نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

تونل‌های زیرزمینی با پله‌های بی‌انتها

من با آدامس و بچه‌ها میونه خوبی ندارم. ولی اون روز توی مترو، توی مود عجیبی بودم و بی‌دلیل از دخترکی یه بسته آدامس موزی خریدم. ده‌هزار تومن که از جیب جلوی کیف رادیوشکلم بیرون کشیدم. دقیقاً نفهمیدم چی شد که بعدش وسط یک مکالمه بودم. شاید داشت می‌گفت که خسته است. آره گمونم. چون یادمه که بارها و بارها بهش گفتم: خسته نباشی. 

توی حدس زدن سن خیلی بدم، ولی فکر کنم حدودهای ده سالش بود و موهای بلندش رو بالای سرش بسته بود. شروع کرد به تعریف کردن که معمولاً انقدر زود خسته نمی‌شه. چندروزی بعد از مدرسه تنبلی کرده و نیومده سر کار، برای همین زودتر از همیشه کم آورده. 

بهش گفتم: ولی آدم لازمه گاهی استراحت کنه. همین‌قدر هم که کار می‌کنی خیلی آفرین داره. من که از تو بدترم. الان کاملاً بیکارم. 

نه من و نه او، به نگاه‌های مردم کاری نداشتیم. دخترک با ذوق بیشتری تعریف کرد که یه روزهایی با برادرش می‌ره پارک. دنبال هم می‌دون و سر تاب می‌خندن. راستش دقیقاً یادم نیست که چی می‌گفت، چون خیلی بادقت گوش ندادم. صرفاً با لبخند به جوری که تعریفش می‌کرد، زل زده بودم. حس خوبی داشتم، از این‌که از زندگی معمولیش می‌گفت و این‌که یک زندگی معمولی داشت و انقدر فعال و پر از انرژی بود. یکم بعدش به ایستگاه رسیدیم و سریع رفت. بعداً اون آدامس موزی رو دادم به یکی از دوست‌هام. گفتم که، با آدامس و بچه‌ها میونه خوبی ندارم. ولی اون بچه از من بزرگ‌تر بود و حرف‌هاش بیشتر از آدامس‌هاش برام موند. 

و حرف هاش بیشتر از ادامس هاش برام موند .

 :)))))

هرچی مونده بود با شما تقسیم کردم. :)

کتابیییی

همین دو سه روز پیش بود که داشتم نگاه میکردم چرا کتابی و چندتا از بچه های دیگه خیلی وقته پستی نذاشتن

چقدر دلم حس خوب میخواد.. یه حسی که بعد از همصحبتی به همین سادگی اما خیلی وقته همچین حال و حسی نگرفتم

سلااامممم

من که همیشه کم مینوشتم ولی این روزا دستم به همون کم هم نمیره راستش :(دل و دماغی نمونده
برات کلی حس خوب ارزو میکنم. 3>

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان