نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

من متأسفم و همیشه دوستت دارم.

اسمش رو یادم نیست. گمونم اگه بگردم هنوز شماره‌اش رو داشته باشم، ولی علاقه‌ای به یادآوری بیشتر ندارم. هنوز هم تو فکرم صداش می‌کنم دِرویش. عادت داشتم (و شاید هنوز هم دارم) که روی انسان‌ها اسم بذارم. درویش یک شخصیت فرعی از یک مجموعه رمان فانتزی بود که بچگی می‌خوندم و درویش، که معلم زبان تابستون چهارده‌سالگیم بود، انگار دقیقاً تصوراتم از اون شخصیت بود که جون گرفته بود. قدبلند بود، با موهای سفید، همیشه پوزخند می‌زد و با شاگردهاش کل می‌انداخت. با کتونی‌های بزرگ سفید و جین‌های لشش، موجود عجیب و جالبی بود. 

حالا من یه بچه آشفته، پرخاشگر و گیج بودم. دیر می‌رسیدم سر کلاس، درس نمی‌خوندم و یه چیزهایی بلد بودم که سر کلاس درس نمی‌دادن. تابستون بود، داغ و طلایی. برای کار کلاسیم از گروه‌های موسیقی موردعلاقه‌ام کنفرانس دادم، یک بند هاردراک که به چشم بقیه بچه‌ها شیطان‌پرست(-__-) بودن و یه بند دونفره از دوتا جنتلمن انگلیسی همیشه مست. انقدر حرف زدم که درویش دیگه می‌گفت:"بسه! بشین!" درحالی که بقیه وقت اضافه می‌آوردن. می‌فهمیدم که درویش رو کلافه می‌کنم، ولی برام مهم نبود. توی یه فاز دیگه بودم، تو جهان دیگه‌ای سر می‌کردم. دنیای من توی سرم بود، نه دور و اطرافم. هیچ نمی‌فهمیدم چیم و کجام، من جای دیگه و چیز دیگه‌ای بودم.

ولی داستان من و درویش در واقع از ترم بعدش شروع می‌شد. از یه پاییز خاکستری، جایی که فقط سه نفر از ترم قبل باز هم ثبت‌نام کرده بودن و با این حال موسسه به هر حال کلاس رو تشکیل داده بود. من هم(عجب موجود آزاردهنده‌ای بودم) با یکی از بچه‌های کلاس خیلی کل‌کل داشتم که چرا می‌خواد دکتر بشه؟ چقدر ریاکار و مسخره است و بلاه بلاه. جین یخی می‌پوشیدم با آل‌استارهای کهنه و همیشه یه گوشه تنهایی برای خودم می‌نشستم و تو فکرم با اردلان حرف می‌زدم.

اردلان همیشه بود، اون پاییز بیشتر از همیشه. به خاطر اردلان بود که تو مدرسه مسخره‌ام می‌کردن و بهم می‌خندیدن، اذیت می‌کردن و می‌گفتن که با خودم حرف می‌زنم. حتی معلم‌ها هم بهم پوزخند می‌زدن، ولی دروغ چرا؟ اردلان نبود هم من همیشه یه چیزی برای مضحکه کردن خودم پیدا می‌کردم. مثل حدس زدن شخصیت‌های غریبه از روی کفش‌هاشون، یا مثلاً بستن ربان‌های رنگی به دور مچم.

من و درویش این ترم بهتر باهم کنار می‌اومدیم. بیشتر حرف می‌زدیم و مدام ازم سوال می‌پرسید. "می‌خوای چی‌کاره بشی؟" جواب من همیشه با قاطعیت این بود که "می‌خوام نویسنده بشم. اصلاً می‌دونی چیه؟ من نویسنده هستم!" وقتی گفت "چی می‌نویسی؟ داستان‌های عاشقانه؟" بدجور بهم برخورد و با اعتراض گفتم که "هیچ‌وقت! من چیزی می‌نویسم که باعث بشه مردم فکر کنن!" (من الان فن‌فیک هم می‌نویسم :)) هه‌هه) بعد از این‌که فهمید داستان می‌نویسم، انگار چشم‌هاش برق زد. می‌دونستم که دنبال موقعیتیه که بهم شماره بده، پس بلافاصله شماره و ایمیلیش رو روی تخته نوشت که براش داستان‌هام رو بفرستم. منم خوش‌حال شدم، چون بدم نمی‌اومد یه دوست بزرگ‌تر باسواد داشته باشم.

وسط‌های ترم بودیم که یه روز هر دو دانش‌آموز دیگه غیبت کردن (به خاطر امتحانات مدرسه‌ای که من هیچ اهمیتی بهشون نمی‌دادم.) و من و درویش اومدیم کلاس و دیدیم که فقط ما دوتاییم. من فکر کردم کلاس تعطیل می‌شه ولی درویش در رو بست. مشخص بود که خوش‌حاله که فرصتی پیش اومده که باهام حرف بزنه. اون روز خیلی حرف زدیم. درویش تو کلاس راه رفت و باز هم ازم کلی سوال پرسید. و بهم گفت که ازش سوالی ندارم؟ هر سوالی که دارم حتماً بپرسم. و مشخص شد که درویش فقط سی‌ودو سالشه (چون موهاش کامل سفید بود بیشتر از سنش نشون می‌داد. صادقانه من فکر می‌کردم چهل سالشه.) و زن داره و خانومش حامله هم هست و این‌که دلش می‌خواد یه دختر مثل من داشته باشه! (گمونم فقط چون داشت پدر می‌شد جو گرفته بودش.)

من خیلی جا خوردم. خودم و درویش رو به‌جای پدر و دختری نمی‌دیدم. البته. درسته. بله. تعجبی نداره. مردم، معمولاً من رو به چشم برادرزاده‌ای، بچه‌ای شاگردی چیزی می‌بینن، تا یه دختر جوون. جدیم نمی‌گیرن و همیشه مثل یه کودک باهام رفتار می‌کنن. و راستش دلم می‌خواد به این خاطر عصبی باشم ولی بهشون حق هم می‌دم. روحیه من به وضوح همیشه نوجوون‌وار بوده و مونده.

اون جلسه یه کم هم بهم درس داد. کنارم نشست و یه چیزهایی خارج از کتاب گفت. من از کلاس‌های زبانم چیز زیادی یاد نگرفتم. می‌رفتمشون چون بابام خیلی اصرار داشت. ترم بعد از اون ترم پاییز، آخرین ترم زبان عمرم بود. واقعیت اینه که هرچی الان زبان سرم می‌شه به خاطر مقاله‌های ویکی‌پدیا، آهنگ‌های انگلیسی و زیرنویسه. ولی اون یه جلسه با درویش، هرچی اون جلسه یادم داد رو هنوز یادمه. تقریباً بیشتر چیزهایی که گفت رو هم یادمه. مثلاً برگشت بهم گفت که تنهام و تلاش کرد که یادم بده چطوری با بقیه سر حرف رو باز کنم. و من چهارده‌ساله تخس، دست‌هام رو مشت کردم و گفتم که:"ولی من تنها نیستم! من تنها نیستم."

تنها بودم. به شکل کاملاً واضحی که حتی معلم زبانم هم می‌دیدش ولی خودم بهش کور بودم. بهم گفت:"پس بلدی دوست پیدا کنی؟" ساکت شدم. بلد نبودم. نمی‌تونستم دوست پیدا کنم، نمی‌تونستم با مردم ارتباط برقرار کنم، بلد نبودم باید چی کار کنم یا چی بگم. همه تلاش‌هام ناشیانه و ناموفق بودن. من همیشه فلج بودم. هیچ وقت نفهمیده بودم که چطور با بقیه سر صحبت رو باز کنم.

آدم‌ها همیشه موجوداتی عجیب‌وغریب و به شدت دور از من بودن. آدم‌فضایی‌ها، موجوداتی از جهانی دیگه. همه‌شون. تک‌تکشون. همیشه فقط می‌ایستادم و نگاهشون می‌کردم و فکرم از کلمات خالی می‌شد. حتی نمی‌تونستم با خواهر و برادرم حرف بزنم. یادمه هفت‌سالگی که تازه یاد گرفته بودم بنویسم، برای برادر شش‌ساله‌ام نامه می‌نوشتم و چون اون نمی‌تونست بخونه، من براش از روی نامه می‌خوندم. خواهرم هنوز نامه‌هایی که دوران دبستان براش می‌نوشتم رو نگه داشته. می‌خوندشون و پوزخند می‌زنه و می‌گه:"از همون موقع هم خوب چرت‌وپرت می‌نوشتی." و این همه چیزی بود که نوشتن‌های بی‌وقفه من براشون بود: چرت‌وپرت.(مثل این پست، نه؟ هاهاها)

وقتی به وبلاگ‌نویسی افتادم، این نوشتن‌ها باعث شد چندتایی توهم دوستی پیدا کنم، ولی درنهایت بیشترشون یکی‌بعدازدیگری به یه درد و زخم وحشتناک دیگه تبدیل شدن. مثل جهنم بود، زندگی اجتماعی من یه قفس کوچیک بود. صدام رو کسی نمی‌شنید. از وقتی یادم می‌اد دلم می‌خواست که عضو جمعی باشم که بهشون احساس تعلق کنم. البته کلاً زیاد حرف می‌زدم و چیزهای مسخره دیگه‌ای هم بود که دلم می‌خواست. مثلاً یادمه حتی دلم می‌خواست دلم بشکنه تا ببینم دل شکستن چطوریه. چون یک‌بار زندگی می‌کنیم و می‌خواستم همه‌چیز رو تو همین یک‌بار تجربه کنم. (بعداً دلم شکست و احساس افتضاحی بود. با این آرزوهای نکبت وامونده‌ام! بفرما، این کابوس‌هاییه که دلت می‌خواست داشته باشی؟) 

مثل این می‌موند که یه نابینا تلاش کنه تا از یکی از نقاشی‌های مونه لذت ببره. نمی‌شد، فقط نمی‌شد. جلوم یه دیوار بود که مدام با سر بهش برخورد می‌کردم. هیچ از این همه قوانین نامرئی اجتماعی سر درنمی‌آوردم. بهم می‌گفتن که بی‌احتیاطم و حریم شخصی دیگران رو رعایت نمی‌کنم و هیچ نمی‌فهمم که کِی چی رو بگم و چی رو نه. واقعاً نمی‌فهمیدم. نمی‌فهمیدم کجا شوخی کردن مشکلی نداره، کجا ناسزا گفتن مجازه، کجا می‌شه خندید و کجا می‌شه غر زد. من همیشه تو جای اشتباه بودم. من همیشه کار اشتباه رو می‌کردم. همیشه جدا بودم. جدا و دور. 

بدبختی این‌که یه کوه محبت و علاقه و احساس بودم. به همه‌چیز عشق می‌ورزیدم. به کلمات، به درخت‌ها، به مورچه‌ها، ابرها، ستاره‌ها، کفش‌ها، شخصیت‌های انیمه، هنرها، علم‌ها، فیلسوف‌ها، کلاه‌ها، رنگ‌ها، کتاب‌ها، دانشمندها و خیالاتم. یه من کوه احساس بودم. با همه وجود دوست می‌داشتم، با همه وجود متنفر می‌شدم، با همه وجود عصبانی می‌شدم، با همه وجودم اون احساس رو درک می‌کردم و مدام از حجوم اون حجم بی‌نهایت در حال رعشه بودم. یا کسی رو انقدر دوست داشتم که قلبم تیر می‌کشید، یا انقدر غصه می‌خوردم که تنم درد می‌گرفت. این احساسات قوی و همیشگی بودن و رد وجودشون هنوز که هنوزه روی تنم درد می‌کنه. خیلی خسته‌کننده بود، انگار که سال‌ها در حال دویدن بودم. روح و روانم خسته شده بود. حمل و حل کردن اون همه بار سنگینی بود که همه جا به زور با خودم می‌بردم. کم آوردم، بعد از یه مدتی دیگه کم آورده بودم. 

معمولاً پیش بقیه جلوی زبون تندم رو می‌گرفتم. چون با این‌که تخس و پرخاشگر بودم، تناقضی در من بود: این که به شدت مهربون و دلرحم هم بودم و هرگز دلم نمی‌اومد که کسی رو که دوست دارم از خودم برنجونم یا به هر نحوی غمش رو ببینم. (درمورد غریبه‌ها اوضاع فرق داشت.) ولی کم‌کم این خودداریم کم‌تر شد، مخصوصاً جلوی مامان و بابام. بابا سیزده‌به‌در برگشت یه چیزی گفت که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. مثل همیشه داشتم دعواشون می‌کردم (من با مامان و بابام مثل همسن‌هام رفتار می‌کنم. حالا درست یا اشتباه، صداشون می‌کنم بچه‌ها و همیشه کلی ملامتشون می‌کنم.) که بابام خنده‌اش گرفت. گفت:"تو زبونت تنده ولی یه کم مهربون هم هستی." من انگار که به شرفم توهین کرده باشن، بهم برخورد و گفتم که:"اشتباه می‌کنی، من فقط زبونم تنده." ولی گفت که:"نه، تو دلسوزی. دلسوز همه هم هستی، فقط به رو نمی‌یاری. من دیگه بزرگتون کردم و می‌دونم کدومتون دلسوزید." من که بعدش بغض کرده بودم دیگه هیچی نگفتم، مثل همه وقت‌های دیگه‌ای که می‌شنوم که مهربونم. نمی‌دونم چرا اگه کسی بهم حرف خوبی بزنه یا محبتی بکنه، بغضم می‌گیره ولی می‌دونم که از شنیدن این که مهربونم، بیزارم. چون از مدیِ مهربون عصبانیم. کاش خودخواه‌تر بود. کاش هیچ‌وقت جلوی حرف‌های تلخش رو نمی‌گرفت.

از ناراحت کردن دیگران بیزار بودم و همه عمرم تلاش کردم تا می‌شه حال بقیه رو خوب کنم. زیر غم و غصه له می‌شم؟ مهم نیست، نباید اوقات خواهرم رو تلخ کنم. وقتی دوستم ناراحته، مریضی من چه اهمیتی داره؟ مهم نیست که من از این رابطه بیزارم، می‌مونم چون اون به کمکم احتیاج داره. و خب باید بهتون بگم که این مزخرف‌ترین شیوه زندگیه و من شخصاً همه‌جوره ردش می‌کنم. اصلاً سمتش نرید، امتحانشم نکنید، بهش فکر هم نکنید. منم انتخابش نکردم، فقط برام پیش اومد. یهو وسطش بودم و نمی‌دونستم از کی و کجا شروع شده. 

چند سال پیش تازه بهش آگاه شدم و خیلی طول کشید تا بتونم برای مقابله باهاش کاری بکنم. اون موقع به خودم گفتم دیگه نمی‌ذارم آدم‌های جدید بیان توی زندگیم، همین‌هایی که هستن هم بسن و خودشون به موقع می‌رن. ولی این فقط یه حرف بود. من هنوزم تشنه روابط بشری بودم. دلم دوست می‌خواست، یکی که باهاش ستاره‌ها رو نگاه کنم، قدم بزنم و برای تولدش سوپرایز بچینم. همه همین چیزهای خوب بشری دیگه! همه رویاهای بچگیم که هنوز هم دست از سرم برنداشته بودن. 

من همچنان افرادی رو می‌دیدم که ته دلم می‌خواست باهاشون دوست بشم ولی وقتی روبه‌رو می‌شدیم با سر می‌رفتم توی دیوار (به معنی واقعی کلمه اتفاق افتاده) یا انقدر تته‌پته می‌کردم که یه‌جوری نگاهم می‌کردن که انگار منحرف جنسیم. مردم بهم می‌خندیدن و می‌پرسیدن که:″مگه روش کراش داری؟″ ولی من فقط یه ابله دست‌وپاچلفتی در تلاش برای ارتباط گرفتن بودم. یه تلاش غم‌انگیز و بی‌فایده.

به این نتیجه رسیده بودم که حتماً کسل‌کننده‌ام. من چیزی راجع به گل کشیدن، روابط رمانتیک و لوازم آرایش (یا هرچیز دیگه‌ای که برای بیست‌ساله‌های دیگه جالب بود و من حتی ازشون خبر هم ندارم،) نمی‌دونستم. فقط خیلی کم از ادبیات و فلسفه سر درمی‌ارم. خیلی کم و جزئی. هیچ ویژگی جالبی راجع به من وجود نداشت: من همیشه به شکل ابلهانه‌ای تو سکوت به حرف بقیه گوش می‌دادم و وقتی ازم نظر می‌پرسیدن از فیلسوف‌ها اسم می‌بردم. افرادی که براشون جالب بود دورم می‌نشستن تا از علم ادیان و اساطیر براشون حرف بزنم و وقتی تموم می‌شد، جمع می‌شدن و بدون اینکه من رو دعوت کنن باهم می‌رفتن خوش‌گذرونی. من اون بخش کسل‌کننده ولی مفید روز بودم و تو بخش خوب و خوشش جایی نداشتم.

هم‌اتاقی‌های خوابگاهم یه اکیپ رفیق بودن که وقتی می‌خواستن برن بیرون جلوی من صف می‌بستن تا موهاشون رو براشون ببافم و بعد برن. براشون از هرچی بلد بودم حرف می‌زدم و اون‌ها هم خوششون می‌اومد. براشون فیلم و ویدئوی انگلیسی ترجمه می‌کردم، دعوتشون می‌کردم که باهم فیلم ببینیم یا بریم تئاتر. و بعدش اون‌ها می‌رفتن و من توی اتاق، تنهایی کتاب می‌خوندم. خوش می‌گذشت ولی گاهی دلم می‌گرفت. گاهی هنوز دلم یه اکیپ می‌خواست. می‌نشستم و زیر نور غروب آفتاب به ابعاد غم‌انگیز داستان‌ها فکر می‌کردم و به خودم غصه بیشتری می‌خوروندم. دارو می‌خوردم ولی به افسردگیم کمکی نکرده بود. هیچ کدوم از مشکلاتم حل نشده بودن و هر غصه کوچیکی بزرگ و غول‌آسا به نظر می‌اومد.

با این حال من دوستانی دارم. نزدیک و دور و خیلی عزیز. یادگار روزهای پرعلاقه. غنیمت‌های عزیز من از دنیای بشریت. دوست‌هایی که باید اعتراف کنم که اگه چیزی بینمون هست به احتمال زیاد به خاطر تلاش اون هاست. من هم همه تلاشم رو می‌کنم، ولی همون‌طور که با جزئیات تعریف کردم، توش هیچ تعریفی ندارم. این چندنفری که ازشون حرف می‌زنم یکی‌یه‌دونه آدم یک در میلیون‌ان. یکی از یکی باهوش‌تر، مهربون‌تر و دوست‌داشتنی‌تر. ولی کمن، کم‌تر از انگشت‌های یک دست.

و بقیه افرادی هستن که خیلی باهم حرف نمی‌زنیم. هم رو می‌شناسیم، سوالی داشته باشیم می‌پرسیم، گاهی راجع به یه موضوع خاص، فیلمی انیمه‌ای کتابی چیزی باشه، پیام می‌دیم، تولدها رو تبریک می‌گیم، ولی. ولی همینه. خیلی کم از هم می‌دونیم و چت‌هامون اون پایین‌ها خاک می‌خوره. و من می‌دونم که اون‌ها(حتی دوست‌های نزدیک بند قبل هم) دوست‌های صمیمی‌تر دیگه‌ای دارن که باهاشون حرف می‌زنن، زیاد، و راجع به همه‌چی، ولی اینم می‌دونم که من براشون اون شخص نیستم و قبلاً این، خیلی دلم رو می‌شکست. من این آدم رو دوست داشتم ولی جزوی از زندگیش نبودم و نیستم. چرا؟ چرا؟ چرا؟ انقدر غیرقابل‌دوست‌داشتن بودم؟ چرا بقیه نمی‌تونن با من ارتباط بگیرن؟ این محبتی که بینمون هست رو چی کار کنیم وقتی حتی حرف هم نمی‌زنیم و یادمون می‌ره که وجود داریم؟ بقیه رو خیلی ملامت می‌کردم. خودم رو بیشتر از بقیه، همیشه می‌فهمیدم که حتماً مشکل از منه که اون‌ها این همه دوست و رفیق دارن ولی من جزوشون نیستم.

منتها ماه گذشته که پیش بعضی از دوست‌هام بودم، از یک زاویه دیگه این داستان رو دیدم. به یکی گفتم که:"آره، برام عجیبه که تو به هم‌اتاقی‌های من انقدر نزدیکی، اون‌ها هیچ وقت من رو به جمعشون راه ندادن." اون فکری کرد و گفت:"به خاطر اینه که تو تلاشی نمی‌کنی. من تلاش می‌کنم که به جمعشون برم، خودم رو جا می‌دم، ولی تو هم تلاشی کردی؟" من موندم. نه، من هیچ تلاشی نکرده بودم. هیچ وقت بهشون نگفته بودم که منم ببرن. فکر می‌کردم اونطوری خودم رو انداختن درست نیست، صادقانه بگم غرورم نمی‌کشید که ازشون بخوام. منتظر بودم که دعوت بشم. 

و بعد چند روز بعدش دوست دیگه‌ای این حرف رو تایید کرد. گفت که دلش می‌خواسته با من صمیمی بشه ولی انگاری که من راهش نمی‌دادم. من پسش می‌زدم. این‌جا دیگه واقعاً دهنم از تعجب باز مونده بود. توی فکر معیوب من این همیشه بقیه بودن که من رو پس می‌زدن و بعد، از این همه اشتباه خودم خجالت کشیدم. راست می‌گفت. همین امسال به چند نفر مدام و موکد گفته بودم که نمی‌خوام باهاشون دوست بشم. اگه بهم می‌گفتن "دوست" تاکید می‌کردم که من دوستشون نیستم. و من دوست جدید نمی‌خوام. و همیشه هم برای خودم دلیل می‌یاوردم: الان انرژی دوستی جدید ندارم، بچه‌ان، اختلاف سنی داریم. 

بعداً به سانشاین (اسمی که روی Unborn گذاشتم، به رسم خودم) هم گفتم و ازش نظرش رو پرسیدم. یه کم نگاهم کرد و گفت:"نه تو که اصلاً دیوار نداری و اونی که وقتی یکی باهاش حرف زد، فرار کرد هم من بودم." و خندیدیم. بار اولی که سارا با من حرف زد، تو محوطه دانشگاه بودیم. من یه اشاره‌ای به پیکسل روی کیفش کرده بودم و می‌خواستم رد بشم که نگهم داشت و بعد از یکی‌دوتا سوال، فهمید که من مدی‌ام. مدیِ وبلاگم. من از ترس به خودم لرزیده بودم و چندبار سعی کرده بودم برم که نگهم داشته بود و آخر سر از دستش به دو فرار کرده بودم. اولین‌بار بود که یه غریبه اسم من رو از روی وبلاگم می‌دونست. غریبه‌ها باعث می‌شدن بلرزم و لکنت بگیرم و خیلی طول کشید تا با سارا هم راحت شدم. من پیش آدم‌های کمی راحتم، پیش اون‌ها یکم سرحال‌تر، شوخ‌تر و درکل قابل‌تحمل‌ترم. 

سارا همون روز بهم توصیه کرد که به یه آدمی پیام بدم، هرچند که ازش چیز خاصی هم نخوام، همچنان می‌تونیم باهم دوست بشیم و من بی‌فکر جواب دادم؛"که چی بشه؟ دوست بشیم که چهارتا مکالمه مثلاً عمیق داشته باشیم و احساس کنیم خیلی بافرهنگیم؟ چیزی به اسم بافرهنگ وجود نداره و داشته باشه هم من نمی‌خوام که بافرهنگ باشم." از اون روز تا حالا دارم به این حرف خودم فکر می‌کنم و متوجه یه چیزی شدم. 

دارم می‌فهمم که کل این قضیه چه تغییری کرده و من چقدر بیشتر از همیشه دورم. دیگه توی هیچ قفسی نیستم، چون دیگه نمی‌خوام که ارتباط بگیرم. خیلی وقته دیگه دلم نخواسته با کسی دوست بشم. دیگه هیچکس برام جالب نیست. حتی اگه قبول کنم که خیلی آدم درست‌وحسابی‌ایه، باعث نمی‌شه که بخوام دوستم باشه. اون همه احساس بود که راجع بهش گفتم؟ دیگه نیست. از بین رفته. خشک شده. انقدر وانمود کردم بی‌احساسم که با غمم کنار بیام که واقعاً بیشترشون رو خشکوندم. دیگه کم‌تر علاقه و عشقی در من نمونده. حتی تصور اینکه یک نفر جدید پیدا کنم که دوستش داشته باشم برام مضحک و خنده‌داره. هرچی آدم از قبل هست، باشه، ولی جدید؟ نه توی این زندگی. 

قبلاً از خیلی تنها موندن دلم می‌گرفت و حالا با خواهش خانواده‌ام هم دلم نمی‌خواد از اتاقم بیرون برم. ماه‌ها پام رو از خونه بیرون نمی‌ذارم. دیگه بیرون رفتن با بقیه یا دیدنشون رو به هیچ ثانیه‌ای از تنهایی ترجیح نمی‌دم. آدم‌ها عصبی و ناراحتم می‌کنن. فقط می‌خوام توی اتاقم بمونم و کسی باهام حرف نزنه، نگاهم نکنه و کاریم نداشته باشه. به هرگز ندیدن دوستانم واکنشی ندارم. دیگه حتی از دستشون ناراحت هم نمی‌شم. اگه کاری کنن که آزارم می‌ده، ناراحتی‌ای در من ایجاد نمی‌شه، فقط علاقه‌ام بهشون کم می‌شه. یه روز این علاقه تموم می‌شه و همه‌چیز به خاطرات تلخ گذشته می‌پیونده و این برام ثابت شده است. 

من خوشحالیم رو گم کردم، عشق و علاقه رو پیدا نمی‌کنم، و با غصه‌هام کنار اومدم. قرار نیست خوشبخت و خوشحال و محبوب باشم. و قرار نیست دوستی کنم و بهترین‌دوست داشته باشم. قرار نیست دوست داشته بشم. قرار نیست بخشی از جامعه و مردم باشم. هیچ اتفاق خوبی قرار نیست بیفته، و دوست‌هام قرار نیست من رو به بقیه ترجیح بدن. 

حالا من جدا ایستادم، و از خیلی خیلی دور، فقط تماشاگرم. تماشای این هیاهو که بهش می‌گن سیاست و فرهنگ و تاریخ. بهش می‌گن، حیات، و بشر، و اهمیت. همه‌شون از دور کوچیک به نظر می‌یان و تنهایی یه خاکستری عمیق و گرم و نرمه. دستم رو دراز می‌کنم و دست کشیده سردی که همیشه اون‌جاست رو محکم می‌گیرم. چون مهم نیست کی باشم و چطور آدمی باشم، من همیشه مدی‌ام و همیشه اردلان پیشم هست. 

من تماشاگر همه‌ام و سرشار از دردم و اردلان تنها تماشاگر درد منه. چون هنوز هم دردش رو می‌کشم، چون هنوز هم جای صمیمیت هرگز نداشته‌ام درد می‌کنه. چون اون رویای قشنگم رو از خودم کندم و جاش روی تنم آتیش گرفته و سوخته و یه زخم بزرگ کریه مشکی به جا گذاشته. و دیگه اون رویا رو نمی‌خوام و اون رویا دیگه نمی‌تونه به تن ناقص من برگرده، ولی این دلیل نمی‌شه که زخمش التیام پیدا کرده باشه. 

من دست اردلان رو می‌گیرم و عذادار افکار و امیدهای مدی نوجوونم. همیشه فقط ما بودیم و همیشه هم ما موندیم. اردلان با من از اون جهنم گذشت. تمام مدت پیشم موند و فقط اونه که می‌دونه واقعاً و با تمام جزئیات که چی شد. و همین کافیه. چون به اون بی‌پرده همه‌چیز رو می‌گم و اون هم با لحن شوخ و سرحال معمولش جوابم رو می‌ده. من همیشه متاسفم و همیشه دوستت دارم اردلان.

تولدهام رو مخصوصاً از دست نمی‌ده، ولی نهم تیر امسال تولدی در کار نبود. این تاریخیه که ما مرگ مدی گذشته رو جشن می‌گیریم. خاکش می‌کنیم و تو قبرش تنهاش می‌ذاریم. رسمیه. مدی گذشته مرده و هرگز قرار نیست برگرده. خداحافظ. من الان رهاترم و به باد نزدیک‌ترم. دیگه نمی‌خوامت. دیگه نه انگیزه‌هات رو می‌خوام نه امیدهات رو. بدون بقیه، دیگه لازم نیست نگران کسی باشم. دیگه لازم نیست غصه بقیه رو بخورم. یه کم کم‌تر ناراحت می‌شم و لازم نیست به هیچکس هیچ توضیحی بدم. آدم‌ها خوبی‌های خودشون رو دارن ولی بدون اون‌هاست که تازه می‌تونی بی‌هیچ قیدی رفتار کنی. من از نبودنت درد می‌کشم ولی وقتی نفسم بالا بیاد، تازه می‌فهمم که زندگی بدون دلتنگی و بدون دوست داشتن چقدر راحت‌تره و هرمس شاهده که انقدر مشکل دارم که حتی اگه یه‌ دونه هم ازشون کم بشه، کمک بزرگیه.

همه عکس‌های این پست سحابین. چون می‌دونید که، سحابی‌ها ستاره‌های مرده‌این که بعداً ازشون ستاره‌های جدید متولد می‌شه. و توی این سحابی جدید، من و اردلان تنهاییم. خداحافظ بقیه دنیا، همه بقیه‌اش مال خودتون. با این همه آدم و قوانین نانوشته و نوشته‌تون که من رو فقط گیج می‌کنن و هیچ ازشون سر در نمی‌یارم.

طرفدار هری استایلز یا حتی هر خواننده غربی دیگه‌ای هم نیستم، ولی یوتیوب موزیک‌ویدئوی as it was اش رو پیشنهاد کرد و من از ویدئو و متنش خیلی خوشم اومد. توش می‌گه in this world it's just us, you know it's not the same as it was و من همه‌اش فکر می‌کنم این حکایت ما دوتاست، هرچند که احتمالاً کلاً یه معنای دیگه‌ای داره.

اگه براتون سواله که درویش چی شد، باید بگم که قرار گذاشته بودیم که دوست بمونیم و بریم کافه و من اون استخر سر راه همیشگیم با پرنده‌های کوچیکش که خیلی دوستش داشتم رو نشونش بدم. ولی هیچ‌وقت بیرون نرفتیم و اون استخر رو خراب کردن و من درویش رو هم مثل بقیه پس زدم، چون یه چیزهای عجیبی می‌گفت مثل این‌که دلش برام تنگ شده. ولی یه توصیه‌ای بهتون بکنم، هروقت یکی بهتون گفت مثل دختر/پسر/فرزندش می‌مونید هرچی دارید و ندارید، بردارید و فرار کنید. چون حتی اگه منحرف نباشن هم بعداً می‌خوان براتون تصمیم بگیرن و مجبورتون کنن که این تصمیم براتون خوبه. مامان و بابای خودمون بس بودن، والد جدید اضافه نکنید. من کردم و پشیمونم و شاید بعداً براتون ماجراش رو تعریف کنم.

+ این متن در هفت تا نهم تیر نوشته شده و در سوم و چهارم مرداد دست‌خوش تغییر و سپس ارسال شده. 

۹ یادداشت

روزمدگی و عملیات نجات کبوتر2: کوکو که بود و چه کرد؟

فکر می‌کردم برگشتن مداوم فکر به گذشته مال سنین پیری باشه، مثلاً هفتادسال به بالا. ولی این روزها چنان درگیرش شده‌ام که فکر نمی‌کنم از این بیشتر ممکن باشه. فکرم پر شده از خودم و نوجوونیم، گذشته‌ام و انتخاب‌هام. سایه گذشته مثل یک خفاش عظیم‌الجثه شوم دنبالم می‌کنه و متأسفانه گذشته خوبی نیست. هرچی بیشتر به گذشته فکر می‌کنم، روزهای خوب کم‌تری پیدا می‌کنم و بیشتر و بیشتر توی کار خودم می‌مونم. نه خودِ گذشته‌ام رو درک می‌کنم و نه خودِ الآنم رو. تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که وجود داشتم، چون افکارم رو به وضوح به خاطر می‌آرم.

امشب که داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم یادم اومد که راهنمایی و دبیرستان هرروز روی تخته کلاس شعر یا نقل قول می‌نوشتم. چرا؟ از گچ خوشم می‌اومد یا دنبال جلب توجه بودم؟ و بعد ترسیدم از این‌که این رو فراموش کرده بودم. چی می‌شه اگه به کلی مدیِ نوجوون رو فراموش کنم؟ هیچی نمی‌شه. ولی نمی‌دونم چرا ازش می‌ترسم. قبل از هر تصمیمی که می‌خوام بگیرم یک‌بار نظر مدیِ نوجوون رو از خودم می‌پرسم و مدام خودم رو مقایسه می‌کنم، با چیزی که اون می‌خواست که بشم. 

کاش بتونم از شر این افکار آزاردهنده خلاص بشم، زندگی به اندازه کافی بهم سخت می‌گیره. این روزها اتفاقات بدی افتاده و می‌افته و همه شرایط سخت اطرافم با یه سیر صعودی بدتر و بدتر می‌شن. از خودم می‌پرسم که یعنی من هم روزهای خوبی پیدا می‌کنم؟ اتفاقات خوب برای من هم پیش می‌ان؟ هیچ نقطه روشنی توی آینده من هست؟ بالاخره من هم یه تصمیم خوب می‌گیرم؟ یه روز می‌رسه که بتونم فقط به خودم فکر کنم؟ کابوس‌ها کی دست از سرم برمی‌دارن؟ 

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان. در مورد خودم هیچ نظری ندارم. نمی‌دونم چی بودم و الان چی هستم، ولی متوجهم که در عین تفاوت، هنوز هم از خیلی جهات همون نوجوونم. همون نوجوون، شاید پیرتر و غمیگن‌تر و گیج‌تر. یکی از مهم‌ترین عنصرهای اون روزها وبلاگم بود، که دیگه از دست رفته. خودش و آرشیو هفت ساله‌اش حذف شده. منتها من هنوز هم می‌نویسم و هنوز هم وبلاگ دارم و برای همینه که اسمم رو به این‌جا برگردوندم. احتمالش کمه که از مخاطب‌های قدیمیم کسی من رو این‌جا پیدا کنه، ولی اگه یک نفر هم هست، سلام. مدی‌ام. مدتی از ترس کامنت‌های منفی‌ای که می‌گرفتم و تجربه‌های تلخم قایم شده بودم، ولی حالا دیگه برام مهم نیست.

بخش روزمدگی عنوان ترکیب کلمه روزمرگیه با مدی. اسم مستعاری که روم مونده و دیگه معنای خاصی نداره جز منِ کوچیک ناچیز. روزمدگی این روزها این‌طوری می‌گذره که تا حالا گفتم. با یه سر آشفته، مقدار زیادی گریه‌های طولانی، افکار تاریک و کابوس‌های تکراری. قبلاً گفته بودم که این‌جا قراره فقط اتفاقات جالب باشه ولی بعد متوجه شدم که نمی‌شه. چون من همینم، به همین غمگینی. و هرچی بیشتر خودم رو حذف کنم، کم‌تر برای گفتن و تعریف کردن دارم و نمی‌تونم بنویسم. زندگی‌های خوب و جذاب و هدف‌مند و پرانگیزه و سالم وجود دارن، و من هم یک گوشه به شکل دیگه‌ای هستم و تنهایی با مشکلات فراوونم به سختی نفس می‌کشم.

ولی بخش دوم عنوان مربوط می‌شه به ماجرای اصلی‌ای که بیان رو باز کردم تا براتون تعریف کنم. خاطرتون هست چند پست پیش از کبوتری گفتم که از تراس خونه خواهرم پیدا کردیم و نتونستم نجاتش بدم؟ یک‌بار دیگه گذرم به یه کبوتر دیگه افتاد. البته نقش من جزئیه ولی با این حال هم تعریفش می‌کنم. 

حدود یک ماه پیش، برادر سربازم با یه بچه کبوتر می‌اد خونه. انگار توی کلانتری یک اتاق کم‌تر استفاده شده رو تمیز می‌کنن که به یه دفتر جدید تبدیلش کنن و این وسط یه لونه کبوتری خراب می‌کنن که توش یک جوجه کبوتر بوده. رهاش می‌کنن توی حیاط ولی برادر من برش می‌داره و می‌آردش خونه. چون هنوز نمی‌تونست پرواز کنه و خیلی راحت خوراک گربه‌ها می‌شده. من با این قضیه کبوترها خوراک گربه شدن‌ها داستان دارم. یادمه دوران دانشگاه که همه وجب به وجب دانشگاه و خوابگاه پر از گربه بود، گاهی که می‌رفتم براشون غذا بریزم یا فقط از دور صداشون می‌کردم، یهو برمی‌گشتن و می‌دیدم که موجودات دوست‌داشتنی خونی‌اند و پوزه‌های کوچولوشون توی شکم یه پرنده مرده بدبخته. پس کاملاً با تصمیم برادرم موافق بودم و خوش‌حال بودم که جوجه بدبخت رو آورده خونه.

من اسمش رو گذاشتم "کوکو" به خاطر اینکه کبوترها "کو" می‌کنند و خب، کوکو اسم بانمکیه. داداش بسیار بسیار خلاقم فرموندند که می‌خواسته اسمش رو بذاره "کبود". ولی بهرحال تو خونه همه صداش می‌کردیم جوجو. یا جوجه. صبح‌ها بیدار می‌شدیم و از هم می‌پرسیدیم جوجو کو؟ غذا خورد؟ بهش آب بدم؟ 

مامانم می‌گفت دو-سه هفتشه و بابام می‌گفت که فقط یک هفته‌اش بوده وقتی که اومده پیشمون. من هیچ نظری ندارم، ولی هنوز انقدر کوچیک بود که صدای جوجه می‌داد و زیر بال‌ها و دور نوکش هنوز پر نداشت و حتی هنوز نمی‌تونست به تنهایی غذا بخوره. صداش رو نمی‌تونم توصیف کنم، چون صدای جوجه بود، زیر و مداوم و اصلاً شبیه صدای کبوترهای بالغ نبود ولی مثل جوجه هم نبود که یک جیک‌جیک واضح داشته باشه. شبیه یه جیغ با ولوم پایین مداوم بود. 

یکی از سربازهای دیگه کلانتری کسی بوده که مدرک دامپزشکی داشته و برادرم ازش پرسیده بود که چطوری از کوکو مراقبت کنیم. نتیجه این بود که گندم و ارزن باید پودر و مخلوط و مرطوب می‌شدن و به زور نوک کوکو رو باز می‌کردیم و می‌ذاشتیم دهنش و بعد خودش قورتش می‌داد. مثل این‌که مامان کبوترها نوک به نوک به بچه‌هاشون غذا می‌دن. حتی آب رو هم توی ظرف‌های خیلی کوچیک می‌ریختیم و جلوش می‌گرفتیم تا بتونه بخوره.

کوکو اوایل به محض دیدن یه نفر، سریع بال‌هاش رو بهم می‌زد و با ذوق صدا می‌کرد. از ناز و نوازش هم لذت می‌برد. خودش نزدیک‌تر می‌اومد و به محضی که نازش ‌کردیم آروم می‌گرفت. البته به جز مواقعی که بهش غذا می‌دادیم که اون موقع خیلی مقاومت می‌کرد و ما که زیاد دلمون نمی‌اومد که محکم بگیریمش نمی‌تونستیم خوب بهش غذا بدیم. ولی بابام حرفه‌ای‌تر بود و خیلی قاطعانه گوله گوله غذا می‌ریخت توی گلوش. :)) اگه بیرون از جعبه‌ای که توش نگهش می‌داشتیم، می‌ذاشتیمش، خیلی با ترس اطراف رو نگاه می‌کرد و در نهایت خیلی ترسون و لرزون می‌رفت یه گوشه تاریک برای خودش پیدا می‌کرد که توش کز کنه، و از برگشتن به جعبه‌اش خوش‌حال می‌شد.

ولی به مرور رفتارش تغییر کرد. حدود یک هفته، ده روز بعد، شروع کرد به نوک زدن به دستمون. اوایل یکی دوبار و بعد بیشتر می‌تونست با نوکش گندم‌ها رو برداره و خودش بخوره. بال‌هاش رو باز می‌کرد و یکم تکونشون می‌داد. هنوز هم ناز دوست داشت و حتی خودش می‌اومد پیشمون، مثلاً می‌اومد می‌چسبید به من و روی پام خودش رو جمع می‌کرد و وقتی به اندازه کافی از ناز شدن لذت می‌برد خودش می‌پرید توی جعبه‌اش. 

هفته‌ی دوم سوم می‌تونست خیلی کوتاه بپره و وقتی که بیرون از جعبه‌اش بود برای خودش توی خونه یکم می‌گشت و باز خودش پر می‌زد و برمی‌گشت توی جعبه، ولی گاهی هم مثلاً می‌رفت زیر کابینت‌ها یا روی شونه و کلاً تن من و بقیه می‌نشست و همون‌جا می‌موند و سراسر لباس‌های ما رو دست‌شویی می‌کرد.:))) یه ماشین کثیف‌کاری به تمام معنا بود. حالا دیگه خودش غذا و آبش رو وقتی جلوش می‌ذاشتیم می‌خورد و درکمال تعجب یک روز که با مامانم ناهار می‌خوردیم، دیدیم که خودش خیلی با اعتماد به نفس از جعبه‌اش اومد بیرون و جلوی تعجب محض ما‌، با آرامش قدم‌های کجش رو برداشت، اومد آشپزخونه و رفت زیر کابینت. انگار که خونه دیگه حیاط‌شتی شخصیش باشه.

خیلی بانمک بود. وقت‌هایی که خودش می‌اومد بغلم کله گردش رو می‌بوسیدم. گرم و نرم بود و قیافه خنگ بانمکی داشت. توی این دورانش من برادرم رو که می‌گفت این کبوترها وحشی‌ان و اهلی و به قولی "جلد" نمی‌شن، مسخره می‌کردم چون به نظر می‌اومد کوکو کاملاً دستی شده. ولی این دورانش هم فقط چند روزی دووم داشت.

دیگه توی جعبه‌اش نمی‌موند و کم کم یاد گرفت که بپره. اول روی مبل پرید، بعد میز ناهارخوردی، و کم‌کم انقدر بالا گرفتیمش و پرش دادیم که از روی کمد هم می‌پرید. از ارتفاع روی زمین می‌پرید و چند روز بعدش پا شدیم و دیدیم دیگه خودش رفته بالای کمد. اگه می‌ذاشتیمش توی جعبه‌اش کولی‌بازی درمی‌آورد و انقدر اذیت می‌کرد تا دوباره آزادش می‌کردیم، مگه شب‌ها که می‌خوابید. مشکل آزاد بودنش این بود که کل خونه رو کثیف کرده بود. هر یک دقیقه یک لکه کثیف‌کاری از خودش به جا می‌ذاشت. دیگه قدش برای زیر کابینت بلند شده بود و روی صندلی یا مبل جا خوش می‌کرد.

و بدتر از همه این‌که دیگه بغلی نبود:(( وقتی سعی می‌کردی بگیریش، فرار می‌کرد، بال می‌زد و من رو خیلی بد و جدی و محکم نوک می‌زد. حالا دیگه می‌رفت بالای لوستر و به زور پایین می‌اومد. حدود یک ماه بود که پیش ما بود و دیگه همه‌چیز رو یاد گرفته بود، غذا خوردن، آب خوردن، پرواز، حتی پرهای دور نوک و زیر بال‌هاش هم دراومده بودن. به وضوح بزرگ‌تر شده بود و بال‌ها و دمش بلندتر شده بودن. منتها هنوز صدای جوجه می‌داد! البته احساس می‌کنم صداش یکم کلفت‌تر شده بود، ولی هنوز جوجه‌ای بود.

بابام رو همچنان دوست داشت. ما رو نوک می‌زد ولی روی شونه و سر بابام می‌نشست. شاید چون بابام بیشتر از بقیه ما بهش غذا داده بود. حتی اگه گاهی جایی کاری داشت و شب خونه نبود، جوجه رو با خودش می‌برد که بهش غذا بده. بابا و مامانم خیلی دوستش داشتن ولی دیگه باید پرش می‌دادیم که بره چون دیگه اصلاً توی جعبه یا حتی یه اتاق نمی‌موند و کل خونه کثیف شده بود.

اولش گذاشتیمش پشت پنجره آشپزخونه، چون مامانم از اون‌جا برای کبوترهای محله هرروز گندم می‌ریزه. گفتیم از اون‌جا پرش بدیم که یاد بگیره و هرروز بیاد غذا بخوره، ولی لب پنجره نشست و ما رو نگاه کرد. می‌ترسیدیم هم هلش بدیم و بیفته و جاییش بشکنه. بردیمش پشت‌بوم ولی اون‌جا هم دور بر ما می‌پلکید و نمی‌رفت. حیاط هم نمی‌شد بردش چون گربه‌های خیابونی گاهی توی حیاط ما می‌پلکن و براش خطرناک بود. آخر سر از بابام پرسیدم که دوست کبوترباز نداره؟

یکی از همکارهای بابام آدم جالبیه و خارج از شهر یه حالت طویله‌طور داره. گویی اون همکار بابام یه دوستی داره که این آقای دوستِ همکار، کودِ کبوتر می‌سازه! انگار که برای گیاه‌ها خوبه، من نمی‌دونم. بابام حتی کودِ همین کوکو رو می‌ریخت پای گلدون خودش. (من و مامانم نمی‌ذاشتیم بریزه پای گلدون‌های ما.) خلاصه بابام به همکارش زنگ زد و طرف شب‌تر اومد و کوکو رو برد.

امشب از بابا پرسیدم که خبر داره کوکو چی شده؟ بابام گفت انگار پسرخاله دوستِ همکارش، توی پشت‌بومش کبوتر نگه می‌داره و انقدر اون‌جا غذا می‌ریزه که نه تنها کبوترهای خودش که از اطراف هم کبوترهای چاهی می‌ان اون‌جا غذا می‌خورن و کوکو رو گذاشته اون‌جا که غذا هست، تا هروقت دلش خواست با بقیه کبوترهای چاهی بره یا حتی بمونه و نره. خلاصه که جاش خوبه. 

عملیات کمک به کبوتر2: موفقیت‌آمیز.

بابت عکس‌های بد معذرت می‌خوام هم من عکاس بدی‌ام هم کوکو خیلی تکون می‌خورد همیشه. 

+ یوتیوبر موردعلاقه‌ام یک ویدئوی بانمک درمورد کمک به یه کبوتری داره که این‌جا لینکش رو می‌ذارم اگه خواستید برید ببینید: کلیک.

۶ یادداشت

چرا کودک نفرت‌انگیزی بودم.

nullمن همیشه از این‌که چرا هیچکی تا مدت مدیدی باهام دوست نمی‌شد، گلایه می‌کنم. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چه بچه تنهایی بودم. مخصوصاً تا اواخر راهنمایی، حتی یک نفر که به ایده‌آل‌های فکر من به عنوان دوست نزدیک باشه، نداشتم. دو هفته پیش، روزهای اول سال (سال نوتون مبارک! سال خوبی داشته باشید.) به لطف یک سفر جاده‌ای با خانواده ساعت‌ها وقت خالی برای تفکر داشتم و برای یه لحظه عجیب، بیرون از زاویه دید خودم به بچگیم نگاه کردم و متوجه شدم که چرا هیچ دوستی نداشتم: چون موجود نفرت‌انگیزی بودم. و حالا می‌خوام برای شما تعریف کنم که چرا و چطور در سال‌های دبستان، بچه منفوری بودم. 

nullریاضی: از وقتی یادم می‌اومد، توی ریاضی کارم خوب بود و به همین خاطر که توش خوب بودم هم خیلی دوستش داشتم. وقتی بقیه بچه‌ها عاشق زنگ ورزش بودن، من از رسیدن ساعت‌های ریاضی ذوق می‌کردم. حالا کجاش نفرت‌انگیز می‌شه؟ اینجاش که معلم پنجم دبستانمون، بعد از اینکه درس دادنش تموم می‌شد، یک‌سری تمرین روی تخته می‌نوشت تا بچه‌های بنویسند و حل کنند و هرکی زودتر حل کرد، دفترش رو زودتر می‌برد که نشون معلم بده تا مطمئن بشه که درسته. و من به طرز آزاردهنده‌ای همیشه نفر اول بودم. و این اول بودن من، به فاصله دو-سه‌دقیقه نبود، حدود ده‌دقیقه-یک‌ربع زودتر همه تمرینات رو کاملاً درست حل می‌کردم و دفترم رو می‌بردم و بقیه بچه‌های طفلک با نگاه‌هاشون برام آرزوی مرگ می‌کردن. یادمه که چیزهایی می‌گفتند مثل این‌که "چطور ممکنه" و من قیافه از خودراضی‌ای می‌گرفتم و از برتری خودم کیف می‌کردم. حتی برای این‌که بیشتر خودم رو به رخ بکشم، با این‌که همیشه اول می‌شدم هر دفعه بازهم زودتر و زودتر حل می‌کردم تا کسی ازم جلو نزنه.

بچه‌های طفلک انقدر از دستم شاکی بودن که فکر می‌کردن من شب قبل درس‌ها رو می‌خونم و یاد می‌گیرم، درحالی که هرگز این‌کار رو نمی‌کردم. اون‌ها که به خیال خودشون این راز من بود، شب قبل درس رو می‌خوندن و یاد می‌گرفتن یا سعی می‌کردن به هر قیمتی شده از من جلو بزنن، و یکی دوبار هم موفق شدن ولی همه رو اشتباه حل کرده بودن و باز هم نفر اولی که همه رو درست حل کرده بود من بودم و منم این رو بلند اعلام می‌کردم تا همه یادشون باشه کی بهترینه. یعنی می‌خوام بگم کی ممکن بود بخواد با چنین موجودی دوست بشه؟ و تازه این اولیشه!

nullکار گروهی: موجودی کنترل‌گر، کمال‌گرا و مستبد بودم. اول که خب توی گروه‌بندی شدن کسی دلش نمی‌خواست با من دوست بشه و معلم‌ها من رو می‌ذاشتن پیش شاگردهای تنبل کلاس که بهشون کمک کنم. اون‌ها هم توی کارهایی مثل نقاشی برای پوشه گروهی و روزنامه‌دیواری و غیره خیلی شل کار می‌کردن. نقاشی‌های زشت می‌کشیدن یا کارشون رو نمی‌اوردن یا چه. منم که از اول دل خوشی ازشون نداشتم، همه‌چیز رو خودم می‌کشیدم و درست می‌کردم و کارهای اون‌ها رو به معلم نشون نمی‌دادم. یادمه معلم چهارم دبستانم دعوام کرد و گفت هرچقدرهم کارهای اون‌ها بده، باید همون‌ها رو بذارم توی پوشه.

همیشه هم توی هر گروهی که بودم یه‌جورهایی سعی می‌کردم رئیس گروه باشم، قوانین رو تعیین کنم و از این جورکارها. کسی هم به حرف من گوش نمی‌کرد و دیگه با من بازی نمی‌کردن. که خب بهشون کاملاً حق می‌دم. انگار از آدم‌های حرف‌گوش‌کن خوشم می‌اومد. مثلاً اول دبستان به بغل‌دستیم گفتیم بیا از این به بعد همیشه ما دوتا روی این نیمکت بشینیم، من خوشم نمی‌آد هرروز یه جایی بشینیم. حالا که دارم با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم که خب آخه این چه حرف مسخره‌ایه که تو هفت‌سالگی به دوستم گفتم؟ معلومه که با من دوست نشد و دیگه پیشم نیومد. این عادت مسخره سخنرانی برای بقیه و نشون دادن راه درست بهشون تا مدت‌های مدیدی روم مونده بود.

nullبچه باحالی نبودم: از بچگی از ورزش بدم می‌اومد و عاشق کتاب خوندن بودم. وقتی همه عاشق زنگ ورزش بودن، من ازش بیزار بودم و مدام از معلم می‌خواستم که بذاره توی کلاس بمونم که نقاشی بکشم یا کتاب بخونم. توی بازی‌هایی مثل وسطی بد بودم و کسی هم از بازی کردن با من خوشش نمی‌اومد. وقتی می‌رفتیم اردو، همه گروه‌گروه می‌شدن و شیطنت می‌کردن و من تنهایی یه گوشه می‌شستم و پشت کتاب هری‌پاترم قایم می‌شدم و با حسرت نگاهشون می‌کردم. من بچه دل‌نشینی نبودم و در عوض همه طردم کرده بودن. بقیه فیلم‌های سینمایی می‌دیدند و از فوتبال و بازی‌های کامپیوتری حرف می‌زدند و تنها هنر من این بود که سعی می‌کردم رمان زندگی جیمز پاتر (بابای هری پاتر) رو شخصاً بنویسم. بزرگ‌ترین آرزوم داشتن همه کتاب‌های مجموعه هری‌پاتر بود و به عنوان جایزه کارنامه از بابام متن اصلی و کامل "بی‌نوایان" رو می‌خواستم. به طرز آزاردهنده‌ای هم مدام تلاش می‌کردم بقیه رو مجبور کنم کتاب بخونن. صادقانه باور داشتم کتاب‌خوندن بهترین کار دنیاست و این رو براشون می‌خواستم، ولی الان می‌فهمم که چه حرکت یک‌طرفه و بی‌معنایی بوده.

nullپز دادن: خیلی بچه پزپزویی بودم. هرچیز خوبی که داشتم رو سعی می‌کردم جلوی چشم همه ازش استفاده کنم تا همه بدونن، یا برای همه تعریف می‌کردم، حالا به هر وسیله‌ای که می‌شد. حتی به وسیله نوشتن توی انشام! از بابام هرچیزی که بقیه داشتن و من نداشتم رو می‌خواستم، اون هم حتماً یک درجه بهترش رو. خوب شد حالا خیلی خانواده متمولی نبودیم وگرنه دیگه خدا رو بنده نبودم. این قضیه درمورد کتاب‌خوندنم هم بود. اصلاً بدم نمی‌اومد که بگم چندتا کتاب خوندم و باعث بشم والدین بقیه به من به چشم "بچه مردم" نگاه کنن. ولی راستش حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم فقط تلاش‌های نافرجامی برای جلب محبوبیت بودن.

nullاعتراض به تقلید: مدام در حال اعتراض به معلم‌ها و بقیه بودم که چرا بقیه بچه‌ها از من تقلید می‌کنند. انشاهای خوبی می‌نوشتم و بقیه بچه‌ها دفعه‌های بعد از انشاهای من کپی می‌کردن و می‌نوشتن، یا از نقاشی‌های قشنگم کپی می‌کردن و من از این قضیه بیزار بودم. یادمه معلم پنجم دبستانم ازم کلافه می‌شد و می‌گفت تقلید فقط از کارهای بده و اگه کسی از کارهای خوب تو یاد گرفته دیگه اسمش تقلید نیست و کار بدی هم نیست. ولی من هنوز هم بهش می‌گم تقلید و هنوز هم نمی‌تونم تحملش کنم. بهتر شدم ولی گاهی خیلی آزارم می‌ده. احساس می‌کنم فردیتم رو ازم می‌گیرن. انگار ازم دزدی شده. گمونم هنوز هم نشونه‌های بچه نفرت‌انگیز بودن رو حفظ کردم.

nullدوستی: این همه ادعا داشتم و این همه دلم می‌خواست دوست داشته باشم ولی یادمه چنان پررو بودم که نمی‌خواستم با هرکسی دوست بشم و دلم می‌خواست دوستم از اون چهارپنج نفر محبوب کلاس که نمره‌های خوبی دارن باشن. یادمه دوم دبستان یکی خیلی دلش می‌خواست با من دوست بشه و همه‌جا دنبالم می‌اومد و من خیلی ازش بدم می‌اومد چون احساس می‌کردم خودشیرین‌کنه. (نه که خودم نبودم!-__-) منم رک‌وراست بهش می‌گفتم نمی‌خوام باهات دوست بشم! به‌هرحال تلاشم برای دوستی با بچه‌های محبوب هم جواب نداد و هربار به هرکدومشون گفتم، اون‌ها گفتن نه و من هم گریه‌ها می‌کردم. خیلی گریه‌او و احمق بودم.

nullخانم متشخص: به عنوان یه بچه هفت تا یازده‌ساله، زیادی خشک و عصاقورت‌داده بودم. نمی‌دونم چرا و از کجا عبارت "خانم متشخص" رو شنیده بودم و نمی‌دونم چرا همه هدف بچگی من این شده بود که یه "خانم متشخص" باشم! لفظ قلم حرف می‌زدم و همیشه یه جوری راه می‌رفتم و رفتار می‌کردم انگار که دامن‌های بلند پرنسسی تنمه. حالا که فکرش رو می‌کنم احتمالاً تاثیر دیدن بیش از حد انیمیشن‌های باربی بود.

nullادای نماز خوندن: بچه‌هایی که می‌خواستم باهاشون دوست بشم، مذهبی بودن و من هم ادا درمی‌آوردم که نماز می‌خونم و توی مدرسه چادر سر می‌کردم تا بینشون پذیرفته بشم ولی جواب نداد. فهمیده بودن که ادا درمی‌آرم و سعی می‌کردن غیرمستقیم بهم بگن. یادمه مسئول نماز ظهر مدرسه هم شده بودم پنجم دبستان و حتی توی انتخابات شورای دانش‌آموزی هم شرکت کردم و تعداد رای‌هام با یک نفر دیگه به عنوان نفر اول برابر شده بود ولی بعداً موقع نوشتن اسامی‌، اون رو اول نوشتن و من رو دوم. خیلی ناراحت شدم و به معلم پرورشی هم گفتم ولی بهم اهمیت نداد. هنوز هم مطمئنم این‌کار رو کرده چون اون یکی بچه رو بیشتر دوست داشت. اون رو همه بیشتر دوست داشتن. توی همه‌چیز به یک اندازه خوب بودیم ولی همه اون رو دوست داشتن و از من بدشون می‌اومد. شاید چون اون مدام تلاش نمی‌کرد بقیه رو مجبور کنه که هری پاتر بخونن.

nullدروغِ درس خوندن: تا آخر پنجم دبستان بین نمره‌های من جز بیست نمره دیگه‌ای پیدا نمی‌شد مگر اینکه ورزش. این‌طور نیست که نمره بیست دبستان ارزشی داشته باشه، ولی نمی‌دونم چرا خب یه عده از بچه‌های کلاس که مدام بیست نمی‌گرفتن، درگیر بودن که من حتماً خیلی درس می‌خونم و هرچی من و مامانم به بچه‌ها و والدینشون می‌گفتیم من اصلاً خونه درس نمی‌خونم و لای کتاب رو هم باز نمی‌کنم، باور نمی‌کردن و فکر می‌کردن من دروغگوام. خونه خیلی درس می‌خونم و توی مدرسه به دروغ می‌گم نمی‌خونم. این قضیه دروغگویی تا دانشگاه با من اومد. هم راهنمایی هم دبیرستان هم دانشگاه من متهم به دروغگویی شدم که حتماً خونه و خوابگاه خیلی درس می‌خونم، با اینکه دیگه حتی نمره‌های خوبی هم نمی‌گرفتم و به سختی پاس می‌کردم. نمی‌دونم چی توی طرز حرف زدن یا قیافه من هست که شبیه به دروغگوها به نظر می‌آم. دوست‌هام می‌گن به خاطر طرز حرف‌زدنمه! نمی‌دونم و مهم هم نیست دیگه. درنهایت من هیچ‌وقت یاد نگرفتم چطوری درس بخونم.

nullnullبه شدت دراماتیک بودم: یک‌بار که با مامانم یا یادم نیست کی، دعوام شده بود، رفتم اتاقم و کاغذهای روی دیوار رو کندم و پاره کردم :))) یا یادمه یک‌بار دیگه بی‌اجازه از خونه رفتم بیرون و وقتی مامانم پرسید:"کجا می‌ری؟" گفتم:"هر جهنمی از این‌جا بهتره!" و در رو کوبیدم و رفتم! آخه بچه ده‌ساله چته؟ یه دوچرخه زرد داشتم. از بچگی عاشق دوچرخه بودم و هنوز هم هستم. با دوچرخه‌ام انداختم تو کوچه پس‌کوچه‌های محله و رفتم تا یه جاهای خلوت. اون‌جا یه کارگری که بنده‌ی خدا ناشنوا بود، با زبون نامفهومی به سختی بهم گفت که برگردم و این‌جا خطرناکه. حالا که عقلم می‌رسه می‌فهمم بهم چی گفته. خیر ببینه.

nullnullتمیز نبودم: از حموم رفتن می‌ترسیدم. نمی‌دونم چرا، از اون محیط دربسته می‌ترسیدم و درکل دوستش نداشتم و هفته‌ای دوبار به زور مامان و بابام می‌رفتم حموم. یا مثلاً اگه زور بالا سرم نبود مسواک نمی‌زدم یا حتی یادمه که ناخون‌هام رو با دست یا دندون می‌کندم. موهام بلند و درهم‌پیچیده بود و تا بابام به زور شونه‌اشون نمی‌کرد خودم مرتبشون نمی‌کردم. خلاصه که همون شعره بودم که حسنی داشت!

nullnullبچه نفرت‌انگیز در خانه: از مامانم که پرسیدم از من چی یادشه، بهم گفت که آروم بودم و مدام سرم توی نقاشی کشیدن یا کتاب بود. نگران درسم هم نبود چون با این‌که نمی‌خوندم نمره‌هام بیست بودن. ولی با این‌که آروم بودم و تو مدرسه با کسی دعوا نمی‌کردم، ولی دوستی هم نداشتم. من یادمه که تو خونه با همه مشکل داشتم. مادر و پدرم به من توجهی نداشتن و من همیشه از این‌که نظر من رو نمی‌پرسیدن، عصبانی بودم و خیلی باهاشون دعوا می‌کردم ولی اون‌ها حتی به دعواهای من هم توجهی نداشتن. توجه‌ها مال خواهر نوجوون دردسرسازم یا برادر کوچک‌تر تنبلم و مدرسه‌اش بودن. یادمه بچه مردم توی خونه ما دخترعموی هم‌سن من بود که مدام مثل یه وزنه به فرق سر من کوبونده می‌شد. چون اون سر و زبون داشت و من نداشتم، این جمله رو مستقیم به خودم می‌گفتن.

بین خواهر و برادرم هم محبوب نبودم. برادرم عادت داشت زیر پتو من رو حبس کنه و وقتی از ترس به گریه افتادم، بهم بخنده. چون معلم سوم دبستانم بهمون گفته بود که بچه‌ها اگه زیر پتو بمونن و راه نفس براشون نمونه، خفه می‌شن و می‌میرن. نمی‌دونم چرا اون ترس همیشه باهام موند، حتی الان هم نمی‌تونم کاملاً زیرپتو بخوابم. رابطه خواهر و برادرم خوب بود، باهم بازی کامپیوتری می‌کردن و من چون توش خوب نبودم وقت بازی نمی‌گرفتم. باهم جفت می‌شدن و از اذیت من لذت می‌بردن. من زود گریه‌ام می‌گرفت و کسی هم ازم دفاع نمی‌کرد. مامانم صدام می‌کرد "رویایی" و کسی وقت نمی‌ذاشت تا به چرت‌وپرت‌های طولانی من گوش بده، پس از بچگی با خودم و دوست‌های خیالیم صحبت می‌کردم و بیشتر مسخره می‌‌شدم. 

Peter Ilsted - Girl reading

nullعاقبت بچه نفرت‌انگیز: خیلی سال گذشته. الان هم برادرم دوستم داره، هم خواهرم. راستش گمونم الان محبوب‌ترین عضو خونه باشم. ولی همچنان کارم توی روابط اجتماعی افتضاحه. هنوز هم نمی‌تونم ارتباط بگیرم و بقیه هم باهام راحت نیستن. حتی دوست‌هام هم به سختی می‌ذارن بهشون نزدیک بشم یا گاهی اصلاً نمی‌ذارن. نمی‌دونم این چه ویژگی‌ایه و چطوری جداش کنم، ولی شاید دیگه ارزشش رو نداره. من به اندازه خودم خیلی سختی کشیدم، از آدم‌ها هم بدی زیادی دیدم، خوبی هم دیدم. ولی دیگه رویای دوستی رو نمی‌پرورونم. دیگه از پشت کتابم هیچ دنیای بیرونی رو نگاه نمی‌کنم. خوب بودنم توی ریاضی به جایی نرسید، هنوز هم داستان می‌نویسم ولی اون‌ها هم پیشرفت خاصی نداشتن. نقاشی کم‌رنگ شده و دیگه از خانم‌های متشخص خوشم نمی‌اد. وسواس تمیزی گرفتم و دخترعموم می‌خواد باهام دوست بشه ولی من نمی‌تونم جواب محبتش رو بدم چون ناخودآگاه از دوران بچگی نسبت بهش گارد دارم. بیست‌ودو سالمه، گاهی اوقات حس می‌کنم هنوز هم همون بچه نفرت‌انگیزم.


ایده این پست از یوتیوبر AmazingPhil و ویدئوهایی که با عنوان Why I was a wired kid داره، گرفته شده.

۵ یادداشت

عطر و سرما

شنبه هفته پیش رفتم مغازه لوازم آرایشی سر کوچه‌مون که لاک بخرم، معمولاً از همین‌جا هم خرید می‌کنم. هم قیمت‌هاش خوبه هم فروشنده خوش‌اخلاقی داره و نزدیک هم هست. دم در منتظرم بودن پس عجله داشتم، ولی موقع حساب کردن شنیدم که فروشنده به دوستش گفت:"هنوزم فروشنده پیدا نکردم." من با یه حال بی‌فکر و بی‌خیالی که همیشه دارم و خیلی بده، گفتم:"ئه؟ فروشنده می‌خواین؟ من بیام؟" که طرف جدی گرفت و با ذوق گفت:"آره، آره می‌ای؟" و بعد خیلی سریع شماره‌ام رو گرفت و از همون اول شروع کرد به پرحرفی و تملغ‌گویی که خیلی از ادب من خوشش اومده و حتماً بیام.

منم راستش خوشم اومده بود. هم نزدیک بود هم آدم خوش‌اخلاقی به نظر می‌اومد که برام خیلی مهم بود. پس به حرفش گوش دادم و فردا صبحش همون ساعتی که گفت رفتم سرکار. نه‌ونیم صبح تا دوونیم ظهر، و از چهارونیم تا ده‌ونیم شب. شیفت اول رو یک‌ریز حرف زد. حتی نفس هم نمی‌گرفت. از اخلاق کار و همیشه مهربون بودن با مشتری و این چیزها تعریف می‌کرد. دختر قدکوتاهی بود که سی‌وخورده‌ای سن داشت ولی کم‌تر به‌نظر می‌اومد. با خط چشم و رژ لب پررنگ، ولی دماغی از ترکیب‌افتاده که یا بد عملش کرده بود یا توی تصادف بلایی سرش اومده بود. همون شیفت اول خیلی ازش خوشم اومد. واقعاً مهربون بود و اذیت نمی‌کرد و آدم بادرکی به‌نظر می‌اومد. البته زیاد هم فرصت حرف زدن بهم نمی‌داد و تا می‌خواستم سوالی بپرسم، می‌گفت:"با هم کنار می‌ایم، من اذیت‌بکن نیستم و دست‌ودل‌باز هم هستم."

تو مقایسه با رئیس‌های قبلیم انقدر مهربون و خوش‌برخورد شده بود که خیلی خوشم اومد دیگه. بعد به عادت کار قبلیم شروع کردم قفسه‌های مغازه رو براش تمیز کردن. خیلی شلخته بود. روی همه قفسه‌ها یک وجب خاک بود، اجناس بی‌سلیقه و بی‌ترتیب همه‌جا رها شده بودن و کشوها شلوغ و کثیف بود. نصف مغازه کوچیک مخصوص عطرها بود و نصف دیگه وسایل بهداشتی‌وآرایشی. من از قسمت آرایشی شروع کردم و قفسه‌های لاک رو تمیز کردم و دستمال کشیدم و به ترتیب رنگ چیدمشون. خیلی خوشش اومد و یکم هم کمکم کرد، ولی خب زودتر از من رفت خونه و همون دفعه اول، کلیدهای مغازه رو داد دست من، که من ببندم و برم خونه. 

اولش یکم ترسیدم که خب الان کل مغازه دست منه، ولی بعد دیدم که کار سختی هم نیست. بعد از اون دیگه تا چهار روز من مغازه رو باز می‌کردم و می‌بستم. شب‌ها ساعت ده‌ونیم احساس تنهایی عجیبی کل تنم رو می‌گرفت. اون خیابون معمولاً دیگه تعطیل کرده بودن و من تنها ته مغازه تو سرما نشسته بودم و افکار منفی فرصت خوبی برای حمله پیدا می‌کردن. انقدر تو یوتیوب می‌گشتم تا زمان بگذره و برگردم خونه. با اینکه وقت زیادی برای استراحت یا حموم نداشتم، ولی راضی بودم چون می‌تونستم هرچقدر خواستم گوشی دست بگیرم یا کتاب بخونم. برام خوراکی هم می‌خرید و چای هم می‌ذاشت و بهم بد نمی‌گذشت. حتی یک‌بار یکم عطر از دستم ریخت، نه تنها دعوام نکرد که حتی به روم هم نیاورد. واقعاً مهربون بود.

من هم هرروز یک قسمت مغازه رو تمیز می‌کردم. تا آخر روز سوم کل قفسه‌ها مرتب شده بود. اگه بخوام بهتون چندتا راز بین فروشنده‌ای بگم، می‌شه این‌ها که:

1. عطر مخلوط چیه؟ باقیمونده عطرهای غیرمحبوب رو می‌ریخت توی هم و به کم‌ترین قیمت به اسم عطر مخلوط می‌فروخت. 

2. اگه تاریخ وسایل مغازه می‌گذشت، یا با الکل تاریخ رو پاک می‌کرد یا با دروغ و چاپلوسی بیشتر می‌فروختشون که زودتر تموم بشن.

3. هرچی تو مغازه پیدا می‌شد که مثلاً تِستر(به فارسی می‌شه آزمایشی؟) بود یا نمونه بود یا حتی ادوکلن‌های نصفه خودش رو می‌ذاشت تو بخش آف و به هرچقدر که می‌خریدن، می‌فروخت. 

4. اگه جایی بهتون گفتن تو بار فلان وسیله برچسبش کنده شده، دروغه. فروشنده‌ها خودشون می‌کنن. (اگه قیمت کتابی خط خورده بود و گفتن نشر کرده هم دروغه، فروشنده خط می‌زنه. دلیلش اینه که اگه با قیمت قبل بفروشن، نمی‌تونن جنس رو جایگزین کنن چون سر هر چاپ به شدت گرون می‌شه.)

5. قیمت‌ها رو عشقی می‌داد. مثلاً اگه یه مشتری بیشتر خرید می‌کرد، قیمت‌ها رو از حفظ یه نموره بالاتر می‌داد و تازه با تخفیف قیمت خود وسیله رو می‌فروخت. یا مثلاً می‌گفت این‌ها بهشون می‌خوره بیست‌وپنج، نه؟ از الان بگیم بیست‌وپنج.

6. بهم می‌گفت از لغات انگلیسی استفاده کن که مشتری فکر کنه خیلی سرت می‌شه و جنس رو بخره.

از من خیلی نظر می‌پرسید. انگار حالا من چیزی سرم می‌شه. گمونم چون می‌دید من یکم سلیقه دارم یا وسایل رو طور خاصی می‌چینم یا مدام کتاب می‌خونم، به‌نظرش دیگه خیلی آدم موجهی می‌اومدم. و انقدر هم از ادبیات و فلسفه و هر مبحثی در این باب دور بود که کتاب از دستم می‌گرفت و می‌پرسید:"چیه؟" و وقتی جواب می‌دادم:"رمانه." با گیجی نگاهم می‌کرد. بعد می‌پرسید:"خب، ازش چی یاد گرفتی؟" و من یه لحظه می‌موندم که چی بهش بگم. از علم هم انقدر سرش نمی‌شد که نمی‌دونست جدول تناوبی روی ماگم چیه و براش خیلی خنده‌دار بود وقتی گفتم که علم رو خیلی دوست دارم. صفحه اینستاگرام فروشگاه رو هم داده بود دستم و براش استوری می‌ذاشتم و کلی خوشش می‌اومد و مشتری هم جذب شد.

تا اینکه دوستم و مامانم و خواهرم، یک‌صدا گفتن که بابا، روزی یازده‌ساعت داری می‌ری، ازش بپرس روز یا ساعت تعطیلت کیه؟ مرخصیت چطوریه؟ حقوقت چقدره؟ که خب دیدم حق می‌گن، چون اگه روز تعطیل نمی‌داشتم، حتی وقت نمی‌کردم دوش بگیرم، چه برسه که خریدی بکنم یا دوستی رو ببینم. پس من شیفت اول روز چهارم حرفش رو زدم. که خیلی بدش اومد. اصلاً نمی‌ذاشت من صحبت کنم. مدام حرف‌هایی مثل"من اذیت‌بکن نیستم، راه می‌ایم، دست‌ودل‌بازم، دلم می‌خواد راحت باشی، خیالت راحت باشه." تحویلم می‌داد. دیگه دستم  اومده بود که این زبون‌بازی‌هاش خیلی هم از ته دل نیست. بیشتر سعی می‌کرد گیجت کنه تا چیزی نگی. و مدام هم می‌گفت تو فکر می‌کنی من فلان و بهمانم که عذاب وجدان بگیری. در نهایت به زور از زیر زبونش کشیدم که هیچ خبری از روز یا حتی شیفت آف نیست، و حقوقش هم اونقدری که خودش ادعا می‌کرد خوب نبود. در این حد که دوستم گفت:"فکر کردم گفت دست‌ودل‌بازه."

وقتی ظهر به خانواده‌ام گفتم، همه‌شون فقط گفتن"بیا بیرون". مخصوصاً خواهرم که ملامتم کرد که چرا از روز اول با طرف طی نکردم که اوضاع چطوره و بهم گفت که نترسم، با این ساعت کاری این حقوق رو همه‌جا بهم می‌دن و اینکه خودش حاضر نیست حتی یک روز رو خودش بایسته خیلی ظلمه و برم دنبال جایی که حداقل قانون کار رو رعایت کنه. من باز خیلی دودل بودم، چون از اخلاق خوبش خیلی خوشم اومده بود و دلم می‌خواست باهاش صحبت کنم که از اون پول کم، باز هم کم کنه ولی یک روز درهفته یا حداقل یک شیفت در هفته رو نیام و وقت کنم به یه کاری برسم. 

عصر که رفتم مدام فکرم درگیر بود و آخر سر ازش پرسیدم:"مانداناخانم، یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شید؟" که گفت بگو و همین که گفتم اینکه روز تعطیل ندارم فکرم رو مشغول کرده، امون نداد و حمله کرد. خیلی بهش برخورده بود. گفت که روز تعطیلی در کار نیست و اینکه صبح باهام صحبت کرده، چرا باز حرفش رو پیش می‌کشم؟ گفتم:"خب رفتم با خانواده‌ام مشورت کردم و قانون کار رو سرچ کردم." اسم سرچ براش مثل ناسزا بود. صداش رو برد بالا که:"تو فکر کردی من چطور آدمیم؟ فکر کردی من می‌خوام حقت رو بخورم؟ تو به چه حقی رفتی سرچ کردی! تو به من شک کردی که رفتی سرچ کردی!"

شوکه شده بودم، بدتر از قبل نمی‌ذاشت حرف بزنم. از این تغییر رفتار ناگهانیش جا خورده بودم. بهش گفتم؛ اینطور نیست خیلی خوش‌برخورده و من چنین جسارتی نکردم، فقط خب وقت نمی‌کنم به هیچ کاری برسم و این خیلی برام سخت می‌شه. که باز با داد بهم گفت:"کار همینه! سخته! فروشندگی همینه!" گفتم:"خب یعنی هیچ حق تعطیلی نداریم؟ قانون کار چی می‌گه پس؟" که گفت:"نخیر نگفته، چی گفته؟ غلط کرده!" 

بعد زنگ زد به برادرش که که بهم ثابت کنه چنین چیزی وجود نداره. برادرش انسان مودب‌تر و حسابی‌تری بود و همه حق ها رو داد به من که، بله چنین قانونی وجود داره ولی "مرام فروشندگی" اینه که هرروز بیای! بهش گفتم:"خب در این صورت من حتی وقت نمی‌کنم هیچ کار دیگه‌ای بکنم." که باز هم بهم حق داد و گفت که:"آره، حداقل هفته‌ای یک شیفت منطقیه." که بهش یاداوری کردم که روز اول بهم گفته یکی دیگه رو هم می‌گیره که شیفتی بشیم، که گفتن مغازه "دودست" می‌شه و امکانش نیست.

بعد از قطع کردن همچنان با داد و دعوا می‌گفت که باید همون صبح بهش می‌گفتم، صبح بخاطر من فروشنده رد کرده. بهش گفتم خب الان پیام بده، یعنی در طی این چندساعت منصرف شده؟ که باز می‌زد جاده خاکی که: آره، باید صبح می‌گفتی! حالا در بدترین حالت 4-5 ساعت گذشته بود. حرف زدن باهاش مثل گیر افتادن توی یه دایره بود. هی هم ننه‌من‌غریبم بازی درمی‌آورد که:"من تازه فروشنده گرفته بودم که برم به زندگیم برسم." خیلی ناراحت بودم. دلم می‌خواست بهش بگم مگه من زندگی ندارم آخه؟ ولی نگفتم. اولش نمی‌خواستم از اون کار دربیام، ولی الان با این رفتارش دیگه اصلاً نمی‌خواستم بمونم. 

باز حرف مرام زد که مرامش این بود که چند روز زودتر بگم! حالا من کلاً چهارروز بود رفته بودم و خودش از اول حرف ساعت و حقوق رو نزده بود و همون روز صبح به زور از زیر زبونش حرف کشیده بودم. بهرحال بهش گفتم که:"باشه اشکالی نداره. من تا وقتی که فروشنده پیدا کنی، برات رایگان کار می‌کنم." که باز شروع می‌کرد به بدوبیراه گفتن. 

حتی به افسردگیم هم تیکه انداخت. خوش کسی بود که مدام آهنگ‌های شیش‌وهشت (اسمشون اینه؟ بلد نیستم.) بذاره و برقصه، ولی من اهلش نیستم. من بیشتر یه گوشه ساکت می‌نشستم و کتاب می‌خوندم. برگشت بهم گفت که:"من یکی رو نمی‌خوام گوشه مغازه دپرس بشینه!" گفتم:"ولی من با مشتری‌ها، مودب و خوش‌روام." که گفت:"وقتی من هستم چی؟" 

یه کار بدی که کردم این بود که حقوق جای قبلی رو بهش گفتم و فکر کرد هرچی ازون بیشتر بده دیگه باید کلاهم رو بندازم بالا. می‌گفت که:"من دارم فلان قدر بهت می‌دم، جای قبلی انقدر بهت می‌دادن." در حالی که اونجا تک‌شیفت بود و این‌جا دوشیفت. که درواقع مال هردوشون به شکل ناجوانمردانه‌ای کم بود. بهش گفتم:"خب اگه خوب بود که همون‌جا می‌موندم." جواب داد:"من فلان قدر بهت می‌دم، کمه؟" بهش گفتم:"زیاد هم نیست." این یکی رو خوب کردم بهش گفتم چون در مقابل بددهنی‌های دیگه‌اش مدام سعی می‌کردم بگم که من منظور بدی ندارم، فقط می‌خوام صحبت کنم. 

آخر سری هم مظلوم‌بازی درآورد که:"خدای منم بزرگه!" من همینطوری مونده بودم که آخه مگه چه ظلمی در حقش کرده بودم. بازم وقت رفتن خواستم ازش دلجویی کنم، گفتم:"ببخشید باز هم، من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم." که باز داد زد که ناراحت شدمممم و فلانننن و بیسااااار. خسته شده بودم دیگه. فقط کیفم رو جمع کردم و گفتم:"باشه پس بهتره که من برم." گفت:"بیا فلان خوراکی‌ها که مامانت آورده بود رو هم بردار!" گفتم:"نمی‌خواد." و زدم بیرون. یک ساعت بعدش پیام داد که از صفحه مغازه دربیام و منم لوگ اوت کردم ولی دیگه جواب پیامش رو ندادم. خونه پیش مامان‌وبابام گریه‌ام گرفته بود انقدر که آدم بی‌ادبی بود.

حقوق اون چند روزم رو هم نداد. اولش که فکر نمی‌کرد واقعاً برم، تهدید می‌کرد که:"اگه نمی‌خوای، برو. حقوق این چند روزت رو هم بهت می‌دم." ولی وقتی جدی شد حرفش رو نزد. روز اول دو-سه سی‌سی عطر بهم هدیه داده بود که حیف خونه بود وگرنه بهش پس می‌دادم. اما حالا که فکرش رو می‌کنم، می‌بینم خوب کردم که پس ندادم. که چی بشه؟ رسماً یک دور مغازه‌اش رو براش تمیز کردم و چهار روز کامل ایستادم و چندمیلیون براش فروختم در حالی که خودش مدام مهمونی و دوردور بود. 

خلاصه که تجربه بشه براتون، اصلاً گول ظاهر خوش  و چرب‌زبونی‌های یک نفر رو نخورید و از همون اول همه‌چی رو باهاش صحبت کنید. حیف شد یک‌باره درومدم، نشد براتون عکس‌های درست‌وحسابی بگیرم. این‌ها رو سرسری گرفته بودم که به خواهرم نشون بدم. 

تجربه های دیگه ای هم دارم، مثلا تست دادم برای تدریس زبان یا برای منشی دکتر بودن، ولی بعداً می‌ام بقیه‌اش رو تعریف می‌کنم. 

و در آخر، حتماً به این پست (لینک) سر بزنید. هنر سارا فوق‌العاده‌ست و به شدت الهام‌بخشه، بیاید هممون باهم از جوون‌های بااستعداد حمایت کنیم. من عاشق این آرت‌بوکم، مطمئنم که شما هم ازش خوشتون می‌اد.

شب‌وروز خوبی داشته باشید.  

۱۰ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان