َA complicated simple life

Writing my story my own fuckin way

انواع آقایون مسن 3 + نام‌گذاری شخصیت‌های جدید کتاب

اواسط فروردین یه صبح خیلی خلوت تو داروخونه مشغول یک کار کاملاً بی‌معنا و مسخره دیگه‌ای که بهم دیکته‌اش کرده بودن، بودم که یه آقای پیری که سال‌های دراز زندگی قامتش رو خمیده بود و با عصا راه می‌رفت، آمد داخل. موهای پرپشتش یک‌دست سفید بودن و اگه درست یادم مونده باشه، سبیلش هم همینطور.

با صدای بلند و رسائی به همه سلام کرد و سال نو رو تبریک گفت و رفت سراغ پذیرش و نسخه خودش و خانومش رو تحویل داد. بعد گفت:"پس تا شما داروهای ما رو آماده می‌کنید، من براتون یه شعر به مناسبت سال نو بخونم؟"

از همه حاضرین داروخونه اجازه‌ای گرفت و روی صندلی نشست و از جیبش به دفترچه کوچیک درآورد و ورقش زد و شروع کرد به آواز خوندن. مدام هم به اطراف نگاه می‌کرد تا تایید و تشویق بقیه رو ببینه. من تعجب کرده بودم و مدام لبخند می‌زدم ولی بقیه عادت داشتن. یکی بهم گفت که مشتری ثابته و همیشه می‌یاد و می‌خونه.

اولی یه شعری راجع به بهار بود و بقیه رو یادم نیست به جز اینکه یکیش "من یه پرنده‌ام" بود. کارش که تموم شد، ازمون پرسید:"خوب بود؟ خوشتون اومد؟" بقیه خیلی آروم سر تکون می‌دادن و تایید می‌کردن. من هم گفتم:"خیلی. دستتون درد نکنه."

داروهاش رو که گرفت و رفت صندوق که حساب کنه، همچنان داشت حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد. می‌گفت که این آهنگ‌های عاشقانه رو برای خانومش می‌خونه و می‌گفت که خانومش نگرانه که حالا که پیر و فرتوت شدن باید چی‌کار کنن و می‌گفت که همیشه بهش می‌گه که:"تا من هستم، خودم مراقبتم، غصه‌اش رو نخور."

ایشون در تقسیم‌بندی انواع آقایون مسن، در نوع عاشق‌های دوست‌داشتنی قرار می‌گیرن.

این‌جا می‌خوام چند جمله‌ای از پست قبل رو تصحیح کنم. یادتونه که گفتم همگی به جز خود خانم دکتر مهربونن؟ خب نیستن. یادتونه گفتم همه‌شون دوستش دارن؟ خب ندارن.

همزمان با معرفی شخصیت‌های جدید، بیشتر توضیح می‌دم.

از **صاحل** شروع کنیم. همون داروسازی که صاحب داروخونه است. می‌خوام صداش کنم صاحل، چون ترجمه انگلیسیش می‌شه beach و تلفظ این کلمه خیلی شبیه تلفظ لقبیه که من بهش دادم. (If you know, you know) اوایل فکر می‌کردم فقط بداخلاقه و من بهش بددلم و اگرنه خانم خوبیه، ولی هرچی بیشتر می‌گذره انگار بیشتر می‌فهمم که حتی انسان خوبی هم نیست.

مثلاً عادت داره که همه رو مسخره می‌کنه. از مشتری گرفته تا افرادی که برای شرکت‌های پخش دارو کار می‌کنن. همین که پاشون رو از داروخونه بیرون می‌ذارن، پوسته مودبش غیب می‌شه و شروع می‌کنه با صدای بلند مسخره‌شون کردن و همراه با کارمندهاش که مجبورن به جک‌های بی‌مزه رئیسشون بخندن، قاه‌قاه با خنده وحشتناکش خندیدن. البته اونجا همه عادت دارن مدام بقیه رو مسخره کنن و پشت سرشون حرف بزنن. پارانویای من هرروز بدتر می‌شه که خب پشت سر من چی‌ها می‌گن و به کجای وجود من می‌خندن؟ ولی سعی می‌کنم فعلاً بیخیالش بشم و فقط یکم دیگه زنده بمونم تا بتونم برگردم خونه و بخوابم.

بعد به خودم گفتم خب شاید خانم صاحل بقیه رو مسخره می‌کنه ولی حداقل یک بار شنیدم که به یکی گفت هدفش پول نیست و خدمت‌رسانی به مردمه. ولی بعد فهمیدم این رو هم فقط به غریبه‌ها می‌گه و وانمودشه. حتی با مشتری‌ها هم بدجنسه. همین که می‌رن پشتشون حرف‌های بدی می‌زنه. مثلاً شنیدم یک بار گفت:"یه کاری کنیم پای این هم بشکنه و دیگه نیاد اینجا." یک بار هم به یک آقایی که قبلاً از چینش داروخونه با شوخی و تیکه انتقاد کرده بود، دارو نداد. به دروغ بهش گفت اون دارو رو نداره و وقتی رفت با افتخار به کارمندهاش گفت که از قصد بهش دارو نداده.

این بدجنسیش دامن من رو هم گرفت. واقعیت اینه که من واقعاً از صداهای بلند یا ناگهانی می‌ترسم. گمونم یه ربطی به بیماری‌های روانیم داشته باشه چون روانشناسم حسابی راجع بهشون سوال‌پیچم کرد. وقتی کسی سرم داد می‌زنه، از جا می‌پرم، وحشت یا بغض می‌کنم و گاهی ناخوداگاه می‌لرزم. اگه کار اشتباهی کردم، کافیه که بهم بگن. حتی اخراجم کنن. واقعاً دلیلی نداره که مثل خان‌های قدیم که سر زیردست‌هاشون داد می‌زدن، فریاد بکشن. من این مشکل رو با رئیس‌های شهر کتاب هم داشتم. گمون می‌کردم دنیا از این رفتارهای قرون وسطایی عبور کرده باشه.

من هرچی که برای یاد گرفتن بود رو مدت‌هاست که یاد گرفتم. و خانومی که قراره بهم درس بده هم هرازچندگاهی بهم می‌گه که خب الان نفس بگیرم و استراحت کنم. حالا توی یکی از این نفس‌ها نشسته بودم و دوتا کارمند اطرافم باهم حرف می‌زدن، که دیدیم این صاحل خانم شروع کرد به داد و بیداد که:"یعنی همه‌چیز رو یاد گرفتی؟ فلان تاریخ ازت امتحان می‌گیرم! کاری جز حرف زدن و خندیدن ندارید؟" این اولین باری بود که به جز سر امتحان و مصاحبه من رو خطاب قرار می‌داد: برای داد زدن.

این خانومی که قراره بهم درس بده رو صدا کنیم **پریچهر**. چون بچگی کتاب‌های "میم مودب‌پور" رو دوست داشته (مشخصه که ادبیات نقطه قوتش نیست) و خیلی زیباست و جوون‌تر از سنش به نظر می‌یاد، پس پریچهر، که اسم یکی از کتاب‌های مودب‌پور هم هست. این خانم با من مهربونه. خیلی هم باحوصله بهم درس می‌ده و به همه سوال‌هام جواب می‌ده و تا حالا هیچ اذیتم نکرده.

پریچهر یک روز که داشتم می‌گفتم کتاب بیارم و ساعت‌های خلوتی بخونم، وحشت کرد و پرید وسط حرفم که:"این کار رو نکنی‌ها!! دکتر خیلی عصبانی میشه. مگه ندیدی اون‌روز چه دادی زد؟ روزهایی هم که نیست، دوربین‌ها رو با گوشیش چک می‌کنه. حالا دیدی خودشون وقتی انقدر حرف می‌زنن، عیبی نداره؟" بهش گفتم خب پس بگو کجا رو تمیز کنم وقتی بیکارم. که گفت جایی لازم نداره و فقط یکم چیزهایی که یاد گرفتم رو مرور کنم.

ولی وقتی فرداش نشسته بودم و کار خاصی نمی‌کردم، یکی از کارمندها که مدیر داخلیه و بذارید صداش کنیم **مدیرک**، بهم گفت که چرا بیکار نشستم. پاشم یه جیزی یاد بگیرم و اگه همه رو یاد گرفتم پس یه جایی رو تمیز کنم.

مشغول شدم و یه قفسه رو انتخاب کردم و سرگرم تمیز کردن شدم که اون یکی خانمی که باهام خوبه و اسمش آتوساست ازم پرسید که مگه اونجا کثیفه؟ منم شونه بالا انداختم و گفتم:"نه، ولی وقتی می‌شینم مدیرک می‌گه که یه جایی روتمیز کنم." **آتوسا** که براش اسم مستعار نمی‌ذاریم چون اسم خودش بیش از حد قشنگه، نگاهی کرد و چیزی نگفت و یکم بعد بهم گفت که امروز دیگه نمی‌خواد تمیزکاری کنم.

به جز آتوسا و پریچهر، **بابای داروخونه**(لقبی که کارمندهای قبلی بهش دادن) هم باهام بدک نیست. حداقل بداخلاقی نمی‌کنه. یک آقاییه که موهای وسط سرش ریخته و فقط اطراف سرش مو داره که همون ها هم بیشترشون سفیده و با یه ریش پرفوسوری بلند و پوست سبزه. یکم شکم داره و همیشه یه لیوان چای دستشه. گاهی صندوق می‌شینه و بیشتر اوقات توی انباره و بار می‌یاره و می‌بره. وقتی برای خودش که چای دم می‌کنه، برای بقیه هم می‌ریزه. از هفته دوم برای منم هرازچندگاهی چای می‌ریزه. فکر کنم از اینکه فهمیده مثل خودش یه معتاد چایم خوشش اومده. یک بار حتی لیوان چای رو آورد و داد دستم. با چشم‌های درشت شده ازش گرفتم و پرسیدم:"برای من؟؟" چنان ذوق کرده بودم که حد نداشت.

خواهرخانوم بابای داروخونه که صندوقدارمونه هم خانم خوبیه. صداش کنیم **تازه عروس** چون تازه عروسه.

یه خانم دیگه هم هست که خیلی خوش برخورده و بیاید صداش کنیم **خوشگل‌خانم** چون هم رفتار شیرینی داره و هم به نظرم چهره ساده‌اش واقعاً قشنگه. یک بار باهم راجع به سریال‌های آمریکایی حرف زدیم و ارتباط گرفتیم. ولی چون توی بخش دارو کار می‌کنه، فرصت نمی‌شه زیاد ببینمش.

یک دختر جوونی هم هست، که ریزه میزه و خیلی بانمکه. اسمش اسم یه پرنده است پس بیاید صداش کنیم **پرنده**. پرنده با من بداخلاقی نمی‌کنه ولی تحویلم هم نمی‌گیره. چون تقریباً همسن‌ایم(اون یکم از من کوچیکتره) خیلی سعی کردم که باهاش دوست بشم ولی گمونم براش جذاب نیستم. نه نگاهم می‌کنه نه خیلی جواب لبخندهام رو می‌ده و جواب سلام و خداحافظیم رو هم زیرلبی و سر راه می‌ده. چون خیلی خوش‌تیپه می‌ترسم فکر کنه من بدلباسم چون مجبورم بخاطر شرایط داروخونه بدترین لباس‌هام رو بپوشم. (احتمالاً فقط وسواس خودمه.)

می‌رسیم به خانم **آروم**. صداش می‌کنم آروم چون به انگلیسی می‌شه slow و این کلمه یه معنای کندذهن هم داره. البته خیلی آدم خنگی نیست، ولی انقدر ازش دلخورم که دلم می‌خواد یکم بی‌ادب باشم. من اوایل فکر می‌کردم خانم آروم هم دختر معقولیه ولی فقط چند روز بیشتر لازم بود تا نشون بده که زیر لبخندهای تصنعیش چی قایم شده.

این خانم به عمد و از قصد من رو اذیت می‌کنه. من اول فکر کردم که حتماً دارم قضاوت می‌کنم. شاید نمی‌خواد اذیتم کنه و فقط سختگیره. مثلاً گیر می‌داد که چرا به فیش، پنج ثانیه زل می‌زنم باید بیشتر و بادقت‌تر بخونمش. منم بهش نمی‌گفتم که خب من از بچگی تندخوان بودم و نوشته‌ها رو سریع‌تر از بقیه می‌خونم. فقط سرم رو انداختم پایین و گذاشتم نیم‌ساعت راجع به بدیهی‌ترین چیزها ملامتم کنه و حرف‌های خودش رو تکرار کنه. سر ساده‌ترین اتفاقات، می‌نشست و به شکلی طولانی و پایان‌ناپذیر ملامت و نصیحتم می‌کرد.  نکات واضحی که هرکسی بلده، و من همه‌شون رو دوسال پیش توی شهرکتاب ماه‌ها تمرین کرده بودم. بهم کارهای سخت و زیاد می‌داد و هر حرفی که با مشتری می‌زدم رو می‌کوبید و هرکاری که می‌کردم رو، کارهایی که بالادست‌های اون بهم سپرده بودن رو، نمی‌ذاشت انجام بدم. وقتی سختش بود خودش کاری رو بکنه، می‌سپردش به من.

اون شب که رسیدم خونه کلی گریه کردم. ولی باز هم به خودم گفتم شاید مدلشه. شاید نمی‌خواد از عمد من رو اذیت کنه. فرداش وقتی از دیدن خانم پریچهر خیلی خوشحال شدم و بهش گفتم که شیفت‌هام با خودش رو بیشتر دوست دارم، تعجب کرد و گفت چرا؟ گفتم شما خیلی مهربونید، خانم آروم یکم سختگیرتره. اخم کرد و گفتش که مگه خانم آروم چیکار می‌کنه؟

من واقعاً نمی‌خواستم چغلی کنم. فقط براش گفتم که این نکته‌ها رو بهم تذکر داده ولی خانم پریچهر پوکر شد و گفتش که این داره اینجوری می‌کنه که بگه بعد از رفتن اون (من رو به جای خانم پریچهر که می‌خواد بره آوردن) اون مدیر بخشه و می‌خواد مثلاً بگه من رئیسم. بهم گفت بهش توجه نکنم و اون به من دقت کرده و من کارم خوبه و فقط بگذارم حرف‌هاش رو بزنه. اون کلاً پرحرف و جلبه.

مدتی بعد هم دیدم که خانم آروم داره به پریچهر چیزی می‌گه. توجه نکردم ولی پریچهر برگشت و با حالت معناداری به من گفت:"همه به من ایراد می‌گیرن که چرا تو رو لای پر قو بزرگ می‌کنم. مثلاً همین این." و به آروم اشاره کرد. فهمیدم منظورش چیه. آروم یجوری بود که انگار متعجب و دلخور بود که پریچهر حرفش رو به من زده. مشخص شد که من رو اذیت می‌کنه چون به نظرش احتمالاً دوران کاراموزی من راحت‌تر از اونه.

خلاصه که خیلی زندگی خوبه دوستان! عاشق کارم و شهر مزخرفم و آب‌وهوای خشک و داغشم. اینکه داروهام تموم شده و دیگه وقت نمیکنم برم دکتر نورعلی‌نوره. همه چیز فوق‌العاده است و من عاشق بیگاری هستم. اینکه هنوز معلوم نشده که حتی اصلاً من رو می‌خوان یا نه که دیگه بهتر از این نمی‌شه.

بهرحال سعی می‌کنم بعداً یه پست بنویسم و راجع به روتین پوستی و چیزهایی که این مدت یاد گرفتم، براتون توضیح بدم.

+ کاش توی یه چاپخونه کار می‌کردم.

+ عکس‌های این هفته:

دوتای اول: سر راه کار از این برگ توت روی زمین خوشم اومده بود و همینطوری ازش عکس گرفتم (من زیادی از کفش‌هام عکس می‌گیرم، نه؟) فرداش دقیقاً همون برگ رو ولی پژمرده و له شده دیدمش و برام جالب بود و باز ازش عکس گرفتم.

سه‌تای دوم، یک گربه به‌شدت دوست‌داشتنی و خوش‌رنگ و عزیزدله که سر راه کار دیدمش که همینجوری وسط پیاده‌رو دراز کشیده.

۵ یادداشت

کتابی در باران (احتمالاً آغاز فصل سوم)

من دنبال کار نبودم. همونطور که از اسم فصل قبل مشخصه، بیش از هرچیز در سرگردانی به سر می‌بردم. ولی انگار بقیه دنیا، مخصوصاً خانواده‌ام، تنها راهی که می‌تونستن از شر من خلاص بشن رو کار می‌دونستن. نگید که خیرم رو می‌خواستن و از این‌جور شعارهای دلنشین که به دروغ به خورد خودمون می‌دیم تا ظلم‌های نزدیک‌ترین افراد زندگیمون رو برای خودمون توجیه کنیم. کارشون هیچی جز به عمد سنگ انداختن جلوی پای من نبود. تنها چیزی که من می‌خواستم یکم چای و یه کتاب و مقدار بیشتری سکوت بود. حداقل برای یک مدت کوتاه. چون قبلش، با این‌که درس نمی‌خوندم، اضطراب کنکور ارشد نفسم رو بریده بود. اصلاً چون اضطرابش نفسم رو می‌برید نمی‌تونستم درس بخونم.

قبلش هم دوران برزخی بود. بین اون همه ظلم قرون وسطایی جلوی چشممون و مرگ پیروز و کتاب‌های تاریخ فلسفه‌ای که با ذوق خریده بودمشون ولی الان ازشون می‌ترسیدم. لپ‌تاپم سوخت. از جایی بیرونم کردند و خلاصه هرجور بدشانسی‌ای که فکرش رو بکنید به سرم اومد. گمونم دنیا فکر می‌کنه اگه به من آسون بگیره، تموم می‌شه.

من چندباری جلوی پیشنهادهای مختلف کاری که به زور سعی می‌کردن برای من جور کنن مقاومت کردم. من ازشون همون کمکی رو می‌خواستم که به خواهر و برادرم کردن، ولی انگار من کم‌تر از اون‌ها بچه‌شون بودم. کم‌تر از اون‌ها لیاقت داشتم. و خواهرم هم به خصوص، نمی‌خواست کمکی به من بشه چون ممکن بود کم‌ترین مزاحمتی براش ایجاد بشه. ولی این اصلاً خبر جدیدی نبود. این رفتار متفاوتشون از وقتی یادم می‌یاد توی پوست و گوشت و خون من حک شده بود. بچه که بودم، خیلی جدی شک داشتم که من بچه واقعیشون نیستم و به زور نگهم داشته‌ان. (متاسفانه هرچی بزرگ‌تر شدم شباهتم با مامانم بیشتر شد و همه مریضی‌های ارثی ممکن رو از بابام به ارث بردم و این نظریه به طور قطع منسوخ شد.)

بالاخره تصمیم گرفتم(شما بخونید مجبور شدم) به یکی از این مصاحبه‌های کاری برم. رفتم به یه داروخونه و با دکتر زنی که اسمش بالای سردرش بود صحبت کردم. و تو پیاده‌روی برگشت به خونه، کل راه و بعد بقیه کل اون روز رو زار زدم. گریه می‌کردم و توی بیچارگی خودم بیشتر دست و پا می‌زدم.

اصلا این کار رو دوست ندارم، به دلایل زیر:

_ کارش مشاوره پوست و مو و فروش محصولات مربوطه است که خب ابداً نزدیک به علایق من نیست. من دلم می‌خواد در صنعت نشر و چاپ کار کنم. مثلا در یک انتشارات، یا مثلاً منشی یه موسسه آموزش فلسفه باشم؟ هرچیزی که به حیوانات مربوط بشه رو هم حاضرم به طور رایگان انجام بدم.

_ این کار در شهریه که من اصلاً دوستش ندارم و مقاومتم برای سرکار رفتن این بود که هدف اولم رفتن از این شهر و بعد پیدا کردن کار در مقصد بعدیم بود.

_ دوران کاراموزیش به شدت سخت و وحشتناک بود.

_ از توانایی‌های من توش هیچ استفاده نمی‌شد. هرچی که در این بیست‌وچهار سال یاد گرفتم این‌جا به هیچ دردی نمی‌خورد.

_ رئیسش، خانم داروسازی که باهام صحبت کرد، موجودی به شدت خشک و خودپسند و از دماغ‌فیل‌افتاده بود.

سبزی‌هاتون رو بیارید و شروع کنید به پاک کردن که قراره حسابی این دکتر رو قضاوت کنم و یه غیبت طولانی بنویسم. ایشون یه خانم زیبا و جذابه که سرکار آرایش نمی‌کنه. زیباییش طبیعیه و مشخصه که هیچ عملی نکرده و گاهی حتی جوش‌های تک‌‌تک و قرمز روی صورتش داره ولی باز هم قشنگه. به شدت از سنش جوون‌تر به نظر می‌یاد. به طوری که من ابتدا فکر می‌کردم مجرد و حدود سی‌ساله باشه تا وقتی که دخترش رو دیدم که از خودش بلندتر بود و واضح بود که دخترش حداقل اواخر نوجوونیشه اگه که اوایل جوونیش نبوده باشه.

همه کارمندها، تا جایی که من دیدم، خیلی دوستش دارن. مدام ازش تعریف می‌کنند و با روی خوش و احترام باهاش صحبت می‌کنند ولی راستش من هنوز هم هیچ ازش خوشم نمی‌یاد. جدای اینکه روز اول و وقت مصاحبه خیلی از بالا آدم رو نگاه می‌کرد، خودش رو هم موظف نمی‌دونست که به آدم فرصتی بده تا سوالی بپرسه یا حرفی راجع به میزان و مقدار حقوق بزنه، لابد همین که قراره در خدمت ایشون باشم، کافیه دیگه! کلاً عادت به مونولوگ‌های طولانی داره. حرف‌های خودش رو می‌زنه و می‌ره. بقیه چه اهمیتی دارن؟

من از چهاردهم فروردین کارآموزیم رو شروع کردم. از ده صبح تا نه‌ونیم شب سر کارم و یکی دوساعتی سر ظهر برمی‌گردم خونه برای ناهار. روزی چهاربار فاصله بین داروخونه و خونه رو پیاده می‌رم و می‌یام. این فاصله حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت طول می‌کشه. اگه عجله داشته باشم و خیلی تند راه برم می‌تونم توی یک ربع هم طیش کنم ولی بعدش از نفس می‌افتم. طرز لباس پوشیدنش هم مثل بقیه جاها برای اینکه اماکن تعطیلشون نکنه، مقنعه و مانتو و شلوار بلنده. خیلی هم دلپذیر. مجبورم لباس‌های دوران دانشگاهم رو بپوشم. :(

دکتر انقدر جواب سلام من رو نمی‌ده که من جدی شک دارم که نکنه گوشش سنگینه و نمی‌شنوه. کلاً هم آدم حسابم نمی‌کنه، فقط یک‌بار صدام کرد و اسمم رو یادش رفت و گفت:"خانم چیز!" بله. چیز هستم. در خدمت شما. در حالی که کاری که ازم می‌خواست رو در طی دو روز یاد گرفتم و مدام بقیه کارمندها بهش می‌گفتن که من حاضرم و بیاد امتحانم رو بگیره، یک هفته طول کشید تا فرصت کنه(شما بخون به خودش زحمت بده که) که بالاخره بیاد امتحان لامصب رو بگیره و تاییدم کنه. تازه باز هم باید امتحان بدم (دوازده اردیبهشت) و بعد هم قرارداد آزمایشی می‌بنده برای چندماه و بعد باز اگه راضی بود قرارداد اصلی رو می‌بنده. (هفت خان رستم مدرن) مسئله اینه که توی این دوران کارآموزی من بیشتر از بقیه کار می‌کنم و دوشیفت سرکارم و با این حال هیچ حقوقی در کار نیست. بیگاری. بیگاری به معنای واقعی.

این خانم به شدت من رو یاد نامادری سیندرلا می‌اندازه. صداش خنده‌اش به شدت ترسناکه. بلند و قاه قاه می‌خنده. چنان بلند که من هنوز عادت نکردم و هربار از جا می‌پرم. از این آدم‌هاییه که خیلی زورش می‌یاد از کسی تعریف کنه. مثلاً سر آزمونی که از من گرفت، مدام تاکید می‌کرد که من "فعلاً اوکی"ام. در حالی که بعدش کارمندش بهم گفت که خیلی کیف کرده بوده از این‌که چقدر کار من خوبه. خب، حتماً می‌مرد اگه با یه لبخند بهم می‌گفت که از کارم خوشش اومده. راستش حالا که فکر می‌کنم تا حالا به من لبخند نزده. یعنی اصلاً نگاهم نمی‌کنه. انگار وجود ندارم. انگار ارزش توجه اون رو ندارم.

قبول دارم که رفتارش با کارمندهای خودش خوبه، ولی درک نمی‌کنم که چرا باید با کارآموز بدرفتاری کنه. یعنی تا وقتی ثابت نکنی که برای کار کردن زیردستش به اندازه کافی خوب هستی، لیاقت خوش‌رفتاری رو نداری یا چنین چیزی! چی بگم؟ دلم خیلی پره. مشخصه.

جمعه هجدهم، اولین روز تعطیلم بعد از شروع کار، کل روز رو به گریه و دعوا گذروندم. بدترین اتفاقی که تا حالا پیش اومده بود، بین من و کل اعضای خانواده‌ام افتاد. همه‌چیز به شکل خیلی سختی با خاک یکسان شد. چشمم به واقعیت‌های وحشتناک‌تری باز شد و گوشم حرف‌های فراموش‌نشدنی‌ای رو شنید. اون شب اگه وسیله‌اش رو داشتم، به معنای واقعی کلمه می‌مردم.

بعدش تا چند روز مثل جنازه به سر کار رفتم و برگشتم. هنوز هم به شدت دلمرده‌ام. احساس می‌کنم که تا ابد قراره زامبی بمونم. هیچ راهی به آرزوهام و یه زندگی بهتر وجود نداره. من دفن شده‌ام، تبدیل به چیزی که همیشه ازش بیزار بودم. همه‌چیز به بدترین شکل ممکن پیش رفته.

خب، اگه بخوام به انصاف یکم فرصت صحبت بدم، فضای کار خیلی خوشگله. داروخونه بزرگه و پر از قفسه‌هایی که از جنس ام‌دی‌اف‌های سفید و گاهی رنگی براقن. یه محیط کوچولو برای بازی بچه‌ها داره که توش مداد رنگی و اسباب‌بازی هست و با نقاشی‌های بچه‌ها تزئین شده و با چمن مصنوعی فرش شده. این داروخونه یکساله که باز شده و قبلش چیز دیگری بوده به اسم باران. نمی‌دونم دقیقاً چی، گویی نوعی شرکت؟ با همین دکتر و همین کارمندها. هنوز هم روی دیوار آخر یک تابلوی بزرگ باران هست و روی پاکت‌هایی که دست مشتری می‌دیم هم نوشته شده. اسم خیلی قشنگیه. 

بقیه کارمندها خیلی مهربون و خوش‌برخوردن. اگه از هفت خان رد بشم ساعت کاریم کم‌تر می‌شه. تعطیلات رسمی تعطیلیم که نسبت به شهر کتاب که حتی جمعه هم تعطیل نبودیم، یه مزیت بزرگه. حقوقش هم از اونجا بهتره.

کارمندها یونیفورم دارن که برای مردها یه تیشرت و برای خانم‌ها یه مانتوی جیب‌داره، هردو از جنس یه پارچه سبز تیره که روش با سفید یه طرح‌های ریزی از وسایل آزمایشگاهی و پزشکی داره. از این نظر که فقط باید پول شلوار مخصوص و کفش بدم و لازم نیست مانتوی مخصوص لباس کار بخرم خوبه.

از این نظر که دارم سابقه کار پیدا می‌کنم و اطلاعاتی رو یاد می‌گیرم که دونستنشون برای هرکسی مفیده، خوبه. و خب قراردادها شش‌ماهه و یک‌ساله است. من از این‌که برای مدت طولانی به یه کار یا شخصی مقید بشم به شدت وحشت دارم و این‌که هر شش ماه یه راه دررو دارم، یکم حالم رو بهتر می‌کنه. داشتن تجربه‌های مختلف و کارهای متفاوت، بدک نیست.

همین الان هم ماجرایی برای تعریف دارم و اگه از هفت خان گذر کنم و قبول بشم، از یونیفورم و محیط کار براتون عکس می‌دم و فصل سوم رو اینجوری می‌نویسم. فعلا عکس‌های این پست، دوتاش کفش‌هام حین رفتن به سرکاره و یکیشون هم فقط یک عکسیه که تو حیاط گرفتم. تا ببینیم که پست بعد، بی‌کارم یا یه کارشناس پوست و مو شدم. هیچ نمی‌دونم کدومشون بده و کدومشون بدتر.

+ در لینک‌های وبلاگ آدرس کانال شخصی من در تلگرام هست که هرروز توش پست‌های کوتاه می‌نویسم، عکس‌هایی که گرفتم رو می‌فرستم، غرغر می‌کنم و نظرم رو راجع به کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم رو می‌گم. اگه مایل بودید، بفرمایید در خدمت باشیم.

۲ یادداشت

یک روز ساکت در آبان‌ماه

اواسط آبان بود که از ایستگاه مترو یه "هات‌داگ پنیری" خریدم. با اسپرایت، همیشه با اسپرایت و بعد قدم‌هام رو از پله‌ها بالا و پایین کشیدم و سوار واگن اول مترو شدم. چون خیلی لش و کند عمل کرده بودم، همه صندلی‌ها پر بودن که البته برام مهم نبود. به پشت در راننده تکیه دادم و همون‌جا روی زمین نشستم. کلاه هودیم سرم بود و هرلحظه بیشتر توش فرو می‌رفتم. از صبح هیچی نخورده بودم و کم‌کم گشنه‌ام می‌شد. هات‌داگ پنیری رو بیرون کشیدم و همون‌جا بین مردمی که دورم ایستاده یا نشسته بودن، مشغول شدم. شاید خوش‌مزه نبود، ولی به گشنگی من می‌چسبید. 

واگن خیلی شلوغ نبود. شاید حدود ده تا بیست نفر بجز افرادی که روی صندلی‌ها نشسته بودن، سرپا اول واگن جمع شده بودن. یکی دو نفر هم کنار من روی زمین نشسته بودن. توجه‌ها جلب خانومی شد که نشسته بود وسط صندلی‌ها و با گریه و لباس‌های مشکی از بچه هاییش که توی بهشت زهرا دفن کره بود، حرف می‌زد. هر دوتا بچه‌اش، فوت شده بودن. هر دوتا بچه‌ای که به سختی تنهایی بزرگشون می‌کرده و حالا کل زندگی خودش که یه پزشک بوده، خلاصه شده بوده به رفت و آمدش به بهشت زهرا. 

دوتا دختر جوون که کنارش نشسته بودن باهاش هم‌صحبت شدن و صحبتشون گل انداخت و مشخص شد که درد مشترکی دارن و همشون عزیزان و پاره‌های تنشون رو به علت مشترکی باختن. و بعد یکی از دخترهای جوون، شروع کرد به شعار دادن. کل واگن به رهبریش جواب دادن و تکرار کردن. از ته دل، توی اون قفس متحرک برای آزادیشون داد می‌زدن. کل واگن، به جز دونفر خانم چادری که اون طرف واگن ایستاده بودن. 

اون‌ها چیزهای دیگه‌ای می‌گفتن و سعی می‌کردن حرف خودشون رو بزنن ولی مردم بلندتر و بلندتر جوابشون رو می‌دادن. هیچکس عقب نکشید، بعضی‌ها باهاشون صحبت کردن ولی کسی گوش نمی‌کرد. اون سه‌نفر داغ‌دیده بیشتر از بقیه عصبانی شدن و با خشم و گریه شعارهاشون رو تکرار می‌کردن. اون زن‌ها به حرف مخالفشون ادامه دادن. می‌گفتن این مترو برای ماست، اگه بدت می‌یاد پیاده شو. 

این حرفش چنان خون رو در رگ‌هام به جوش آورد که به لرز افتادم. چطور مال مردم رو، مختص فقط فرقه خودشون می‌دونستن؟ ولی تا دهنم رو باز کنم، کس دیگه‌ای جوابش رو داد: مال ایرانه! از پول من، مالیات من، و سرزمین منه! شماها اشغالگرید و باید پیاده بشید!

کل واگن موافق بودن. اون‌ها افرادی بودن که باید پیاده می‌شدن. مدام هم نمک می‌پاشیدن روی زخم دخترهای جوون داغدار. کم‌کم انقدر شدید شد که نزدیک بود به درگیری بدنی برسه. یه آقایی رو دیدم که اومده بود و به دخترهای معترض چیزی می‌گفت. ترسیدم. فکر کردم می‌خواد اذیتشون کنه، ولی دقت که کردم دیدم داره آرومشون می‌کنه. از این آدم‌هایی بود که توی زمین دو طرف بازی می‌کنن و فقط می‌خواست همه رو ساکت کنه. ولی حداقل در حال آزار و اذیت نبود. 

خلاصه بیشتر مردم، به اون خانم چادری می‌گفتن که ایستگاه بعد پیاده بشه. با عشوه قبل رفتن گفت:"من نمی‌خوام پیاده بشم، کلاسم دیر می‌شه." باورم نمی‌شد جلوی مادری که دوتا بچه‌اش رو از دست داده بود، از دیر شدن کلاسش می‌گفت. هرچند به نظرم فقط می‌خواست وانمود کنه که جلوی بیشتر مردم، نباخته. انگار این‌که همه مردم چی می‌خوان براش مهم نبود. مهم بردن و بالا موندن خودش بود. نماینده خوبی بود برای خودشون. 

طول کشید تا قطار باز به راه افتاد. دلیلش رو زود فهمیدیم، دوتا مامور لباس شخصی مرد، ریختن توی واگن که دخترها و خانم معترض رو ببرن. نفهمیدیم زن چادری صداشون کرده بود، یا راننده. داد می‌زدن و تهدید می‌کردن. 

- پیاده شو! می‌دمت دست نیروی ویژه! یالا پاشو!

مگه ما مرده بودیم که بذاریم ببرنشون؟ همه واگن جلوشون ایستاده بودن و نمی‌ذاشتن. بالاخره مجبور شدن دست خالی برن و مترو باز به راه افتاد. ترسیده بودم و پاهام شل شده بودن. دوباره رفتم و نشستم. سکوت معذبی حاکم شده بود. دخترک تسلیم نشده بود و باز شعار داد. چند ایستگاه بعد هم دست دوستش رو محکم گرفت و پیاده شد. از ته دل آرزو کردم که یه تار مو از سرشون کم نشه. 

+ این پیشو که بغل من خوابیده بود رو برای تلطیف فضا ببینید و مراقب خودتون باشید. 

۵ یادداشت

تونل‌های زیرزمینی با پله‌های بی‌انتها

من با آدامس و بچه‌ها میونه خوبی ندارم. ولی اون روز توی مترو، توی مود عجیبی بودم و بی‌دلیل از دخترکی یه بسته آدامس موزی خریدم. ده‌هزار تومن که از جیب جلوی کیف رادیوشکلم بیرون کشیدم. دقیقاً نفهمیدم چی شد که بعدش وسط یک مکالمه بودم. شاید داشت می‌گفت که خسته است. آره گمونم. چون یادمه که بارها و بارها بهش گفتم: خسته نباشی. 

توی حدس زدن سن خیلی بدم، ولی فکر کنم حدودهای ده سالش بود و موهای بلندش رو بالای سرش بسته بود. شروع کرد به تعریف کردن که معمولاً انقدر زود خسته نمی‌شه. چندروزی بعد از مدرسه تنبلی کرده و نیومده سر کار، برای همین زودتر از همیشه کم آورده. 

بهش گفتم: ولی آدم لازمه گاهی استراحت کنه. همین‌قدر هم که کار می‌کنی خیلی آفرین داره. من که از تو بدترم. الان کاملاً بیکارم. 

نه من و نه او، به نگاه‌های مردم کاری نداشتیم. دخترک با ذوق بیشتری تعریف کرد که یه روزهایی با برادرش می‌ره پارک. دنبال هم می‌دون و سر تاب می‌خندن. راستش دقیقاً یادم نیست که چی می‌گفت، چون خیلی بادقت گوش ندادم. صرفاً با لبخند به جوری که تعریفش می‌کرد، زل زده بودم. حس خوبی داشتم، از این‌که از زندگی معمولیش می‌گفت و این‌که یک زندگی معمولی داشت و انقدر فعال و پر از انرژی بود. یکم بعدش به ایستگاه رسیدیم و سریع رفت. بعداً اون آدامس موزی رو دادم به یکی از دوست‌هام. گفتم که، با آدامس و بچه‌ها میونه خوبی ندارم. ولی اون بچه از من بزرگ‌تر بود و حرف‌هاش بیشتر از آدامس‌هاش برام موند. 

۲ یادداشت
I'm just a typical crazy old catlady.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان