ساعتها و ساعتها جلوی صفحه سفید میشینم و هیچی نمینویسم. بعد یک جمله مینویسم و پاکش میکنم. (الان که دارم این رو مینویسم هم نمیدونم که این یکی هم پاک میشه یا نه.) کاش میتونستم غر بزنم که قبلاً خیلی راحتتر و بیشتر مینوشتم، ولی قبلاً کارهای دیگهای رو هم راحتتر انجام میدادم. مثلاً خوابم میبرد. الان ساعت شده شش صبح و من از درد چشمهای خوابآلودم به اشک افتادم ولی هیچ خوابی برای بردنم نیامده. یا مثلاً قبلاً میتونستم عشق بورزم. میتونستم دوست بدارم و الان به نظرم هرگونه محبت و علاقهای نوعی افسانه کودکانه مییاد.
اصلاً کی دیگه به اینجور چیزها اهمیت میده، مدی؟ دیگه هرچیزی که راجع به پول یا مهاجرت یا پیشرفت در مراحل دقیقتعریفشدهی جامعه نباشه، دیگه چه اهمیتی داره؟ اینجا فقط منم که هنوز توی نوجوونیم موندم. اینجا فقط منم که از فرهیخته بودن بیزاره و پوسترهای رنگیش رو از دیوار نکنده.
من توی یه سرزمین بزرگ و بینهایت تنها موندم و هیچوقت راه خروج رو پیدا نکردم. اینجا یه دنیای تنها مال منه که باعث میشه مجبور باشم همه غمهاش رو هم تنهایی به دوش بکشم. (خوبی داروهای روانپزشکم این بود که خوابآور بودن و شش صبح به هذیوننویسی نمیانداختنم!) یه دنیا غصه، به اندازه یه صحرا بیپایان درد. همهاش مال من تا بذارم که تا ابد از گوشت و خون من تغذیه کنه تا با دستهای خالی قبرم رو توی زمین بکنم و برم توش زنده زنده بخوابم. (همیشه حرفش رو میزنم و هیچوقت انجامش ندادم و بابت هربار در رفتن از زیرش، تا میتونم خودم رو سرزنش میکنم. ای ترسو! ای بیعرضه! ای همهات حرفهای بیسروته و عملهای عبث مسخره!)
توی اون صحرایی که گفتم، هیچی درنمییاد. حتی یک درخت خشک هم پیدا نمیکنی. تپههاش هم همه کوتاه و زشتن. آب و علاقهای در کار نیست. دیگه نمیتونم بی فکر و خیال کسی رو دوست داشته باشم. بدبینیم بزرگتر از وجود خودم شده. دیگه همه چیزی که میبینم، دروغ، سواستفاده، پنهانکاری، رها شدگی، نگاههای از بالا و عقاید زهوار در رفته است. شبیه اون جادوگری که نوشتم، که وقتی جریان سحر توی رگهاش رو قطع کردن بدترین زجر عمرش رو تحمل کرد. شاید محبت هم برای من همون بود، با این استثنا که شاید نبود. شاید این تصور من از خودم که ساخته شدم که دوست بدارم دروغ دیگهای بوده که به خورد خودم دادم.
من دیگه نمیفهمم چی هست و چی نیست. نمیدونم که کجام و دیدن دنیا از پشت اشکهای بیپایانم سخت شده. ازم میپرسن چیکار میکنی؟ یادم مییاد که هیچ! و میزنم زیر گریه. میگن چطوری؟ یادم مییاد که در درد و عذاب بیپایانم قوطهورم! و گریه. صدام میکنن: مدی!؟ گریه. حتی نشستهام برای آدمهایی که سالهای پیش فوتشدهاند یا حتی نشدهاند هم گریه میکنم. دلم برای شخصیت داستانی ضعیف میسوزد. از محاوره سوئیچ میکنم روی کتابی و یک کلمه انگلیسی با یک عالمه معادل خوب و مناسب رو وسط فارسی به کار میبرم. سلام! این فکر آشفته منه! سلام! اینجا فقط من نوجوون موندم. سلام! کسی صدام رو میشنوه؟ من معذرت میخوام. ببخشید که شاهد این صحنه تکراری از ناله و خون و کلاغهایی با چشمهای سرخ بودید.
دن یکبار گفت که عشق بدون اعتماد بیمعناست و همهی اعتماد من رو به تاراج بردن. رد پاهاشون رو از روی زمین پاک کردم و جاش توی مغزم پررنگتر شدن. و بعد یادم مییاد که از چی دارم حرف میزنم؟ شاید اعتماد اصلاً وجود نداشته.(به احتمال زیاد، قسم به خدایان باد، اصلاً اعتماد کردن لغتی از ریشه منفی و بیمعناست.) آدم چه میدونه. این همه افسانه به خوردمون دادن که دیگه حتی حالیمون نیست که چندتاییم. دوتا، سهتا، یکی از میلیاردها؟ به هرمس قسم همهاش معنا دارد، فقط نمیکشم که تک به تک توضیح بدم. شما متوجه هستید که هرچیز که خودتان برداشت کنید، حقیقت محض است! و وجود هرکس که برخلافش حرف زد را از ذهنتان پاک کنید. انگار این کار برای همه جز من خیلی خیلی راحت است.
داشتم افسانهها رو میشمردم. آره، ادبیات رو میگم. و امید رو، و رهایی، و روزهای آفتابی قشنگ، و زیبایی و زندگی، و این اواخر هم اعتماد و از همهشون اساسیتر، اردلان. دریا دریا دروغ، تنها آب و علاقهایه که توی این صحرا پیدا میشه. اوه، راستی. وسط کندن قبرم بودم. خسته شدم و گفتم یه چیزی رو بلند بلند داد بزنم. که شاید کلاغها یکم راحتم بذارن، ولی انگار که جواب نمیده. به صدای ناهنجارم عادت کردن. برگردم سر کارم. سر کندن. قبر تا همیشه ناتمام من! مدیِ سراسر حرف و عملهای عبث.