َA complicated simple life

Writing my story my own fuckin way

چرا کودک نفرت‌انگیزی بودم.

nullمن همیشه از این‌که چرا هیچکی تا مدت مدیدی باهام دوست نمی‌شد، گلایه می‌کنم. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چه بچه تنهایی بودم. مخصوصاً تا اواخر راهنمایی، حتی یک نفر که به ایده‌آل‌های فکر من به عنوان دوست نزدیک باشه، نداشتم. دو هفته پیش، روزهای اول سال (سال نوتون مبارک! سال خوبی داشته باشید.) به لطف یک سفر جاده‌ای با خانواده ساعت‌ها وقت خالی برای تفکر داشتم و برای یه لحظه عجیب، بیرون از زاویه دید خودم به بچگیم نگاه کردم و متوجه شدم که چرا هیچ دوستی نداشتم: چون موجود نفرت‌انگیزی بودم. و حالا می‌خوام برای شما تعریف کنم که چرا و چطور در سال‌های دبستان، بچه منفوری بودم. 

nullریاضی: از وقتی یادم می‌اومد، توی ریاضی کارم خوب بود و به همین خاطر که توش خوب بودم هم خیلی دوستش داشتم. وقتی بقیه بچه‌ها عاشق زنگ ورزش بودن، من از رسیدن ساعت‌های ریاضی ذوق می‌کردم. حالا کجاش نفرت‌انگیز می‌شه؟ اینجاش که معلم پنجم دبستانمون، بعد از اینکه درس دادنش تموم می‌شد، یک‌سری تمرین روی تخته می‌نوشت تا بچه‌های بنویسند و حل کنند و هرکی زودتر حل کرد، دفترش رو زودتر می‌برد که نشون معلم بده تا مطمئن بشه که درسته. و من به طرز آزاردهنده‌ای همیشه نفر اول بودم. و این اول بودن من، به فاصله دو-سه‌دقیقه نبود، حدود ده‌دقیقه-یک‌ربع زودتر همه تمرینات رو کاملاً درست حل می‌کردم و دفترم رو می‌بردم و بقیه بچه‌های طفلک با نگاه‌هاشون برام آرزوی مرگ می‌کردن. یادمه که چیزهایی می‌گفتند مثل این‌که "چطور ممکنه" و من قیافه از خودراضی‌ای می‌گرفتم و از برتری خودم کیف می‌کردم. حتی برای این‌که بیشتر خودم رو به رخ بکشم، با این‌که همیشه اول می‌شدم هر دفعه بازهم زودتر و زودتر حل می‌کردم تا کسی ازم جلو نزنه.

بچه‌های طفلک انقدر از دستم شاکی بودن که فکر می‌کردن من شب قبل درس‌ها رو می‌خونم و یاد می‌گیرم، درحالی که هرگز این‌کار رو نمی‌کردم. اون‌ها که به خیال خودشون این راز من بود، شب قبل درس رو می‌خوندن و یاد می‌گرفتن یا سعی می‌کردن به هر قیمتی شده از من جلو بزنن، و یکی دوبار هم موفق شدن ولی همه رو اشتباه حل کرده بودن و باز هم نفر اولی که همه رو درست حل کرده بود من بودم و منم این رو بلند اعلام می‌کردم تا همه یادشون باشه کی بهترینه. یعنی می‌خوام بگم کی ممکن بود بخواد با چنین موجودی دوست بشه؟ و تازه این اولیشه!

nullکار گروهی: موجودی کنترل‌گر، کمال‌گرا و مستبد بودم. اول که خب توی گروه‌بندی شدن کسی دلش نمی‌خواست با من دوست بشه و معلم‌ها من رو می‌ذاشتن پیش شاگردهای تنبل کلاس که بهشون کمک کنم. اون‌ها هم توی کارهایی مثل نقاشی برای پوشه گروهی و روزنامه‌دیواری و غیره خیلی شل کار می‌کردن. نقاشی‌های زشت می‌کشیدن یا کارشون رو نمی‌اوردن یا چه. منم که از اول دل خوشی ازشون نداشتم، همه‌چیز رو خودم می‌کشیدم و درست می‌کردم و کارهای اون‌ها رو به معلم نشون نمی‌دادم. یادمه معلم چهارم دبستانم دعوام کرد و گفت هرچقدرهم کارهای اون‌ها بده، باید همون‌ها رو بذارم توی پوشه.

همیشه هم توی هر گروهی که بودم یه‌جورهایی سعی می‌کردم رئیس گروه باشم، قوانین رو تعیین کنم و از این جورکارها. کسی هم به حرف من گوش نمی‌کرد و دیگه با من بازی نمی‌کردن. که خب بهشون کاملاً حق می‌دم. انگار از آدم‌های حرف‌گوش‌کن خوشم می‌اومد. مثلاً اول دبستان به بغل‌دستیم گفتیم بیا از این به بعد همیشه ما دوتا روی این نیمکت بشینیم، من خوشم نمی‌آد هرروز یه جایی بشینیم. حالا که دارم با خودم فکر می‌کنم، می‌بینم که خب آخه این چه حرف مسخره‌ایه که تو هفت‌سالگی به دوستم گفتم؟ معلومه که با من دوست نشد و دیگه پیشم نیومد. این عادت مسخره سخنرانی برای بقیه و نشون دادن راه درست بهشون تا مدت‌های مدیدی روم مونده بود.

nullبچه باحالی نبودم: از بچگی از ورزش بدم می‌اومد و عاشق کتاب خوندن بودم. وقتی همه عاشق زنگ ورزش بودن، من ازش بیزار بودم و مدام از معلم می‌خواستم که بذاره توی کلاس بمونم که نقاشی بکشم یا کتاب بخونم. توی بازی‌هایی مثل وسطی بد بودم و کسی هم از بازی کردن با من خوشش نمی‌اومد. وقتی می‌رفتیم اردو، همه گروه‌گروه می‌شدن و شیطنت می‌کردن و من تنهایی یه گوشه می‌شستم و پشت کتاب هری‌پاترم قایم می‌شدم و با حسرت نگاهشون می‌کردم. من بچه دل‌نشینی نبودم و در عوض همه طردم کرده بودن. بقیه فیلم‌های سینمایی می‌دیدند و از فوتبال و بازی‌های کامپیوتری حرف می‌زدند و تنها هنر من این بود که سعی می‌کردم رمان زندگی جیمز پاتر (بابای هری پاتر) رو شخصاً بنویسم. بزرگ‌ترین آرزوم داشتن همه کتاب‌های مجموعه هری‌پاتر بود و به عنوان جایزه کارنامه از بابام متن اصلی و کامل "بی‌نوایان" رو می‌خواستم. به طرز آزاردهنده‌ای هم مدام تلاش می‌کردم بقیه رو مجبور کنم کتاب بخونن. صادقانه باور داشتم کتاب‌خوندن بهترین کار دنیاست و این رو براشون می‌خواستم، ولی الان می‌فهمم که چه حرکت یک‌طرفه و بی‌معنایی بوده.

nullپز دادن: خیلی بچه پزپزویی بودم. هرچیز خوبی که داشتم رو سعی می‌کردم جلوی چشم همه ازش استفاده کنم تا همه بدونن، یا برای همه تعریف می‌کردم، حالا به هر وسیله‌ای که می‌شد. حتی به وسیله نوشتن توی انشام! از بابام هرچیزی که بقیه داشتن و من نداشتم رو می‌خواستم، اون هم حتماً یک درجه بهترش رو. خوب شد حالا خیلی خانواده متمولی نبودیم وگرنه دیگه خدا رو بنده نبودم. این قضیه درمورد کتاب‌خوندنم هم بود. اصلاً بدم نمی‌اومد که بگم چندتا کتاب خوندم و باعث بشم والدین بقیه به من به چشم "بچه مردم" نگاه کنن. ولی راستش حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم فقط تلاش‌های نافرجامی برای جلب محبوبیت بودن.

nullاعتراض به تقلید: مدام در حال اعتراض به معلم‌ها و بقیه بودم که چرا بقیه بچه‌ها از من تقلید می‌کنند. انشاهای خوبی می‌نوشتم و بقیه بچه‌ها دفعه‌های بعد از انشاهای من کپی می‌کردن و می‌نوشتن، یا از نقاشی‌های قشنگم کپی می‌کردن و من از این قضیه بیزار بودم. یادمه معلم پنجم دبستانم ازم کلافه می‌شد و می‌گفت تقلید فقط از کارهای بده و اگه کسی از کارهای خوب تو یاد گرفته دیگه اسمش تقلید نیست و کار بدی هم نیست. ولی من هنوز هم بهش می‌گم تقلید و هنوز هم نمی‌تونم تحملش کنم. بهتر شدم ولی گاهی خیلی آزارم می‌ده. احساس می‌کنم فردیتم رو ازم می‌گیرن. انگار ازم دزدی شده. گمونم هنوز هم نشونه‌های بچه نفرت‌انگیز بودن رو حفظ کردم.

nullدوستی: این همه ادعا داشتم و این همه دلم می‌خواست دوست داشته باشم ولی یادمه چنان پررو بودم که نمی‌خواستم با هرکسی دوست بشم و دلم می‌خواست دوستم از اون چهارپنج نفر محبوب کلاس که نمره‌های خوبی دارن باشن. یادمه دوم دبستان یکی خیلی دلش می‌خواست با من دوست بشه و همه‌جا دنبالم می‌اومد و من خیلی ازش بدم می‌اومد چون احساس می‌کردم خودشیرین‌کنه. (نه که خودم نبودم!-__-) منم رک‌وراست بهش می‌گفتم نمی‌خوام باهات دوست بشم! به‌هرحال تلاشم برای دوستی با بچه‌های محبوب هم جواب نداد و هربار به هرکدومشون گفتم، اون‌ها گفتن نه و من هم گریه‌ها می‌کردم. خیلی گریه‌او و احمق بودم.

nullخانم متشخص: به عنوان یه بچه هفت تا یازده‌ساله، زیادی خشک و عصاقورت‌داده بودم. نمی‌دونم چرا و از کجا عبارت "خانم متشخص" رو شنیده بودم و نمی‌دونم چرا همه هدف بچگی من این شده بود که یه "خانم متشخص" باشم! لفظ قلم حرف می‌زدم و همیشه یه جوری راه می‌رفتم و رفتار می‌کردم انگار که دامن‌های بلند پرنسسی تنمه. حالا که فکرش رو می‌کنم احتمالاً تاثیر دیدن بیش از حد انیمیشن‌های باربی بود.

nullادای نماز خوندن: بچه‌هایی که می‌خواستم باهاشون دوست بشم، مذهبی بودن و من هم ادا درمی‌آوردم که نماز می‌خونم و توی مدرسه چادر سر می‌کردم تا بینشون پذیرفته بشم ولی جواب نداد. فهمیده بودن که ادا درمی‌آرم و سعی می‌کردن غیرمستقیم بهم بگن. یادمه مسئول نماز ظهر مدرسه هم شده بودم پنجم دبستان و حتی توی انتخابات شورای دانش‌آموزی هم شرکت کردم و تعداد رای‌هام با یک نفر دیگه به عنوان نفر اول برابر شده بود ولی بعداً موقع نوشتن اسامی‌، اون رو اول نوشتن و من رو دوم. خیلی ناراحت شدم و به معلم پرورشی هم گفتم ولی بهم اهمیت نداد. هنوز هم مطمئنم این‌کار رو کرده چون اون یکی بچه رو بیشتر دوست داشت. اون رو همه بیشتر دوست داشتن. توی همه‌چیز به یک اندازه خوب بودیم ولی همه اون رو دوست داشتن و از من بدشون می‌اومد. شاید چون اون مدام تلاش نمی‌کرد بقیه رو مجبور کنه که هری پاتر بخونن.

nullدروغِ درس خوندن: تا آخر پنجم دبستان بین نمره‌های من جز بیست نمره دیگه‌ای پیدا نمی‌شد مگر اینکه ورزش. این‌طور نیست که نمره بیست دبستان ارزشی داشته باشه، ولی نمی‌دونم چرا خب یه عده از بچه‌های کلاس که مدام بیست نمی‌گرفتن، درگیر بودن که من حتماً خیلی درس می‌خونم و هرچی من و مامانم به بچه‌ها و والدینشون می‌گفتیم من اصلاً خونه درس نمی‌خونم و لای کتاب رو هم باز نمی‌کنم، باور نمی‌کردن و فکر می‌کردن من دروغگوام. خونه خیلی درس می‌خونم و توی مدرسه به دروغ می‌گم نمی‌خونم. این قضیه دروغگویی تا دانشگاه با من اومد. هم راهنمایی هم دبیرستان هم دانشگاه من متهم به دروغگویی شدم که حتماً خونه و خوابگاه خیلی درس می‌خونم، با اینکه دیگه حتی نمره‌های خوبی هم نمی‌گرفتم و به سختی پاس می‌کردم. نمی‌دونم چی توی طرز حرف زدن یا قیافه من هست که شبیه به دروغگوها به نظر می‌آم. دوست‌هام می‌گن به خاطر طرز حرف‌زدنمه! نمی‌دونم و مهم هم نیست دیگه. درنهایت من هیچ‌وقت یاد نگرفتم چطوری درس بخونم.

nullnullبه شدت دراماتیک بودم: یک‌بار که با مامانم یا یادم نیست کی، دعوام شده بود، رفتم اتاقم و کاغذهای روی دیوار رو کندم و پاره کردم :))) یا یادمه یک‌بار دیگه بی‌اجازه از خونه رفتم بیرون و وقتی مامانم پرسید:"کجا می‌ری؟" گفتم:"هر جهنمی از این‌جا بهتره!" و در رو کوبیدم و رفتم! آخه بچه ده‌ساله چته؟ یه دوچرخه زرد داشتم. از بچگی عاشق دوچرخه بودم و هنوز هم هستم. با دوچرخه‌ام انداختم تو کوچه پس‌کوچه‌های محله و رفتم تا یه جاهای خلوت. اون‌جا یه کارگری که بنده‌ی خدا ناشنوا بود، با زبون نامفهومی به سختی بهم گفت که برگردم و این‌جا خطرناکه. حالا که عقلم می‌رسه می‌فهمم بهم چی گفته. خیر ببینه.

nullnullتمیز نبودم: از حموم رفتن می‌ترسیدم. نمی‌دونم چرا، از اون محیط دربسته می‌ترسیدم و درکل دوستش نداشتم و هفته‌ای دوبار به زور مامان و بابام می‌رفتم حموم. یا مثلاً اگه زور بالا سرم نبود مسواک نمی‌زدم یا حتی یادمه که ناخون‌هام رو با دست یا دندون می‌کندم. موهام بلند و درهم‌پیچیده بود و تا بابام به زور شونه‌اشون نمی‌کرد خودم مرتبشون نمی‌کردم. خلاصه که همون شعره بودم که حسنی داشت!

nullnullبچه نفرت‌انگیز در خانه: از مامانم که پرسیدم از من چی یادشه، بهم گفت که آروم بودم و مدام سرم توی نقاشی کشیدن یا کتاب بود. نگران درسم هم نبود چون با این‌که نمی‌خوندم نمره‌هام بیست بودن. ولی با این‌که آروم بودم و تو مدرسه با کسی دعوا نمی‌کردم، ولی دوستی هم نداشتم. من یادمه که تو خونه با همه مشکل داشتم. مادر و پدرم به من توجهی نداشتن و من همیشه از این‌که نظر من رو نمی‌پرسیدن، عصبانی بودم و خیلی باهاشون دعوا می‌کردم ولی اون‌ها حتی به دعواهای من هم توجهی نداشتن. توجه‌ها مال خواهر نوجوون دردسرسازم یا برادر کوچک‌تر تنبلم و مدرسه‌اش بودن. یادمه بچه مردم توی خونه ما دخترعموی هم‌سن من بود که مدام مثل یه وزنه به فرق سر من کوبونده می‌شد. چون اون سر و زبون داشت و من نداشتم، این جمله رو مستقیم به خودم می‌گفتن.

بین خواهر و برادرم هم محبوب نبودم. برادرم عادت داشت زیر پتو من رو حبس کنه و وقتی از ترس به گریه افتادم، بهم بخنده. چون معلم سوم دبستانم بهمون گفته بود که بچه‌ها اگه زیر پتو بمونن و راه نفس براشون نمونه، خفه می‌شن و می‌میرن. نمی‌دونم چرا اون ترس همیشه باهام موند، حتی الان هم نمی‌تونم کاملاً زیرپتو بخوابم. رابطه خواهر و برادرم خوب بود، باهم بازی کامپیوتری می‌کردن و من چون توش خوب نبودم وقت بازی نمی‌گرفتم. باهم جفت می‌شدن و از اذیت من لذت می‌بردن. من زود گریه‌ام می‌گرفت و کسی هم ازم دفاع نمی‌کرد. مامانم صدام می‌کرد "رویایی" و کسی وقت نمی‌ذاشت تا به چرت‌وپرت‌های طولانی من گوش بده، پس از بچگی با خودم و دوست‌های خیالیم صحبت می‌کردم و بیشتر مسخره می‌‌شدم. 

Peter Ilsted - Girl reading

nullعاقبت بچه نفرت‌انگیز: خیلی سال گذشته. الان هم برادرم دوستم داره، هم خواهرم. راستش گمونم الان محبوب‌ترین عضو خونه باشم. ولی همچنان کارم توی روابط اجتماعی افتضاحه. هنوز هم نمی‌تونم ارتباط بگیرم و بقیه هم باهام راحت نیستن. حتی دوست‌هام هم به سختی می‌ذارن بهشون نزدیک بشم یا گاهی اصلاً نمی‌ذارن. نمی‌دونم این چه ویژگی‌ایه و چطوری جداش کنم، ولی شاید دیگه ارزشش رو نداره. من به اندازه خودم خیلی سختی کشیدم، از آدم‌ها هم بدی زیادی دیدم، خوبی هم دیدم. ولی دیگه رویای دوستی رو نمی‌پرورونم. دیگه از پشت کتابم هیچ دنیای بیرونی رو نگاه نمی‌کنم. خوب بودنم توی ریاضی به جایی نرسید، هنوز هم داستان می‌نویسم ولی اون‌ها هم پیشرفت خاصی نداشتن. نقاشی کم‌رنگ شده و دیگه از خانم‌های متشخص خوشم نمی‌اد. وسواس تمیزی گرفتم و دخترعموم می‌خواد باهام دوست بشه ولی من نمی‌تونم جواب محبتش رو بدم چون ناخودآگاه از دوران بچگی نسبت بهش گارد دارم. بیست‌ودو سالمه، گاهی اوقات حس می‌کنم هنوز هم همون بچه نفرت‌انگیزم.


ایده این پست از یوتیوبر AmazingPhil و ویدئوهایی که با عنوان Why I was a wired kid داره، گرفته شده.

۵ یادداشت

فلسفۀ لعن‌شدۀ عزیز

دو روز پیش، پنج‌شنبه 27 آبان یا 18 نوامبر روز جهانی فلسفه بود. طی چهارسالی که دانشجوی فلسفه بودم، تا دلتون بخواد واکنش‌های مختلفی از مردم دیدم. هرچند که خودم در کل علاقه‌ای ندارم که اطلاعات خصوصی خودم رو جلوی مردم بیان کنم، این مانع اون‌ها نمی‌شد که ازم نپرسند. از فامیل نزدیک بگیر تا همسایه مادربزرگم و راننده اسنپی که جلوی دانشگاه سوارم کرده بود. 

علاقه‌ای ندارم از خودم پیش آدم‌ها حرفی بزنم، چون مطمئنم که بعدش بلافاصله یه برچسب پیدا می‌کنند و پرتش می‌کنند توی سرم. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا کسی که من رو نمی‌شناسه و قرار هم نیست که دوباره من رو ببینه، می‌خواد بدونه که من بر چه اساسی و چرا تصمیم‌های زندگیم رو گرفتم. بماند که حالا اصلاً مگه خودم می‌دونم که چرا؟ راستش این روزها مخصوصاً، مدام پیش پدرومادرم به گریه می‌افتم که نمی‌دونم کار درست چیه و از آینده می‌ترسم. حالا شما فرض کن اون راننده اسنپی گیر سه‌پیچ داده که خدا رو برام اثبات کن! یا معلم پیانو با پوزخند قاطعانه‌ای بهم می‌گه "وجود نداره." جوری که انگار این یه رازیه بین من و او، و هیچکس دیگه‌ای ازش خبر نداره. 

قبل از اینکه واردش بشم، با اینکه از سن کم می‌دونستم عاشقشم، اولین واکنشی که نسبت بهش گرفتم این بود که:"اگه فلسفه بخونی، دیوونه می‌شی." خواهرم قاطعانه این رو بهم گفت و من هم چنان مراد و شیفته خواهربزرگ‌تر خوشگل و باحالم بودم که پذیرفتمش و رفتم جایی که بابام می‌خواست ازش یه پرستار دربیام: رشته تجربی. بهرحال که دووم نیاوردم و با دیپلم تجربی باز هم شیرجه زدم سمت رفیق بدنامم، ولی این لغت "دیوونه" دست از سرم برنمی‌داره. من به دلایل مختلفی سال‌هاست درگیر بیماری افسردگی‌ام. منظورم غم و اندوه نیست، Clinical depression یک بیماری روانی خطرناکه و به عبارتی، بله من "دیوونه" شدم. و همیشه و همیشه ترسیده بودم و می‌ترسم که این بیماری من رو، که هرکسی توی دنیا می‌تونه بهش مبتلا بشه و پنجاه درصد عامل ژنتیکی داره، رو به فلسفۀ عزیزم نسبت بدن. و این کار رو می‌کنند، شاید باورتون نشه که چه انسان‌های تحصیل‌کرده و اهل مطالعه‌ای هم این کار رو می‌کنند و من بابت تک‌تکشون عذاب می‌کشم. 

از برچسب‌های دیگه براتون بگم که هم "کافر" و هم "مذهبی" شاملش می‌شه. راستش من هم نمی‌دونم چطور ممکنه این همه تصور اشتباه راجع به یک علم رواج داشته باشه. فقط یادمه چقدر ناراحت شدم وقتی پیرمردی که فهمید فلسفه می‌خونم، به شالم نگاهی انداخت و گفت:"عمامۀ شیخ‌ها تازگی قرمز شده؟" احساس می‌کردم هربار با بیان کردن لغت فلسفه یک سیلی می‌خورم. هنوز هم فامیل هربار من رو می‌بینند تیکه می‌اندازند که: چرا؟ مگه درست خوب نبود؟ تجربی رو پاس نکردی؟ تو ایران بهش اهمیت نمی‌دن. هیچ‌جا بهش اهمیت نمی‌دن. وقتت رو تلف کردی. آخرش چی می‌شی حالا؟ برای چی؟ 

واکنش‌های دیگه شامل "خدا وجود داره؟"، "خدا رو برام اثبات کن!" و "اوه، باید خیلی سخت باشه، حتماً علاقه داشتی!" می‌شه و هیچ‌وقت هم تمومی نداره. از وقتی فلسفه وجود داشته این تصورات اشتباه وجود داشته و خواهد داشت. خبر دارم که خانواده‌ام پشت سرم می‌گن که من پشیمون شدم ولی به روم نمی‌ارم و هیچ کاری برام نیست و وقتم رو تلف کردم. ولی راستش رو بخواید، من از چیزهای زیادی پشیمونم ولی فلسفه هرگز بینشون نبود.

من سر تک‌تک خط‌هایی که فلسفه خوندم از زندگیم لذت بردم و باور کنید که این لذت بردن رو زیاد تجربه نکردم. هرچند که بیرون فلسفه هیچ‌کس این علاقه رو درک نمی‌کنه، ولی بین صفحات کتاب‌های فلسفی پر از افرادیه که حتی خیلی بیشتر از تو، متوجه این درد و عذاب هستند. اون‌جا افرادی رو پیدا می‌کنی که درکت می‌کنند، به عمیق‌ترین شک‌های فکرت جواب دادن و سوال‌هایی رو که جرئت نمی‌کردی بپرسی رو پرسیدن و سعی کردن بهش جواب بدن. در این راه به سختی افتادن، طرد و کشته شدن ولی تسلیم نه.

 

 

این‌جا می‌خوام طردنامه اسپینوزا رو بنویسم. اسپینوزا فیلسوفی یهودی بود که به خاطر عقایدش از جامعه یهودی اخراج شد و من خیلی بهش علاقه دارم. نه به خاطر اینکه عقایدش رو قبول دارم، که حقیقتش نمی‌دونم درکل به چی اعتقاد دارم و به چی نه، بلکه به خاطر نوع تفکر و سیری که طی کرده. این نقل قول از کتاب "کلیات فلسفه" تألیف ریچارد پاپکین و آوروم استرول، ترجمه دکتر مجتبوی و چاپ سال 1369 شمسی انتشارات حکمته. کتابی که به کسی که می‌خواد شروع کنه فلسفه رو بخونه اصلاً توصیه نمی‌کنم. هدفم از این نقل قول به جز چیزی که قبل‌تر گفتم، زیبایی متن هم هست. متون مذهبی چیزی دارن که من رو به خودشون جذب می‌کنند. تصورات و ادعاها و عقایدشون به شدت جالبه و باعث می‌شه آدم به ساختار عقاید عدۀ زیادی دست پیدا کنه. چون عقیده یکی از قوی‌ترین نیروهایی است که وجود داره، اگه قوی‌ترین نباشه. 

سران شورای روحانی بدین‌وسیله به اطلاع می‌رسانند که پس از اطمینان کامل از عقاید و اعمال ناشایستۀ باروخ اسپینوزا کوشیدند به طرق گوناگون و با مواعید متعدد وی را از راه  روش بد خود بگردانند، ولیکن چون نتوانستند او را به راه تفکری بهتر رهبری کنند و برعکس، هرروز مطمئن‌تر شدند که او کفر و ارتداد خطرناکی دارد و این عقاید کفرآمیز گستاخانه نشر و شیوع می‌یابد، و پس از آنکه بسیاری از اشخاص قابل‌اعتماد در حضور اسپینوزای مذکور به این امور گواهی دادند، وی کاملاً مقصّر و محکوم شناخته شد. و این قضیه به‌تمامی در حضور رؤسای شورای روحانی نیز مورد تجدیدنظر قرار گرفت و اعضای شورا رأی دادند که اسپینوزای مذکور را لعن و نفرین کنند و او را از قوم اسرائیل جدا سازند و از این ساعت با لعنت‌نامۀ زیر او را در زمره ملعونان قرار دهند...

"لعنت هفت فرشته‌ای که نگهبان هفت روز هفته‌اند، و لعنت فرشتگانی که تابع آنانند و به فرمان آن‌ها می‌جنگند بر او باد. لعنت چهار فرشته‌ای که نگهبان چهار فصل سالند و لعنت همۀ فرشتگانی که تابع آنانند و به فرمان آن‌ها می‌جنگند بر او باد... خدا هرگز گناهان او را نیامرزد. خشم و بیزاری خدا او را فراگیرد و همواره آتش بر او ببارد... و ما شما را می‌آگاهانیم که هیچ‌کس نباید با اون سخن بگوید، نه با زبان و نه با قلم، و نه احسان و التفاتی به او نشان دهد، و نه در زیر یک سقف با او به سر برد، و نه از چهار ذراع به اون نزدیک شود؛ و نه نوشته‌ای که از او است بخواند."

 

۹ یادداشت

کفش‌هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد: سهراب؟

از این آدم‌هایی هستم که به هر چیز بزرگ و کوچکی، معنایی می‌دهم بیشتر از خودش. مثل این‌که فلان لباس من را به روباه‌ها نزدیک می‌کند و فلان عینک من را ترغیب می‌کند به سمت فلسفه. آن جوراب "وینی د پو" نماد یکی از الهامات من است و فلان مجسمه من را یاد شخصیتی می‌اندازد که جوان‌تر بودم نوشتمش. مخصوصاً چنین رفتاری را با اشیایی که به کلی شیفته‌شان هستم بیشتر دارم. شیفته چیزهای زیادی هستم و یکی از آن‌ها کفش است. چنان برای انواع کتونی و صندل ذوق می‌کنم که ته ندارد. همیشه هم اگر پولی برای لباس داشته باشم، اول کفش می‌خرم. به نظرم کفش بخش مهمی از زندگی است. حتی راستش اعتقاد دارم که می‌شود از روی کفش‌ها، مقداری از شخصیت طرف را فهمید. و البته که معتقدم اگر کفش خوب پایم نباشد، هرچه باقی لباس‌هایم خوب باشند، به درد نمی‌خورد. این قضاوت را به بقیه مردم ندارم، همیشه سعی کرده‌ام که مردم را از ظاهر قضاوت نکنم و قضیه شخصیت و کفش یک بازی بچه‌گانه بین من و خودم است، ولی وقتی خودم کفشم را دوست نداشته باشم احساس می‌کنم بدلباس‌ترین آدم کل خیابانم، و اصلاً اگر کفش را دوست نداشته باشم بیرون نمی‌روم. به همین خاطر وقتی آل‌استار زردم، یا صندل‌هایم را می‌پوشیدم، چنان ذوق می‌کردم که به کلی روز بهتری داشتم.

مامان من صدایی دارد که من بهش می‌گویم صدای نحسی. از این صدا در واقع نحس استفاده می‌کند. چنان صدای بدی است که نمی‌توانم توصیفش کنم. وقتی می‌شنومش ترجیح می‌دم گوش‌هایم را با دست بکنم تا ادامه ندهد. و چنان دلهره‌آور است که اگر خواب هفت پادشاه هم باشم باز با شنیدنش از خواب می‌پرم. و امروز هم با صدای نحسی مامانم از خواب پریدم که می‌گفت: کفش‌هاش رو بردن.

در ساختمان ما همه جاکفشی‌ها در پاگرد است، و دیشب هم یک دزد از دیوار پریده و همه کفش‌های من را برداشته. به جز یک صندل که احتمالاً چون دیگر هوا دارد سرد می‌شود به کارش نمی‌آمده. آن کتونی سفیدی که با جین پاره‌ام خیلی خوب می‌شد و من را یاد نوتلا و توت‌فرنگی و نور می‌انداخت، و آن جردنی که با من را به رزها مرتبط می‌کرد و همه آل‌استارهایم و یک کتونی سیاه و سفیدی که خیلی دوستش داشتم. یک‌سال دنبال مدل یکیشان بودم و برای دیگری شیش ماه صبر کرده بودم. آل‌استار زردم را هم بردند، همانی که خواهرم برایم خریده بود. فقط هم کفش‌های من را برداشته نه مامان و بابایم، انگار که دخترانه می‌پسندیده.

چنان حالم بد بود که به شدت تمایل داشتم دست بیندازم و روده‌ای معده‌ای قلبی چیزی را از حلقم بیرون بکشم و بمیرم. واکنش تندی است، ولی حال جالبی ندارم و هر اتفاق بدی چندبرابر بیشتر بهمم می‌ریزد. چنان وضع مالی خوبی هم ندارم که به راحتی جایگزینشان کنم. ضمن این‌که مقداری پول جمع کرده‌ام که هندزفری بهتری بخرم زیرا بدون هندزفری نمی‌توانم بنویسم. حتی پست‌های وبلاگم را. مثلاً همین الان دارم به Let her go از Passenger گوش می‌دهم. 

خلاصه که برایم حتی مهم نبود که بهشان احتیاج داشته یا نه. تا می‌توانستم بد و بیراه نصیبش کردم. یادم آمد که بچه‌تر که بودم هم گلدان‌هایم را از پاگرد برده بودند. از خانه‌مان برای مدتی بیزار شدم. چند ساعتی هم گریه کردم. کلی احساس حماقت کردم و سریع حساب کردم که فلان لباسم را دیگر نمی‌توانم بپوشم چون ترجیح می‌دهم استفاده‌اش نکنم تا با یک کفش زشت همراهش کنم. 

این وسط حالم وقتی بدتر شد که شخص مهربانی که مثلاً می‌خواست روز جهانی نویسنده را بهم تبریک بگوید، متنی فرستاد که در آن از ویرجینیا وولف و سختی نویسنده شدن مخصوصاً وقتی زنی نوشته بود. نه اینکه ازش خبر نداشته باشم، ولی بیشتر اعصابم خورد بود که روزی که باید بهم تبریک بگویند، می‌آیند موانع را یادآوری می‌کنند که ببین چقدر سخت است! که ببین چقدر همه‌جای دنیا جنسیت‌زده است! که ببین دختر بودن در این دنیا چقدر بد است! حالا بگذریم که بودن به اندازه کافی بد نبود که حالا دختر هم هستی و کارت حسابی درآمده است دیگر. 

خلاصه که همینطور چندساعتی با اخم رفتم به کارهایم رسیدم و به زمین و زمان بد گفتم. وقتی توی خیابان راه می‌رفتم تو فکرم تکرار می‌شد که:"یک جفت آل‌استار هم برایم نگذاشته حرومزاده!" آل‌استار نماد سرکشی و جهان‌گردی و نوشتن است. حالا چرا و به چه استدلالی به یقین ناممکن قسم اگر خودم هم بدانم. خلاصتان کنم انقدر آل‌استار و کفش‌دوستی من زبانزد است که وقتی بابایم به خانه آمد و به روش خودش سعی می‌کرد دلداریم بدهد، پرسید: "همه آل‌استارهایت را هم بردند؟ چند جفت بودند؟" و این همان مردی که بود که از علاقه بیش‌ازحد من چنان عصبانی می‌شد که جلویش اسم آل‌استار نمی‌آوردم و کفش‌های بنده خدا را جلوی چشمش نمی‌گذاشتم. 

کلاً عادت دارم بگویم از زمین و زمان برایم درد می‌ریزد. حال آنکه شاید نمی‌ریزد. من چه بدانم چی و از کجا و برای چه می‌ریزد. نویسندگی، چنان که توش خوب نیستم هرچند، ولی رویای دوزاده ساله من است. چیزی که هیچ‌وقت فراموشش نکردم. و چنین اتفاق بدی تو چنین روزی، را به بی‌منطق‌ترین شکل ممکن اینطور برداشت کردم که کائنات امروز کفش‌هایم را برده‌اند که بگویند: هان! کدام نویسنده. تو هیچ نیستی و هیچ نمی‌شوی. ای گِل‌های آن جردن قشنگ مسروقه‌ات به سرت."

ولی بعد که دوساعتی بیرون بودم که به کارهایم برسم، هوای تازه کمی اکسیژن به مغزم رساند و گفتم کائنات شاید دارد می‌گوید که:"انقدر بیرون نرو و بنشین بنویس خیر سرت! اگر دوستش داری، انقدر وقتت را تلف ست کردن آن کفش یا فلان شلوار نکن."

خلاصه کلامم نه کائنات است که با من درکل لج است نه مناسبت و نشانه‌های فراطبیعی که حقیقتش را بخواهید فقط وقتی حالم خیلی خیلی بد است،(یعنی تقریباً همیشه،) بهشان باور دارم. می‌خواستم که این را اگر بتوانم عرض کنم که، چنان نوشتن را دوست دارم که نشانه‌ای که همیشه هر خدایی بد می‌گرفتمش را این یک‌بار دلم نیامد بد بگیرم و بگم برای نوشتن است، برای نویسنده‌شدن است. شاید اصلاً خوب است. ببینید که عشق آدم را کور می‌کند! ببینید که کائنات می‌گویند "تسلیم شو!" و تو فکر می‌کنی می‌خواهند تشویقت کنند! متوجهید که چه می‌گویم؟ مغز کج من به کافئین بیشتری برای فهمیدن نیاز دارد. مغز شما خوب است؟ جای کفش‌هایتان امن هست؟ آل‌استارهایتان پایدار باشد.

بعد که برگشتم خانه، کلی روز نویسنده را به خود تبریک گفتم و برای خودم نوشابه باز کردم. که:"روز جهانی نویسنده بهت مبارک کتابی. چون توی این جهان به دنیا آمدی و چون، بااستعداد یا بدون اون، عاشق نوشتن بودی. خونت به جوش اومد، نخوابیدی، هیجان داشتی، براش وقت و هرچیزی که داشتی رو خرج کردی. چون هنوز هم ادامه می‌دی. چون دوازده‌سال است که تسلیم نشده‌ای. چون هرروز بهش فکر می‌کنی. چون هرروز می‌نویسی. به خاطر اون همه دفتر چرک‌نویس و خودکارهایی که تموم کرده‌ای. به خاطر پوشه ″داستان‌هام″ توی لپ‌تاپت. به خاطر اون پوشه‌های زیر تخت که پر از کاغذپاره‌های چرک‌نویس است. بهت تبریک می‌گم کتابی حتی اگه جزوشون نباشی. روزت مبارک. تنها روزی که واقعا بهش احساس تعلق می‌کنی. با هر جنسیت و هر دارایی و هر سنی که داشته باشی، هیچ روزی بیشتر از روز نویسنده، روز تو نیست. حتی اگه فقط من داستان‌هات رو دوست دارم. حتی اگه نزدیک‌ترین افراد بهت هم هیچ‌وقت نخوندنشون، حتی اگه هیچ‌وقت چاپ نشن، روزت مبارک رفیق."

بعد هم نشستم برای دوستانی که می‌دانم قلم به دست می‌گیرند تبریک نوشتم. بهشان گفتم:"روزتان مبارک. به من باشد هرکس که نوشتن را دوست دارد نویسنده است، این همه معیار برای اسم گذاشتن را بنده قبول ندارم. پس از طرف من روزتان مبارک باشد. چه حالا می‌خواید یا نمی‌خواهید یا خوش دارید یا ندارید. بنویسید که نوشتن راه به هیچ‌جایی نمی‌برد. نه پول دارد نه وجهه. اصلاً هدف همین است که هیچ باشیم و هیچ شویم، غلط عرض می‌کنم؟ قضیه مصرف‌گرایی است. خلاصه که کم هرچیزی خوب باشد، کم نوشتن خوب نیست. پس شاید هم ننویسید. نمی‌دانم. هرچه می‌کنید، بکنید. اصلاً تبریک به چه کار می‌آید. آرزو می‌کنم اگر نوشتن را دوست دارید، امروز کمی خوشحال‌تر باشید، برخلاف من که بدتر بودم. که البته بدتر بودن برای من بهتر است. به من کاری نداشته باشید. من خرابم و هیچم. شما همه‌چیزید. مبارک باشد. خوش باشید. بنویسید. بنویسید. بنویسید." بعد هم وصیت کردم که: روی سنگ قبر من بنویسید؛″بنویسید!″.

روز نویسنده به شما وبلاگ‌نویس محترم هم مبارک. به هرکسی که روزها قلم دست می‌گیرد که چیزی خلق کند مبارک. چیزهای خوب قسمتتان شود. کفش‌هایتان را ندزدند. شاد باشید. 

عنوان را هم از اشعار سهراب سپهری برداشته‌ام. اشعار سپهری باد و آب و همه چیزهای خوب‌اند. به عنوان تصویر هم یک شعر از آقای تیم برتون برایتان می‌گذارم که مصور است.

 

۷ یادداشت

اگه آدم بودن (1) و پسا-کتاب‌فروشی

nullاگه آدم بودن...

عادت دارم که با اشیا و مفاهیم انتزاعی دوست بشم. قابل‌اعتمادترن. شاید برای همینه که خیلی پیش میاد که به چشم انسان ببینمشون. دست خودم نیست. اولین‌بار که چشمم به این لپ‌تاپ افتاد اون پسرک هفده‌ساله با تی‌شرت سفید و موهای خرمایی رو دیدم که عاقل‌اندرسفیه نگاهم می‌کرد ولی در نهایت می‌خندید. به پاکی صبح. 

چند روز پیش که روز پادکست بود، با استوری اینستا این روز رو به پادکست‌های مورد علاقه‌ام تبریک گفتم و بیشترشون انقدر لطف داشتن که جوابم رو دادن. اون‌جا بود که پادکست‌ها رو هم به چشم دیدم. نمی‌دونم چرا دانشجو بودن و تو یه کلاس دانشگاه به سر می‌بردن، فقط بودن.

این نکته رو هم ذکر کنم که منظور من هیچ‌کدوم از تهیه‌کننده‌های محترم نیستن و منظورم صرفاً اون محصوله. اون پادکست و نه بیشتر. به کتاب اشاره دارم نه نویسنده. این‌ها همگی دوستان محبوب من هستن و همه‌شون رو توصیه می‌کنم. خوش‌حال می‌شم اگه شما هم پادکست‌های موردعلاقه‌تون، فارسی یا انگلیسی، رو بهم معرفی کنید. 

به چشم من، پادکست کمیکولوژی اون پسره محبوب بامزه‌ایه که ته کلاس می‌شینه و به استاد گوش نمی‌ده مگه وقت‌هایی که می‌خواد بهش تیکه بندازه. با این حال دوست‌داشتنیه و کسی ازش بدش نمی‌اد. خیلی به ظاهرش می‌رسه و همیشه نیش بازش روی صورتشه. با همه خوش‌وبش داره و سریع می‌تونه ارتباط برقرار کنه. قدش خیلی بلند نیست و روی این مسئله حساسه. با همه دخترهای کلاس یکم تیک می‌زنه ولی درمورد هیچ‌کدومشون جدی نیست. امتحان‌هاش رو با تقلب‌هایی که بهترین دوستش بهش می‌رسونه پاس می‌کنه.

بهترین دوستش پادکست اسطوراخه که کنارش میشینه. باهوش و قدبلنده و به جای اینکه خیلی پیرو مد و فشن باشه، معمولاً لباس‌هایی می‌پوشه که همیشه و همه‌جا معقول و جذابن. اگه استاد باسواد باشه بادقت گوش می‌ده و سوال می‌پرسه ولی اگه از استاد خوشش نیاد وقتش رو پای حرف‌هاش هدر نمی‌ده و کنار کمیکولوژی که داره زیر میز با گوشیش بازی می‌کنه، کتابش رو می‌خونه. یکم مرموزه و باید وقت بذاری تا باهاش جور بشی. ولی وقتی بشناسیش تازه می‌فهمی که چقدر خلاق، مهربون و دوست‌داشتنیه.

پادکست الف هدف جهان و زندگی رو در هنر می‌بینه. کلاس‌های تئوری براش وقت‌تلفی محسوب می‌شن و به محض اینکه حضوریش رو زد، می‌پیچونه تا زودتر به تمرین بچه‌های تئاتر برسه. اگه احساس کنه یکی از بچه‌های کلاس به یکی از نقش‌هایی که لازم دارن می‌خوره، انقدر پاپیچش می‌شه تا قبول کنه. به جز نمایش و بحث‌های مربوط بهش، چیز دیگه‌ای توجهش رو جلب نمی‌کنه. کم‌حرف و مودبه و معمولاً یه پیرهن سفید می‌پوشه و توی کوله مشکیش چندتا نمایشنامه داره و اگه فرصت کنه، سعی می‌کنه یکیشون رو به فارسی ترجمه کنه. همیشه بوی سیگار و قهوه می‌ده و دوست‌های زیادی نداره، همونطور که هیچ دشمنی هم نداره. 

پادکست فیکشن، اون دختره ریزه‌میزه عینکیه که چون دیشب مهمونی بوده و نخوابیده ممکنه سرکلاس خوابش ببره. اگه به استاد گوش بده، سوال‌پیچش می‌کنه و کم‌تر حرفی رو کاملاً قبول می‌کنه. به همه‌چی شک داره و با چشم‌های ریز شده به بقیه زل می‌زنه. لباس‌هاش مخصوصاً برای شخص اون طراحی شده‌ان و هرچیزی نمی‌پوشه. بچه محبوبیه و با همه حرف می‌زنه و از همه شایعات دانشکده و شاید حتی دانشگاه باخبره و اون‌هایی رو که براش جالب‌ترن رو برای بقیه تعریف می‌کنه.

پادکست ساگا منزوی، درونگرا و گوشه‌گیره. سرش به کار خودشه و اونقدری که لازمه درس می‌خونه. همیشه داره روی پروژه‌های شخصی خودش کار می‌کنه. از یه مدل لباس ساده، چندرنگ داره و مدام همون‌ها رو می‌پوشه. گاهی یادش می‌ره اصلاح کنه و کل روز ته‌ریشش رو می‌خارونه. به اطرافش زیاد توجهی نمی‌کنه و حواس‌پرته. کمی مرموزه و با اینکه اگه کسی باهاش حرف بزنه، با لبخند جواب می‌ده، ولی صحبت رو طول نمی‌ده و از زیرش در می‌ره. به نظر می‌اد با طبیعت و درخت‌ها و گربه‌ها بیشتر ارتباط می‌گیره تا آدم‌ها. موهای نامرتبش همیشه باعث می‌شن آدم دلش بخواد نوازششون کنه. 

شما دیگه کدوم یکی از دانشجوهای این کلاس رو می‌شناسید؟

 

            

 

nullپسا-کتاب‌فروشی.

اهل برگشتن به جاهایی که کارم باهاشون تموم شده نیستم. مثلاً، دلم نمی‌خواست حتی برای کارهای فارغ‌التحصیلی برگردم به دانشگاه. وقتی رفتم هم زیاد توش پرسه نزدم. نوستالوژی من رو غمگین می‌کنه. گذشته رو هیچ‌وقت دوست ندارم. نمی‌خوام سعی کنم چیزی رو که دیگه از دستم رها شده دنبال کنم. برای همین هم هست که هنوز، از روز آخر تاحالا، یک‌بار هم به کتاب‌فروشی سر نزدم. احساس می‌کردم اون فصلیه که تموم شده و ورقش زدم و احتیاجی به مرورش ندارم.

اون‌جا با همکارهای زیادی، صمیمی شدم و این همکارها انقدر معرفت دارن که توی این مدت بهم پیام دادن و چندباری تماس گرفتن. حتی با اینکه من کسی نیستم که اول پیام بدم یا تماس بگیرم، ولی اون‌ها رهام نکردن. شنیدم که حتی مدیرمون هم ازشون سراغم رو گرفته و حالم رو پرسیده. گفته بوده که حالش چطوره و اگه خوبه چرا نمی‌اد که بهمون سر بزنه. بچه‌ها هم زیاد می‌گن که برم، پس شاید فردا برم. نمی‌دونم با چه حسی قراره برم و با چه حسی قراره برگردم، ولی تلاش می‌کنم زنده بمونم. :))) احتمالا سرم رو با لوازم‌التحریر و واشی گرم کنم. من عاشق لوازم‌التحریرم. 

 

Cause I'm fine, then I'm not

I'm spinning round and I can't stop

I can't do this alone

And time flies and it's so slow

I'm up and down like a yo-yo

I can't do it on my own

See, I've tried and I can't pull the sword from the stone

 

این کمی از متن آهنگیه که بیانگر حال‌واحوالم جدای این مسئله است. شبیه حس‌وحال این آهنگ از پسنجر با اون اشاره قشنگش به داستان آرتور. 

دو نسخه داره و هردو رو این‌جا می‌ذارم. اگه گوش دادین، برام بگین که کدومش رو بیشتر دوست داشتین. کاور آلبوم‌هاش رو هم می‌ذارم چون خیلی دوسشون دارم. مخصوصاً اونی که روش رد ته لیوان داره.

Sword from the stone

Sword from the stone (Patchwork version)

   

 

۴ یادداشت
I'm just a typical crazy old catlady.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان