطعانه گوله گوله غذا می‌ریخت توی گلوش. :)) اگه بیرون از جعبه‌ای که توش نگهش می‌داشتیم، می‌ذاشتیمش، خیلی با ترس اطراف رو نگاه می‌کرد و در نهایت خیلی ترسون و لرزون می‌رفت یه گوشه تاریک برای خودش پیدا می‌کرد که توش کز کنه، و از برگشتن به جعبه‌اش خوش‌حال می‌شد.

ولی به مرور رفتارش تغییر کرد. حدود یک هفته، ده روز بعد، شروع کرد به نوک زدن به دستمون. اوایل یکی دوبار و بعد بیشتر می‌تونست با نوکش گندم‌ها رو برداره و خودش بخوره. بال‌هاش رو باز می‌کرد و یکم تکونشون می‌داد. هنوز هم ناز دوست داشت و حتی خودش می‌اومد پیشمون، مثلاً می‌اومد می‌چسبید به من و روی پام خودش رو جمع می‌کرد و وقتی به اندازه کافی از ناز شدن لذت می‌برد خودش می‌پرید توی جعبه‌اش. 

هفته‌ی دوم سوم می‌تونست خیلی کوتاه بپره و وقتی که بیرون از جعبه‌اش بود برای خودش توی خونه یکم می‌گشت و باز خودش پر می‌زد و برمی‌گشت توی جعبه، ولی گاهی هم مثلاً می‌رفت زیر کابینت‌ها یا روی شونه و کلاً تن من و بقیه می‌نشست و همون‌جا می‌موند و سراسر لباس‌های ما رو دست‌شویی می‌کرد.:))) یه ماشین کثیف‌کاری به تمام معنا بود. حالا دیگه خودش غذا و آبش رو وقتی جلوش می‌ذاشتیم می‌خورد و درکمال تعجب یک روز که با مامانم ناهار می‌خوردیم، دیدیم که خودش خیلی با اعتماد به نفس از جعبه‌اش اومد بیرون و جلوی تعجب محض ما‌، با آرامش قدم‌های کجش رو برداشت، اومد آشپزخونه و رفت زیر کابینت. انگار که خونه دیگه حیاط‌شتی شخصیش باشه.

خیلی بانمک بود. وقت‌هایی که خودش می‌اومد بغلم کله گردش رو می‌بوسیدم. گرم و نرم بود و قیافه خنگ بانمکی داشت. توی این دورانش من برادرم رو که می‌گفت این کبوترها وحشی‌ان و اهلی و به قولی "جلد" نمی‌شن، مسخره می‌کردم چون به نظر می‌اومد کوکو کاملاً دستی شده. ولی این دورانش هم فقط چند روزی دووم داشت.

دیگه توی جعبه‌اش نمی‌موند و کم کم یاد گرفت که بپره. اول روی مبل پرید، بعد میز ناهارخوردی، و کم‌کم انقدر بالا گرفتیمش و پرش دادیم که از روی کمد هم می‌پرید. از ارتفاع روی زمین می‌پرید و چند روز بعدش پا شدیم و دیدیم دیگه خودش رفته بالای کمد. اگه می‌ذاشتیمش توی جعبه‌اش کولی‌بازی درمی‌آورد و انقدر اذیت می‌کرد تا دوباره آزادش می‌کردیم، مگه شب‌ها که می‌خوابید. مشکل آزاد بودنش این بود که کل خونه رو کثیف کرده بود. هر یک دقیقه یک لکه کثیف‌کاری از خودش به جا می‌ذاشت. دیگه قدش برای زیر کابینت بلند شده بود و روی صندلی یا مبل جا خوش می‌کرد.

و بدتر از همه این‌که دیگه بغلی نبود:(( وقتی سعی می‌کردی بگیریش، فرار می‌کرد، بال می‌زد و من رو خیلی بد و جدی و محکم نوک می‌زد. حالا دیگه می‌رفت بالای لوستر و به زور پایین می‌اومد. حدود یک ماه بود که پیش ما بود و دیگه همه‌چیز رو یاد گرفته بود، غذا خوردن، آب خوردن، پرواز، حتی پرهای دور نوک و زیر بال‌هاش هم دراومده بودن. به وضوح بزرگ‌تر شده بود و بال‌ها و دمش بلندتر شده بودن. منتها هنوز صدای جوجه می‌داد! البته احساس می‌کنم صداش یکم کلفت‌تر شده بود، ولی هنوز جوجه‌ای بود.

بابام رو همچنان دوست داشت. ما رو نوک می‌زد ولی روی شونه و سر بابام می‌نشست. شاید چون بابام بیشتر از بقیه ما بهش غذا داده بود. حتی اگه گاهی جایی کاری داشت و شب خونه نبود، جوجه رو با خودش می‌برد که بهش غذا بده. بابا و مامانم خیلی دوستش داشتن ولی دیگه باید پرش می‌دادیم که بره چون دیگه اصلاً توی جعبه یا حتی یه اتاق نمی‌موند و کل خونه کثیف شده بود.

اولش گذاشتیمش پشت پنجره آشپزخونه، چون مامانم از اون‌جا برای کبوترهای محله هرروز گندم می‌ریزه. گفتیم از اون‌جا پرش بدیم که یاد بگیره و هرروز بیاد غذا بخوره، ولی لب پنجره نشست و ما رو نگاه کرد. می‌ترسیدیم هم هلش بدیم و بیفته و جاییش بشکنه. بردیمش پشت‌بوم ولی اون‌جا هم دور بر ما می‌پلکید و نمی‌رفت. حیاط هم نمی‌شد بردش چون گربه‌های خیابونی گاهی توی حیاط ما می‌پلکن و براش خطرناک بود. آخر سر از بابام پرسیدم که دوست کبوترباز نداره؟

یکی از همکارهای بابام آدم جالبیه و خارج از شهر یه حالت طویله‌طور داره. گویی اون همکار بابام یه دوستی داره که این آقای دوستِ همکار، کودِ کبوتر می‌سازه! انگار که برای گیاه‌ها خوبه، من نمی‌دونم. بابام حتی کودِ همین کوکو رو می‌ریخت پای گلدون خودش. (من و مامانم نمی‌ذاشتیم بریزه پای گلدون‌های ما.) خلاصه بابام به همکارش زنگ زد و طرف شب‌تر اومد و کوکو رو برد.

امشب از بابا پرسیدم که خبر داره کوکو چی شده؟ بابام گفت انگار پسرخاله دوستِ همکارش، توی پشت‌بومش کبوتر نگه می‌داره و انقدر اون‌جا غذا می‌ریزه که نه تنها کبوترهای خودش که از اطراف هم کبوترهای چاهی می‌ان اون‌جا غذا می‌خورن و کوکو رو گذاشته اون‌جا که غذا هست، تا هروقت دلش خواست با بقیه کبوترهای چاهی بره یا حتی بمونه و نره. خلاصه که جاش خوبه. 

عملیات کمک به کبوتر2: موفقیت‌آمیز.

بابت عکس‌های بد معذرت می‌خوام هم من عکاس بدی‌ام هم کوکو خیلی تکون می‌خورد همیشه. 

+ یوتیوبر موردعلاقه‌ام یک ویدئوی بانمک درمورد کمک به یه کبوتری داره که این‌جا لینکش رو می‌ذارم اگه خواستید برید ببینید: کلیک.

چقدر این روایت کمکتون به کبوتره خوب بود، لذت بردم ^_^

ااا چقدر این کامنتت قشنگ بود. خوش‌حالم که دوستش داشتی. 🥰

جوجه هایی که بزرگ کردم رو خوردم. 

نوش جان؟ :))

وااایی سلامممم! فکر کنم دیگه باید مدی سان صداتون کنم؟xD وای نهههه من کتابی سانو می خواممم TT ولی درکل، سلام*---*

متن اولتون باعث شد به خودم بیام...از کلی از بزرگترا هم شنیدم که "بزار به سن من برسی..." و خب، فکر کنم تو این سن واقعا باید تلاش کنم :" البته که فکر کنم در کل مراحل زندگی باید تلاش کرد، ولی اگه می خوام یه آینده خوب برای خودم بسازم باید از همین الان دست به کار شم :"> ممنون!

چه کار قشنگگگیییییی که روی تخته می نوشتیننن Tt حالت زیبایی داره، مثل یه برنامه تلویزیونی که هر روز یک شعر یا نقل قول رو معرفی می کنه، جالب بنظر میاد*-* دمتون گرم*^*

 

ای خدااااا شماها هم خانوادگی پرنده دوست دارینننن؟:" خانواده پدر بزرگ منم همینطورین. یه سری یه کفتر دم هیئتونبوده که داییم براشون برده بوده، یسری هم یه پرنده قناری مانند که توی پارکینگ پیداش کرده بودننن :">> حدود دو ماه پیش پیداش کردن که خیلیم گوکولی بودددددد بعد مثلا از رو به رو که نگاه می کرد خیلی خنگ بنظر میومدxD خیلیم سبک و خوشگل بودا، ولی در طی عملیات غذا گزاری پر زده و رفته :( بابابزرگم خیلی ناراحت شده بود، چون اونطور که مامانم تعریف می کنه جوونیاشون کلی مرغ و خروس و قناری داشتن. نصف مرغ و خروسای جامعه از همین بابابزرگ من تامین میشه مثل اینکه xD 

کوکوووووووو چقدر خوشگلههههههتیتبنبحبتبنمبنب قبول دارم پرنده ها بچگیشون خیلی آروم و متین و گوگولی ترن، مثل اردکا که نازیشون برای همون چند هفته اوله*-* ولی بعد بصورت غریزی پرخاشگر میشن چون دیگه سن بلوغشون میرسه...مثل اینکه :" هرچند اینا گویای تجربیات خودمه، خودمونم که عروس هلندی داریم*-* که خب...کلی جیغ میزنه و اینا، ولی بازم خیلی گوگولیه و از انداختن وسایل از ارتفاعات لذت میبره-

به هرحال، تجربه ی خوبیه، هرچند دیگه به سن خاصی که می رسن باید برن :"> 

دمتون گرم کتابی سان! اینجا رو فراموش نکنیناا :"> خیلی نوشته ها و تجربه هاتون رو دوست دارم *---* 

و برای وبلاگ قبلیتونم حیف شد کههه TT احتمالا آرشیوش رو بتونین توی سایت archive.org پیدا کنین، ولی هفت سال وبلاگ نویسی واقعا خیلیه :"> 

مراقب خودتون باشین*--* بعد از ظهرتون خوش*-*

سلاممم! هرچی دلت می‌خواد صدام کن^^ کتابی هم می‌تونی بگی فرقی نمی‌کنه که. :))

خواهش می‌کنم، موفق باشی. البته مشکلاتی که من ازشون حرف می‌زدم بیشتر شرایط سخت اطرافم و اتفاقاتی بوده که خارج از کنترل خودم برام افتاده، زندگی همیشه سخته.
اره نمی‌دونم چرا تخته ها رو دوست داشتم درکل، همین الان هم توی اتاقم هم وایت بورد دارم همه تخته سیاه.

اوو ما مثل خونواده شما نیستم :)) کلا از دستمون بربیاد به حیوون‌ها کمک می‌کنیم ولی اجازه نمیدن حیوون توی خونه نگه داریم. البته خب حیاط هم نداریم :(
اره حتی پرنده ها تونوجوونی پرخاشگر می‌شن. مثل ادمیزاد. اخی عروس هلندی... خیلی نازن خیلی دوستشون دارم.

قربانت دم خودت گرم. اره اصلا اینجا رو فراموش نمی‌کنم، خیلی خوش‌حالم که دوستشون داری.
آرشیوش رو دارم ولی افلاین و توی لپ‌تاپ... و خب بهتره که ادم خیلی درگیر گذشته نباشه، نه؟
هفت سال هم بیشتر بود شاید چون وقتی اول که شروع کردم سال 91 بود. این مدت همیشه وبلاگ های مختلف داشتم ولی گمونم یکی دوسال اون وسط وقفه افتاد.
تو هم مراقب خودت باش. روزت قشنگ.null​​​​​​​

چقدر خوندنت لذت‌بخشه! 💙

چقدر این کامنت قشنگه ^____^ ممنونم لطف داری. خیلی خوش‌حالم کردی.null​​​​​​​

و اینجا پری(آکی) رو می‌بینیم که کامنتدونی رو منفجر کرده!

 

واقعا پست قشنگی بود... اینکه بعدا بیشتر از همه به پدرتون محبت داشت چون حتی با اینکه اونموقع دوست نداشته، کاری که به نفعش بوده رو به زور براش انجام داده منو یاد والدین و بچه‌ی آدم میندازه:) که وقتی بزرگ میشن تازه قدر سختگیریها رو میدونن و اینها.

خیلی... قشنگ بود! صفت بهتری پیدا نمیکنم.

با اجازتون پیوندش می کنم:*

آه موافقم منم این تجربه رو با والدینم داشتم. انگار کوکو هم بوی بابام رو بجای بوی مامانش(؟) پذیرفته بود. هرچند من هیچ تخصصی راجع به حیوون‌ها ندارم و ممکنه کلا اشتباه کرده باشم.

ازت ممنونم خیلی لطف داری.null​​​​​​​
ممنونم که پیوندش کردی. ^_^

یک لحظه اومدم جوابِ سوالِ عنوان رو بدم و از خنده منفجر شدم. از قصد بود این سوال یا به جوابش فکر نکرده بودی؟ :))

فکر نکرده بودم :))) 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان