نوشتن کتابم

کتاب‌ها زندگی‌های مکتوبن و اینجا کتاب منه.

حوادث هفت روز گذشته

خواهر من مستقل شده (تقریباً) و تهران با گربه‌اش زندگی می‌کنه. من هم گاهی که احتیاج دارم تنها باشم یا صرفاً دلم برای تهران و دوران دانشجویی تنگ می‌شه، می‌رم چند روزی پیشش می‌مونم. درواقع زیاد پیش اون حساب نمی‌شه چون به ندرت خونه است و بیشتر من و هایروییم. هایرو گربه خاکستری پشمالوی چهارساله‌ایه که ظاهراً عنق و بداخلاقه، ولی وقتی بهت عادت کنه مهربون و لوس می‌شه. باید ببنید چطور خودش رو توی بغل خواهرم ولو می‌کنه و لپش رو لیس می‌زنه. هایرو به ژاپنی می‌شه خاکستری، و خب این پیشنهاد من و دوست‌هام بود که این‌طوری صداش کنیم. اون موقع‌ها یکم ژاپنی سرم می‌شد و عاشقش بودم.

خلاصه این‌که، هفت روز گذشته رو به یکی از این سفرهای تنهاییم به تهران گذروندم و این‌جام تا ماجراهایی که برام پیش اومد رو براتون تعریف کنم.

 

nullحادثه کبوتر.

یه کبوتر چاهی توی تراس خونه گیر کرده که لنگ می‌زد. خواهرم به سختی از تراس درش آورد. صحنه قشنگی نبود. روش پر از نوعی مگس تنبل انگل‌وار بود. ازم خواست اون‌ها رو از روش بردارم ولی من اصلاً آدم مناسبی برای مقابله با حشرات نیستم. آخر به سختی توی یه جعبه گذاشتیمش و ازم خواست که ببرم توی پارک رهاش کنم. گفتم:"این‌جوری می‌میره که." گفت:"اگه می‌تونی ببرش دامپزشکی، من باید برم سرکار و وقت ندارم." و رفت. 

من مونده بودم و یه کبوتر آسیب‌دیده و یک عدد گربه که مدام می‌رفت سرش رو می‌کرد توی جعبه. به هزار زحمت از هم دورشون کردم و حاضر شدم و جعبه به دست راه افتادم. عصرتر بلیط تاتری رو داشتم که چند روز قبل خریده بودمش و قرار بود برم پیش دوتا از دوست‌هام، خونه یکیشون. دوست دیگه‌ای که برای ناهار اومده بود پیشم، کمکم کرد و به دوتا دوست دیگه‌ام خبر دادم که ممکنه به تاتر نرسم و به خونه اومدن که اصلاً نمی‌رسم. اون‌ها برن و من سعیم رو می‌کنم که بیام. 

هم‌چنان با یک جعبه بزرگ دنبال آدرس دامپزشکی‌هایی که گوگل‌مپ نشون می‌داد، راه افتادیم. اولیش رو هرچی گشتیم پیدا نکردیم. بعد از کلی پیاده‌روی و پرس‌وجو، بالاخره مشخص شد که از اون‌جا رفتن و گوگل‌مپ داره آدرس سه سال پیش رو می‌ده. دوستم دیرش شده بود. براش اسنپ گرفتم که بره و خودم راه افتادم دنبال آدرس یه دامپزشکی دیگه. به سختی اون یکی رو هم پیدا کردم و با جعبه توی نوبت نشستم. طول کشید تا یه دکتر بداخلاق اومد و کبوتر رو معاینه کرد و با لحن بدی گفت که پاش شکسته و یا باید ببرمش بیمارستان تا جراحی بشه. یا یه دارویی رو بده بهم که سه ماه هرروز بهش بدم بلکه بهتر بشه. چنان بداخلاق و بی‌تفاوت بود که مشخصاً می‌خواست زودتر دختری که برای حیوون‌های خیابونی دل می‌سوزونه رو از مطب بیرون کنه و به گربه‌ها و سگ‌های گرون‌قیمتی که بهش پول می‌دن، برسه.

من پول جراحی نداشتم. چون، همون‌طور که با جزئیات درجریانید، به‌شدت بی‌کارم. و نمی‌تونستم سه ماه نگهش دارم، مخصوصاً توی خونه‌ای که یک گربه توش زندگی می‌کنه. جعبه رو برداشتم و راه افتادم به قدم زدن توی پس‌کوچه‌ها. جایی چندتا درخت دیدم و کبوتر رو از جعبه بیرون گذاشتم و رفتم. مدام خودم رو سوال‌پیچ می‌کردم که کار درستی کردم یا چیز بیشتری از دستم برمی‌اومد یا نه. هنوز هم نمی‌دونم. فقط امیدوارم که پاش یه جوری جوش بخوره و بتونه با بال‌های سالمش از دست گربه‌ها فرار کنه. یا اگر هم نتونست فرار کنه حداقل یه گربه خیابونی رو از گرسنگی نجات بده. 

تلاش برای کمک به یک کبوتر آسیب‌دیده: شکست خورد.

 

nullحادثه رامن.

دوستی که اون روز ناهار پیشم بود این غذا رو پیشنهاد داد و من در طی چندروز دوبار درستش کردم و نه تنها من و دوست‌هام که خواهرم هم خوردش و خیلی خوشش اومد. نمی‌دونم شما چقدر نودل می‌خورید ولی تو خوابگاه ما نودل خدایی می‌کرد. به خاطر یک شایعه بی‌سروته که چمی‌دونم، یه ربطی به بهائیت یا داعش و این‌چیزها داشت، بوفه خوابگاه از ترم دوم من به بعد دیگه نودل نمی‌آورد و توی خوابگاه نودل فقط با نودل معاوضه می‌شد و با ارزش‌تر از پول بود. دیگه کار به جایی رسیده بود که هرچی دم دستمون بود می‌ریخیتم با نودل می‌پختیم و می‌خوردیم و کلی هم کیف می‌کردیم و به‌به و چه‌چه. مخصوصاً اون عده‌ای که مثل من، خیلی تو کف ژاپن یا کره یا کشورهای دیگه شرقی بودن و استفاده از چاپستیک‌هاشون رو به قاشق‌وچنگال ترجیح می‌دادن. راستش من هنوز هم روی مجموعه چاپستیک‌هام خیلی حساسم. مامانم چند روز پیش سر سوراخ کردن وسط کتلت ته یکیشون رو سوزوند و من هنوز ناراحتم... داریم از بحث منحرف می‌شیم، نه؟ بگذریم.

خلاصه اگه از نودل‌های عادی خسته شدین، یا اگه فقط یه مدل آشپزی جدید با نودل می‌خواید، به‌شدت پیشنهاد می‌کنم امتحانش کنید. اگه هم مثل من غذای بدون گوشت بهتون نمی‌چسبه، می‌تونید از مرغ و گوشت آب‌پز کنارش استفاده کنید. دستور پختش: لینک

 

nullحادثه سه نفر، سه شب و سه نمایش.

من می‌میرم برای تئاتر. اهل بازیگریش هم نیستم، فقط می‌رم تماشا. دبیرستانی یا دانشجو، هیچ‌وقت فرصت تماشای یه نمایش رو از دست ندادم و قرار نیست که بدم. دوستی دارم که خیلی در این مورد پایه است و دوست سومی داریم که بار اولش بود که به تئاتر میرفت. ولی هر سه شب دنبال خودمون کشوندیمش و درنهایت معتادش کردیم. این‌که چه طور شد که سه‌تا و توی سه شب پشت سر هم، از سر ذوق بود و کمبود فرصت روزهایی که تهرانم، ولی پشیمون نیستم. این‌جا می‌خوام از هرکدومشون یکم بگم، چون هرسه هنوز وقت دارن و اگه خواستین، می‌تونین بهشون سربزنین.

nullتئاتر اول: درخت شیشه‌ای آلما (لینک).

گمونم بار اولم بود که توی عمارت نوفل لوشاتو نمایشی می‌دیدم. جاش رو بلد نبودم و به‌خاطر قضیه کبوتر دیر رسیده بودم و سه‌تایی مجبور بودیم چهارراه رو به سمت پایین بدویم و با خوش‌شانسی فقط چنددقیقه‌ای دیر برسیم. نمایش هنوز شروع نشده بود. 

طراحی صحنه، نورپردازی و کارگردانیش عالی بود. داستانش کمی پیچیده بود ولی تکه‌های پازل در انتها کنار هم چیده می‌شدن و کاملش می‌کردن. طوری بود که ممکن بود هر یک ربع یک‌بارش یک داستان‌کوتاه جداگونه باشه و درعین‌حال انسجام خوبی داشت. به جز سانسورهای مسخره‌ای که داشت، هیچ ویژگی بدی به ذهنم نمی‌رسه. بازی‌هاشون هم خیلی خوب بود. آدم رو به وجد می‌آورد و حتی به خنده می‌انداخت. فقط اگه داستان‌های تخیلی و سورئال رو دوست ندارید، ممکنه خوشتون نیاد. نمایشی بود که تا لحظه آخر، درگیرت می‌کرد. 

 

nullتئاتر دوم: مشاهیر (لینک).

برای دیدن این تئاتر خوبه که اول یه آشنایی ساده با شخصیت‌هاش داشته باشید. کلئوپاترا، تیمور لنگ، خیام نیشابوری، زیگموند فروید، فان بتهوون، مادام ترزا، فریدا کالو و مرلین مونرو. بیشتر از داشتن سیر داستانی، مربوط به عقاید و فلسفه است. من رو خیلی جذب کرد. نورپردازی عالی و موسیقیش محشر بود. آدم رو به فکر فرو می‌برد و گاهی انقدر می‌خندوند که دلمون درد می‌گرفت. خیلی هوشمندانه نوشته شده بود.

شبی که ما رفتیم اجرای ویژه بود یعنی بازیگرها تلفیقی از گروه‌های مختلف بودن. گروه‌های متفاوتی از بازیگرها، هرشب اجرا دارن و انگار چند شب آینده گروه مرلین اجرا دارن پس نمی‌تونم دقیقاً بگم که به خوبی اون شب خواهد بود یا نه. ولی شبی که ما رفتیم شکسپیر، فروید و بتهوون فوق‌العاده بودن. 

سالنش هم تماشاخانه ملک بود. این‌جا رو هم بار اولم بود که می‌رفتم. خوب بود، فقط مشکل این بود که انگار عادت نداشتن کاتالوگ بدن برای کارهاشون. من و دوست دیگه‌ایم که پایه‌تره برای تئاتر، کاتالوگ‌ها رو جمع می‌کنیم. به نظرم کار قشنگیه، مخصوصاً که گاهی بعضی‌هاشون یادداشت‌هایی از کارگردان رو دارن و تصاویری از بازیگرها و برای مرور خاطرات خیلی به درد می‌خورن. به‌هرحال اون دوستم یکم پیگیر شد و دوتا اتیکت گرفتیم از این نمایش.

 

nullتئاتر سوم: خدایان (لینک).

به این یکی هم دیر رسیدیم. خیلی دیر، در این حد که بعد از شروع نمایش. راستش ساعتش خیلی زود بود و داشتیم فیلم می‌دیدیم و به کل زمان رو فراموش کرده بودیم. ولی باز هم دقایق اولیه تونستیم بریم داخل و داستان رو از دست ندادیم. آقای وودی آلن خیلی خوب نوشته بودن ولی بازی‌ها راستش کمی ضعیف بود. نورپردازی و کارگردانی هم خیلی تعریفی نداشت. بااین‌حال، فوق‌العاده سرگرم‌کننده و بامزه بود. شاید بتونم به یک چای بعدازظهر تشبیهش کنم. ساده و عادی و کمی دوست‌داشتنی.

سر این نمایش هم نه از کاتالوگ خبری بود نه از اتیکت. باز هم تماشاخانه ملک این‌جا ناامیدمون کرد. حالا مطمئن نیستم که تقصیر تماشاخانه باشه. به‌جاش عکس پوسترش رو می‌ذارم.

 

nullحادثه خسته نباشید.

توی دوروزی که سه نفری کنار هم بودیم، خیلی درگیر بحث های روان‌شناسی شده بودیم و انواع تست‌های شخصیت‌شناسی رو دوباره و دوباره امتحان می‌کردیم. یکیمون برونگرا و دوتامون درونگرا بودیم. وقتی بعد از تئاتر خدایان تا دکه می‌رفتیم تا دوست‌هام سیگار بخرن، دونفر از بازیگرهاشون داشتن به سمتمون می‌اومدن. دوست برونگرام گفت:"بیاید بهشون خسته نباشید بگیم!" دوست درونگرام رو به من کرد و با ذوق پرسید:"بگیم؟" من شونه بالا انداختم و یه قدم عقب‌تر رفتم. زمزمه کردم:"خب بگیم."

معمولاً از چنین حرکاتی استقبال می‌کنم ولی اون چند روز ظرفیت ارتباط‌گرفتنم با آدم‌ها خرج شده و رو به اتمام بود. به‌هرحال اومدن رد شدن و گفتیم. بعد دوست برونگرا خندید و گفت:"بلندی صدامون از برونگرا به درونگرا کم می‌شد." و درست می‌گفت. خندیدیم بهش ولی وقتی ازشون خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم پیاده تا مترو برم که برسم به انقلاب و قدمی بزنم، فکرم درگیر هزارتا مسئله بود و مخصوصاً این یکی: که من حتی کنار بقیه درونگراها، درونگراترم.

هندزفری توی گوشم بود و قدم‌هام گیج و گم‌شده. چتری‌های جدیدم آزارم نمی‌دادن. همه‌چیز خوب بود، به جز روان مشوشم. خاطره عجیبی شد اون شب. منظومه سرزمین بی‌حاصل الیوت رو گرفتم و یه ماگ هات چاکلت خوردم. کجا؟ معلومه ترنجستان سروش محبوبم که برام پر از خاطرات دانشجویی و رفاقت‌های قشنگه. بامزه این‌که منظومه سرزمین بی‌حاصلم چاپ 94 بود و به طرز غیرقابل‌باوری ارزون بود. موقع حساب کردن، صندوقدار تعجب کرده و کمی شاکی بود. درکش می‌کردم. توی فروشگاهی که من کار می‌کردم قیمت این‌جور کتاب‌ها رو توی سیستم بیشتر می‌کردن، ولی خب، این یک دفعه من قسر در رفتم.

 

nullحادثه ماژیک‌های استاد.

دلیل اصلی تهران رفتنم سر زدن به دانشگاه و تحویل دادن کارت دانشجوییم بود. با اینکه می‌شد پستش کنم، دلم می‌خواست خودم برم. همه دوست‌هایی که اون‌جا پیدا کردم رو بعد از تعطیلی‌ها، بارها دیدم، حتی همین هفته. مخصوصاً یکیشون که دوست‌داشتنی‌ترین خانم دکتر دنیاست. ولی خود دانشگاه رو مدت‌ها بود که ندیده بودم. فکر می‌کردم خیلی دلگیر باشه، ولی راستش عادی‌تر از تصورم بود. قراره دلم براش تنگ بشه، ولی شاید نه اونقدری که بشینم غصه‌اش رو بخورم. خوشحالم که اون‌جا می‌مونه، و همیشه دوستش خواهم داشت. زندگی جای جاری شدنه، نه موندن و راکد بودن. و این مسئله ربطی به فیزیک و جسم نداره. شاید من زیادی مباحث نظری خوندم، ولی هیچ‌وقت بهای اصلی یه چیزی رو به جسمش نسبت نمی‌دم.

به جز کارت دانشجویی، یک امانتی دیگه‌ای هم داشتم. استادی داشتیم که خیلی سخت‌گیر بود، ولی تا دلتون بخواد باسواد. دوست‌داشتنی و بامزه هم بود، ولی به خاطر کمی خشک و خیلی مقرراتی بودنش بیشتر بچه‌های کلاس ازش خوششون نمی‌اومد. به جز من و اون خانم دکتری که ذکر کردم. من عاشقشم. هنوز هم استاد موردعلاقه‌ام توی کل دوران‌هاست. اون هم من رو دوست و بهم اعتماد داشت. بین کل بچه‌های کلاس، فقط به من کارهاش رو می‌گفت و شماره‌اش رو می‌داد. یکی از کارهایی که بهم سپرده بود این بود که چندتا ماژیک نوی دانشگاه همیشه تو کیفم باشه تا سر کلاس‌هاش بهش تحویل بدم و وقتی بهمون گفتن جمع کنید برید خونه، اتفاقی که یک سال و نه ماه پیش افتاد، و ما اصلاً فکر نمی‌کردیم بیشتر از آخر هفته طول بکشه، اون ماژیک‌ها هنوز توی کوله من بودن و با من به خونه اومدن. تمام مدت نگهشون داشته بودم و مونده بودم چی‌کارشون کنم. بالاخره دیروز، با کارت دانشجویی بردمشون به دانشکده. توی فضای ساکتش که پر از روح سرزنده دانشجوهاست، قدم زدم و در یک کلاس باز رو پیدا کردم و بعد از مدت‌های طولانی، ماژیک‌ها به خونه برگشتن. 

این هم یه عکسی که از یه آقایی حین شستن آمبولانس گرفتم:

۱۶ یادداشت

شهر وحش

خاطرتون هست که گفتم من خیلی روی زمین فروشگاه می‌شینم؟ خدا می‌دونه چند تا مشتری اومدن بالا و صدا زدن:"ببخشید؟" و توقع انسانی مودب و مرتب و احتمالاً عینکی داشتن و در عوض با یه دختر با آل‌استارهای خاکی که کف زمین رو برای خوندن کتابش انتخاب کرده، مواجه شدن. باید قیافه من رو ببینید که دارم سعی می‌کنم حین ماسک‌زدن از روی زمین خودم رو جمع کنم و مقنعه‌ام رو از افتادن نجات بدم و هم‌زمان بگم: بله بله، سلام. خوش اومدین.

همکار چشم‌درشتم گاهی که می‌دید من اینجوری پخشم، یه صندلی برام می‌آورد و می‌گفت: می‌دونستی می‌تونی روی این‌ها هم بشینی؟

بعدش من خجالت می‌کشیدم و می‌گفتم که: آره فقط، تنبلیم اومد بیارمش. ممنونم.

اون موقع خبر نداشتم که قراره چند روز بعد، یک سوسک گنده مرده بزرگ روی پله‌ها ببینم. وقتی با چشم‌های گرد پر از تعجب گفتم:"هی! سوسک!"، بقیه فقط شونه‌ای بالا انداختن و جواب دادن: آره سوسک زیاد داریم. موش هم هست.

طولی نکشید که چشمم به جمال موش‌ها هم روشن شد. یک روز که از شدت گرما هیچ کاری جز نشستن مستقیم جلوی صورت اسپیلت ازم برنمی‌اومد، یه چیزی گوشه چشمم تکون خورد و برگشتم و موجودی سفید کوچیکی رو دیدم که به شدت سعی می‌کرد بدوه، ولی پاهاش روی سرامیک لیز می‌خورد و حالت مضحکی گرفته بود. چنان خشکم زده بود که حتی نمی‌تونستم از روی صندلی بلند بشم. سعی کردم همکارم رو صدا کنم ولی مثل همه مواقع دیگه‌ای که خسته‌ام یا هول می‌شم، لکنت گرفتم و کلمات اشتباهی به کار بردم. اون روز هم همکارم رو اینطوری صدا کردم: هی هی خانوم! هی خانوم!

انگار که معلم پنجم دبستانم باشه. راستش من هم شبیه به یک بچه ده ساله غول‌آسا بودم، همون‌قدر گیج و همون‌قدر دست‌وپاچلفتی. همکارم که اومد گمونم موشه موفق شده بود با همون طرز مضحک ویدنش خودش رو قایم کنه. چشم‌درشت که با اینکه از من کوچیک‌تره، همیشه بهتر می‌دونه که باید چه‌کار کرد، ازم پرسید که کجا رفته و بعد خندید و پرسید که: حالا چرا صدام کردی خانوم؟

من خیلی زود لرزش می‌گیرم. بدنم شبیه درختیه که مدام جلوی مسیر وزش باده. اون موقع هم یه لرز ریزی گرفته بودم. موجودات کوچیک من رو می‌ترسونن. نمی‌دونم چرا، موذی و کوچولو به نظر می‌ان و زیادی سریع حرکت می‌کنن. گفتم: نـ نمی‌دونم. هول شدم. یه لحظه صبر کن، یعنی من تمام این مدت داشتم روی زمینی که موش روش رژه می‌ره، می‌نشستم؟

با شیطنت خندید و گفت: من که برات صندلی می‌آوردم و می‌گفتم که روی زمین نشین!

لب‌هام رو آویزون کردم و ناراحت گفتم: خب، فکر کردم برای خاکی‌شدن می‌گی. هی، داری چی‌کار می‌کنی؟

داشت یه وسیله عجیبی رو درمی‌آورد که تاحالا ندیده بودم. توضیح داد که یه جور تله موشه و می‌ذاره نزدیک جایی که موشه رفته. با ترس پرسیدم: می‌خوای بکشیش؟ می‌شه نکشیش؟ خواهش می‌کنم. 

همیشه از خودم پرسیده‌ام که چرا آدم‌ها فکر می‌کنن چون زورشون می‌رسه این حق رو هم دارن که جون موجودات زنده دیگه رو بگیرن؟ حشرات که متوجه نمی‌شن ما زمین رو تقسیم کردیم و نباید به ملک بقیه برن. سر همین قضیه یک‌بار نزدیک بود لپ‌تاپم که اسمش اورانوسه رو از دست بدم؛

یک‌بار توی خوابگاه یک ملخ بزرگ سبز روی سرم نشسته بود. من وقتی حسش کردم، جیغ کشیدم و پریدم و ملخ افتاد روی تختم و بقیه روز رو تا شب که هم‌اتاقیام بیان از تختم و وسایلش فاصله گرفتم. وقتی اومدن بهم گفتن که می‌تونن برام بکشنش ولی من حاضر بودم یه هفته توی راهرو بخوابم تا یه موجود طفلی بی‌گناه، تازه به اون قشنگی رو بکشن. یکم که طول کشید دیدم پریده روی اورانوس. با دست‌هایی که از همزن‌برقی بیشتر میلرزیدن، لپ‌تاپ رو برداشتم که ببرمش بیرون اتاق. نزدیک در باز، از روی لپ‌تاپ هم پرید و اورانوس از دستم رها شد. خداروشکر با فاصله کمی افتاد روی میز و چیزیش نشد، واگرنه الان نبود که باهاش این پست رو بنویسم. ملخ‌خان هم از پنجره پریده بود بیرون. 

پس آره، من واقعاً دلم نمی‌خواست اون موجود ترسناک سفید و مضحک بمیره! ولی همکارم پشت‌چشمی نازک کرد و تله رو کار گذاشت. با اینکه همه حتی بابام هم بعداً سعی کردن قانعم کنن که کشتن یه موش برای یه کتاب‌فروشی واجب و درسته، من خوش‌حالم که خوش‌بختانه اون موشه هنوز گیر نیفتاده. تله‌ها رو می‌ذارن ولی گویی زرنگ‌تر از اونه که دم به تله بده.

سوسک هم که زیاده. خیلی پیش می‌اد که توی فروشگاه کاملاً خالی نشسته باشی و درحال گوش دادن به آهنگ مورد علاقه‌ات از پلی‌لیست فروشگاه (لینک) باشی و صدای موش رو بین کارتون‌های انبار بشنوی یا یه سوسک سیاه از گوشه چشمت از زیر یه میز بدوه زیر میز بعدی. یا بری توی آشپزخونه و روی کتری‌برقی شاخک‌های در حال رقصش رو ببینی. 

ولی اگه فکر می‌کنید حیات‌وحش شهرکتاب به سوسک و موش محدود می‌شه، دیگه دارین ما رو دست کم می‌گیرین. من هم مثل شما فکر می‌کردم و وقتی که خیلی بی‌گناه  بی‌خبر یک روز داشتم می‌رفتم سمت آشپزخونه که برای چای آب جوش بذارم و یه چیزی جلوی پام دیدم، فکر کردم یه تیکه کاغذه و خواستم برش داشتم ولی از نزدیک یک عدد مارمولک زنده و سرحال و زیبا، و فوق‌العاده ترسناک بود. وقتی به خودم اومدم جیغ کشیده و پشت همکار چشم‌درشتم قایم شده بودم. مدیرمون یه جوری بد نگاهم می‌کرد انگار داره آرزو می‌کنه که کاش بمیرم. خوش‌بختانه مشتری نداشتیم واگرنه واقعاً می‌کشتم. مدام تکرار می‌کرد:"چه وضعشه؟ خودت رو کنترل کن!"و من که هنوز می‌لرزیدم، گفتم: ببخشید، واقعاً توقعش رو نداشتم. دست خودم نبود. 

همکارم که خیلی از من شجاع‌تره، رفت دیدش و گفت که:"آره مارمولکه زنده است. الان برش می‌دارم." من یواشکی از زیر نگاه سنگین مدیرمون رفتم پیشش و خواهش کردم: می‌شه نکشیش؟ لطفاً؟

بهم خندید و گفت: خب، چی‌کارش کنم؟

- بندازش توی خیابون. از پنجره بندازش بیرون. خواهش می‌کنم. تقصیر اون نیست که!

از نگاه مدیر زهر می‌چکید. مدیر راجع به من خیلی از این طور رفتارها می‌کنه. بعداً براتون تعریف می‌کنم که چرا. خلاصه همکارم موفق شد با جارو و خاک‌اندازه بندازتش بیرون. تعریف کرد که مارمولک طفلی خودش با پای خودش رفته توی خاک‌انداز و تا وقتی انداختتش بیرون پنجره، آروم بوده. طفلی کوچولو. امیدوارم سالم باشه. به‌هرحال، حتی این هم آخریش نبود.

ترسناک‌ترین حشره برای شما چیه؟ من از هزارپا جوری می‌ترسم که از مرگ انقدر نمی‌ترسم. تکون خوردن اون همه پا و مخصوصاً اینکه معلوم نمی‌کنه سر و تهش کدومه، من رو زهره‌ترک می‌کنه. حتی همین الان هم که فقط ازش حرف می‌زنم، دارم به خودم می‌لرزم. حالا فکرش رو بکنید چقدر لرزیدم وقتی که داشتم پیش همکارم به‌خاطر یک مشتری که خیلی اذیتم کرده بود، (احتمالاً بعداً از این مشتری هم بنویسم.) غر می‌زدم و یهو یه هزارپای کامل در حال وول خوردن جلوی پام وسط فروشگاه دیدم. یادم نمی‌اد دقیقاً چی‌کار کردم، فقط یادمه با دست لباسم رو مشت کردم و تا تونستم دویدم. رفتم پشت قفسه‌های کتاب‌ها و مدام تکرار می‌کردم که: هزارپا! هزارپا! هزارپا! 

منجی این پست یعنی چشم‌درشت‌جان باز هم پیش‌قدم شد. همون‌طور که به من می‌خندید، باز رفت سراغ ابزار جنگاوریش که جارو و خاک‌انداز بود. نزدیک بود کتک بخورم وقتی ازش خواستم:"می‌شه نکشیش؟" چشم‌غره‌ای رفت و تصمیم گرفت با هزارپا به صورت کاملاً زنده و وول‌وولکی من رو بترسونه. کم مونده بود گریه‌ام بگیره. از دستش فرار می‌کردم و می‌گفتم: نکن، توروخدا نکن. اصلاً هرکار می‌خوای بکن. 

حالا این وسط، هزارپا یه بار افتاد زمین و دوباره برش داشت و دفعه بعد، لای جارو گم شد! همکارم هی جارو رو می‌کوبید روی زمین و می‌گفت:"نیست، گمش کردم." و من داشتم تصمیم می‌گرفتم برم بالای کدوم میز تا از شر یه هزارپای رها توی فروشگاه در امان باشم. خلاصه جناب هزارپا سرش رو از لای جارو دراورد و باز وول‌وول خورد و پیدا شد. برد انداختش دور. می‌گفت: هرچی سعی کردم بکشمش نمرد. زنده است هنوز!

بعد یه نگاه معنادار به من انداخت و گفت: هنوزم روی زمین می‌شینی؟

اون لحظه از ترس هزارپا روی تنم گفتم:"نه، عمراً." ولی گمونم می‌تونین حدس بزنین که بعدش من باز هم خیلی روی زمین نشستم. 

و بله، این چنین است شهر وحش ما.

نقاشی امروز خیلی قشنگ و باشکوهه. اسمش هست: گورستان در زیر برف. به آلمانی: Klosterruine im Schnee 1810 اثر کاسپر داوید فریدریش. من آثار این آقا رو خیلی دوست دارم. باعث می‌شن توی اوهام خودم غرق بشم و به طرز شگفت‌انگیزی زیبان. هلن گاردنر راجع به این نقاشی نوشته:

در یک تابلو از کاسپار داوید فریدریش، رومانی‌سیسم را در جوهر اصلیش می‌بینیم. در تابلوی گورستام در زیر برف از لابه‌لای درختان بی‌برگ یک گورستان برف‌پوش، عده‌ای را می‌بینیم که تابوتی را به درون یک نمازخانۀ وایده‌شدۀ گوتیک می‌برند. نشانه‌های مرگ در همه‌جا به چشم می‌خورند: صلیب‌ها و سنگ‌قبرها، تشییع‌کنندگان، مرگ طبیعت در زمستان، مرگ آدمیان، و نمازخانه‌ای که در اثر گذشت زمان نیمه‌ویران شده است. شیفتگی رومانتیک‌ها به موضوع مرگ در آثار شاعران و نقاشانی دیده می‌شود که قهرمانان دلتنگی‌آورشان در کلیساها و ویرانه‌های تاریخی می‌ایستند و به مرگ می‌اندیشند، در ستایش مرگ قلم‌فرسایی می‌کنند، و آرزوی وصالش را دارند. کیتس می‌نویسد:

مرگ یک واژه است،

به جایی اشاره دارد که در آن جوانی رنگ می‌بازد، شبح‌گون می‌شود و می‌میرد؛

که در آن اندیشیدن جز انباشتن اندوه در دل

و اشک در دیدگان نومید نیست

...کنون بیش از هر زمانی آمادۀ مردن

و از حرکت ایستادن در نیمۀ شب است...

 

|این فصل از کتاب، پاورقی دارد.|

پاورقی ۵ یادداشت

دیدن یک دوست قدیمی برای اولین‌بار

کنار بخش کودک، یه میز و سه تا صندلی کوچولوی رنگی پلاستیکی هست که روش دو-سه‌تا لیوان پر از مدادرنگی و مدادشمعی هست. جایی برای این‌که آدم کوچولوهایی که صداشون می‌کنیم بچه، بشینن کتاب‌های رنگی و هیجان‌انگیزشون رو ورق بزنن یا شاید یه چیزی برامون بکشن. معمولاً مادروپدرها ازمون می‌خوان که یه کاغذ براشون ببریم. یه دفتر نقاشی بزرگ با جلد مینیون به همین خاطر توی کشوی کنار دستمون هست. بعدها اگه نقاشیشون رو برای ما بذارن، چندتاییشون رو با چسب می‌زنیم یه گوشه از بخش کودک. این‌جا: (برای بزرگ شدن عکس روشون کلیک کنید و برای عکاسی بد، نویسنده مطلب را مقصر بدانید.)

جند روز پیش ترانه اومده بود. ترانه دختربچه عجیب‌وغریبیه که خونه‌شون، همسایه فروشگاه ماست و بیشتر اوقات، وقتی ساعت ده‌ونیم شب منتظریم کرکره بیاد پایین که بریم خونمون و از درد پامون غر بزنیم و بخوابیم، با دوچرخه صورتیش می‌اد پیشمون و نفری ده‌بار بهمون شب‌به‌خیر می‌گه. انقدر که بار دهم از خستگی دیگه صدات درنمی‌اد ولی باز هم دلت نمی‌اد به یه بچه چیزی جز "شب تو‌هم به‌خیر عزیزم" بگی. همه‌مون دوسش داریم ولی گاهی از دستش کلافه می‌شیم. مخصوصاً وقتی که دوست‌پسر یا دوست‌دخترش رو می‌اره و حسابی کتاب‌ها رو بی‌هیچ‌دلیلی به‌هم می‌ریزه و سر تک‌تکشون می‌پرسه: این چیه؟  اون چیه؟ 

ترانه که موهای مشکی کوتاه داره، اون روز اومده بود جلوی میز و از من برای خودش و دوستش کاغذ می‌خواست. بعد دوتایی رفتن نشستن دور میز و هرچند دقیقه یک‌بار با یه سوال جدید برمی‌گشتن. مثلاً: این خودکاره یا قیچیه؟

- خودکاریه که بالاش قیچی داره.

- پاک‌کن ندارین؟

لیوان‌های روی میز خودمون رو به‌هم می‌ریزم و یه‌دونه قدیمی پیدا می‌کنم: این به کارت می‌اد؟

- بفرمایین اینم نقاشی‌هامون.

- آفرین دخترهای قشنگ. چقدر خوب کشیدین. مال ماست؟ ازتون ممنونم.

وقتی رفتن از همکار چشم‌درشتم که مسئول بخش کودکه، پرسیدم که بزنمشون به دیوار یا نه و گفتش که مال ترانه که قشنگ‌تره رو بزن، چون اون زیاد می‌اد این‌جا و اگه ببینه نقاشیش رو زدیم به دیوار، خوش‌حال می‌شه. پس دور کاغذ رو با قیچی بریدم که تمیزتر بشه و وقتی رفتم که بزنمش به دیوار، با این نقاشی جدید مواجه شدم که همون لحظه ازش عکس گرفتم که بیارم و به شما هم نشونش بدم.

جزئیاتش باورنکردنیه. پله‌های جلوی در، علامت ماسک روی در، صندوق و دوتا از ما اون بالا توی بخش کتاب‌ها. با مقنعه‌های اجباری و حتی دیکته درست شهر کتاب و امضای آرتیست مهدی کتاب‌خون. تو نقاشی خودش آل‌استارهای زرد پوشیده و یه فکل بامزه بالای سرش داره. حتی اسم و آدرس شعبه‌مون رو هم نوشته که خب من سانسورش کردم. بالاخره آزادی بیان هم حدی داره. :))) شما هم مثل من دلتون می‌خواد چهره پشت این اثر هنری رو ببینید، نه؟ خیلی حیف شد که اون موقع شیفت نبودم. 

ولی به بار دیگه‌ای سر یکی دیگه از نقاشی های جالب اون دیوار سر شیفت بودم. شلوغ‌ترین شیفتم تا امروز اون شبه. کل بخش بزرگسال پر از دسته‌دسته آدم بود که هرکدوم منتظر یه فرصتی بودن که بهشون یه کتاب معرفی کنم یا کتابشون رو توی قفسه‌ها پیدا کنم. همکاری دارم که مثل من عاشق جوراب‌های رنگی و آیس‌پکه و تو بخش تحریر کار می‌کنه. این همکارم تعریف می‌کنه که اون شب اومده بوده بالا پیش من که باهم دخل بستنیمون رو بیاریم ولی با دیدن جمعیت، گفته:"خدا به دادش برسه!" و رفته.

به جز خستگی و گیجی و سخت‌بودن حفظ تمرکزم، من از جمعیت زیاد، خیلی اذیت نمی‌شم. اون شب دو تا ناطور دشتی که داشتیم رو تموم کردیم. یکی خود مشتری دنبالش بود و یکی رو هم من معرفی کردم. تا گفتم راجع به نوجونیه که بین دنیای بزرگسال‌ها و بچه‌ها خودش رو گم کرده، گفتن:"همینه!" و برش داشتن.

به یه خانمی که دنبال کتاب سرگذشت فلسفه می‌گشت، کتاب گفتگوهای فلسفی رو معرفی کردم. چون دنیای سوفی رو خونده بود و می‌خواست یه کتابی برداره که یه سطح بالاتره، و من فکر می‌کنم سرگذشت فلسفه با همه جذابیت‌ها و تصاویرش، خیلی بهتر از دنیای سوفی نیست. فیلسوف‌ها رو به ترتیب و مختصر معرفی می‌کنه ولی گفتگوهای فلسفی (که گمونم عنوانش رو به فارسی اشتباه نوشتن، نباید گفت‌وگوهای فلسفی نوشته باشه؟) به موضوعات مختلف و معرفی مکتب‌ها می‌پردازه و جوری نگاشته شده که ذات فلسفه رو نشون می‌ده: دیالکتیک، بدون نتیجه‌گیری قطعی. خانمه که قبلش زیاد تحویلم نمی‌گرفت، بعد از اینکه بهش گفتم رشته خودم فلسفه بوده، (شاید به قیافه‌ام نمی‌خوره که کمی فلسفه می‌دونم؟) با روی خوش ایستاد و به حرف‌هام گوش کرد و بعد از کلی تشکر، گفتگوهای فلسفی رو برد. 

خانمی هم بود که وقتی به دختر جوونش سه‌شنبه‌ها با موری رو معرفی کردم، گفت که سنگینه و مناسب جوون‌ها نیست. تعجب کردم و صادقانه گفتم:"ولی آخه من خودم دوسش داشتم، برای همین گفتمش." خانمه تعجب کرد و گفت:"پس شما خودت بزرگی!" من خجالت کشیدم و گفتم که نه، ولی تاکید کرد که جدی می‌گه.

بعدش یه دختر جوونی دنبال کتاب آموزش طراحی کمیک می‌گشت و اون وسط‌ها همکار چشم‌درشتم که مسئول بخش کودکه ولی هروقت خیلی شلوغ می‌شه، کمکم می‌کنه، اومد اسم یه کتابی رو بهم گفت که یکی می‌خواست و توی سیستم موجود داشتیم. مشکل سیستم اینه که موجودی‌هاش اصلاً قطعی نیستن. حتی گاهی ناموجودی‌هاش هم قطعی نیستن، ولی خب وقتی یه کتابی رو مطمئنیم که نداریم و با سرچ هم مشخص می‌شه که درست یادمون مونده، یه کمکی می‌کنه.

کتابی که می‌خواستن یه کتاب راجع به نظریه‌های فلسفه هنر بود و من توی قفسه‌ها ندیده بودمش ولی باز هم باید می‌گشتم تا مطمئن می‌شدم. اون وسط یکی یه کتاب عصر وایکینگ‌ها می‌خواست. اون رو سریع‌تر پیدا کردم و باز برگشتم سر گشتن کتاب قبلی. قفسه هنر و قفسه‌های فلسفه رو یکی سه‌بار گشتم و نبود که نبود. تا می‌تونم می‌گردم چون اگه بعد رفتن مشتری چشمم به کتابی که می‌خواست بخوره شب از عذاب وجدان، خوابم نمی‌بره. (تاحالا دوبار پیش اومده.) در این‌جور مواقع مشتری‌ها معمولاً می‌گن: حالا اگه نیست خودتون رو اذیت نکنید.

کسی که این کتاب رو می‌خواست هم این رو گفت. و من هم جواب همیشگیم رو دادم: احتمالاً نیست ولی باز هم باید شانسمون رو امتحان کنیم.

نبود و پسر جوونی که دنبالش بود طبق معمول چیزهایی راجع به اینکه زحمت کشیدم گفت و من هم مثل همیشه گفتم که: خواهش می‌کنم، وظیفمه. در اصل باید توی این قفسه فلسفه هنر باشه ولی نیست. 

گفت که جاهای زیادی رفته ولی هیچ‌جا نداشته و به فلان دلیل دنبال همونه، گفتم حیف، ولی می‌خوای به این‌ها هم یه نگاهی بنداز. نایجل واربرتون کتاب‌های خوبی می‌نویسه، کتاب الفبای فلسفه هم کتاب خوبیه، هرچند ما نداریم. بعد این مکالمه، پسر جوون که مودب و خوش‌برخورد بود، برگشت پیش اکیپشون که تازه متوجه شدم دختری که راجع به کمیک کتاب می‌خواست هم بینشون بود. تعدادی جوون هنری بودن که بیشتر توی بخش هنر می‌گشتن و ماگ‌های گالری رو دید می‌زدن. اکیپ جوون‌ها انقدر موندن که فروشگاه دوباره خلوت شد و من تونستم برگردم پیش همکار چشم‌درشتم و بهش بگم که: اون پسره چه خوش‌قیافه بود!

واقعیت این بود که چهره‌اش هرچند خوش، ولی منظور من نبود. نمی‌تونستم اون لحظه برای همکارم توضیح بدم که موهای یه کم بلند نامرتب، قد بلند و هیکل لاغرش چقدر شبیه کسیه که سال‌هاست بهترین دوستمه ولی هرگز ندیدمش، دوست خیالی قدیمیم که اوایل ته دلم و یواشکی عاشقش بودم ولی بعد خودش هم فهمید و بعدش کل دنیا فهمیدن. کسی که نماد همه خوبی‌های وجود بود و از دل رویای نویسندگی من خلق شد ولی بعدش جای همه داستان‌هام رو گرفت. نوشته‌هایی که دیگه به امید نوشتن بیشتر از اون خلق می‌شدن.

تنها فرقشون این بود که پسرک چشم و موی روشن‌تری داشت. انگار دوست من باشه که برای واقعی‌شدن کمرنگ‌تر شده بود، شاید هم رنگ و روش زیر آفتاب داغ تابستون رفته بود. ولی بازم بود، همون‌جا، نماد همه خوبی‌های دنیا اون‌جا بود، با لباس‌هایی که بیشتر به دوست قدیمی من شبیهش می‌کرد، جلوی منی که کل احساسات رمانتیک زندگیم از همون آدم خیالی شروع و به همون خیالی بودن تموم شده بود، با دوست‌دخترش که با آل‌استار و پیرهن چهارخونه انگار از کمد من لباس پوشیده بود. 

بعداً موزیک ویدئوی People Watching از Conan Gray رو هم دیدم که خیلی شبیه اون شب من بود. (لینک) مخصوصاً چون به پلی‌لیست فروشگاه به زور تعدادی از آهنگ‌های خودم رو اضافه کردم و اون شب حالم خوب نبود و حالم بدتر شد وقتی که یکی از آهنگ‌های خودم، Holes از Passenger (لینک) پخش شد و فروشگاه رو پر کرد. من معمولاً کارهای پسنجر رو دوست دارم چون بوی زندگی می‌دن و عاشق این آهنگم، چون علی‌رغم ظاهر شاد و امیدوارانه‌اش، برای من نماد بدبختی‌های زندگیه. وقتی می‌گه yea we got holes in our lives but we carry on احساس می‌کنم این خیلی ظالمانه و غمگینه که با همه کمبودها باز هم ادامه می‌دیم، باز هم بیدار می‌شیم، دوش می‌گیریم و لباس می‌پوشیم و می‌ایم سر کار تا فقط ببینیم که نماد همه خوبی‌های دنیا وجود داره ولی فقط برای اینکه بتونی چند ثانیه‌ای از دور ببینیش و مطمئن باشی که هیچ‌وقت قرار نیست نصیب تو بشه.

من زیاد چهارزانو روی زمین فروشگاه می‌شینم، (مردم همیشه می‌پرسن:"نگران نیستی لباس‌هات کثیف بشه؟" ولی نه راستش نیستم. بامزه این‌که رئیسم از این‌که من رو زمین می‌شینم تا بتونم کتاب‌های طبقه آخر رو بهتر ببینم خوشش اومده، من بعداً فهمیدم.) زیاد هم گریه می‌کنم. تو آشپزخونه کوچیک فروشگاه یا دستشویی قایم می‌شم و بعد از کمی زار زدن، صورتم رو پاک می‌کنم و می‌ام بیرون. ولی اون شب نزدیک بود هردو رو با هم انجام بدم، چهارزانو وسط فروشگاه بشینم و با صدای بلند بزنم زیر گریه. خوشبختانه موفق شدم به غرغرهای زیر لبی پیش همکارم که رفتار من براش عجیب بود، بسنده کنم. یهو بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: بچه است بابا، از من کوچیک‌تره. 

بهم گفت:"نه، بیبی‌فیسه، کوچیک‌تر نیست." و حسابی از کلافگی بیشتر من که کاملاً توی چشم‌هام مشخص بود، خنده‌اش گرفت. جواب دادم:"حالا نمی‌شد این رو نگی!" و بیشتر خندید. گمونم فکر می‌کرد دارم شوخی می‌کنم که بخندیم. نمی‌دونست چقدر جدیم.

یک ساعت یا بیشتر طبقه بالا موندن. وقتی بالاخره از روی صندلی‌ها بلند شدن و خواستن برن، وقتی از جلوی میز کوچولو رد می‌شدن، دوست‌دختر پسر جوون چشمش به نقاشی‌های نیمه‌کاره روی میز افتاد و ایستاد، خم شد و شروع کرد به تموم کردن نقاشی. پسر هم همراهیش کرد و یه کاغذ برداشت و مشغول شد. چشم‌درشت رفت سراغشون و با شوخی و خنده بهشون گفت که می‌تونن روی صندلی‌ها کوچولو بشینن، خودش همیشه روشون می‌شینه و راحت باشن. اون‌هام خندیدن و نشستن و با خیال راحت نقاشیشون رو تموم کردن و رفتن.

 

همکارم نقاشی‌هاشون رو آورد که بزنه به دیوار. تا داشت مال دختره رو چسب می‌زد، من مال پسره رو برداشتم. بهم می‌خندید و می‌گفت که:"بده به من! می‌خوام بزنمش به دیوار، اون جزو اموال فروشگاهه!"

ولی من فقط سرم رو تکون دادم و نگهش داشتم. باز خندید و پرسید: خب، می‌خوایش چی‌کار؟

شونه بالا انداختم و گفتم: می‌زنمش به تابلو کائناتم. شاید یکی شبیه به صاحبش رو جذب کردم. 

ولی فعلاً خبری نیست. پسری که نقاشی چند خط بالاتر رو کشید (باز مجبور شدم سانسور کنم. چقدر اصرار دارن اسم شهر رو بنویسن.) دیگه برنگشت. (نقاشی دوست‌دخترش توی عکس اول هست، دختری که بادکنک دستشه.) درعوض اون پیرمرد آزاردهنده که انگار بهم نظر داشت رو از پست انواع آقایون مسن یادتونه؟ اون یه بار که من شیفتم نبوده برگشته بوده و همکار قدبلندم به همکار موفرفری گفته که:"برو این رو یه داستانی کن که دیگه برنگرده." و خوشبختانه من دیگه ندیدمش.

نقاشی امروز خیلی معروفه. گمونم دیگه همه‌مون می‌دونیم که این شب پرستاره، از ون‌گوگه. بیاین ببینیم هلن گاردنر در هنر در گذر زمان راجع بهش چی نوشته:

پرده آسمان پر ستاره شب که در سال 1889 نقاشی شد، روش نقاش امپرسیونیست را گویاتر مجسم می‌کند. وان‌گوگ آسمان شب را آن‌سان نمی‌بیند که ما به هنگام نگریستن به آسمان صاف شبانگاهی می‌بینیم: پهنه بی‌کرانی از پولک‌های چشمک‌زن نورانی بر پرده ژرفی از رنگ آبی. بلکه اون آسمان بی‌کرانه را سرشار از ستارگان پیچان و منفجرشونده و کهکشان‌هایی از ستارگان می‌بیند، که در زیرشان کره زمین و سکونت‌گاه‌های آدمیان به انتظار فاجعه کیهانی درهم می‌پیچند. شگفت‌آور این‌که یک درخت سرو در حال رشد سریع، خارج شدن از سطح زمین و رسیدن به کوره آسمان است. هنرمند در این‌جا به دنبال هماهنگی طبیعت نمی‌گردد یا آن را تجزیه نمی‌کند. بلکه با افکندن منظره‌ای سراپا شخصی بر عرصه طبیعت آن را دگرگون می‌کند.

به بهونه این نقاشی، می‌خواستم این کتاب کوچیک رو هم نشونتون بدم. به محض این‌که این نقاشی رو با کلمه افسردگی (که سال‌هاست باهاش دست‌وپنجه نرم می‌کنم و به‌خاطرش داروها خوردم.) دیدم، برش داشتم و ورقش زدم و عاشقش شدم. کتاب رو یک نویسنده موفق نوشته که قلم و روایت خوبی داره و کاملاً مشخصه که خودش واقعاً و با گوشت‌وخون تحربه‌اش کرده. نمی‌تونم توضیح بدم چطوری، توی این کتاب توضیح می‌ده که چرا نمی‌شه توضیحش داد، ولی فقط زمانی که خودتون تجربه‌اش کرده باشین متوجه می‌شین که کی واقعاً می‌دونه داره راجع به چی حرف می‌زنه و کی افسردگی رو معادل کلمه غم می‌دونه. 

به طور مثال این چند جمله از کتاب رو بخونیم:

واژه وصف‌ناپذیر را اتفاقی ننوشتم، چرا که با تاکید می‌گویم که اگر این درد به سادگی قابل‌وصف بود افراد بی‌شماری که گرفتار این بیماری باستانی‌اند، می‌توانستند با خاطری جمع بخشی از ابعاد عذابشان را برای دوستان و نزدیکان و حتی پزشکشان آشکار کنند و شاید درک متقابلی را که فقدانش هموره احساس شده، به وجود آورند. چنین عدم درکی معمولاً از فقدان همدردی نیست بلکه از ناتوانی افراد سالم در تصور شکل عذابی ناشی می‌شود که با زندگی هرروزینه او کاملاً بیگانه است.

کتاب سبکیه (هفتاد صفحه) و ترجمه خوب و طراحی جلد مناسبی هم داره. (به دلیل نوع مرگ وینسنت ون‌گوگ: خودکشی.) خودم هنوز تمومش نکردم ولی از فصلی که راجع به کامو و رفاقتش با گاری (یکی از نویسنده‌های موردعلاقه‌ام) و دوستی و ملاقات‌های خود نویسنده با گاری که کار او هم به خودکشی رسید، خیلی لذت بردم. اگر می‌خواید در مورد افسردگی بیشتر بدونید، به خودتون یا اطرافیانتون راجع بهش کمک کنید یا حتی بفهمید گاری با دوستانش راجع به چی صحبت می‌کرده، ازش خوشتون می‌اد.

۱۴ یادداشت

چهل سال کارگری (انواع آقایون مسن2)

دیروز یه مشتری عجیبی داشتیم که تو خاطر هممون مونده. یه آقای مسنی بود که دنبال یه کتاب آموزش آلمانی می‌گشت. جلب‌توجه می‌کرد چون بلند حرف می‌زد و خیلی خیلی می‌لرزید. جاهای مختلف لباسش از عرق خیس بود و ته‌ریش نامرتبی داشت. با این‌‌که به نسبت سنش قبراق و سرحال بود، یه حالت عجیبی داشت که ترکیبی از لرز و هول و هراس بود. طرز حرف‌زدنش باعجله و درهم‌وبرهم بود و سراسیمه به نظر می‌رسید.

مرد دیگه‌ای همراهیش می‌کرد که پوستش سبزه و لباس‌هاش سراپا مشکی بود. کم‌حرف بود و من رو به شدت یاد اون شخصیت قاچاقچی توی کتاب خداحافظ گری کوپر می‌انداخت. همونی که لنی ازش بیزار بود و می‌گفت که انگار همیشه خدا مادرش مرده که انقدر مشکی می‌پوشه.

من خودم آدمیم که در حالت عادی خیلی راحت هول می‌کنم و گیج می‌شم. مثلاً یه بار به مشتری گفتم بخش کتاب‌های روان‌نویس این‌جاست. و بعد از نگاه گیج مشتری به خودم اومدم که: ببخشید گفتم روان‌نویس؟ منظورم روان‌شناسی بود.

خلاصه، رفتار آقای مهربون مسن اصلاً بهم کمک نمی‌کرد که آرامشم رو حفظ کنم. مخصوصاً این‌که از کلمات فارسی عجیبی استفاده می‌کرد و اگر دقت می‌کردی می‌فهمیدی وسط فارسی داره با یه لحجه غلیظ به آلمانی حرف می‌زنه. با مردی که همراهش بود کامل آلمانی صحبت می‌کرد و برای رسوندن منظورش به من کلمات پراکنده فارسی بین جملاتش اصلاً کافی بود. 

کتابی که می‌خواست رو نداشتیم. ازم کتاب آموزش آلمانی به فارسی خواست. گفتم صبر کنید شاید در سفرش رو داشته باشیم ولی وقتی رفتم سراغ قفسه‌ها نبود. بهش نرم‌افزار آموزش آلمانی رو نشون دادم ولی با CD و DVD یه‌جوری رفتار می‌کرد که انگار کلیدهای ورود به دروازه‌های جهنم‌ان. 

تنها کتاب‌های آموزش آلمانی دیگه‌ای که داشتیم رو نشونش دادم ولی اون‌ها هم چون مشخص بود همراه کتابشون CD هست باعث شد که به کل ازشون بدش بیاد و سعی کنه با همون حالت سراسیمه و لرزون و لحجه‌دار و نیمه‌آلمانیش بهم یه چیزی بگه که شبیه به این بود: اینا لپه است من می‌دونم سنگ‌ریزه است اینا کسی رو به چیزی نمی‌رسونه و این‌ها لپه است لپه! متوجه منظورم می‌شی؟

من که دوسه ترم آلمانی‌ای که دو سال پیش گذرونده بودم، هیچ کمکی بهم نمی‌کرد، با دهن باز و درموندگی بهش زل زده بودم. به زور خودم رو مجبور کردم که از بهت دربیام و حرفی بزنم. جواب دادم: راستش... نه!

گمونم از گیجی من خنده‌اش گرفت. چون سعی کرد واضح‌تر حرف بزنه و گفتش که: من چهره‌شناسم. چهل سال آلمان زندگی کردم. نه که بگم دکترم و درس خوندم نه، کارگر بودم ولی می‌تونم از چهره آدم‌ها خیلی چیزها بفهمم. الان من فهمیدم که شما دخترخانم دلسوز و مهربونی هستین. من حتی دست شما رو می‌بوسم. ولی این کتاب خوب نیست. اونی که من می‌خوام رو ندارین؟

من که گیج‌تر و خجالت‌زده‌تر شده بودم، دوباره توضیح دادم: نه متاسفانه آموزش آلمانی فقط همین‌ها رو داریم. 

با ناراحتی گفت: مگه می‌شه؟ بین این همه کتاب که این‌جاست اونی که من می‌خوام رو ندارین؟ می‌دونی از کجا می‌تونم بگیرمش؟

نه نمی‌شناختم. خوب فکر کردم ولی بازم چیزی به فکرم نرسید. تنها جوابی که به عقل خودم می‌رسید رو دادم: بهتون خرید اینترنتی رو توصیه می‌کنم. دقیقاً همونی که می‌خواید رو چند روز بعد می‌ارن دم در خونتون. 

ازم خواست براش با کامپیوتر همون‌جا نشونش بدم و همین ‌کار رو هم کردم. سرچش کردم و یه سایت که با تخفیف کتاب مورد‌نظرش رو برای فروش داشت پیدا کردم. از سایت عکس گرفت و مدام تکرار می‌کرد که: آفرین دختر خانم خوب. آفرین به شما دختر خانم خوشگل و خوب.

آخرش هم با همون مهربونی عجیبش تشکر کرد و رفت.

به همکارم نگاه کردم و تعجب رو توی چشم‌های درشت اون هم دیدم. حتی وقتی رفت، بچه‌های طبقه پایین هم زنگ زدن بالا و خبر گرفتن که اون آقای بامزه که آلمانی غلیظ حرف می‌زد، کی بود و چی می‌خواست؟

 

 

به جای اون تصاویری که اصلاً به دلم نمی‌نشستن، تصمیم گرفتم از این به بعد برای پست‌ها از نقاشی‌ها یا کتاب‌ها استفاده کنم و هر پست یکم راجع بهشون یاد بگیرم و بگم.

امروز این نقاشی از ون‌گوگ که نقاش مورد علاقه منه رو می‌ذارم. اسمش "کافه شبانه" است. تو کتاب هنر در گذر زمان از هلن گاردنر راجع به این نقاشی نوشته:

این نقاشی همچنان که وان‌گوگ نوشته است برای القای فضای تحمل‌ناپذیر شرارت از طریق هرگونه تحریف ممکن در رنگ آفریده شده است. صحنه نقاشی داخل کافه‌ای در یک شهر ملالت‌انگیز، برای احساس شدن در نظر گرفته شده است نه برای مشاهده صرف. مشتریان بی‌حال و رها شده در صندلی‌ها به رنگ همان حالتی کشیده شده‌اند که سراسر وجودشان را در کام خود برده است، یعنی آبی کبود اندوه‌آور. سقف به رنگ سبز زهری است و با رنگ قرمز تب‌آلود دیوارها تضاد گیج‌کننده‌ای دارد. کف کافه به رنگ زرد اسیدی و سایه میز بیلیارد سبز است. هاله‌های زرد نور به نقاطی شباهت دارند که گاز بدبو در آن‌ها انباشته می‌شود. صاحب کافه، روح بی‌رنگی که در این مکان حکومت می‌راند، همچون شبحی از کناره میز بیلیارد اوج برمی‌داد؛ خود میز بیلیارد با پرسپکتیو اریب متمایلی شبیه سازی شده است که دنیای دوار گرفته و سرگیجه‌اور استفراغ را القا می‌کند.

۴ یادداشت
(همیشه) در تلاش برای نوشتن داستان خودم (و تا ابد.)
این کتاب هم مثل هر کتاب دیگه‌ای فصل‌بندی داره. فصل‌هاش رو یکم پایین‌تر توی همین ستون می‌بینید.

+بله، همون مدیِ بلاگفا و میهن‌بلاگم، اگه کسی هنوز یادشه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان