من با آدامس و بچهها میونه خوبی ندارم. ولی اون روز توی مترو، توی مود عجیبی بودم و بیدلیل از دخترکی یه بسته آدامس موزی خریدم. دههزار تومن که از جیب جلوی کیف رادیوشکلم بیرون کشیدم. دقیقاً نفهمیدم چی شد که بعدش وسط یک مکالمه بودم. شاید داشت میگفت که خسته است. آره گمونم. چون یادمه که بارها و بارها بهش گفتم: خسته نباشی.
توی حدس زدن سن خیلی بدم، ولی فکر کنم حدودهای ده سالش بود و موهای بلندش رو بالای سرش بسته بود. شروع کرد به تعریف کردن که معمولاً انقدر زود خسته نمیشه. چندروزی بعد از مدرسه تنبلی کرده و نیومده سر کار، برای همین زودتر از همیشه کم آورده.
بهش گفتم: ولی آدم لازمه گاهی استراحت کنه. همینقدر هم که کار میکنی خیلی آفرین داره. من که از تو بدترم. الان کاملاً بیکارم.
نه من و نه او، به نگاههای مردم کاری نداشتیم. دخترک با ذوق بیشتری تعریف کرد که یه روزهایی با برادرش میره پارک. دنبال هم میدون و سر تاب میخندن. راستش دقیقاً یادم نیست که چی میگفت، چون خیلی بادقت گوش ندادم. صرفاً با لبخند به جوری که تعریفش میکرد، زل زده بودم. حس خوبی داشتم، از اینکه از زندگی معمولیش میگفت و اینکه یک زندگی معمولی داشت و انقدر فعال و پر از انرژی بود. یکم بعدش به ایستگاه رسیدیم و سریع رفت. بعداً اون آدامس موزی رو دادم به یکی از دوستهام. گفتم که، با آدامس و بچهها میونه خوبی ندارم. ولی اون بچه از من بزرگتر بود و حرفهاش بیشتر از آدامسهاش برام موند.